24-05-2020، 8:03
به نام خالق این جهان
۷?- ساعت 9 شب وقتی از سرکار برگشتم به خونه ، در خونه رو که باز کردم دیدم همسرم پشت میز شام نشسته و داره غذاشو میخوره ، تا منو دید چشاش گرد شد ، بزرگ شد و با تعجب فراوون نگاهم کرد . بهش گفتم : عزیزم حالت چطوره ، شام چیه ؟ من خیلی گرسنمه .
این جمله رو که بهش گفتم یه لبخند خیلی سرد و پلاستیکی و مصنوعی روی لبش نشست . سرفه کرد و گفت ، بشین عزیزم غذا امادس . وقتی نشستم پشت میز دیدم هیچ بشقابی برای من نزاشته ، کمی ناراحت شدم . بهش گفتم پس غذای من چی ؟ تعجب کرد و با من من کردن گفت : ببخشید عزیزم اصلا حواسم نبود . بشین اینجا من برم از اشپزخونه برات بشقاب و وسیله بیارم . گفتم باشه عزیزم و رفت .
?- وقتی رفت کمی خستگی در کردم اما برگشتن همسرم یکم از حالت معمولی بیشتر طول میکشید . تعجب کردم و نگرانش شدم . مگه میشه اوردن یه بشقاب و قاشق و لیوان انقدر طول بکشه ؟ اروم بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه که شنیدم همسرم داره پشت تلفن با کسی حرف میزنه : سلام ، پلیس ؟ یه اقایی وارد خونه شده نمیدونم چطوری اما وارد شده و فکر میکنه من زنشم . نمیشناسمش . اگر میشه خودتونو زود برسونید . اینو که شنیدم رفتم سمتش گفتم : عزیزم داری چیکار میکنی ؟ به پلیس برای چی زنگ زدی ؟ داد زد و گفت : احمق کثافت برو بیرون تو کی هستی ؟ برو ببیرون تا پلیس نیومده ! اینو که شنیدم چاقوی روی میز رو برداشتم و محکم فرو کردم توی قلبش .
?- کیفمو که باهاش از سر کار امده بودنمو برداشتم و از خونه امدم بیرون .
ساعت 9 و نیم بود . خسته از سرکار درحال برگشتن به خونه بودم .خونم اونطرف خیابونه . اروم در خونرو باز کردم و وارد خونه شدم که دیدم همسرم داره تلوزیون نگاه میکنه . داد زدم ، عزیزم من خونم ! همسرم با تعجب برگشت و با دیدن من چشاش گرد شد و با تعجب نگاهم میکرد فقط!