17-01-2021، 23:24
ادامه نداره:/
|
جلد 2 خاطرات روزانه یه دختر دیوونه |
||||||||||||||||||||
17-01-2021، 23:24
ادامه نداره:/
21-01-2021، 20:43
نداره؟
22-01-2021، 0:07
یه صندلی رو انتخاب کردیم و نشستیم.ارشام:خب خب چی میخورید؟
من:منکه گشنم نیست(خب بچه مگه کرم داری؟بگو داری میمیری از گشنگی دیگه) ارشام:خب تو که چیزی نمیخوای.مامان تو چی؟ خاله زهرا:من پیتزا میخورم.ایسا جان تو چرا چیزی نمیخوری؟ من:گشنم نیست. خاله زهرا چیزی نگفت. ارشام خواست بره سفارش بده که گفتم:ارشام گوه خوردم.منم پیتزا میخوام. خندید.همون احظه صدای غار و غور شکمم در اومد. ارشام:کرم داری نه؟ و رفت حسابداری تا سفارش بده. یکی از پشت صدام کرد.برگشتم دیدم ملیناس(همونطور که گفتم صاحب رستوران فامیلیم. ازش خوشم میاد.همسن خودمه و انگار که امروز اومده رستورانشون) من:سلام ملینا خوبی!تو اینجا چیکار میکنی؟ ملینا:من باید ازت بپرسم .چه خبرا؟ من:حالا بیا بشین پیشمون. ملینا: اشکالی نداره که؟ من-نه بابا من-خاله زهرا ایشون یکی از فامیلامون هستن.اسمش ملیناس. با هم سلام و احوال پرسی کردن. ازشام اومد و نشست کنارمون. ملینا چشاش برق زد. ملینا-سلام خوبید؟ ارشام لبخندی زد و جووبشو داد. به هم معرفیشون کردن.یکم حرف زدیم که غذامون رو اوردن. وای خدا ملینا الان ارشام و تموم میکنه اینقد نگاش میکنه. یکی زدم به پهلوش. ملینا:راستی چه خبر از عشق غیرتی من؟ و یه خنده ریز کرد. من: والا ارمین خان هم سلامتون رو میرسونن.لاالان که با مامان و بابا مسافرته.ولی خیلی دلم براش تنگ شده. ارشام سوالی نگام کرد. ارشام:ارمین کیه؟ من-داداشم! چشاش گرد شد. -داداشت.؟پارسا رو میگی دیگه.؟ من:تو خبر نداری؟ ارشام -نه والا به خالع زهرا نگاه کردم . من:والا بعد از موقعی که تو رفتی انگیلیس مامانم حامله شد و الان من یه داداش ۳ ساله سرتق دارم. ارشام-دروغ میگی دیگه؟ من-نچ
28-02-2021، 10:01
ادامهههه
08-03-2021، 9:02
خدایی بزار ادامشو):
27-03-2021، 11:45
ترو خدا بقیه اشو بزار
23-04-2021، 12:51
بزار بقیشو دگه
08-10-2021، 14:53
من:آرشی!!!!!!!
با چشمای قلمه نگاهم کرد. من:چیه خو؟ ارشام:اه اه اه!چندش...گمشو بینم با این طرز حرف زدنت. از خنده پوکیدم. من:وای حوصلم غذامونو چرا نمیارن. ملینا:الان میرم سر بزنم. رفت تو اشپزخونه. من:ارشام ارشام ارشامممممم ارشام:هن؟ من:بیا بریم یکم کرم ریزی ارشام:برو باو حوصله ندارم . من:تیریخیداااااااااا(دایناسور نمکی) خاله مریم:عه ارشام پاشو برو دیگه دلش برات تنگ شده یخواد بات وقت بگذروونه. من:راست میگه دیگه ارشی. ادای عوق زدن رو در اورد و گفت:حالا چیکار میخوای بکنی؟ من:بیا تا بهت بگم. اومد نزدیک تر.پ من:لباسامونو یه شکل عجیب قریب در میاریم بعد میریم تو این سوپری بغلی.تو فقط همراهی کن بقیش با من.فقط هر موقع برگشتم سمتت بغلت کردم تو هم همراهی کن. ارشام:هی خدا منکه نمیفهمم تو مغز نداشتت چی میگذره. با انگشت سه بار کوبید رو کلم. پاشدم.یکم با لباسش ور رفتم .درست شد. منم روسریمو یه جور خیلی عجیب بستم. و مانتومو کج و ماوج دکمه هامو بستم.ارایشمو یکم به هم ریخته کردم. ارشام:وای شبیه هیولا ها شدی. نزدیک من نیا ها! خندیدم.دستشو گرفتم.خاله مریم هم هی بهمون میخندید. رفتیم تو سوپری بغل رستوران.فیلم باز ی کردنم حرف نداشت. در حالی که قیافم جوری به نظر میرسید که انگار ترسیدم و تعجب کردم وارد مغازه شدیم.ارشام هم همینکارو کرد. مغازه داره زل زده بود بهمون. من:اقا ببخشید الان چه سالیه؟ خیلی تعجب کرده بود. اقاهه:14....(حالا فلان سال) برگشتم سمت ارشام.بغلش کردم و گفتم:عزیزم بالاخره ماشین زمانم کار کرد.بارم نمیشه. اونم گرفتم و گفت:میدونستم که موفق میشیم عشقم. دلم میخواست بکوبم تو کلش. من:ممنون اقا از سوپری اومدیم بیرون.سر و وضعمون رو درست کردیم.از خنده پوکیدیم.از تو شیشه مغازه نگاه کوچیکی به مغازه دار انداختم.بیاره چشاش از حدقه زده بود بیرون و به یه جا زل زده بود. رفتیم تو رستوران.دیدیم غذا هامون رو اوردن. من:ایوللل ارشام:مامان به خاله زینب(مامان ایسا بود نه؟) بگو به این یه ذره غذا بده گشنه نمونه. زدم تو کمرش. خاله مریم:حالا چیکار کردین؟ با اب و تا ب براش تعریف کردم.همینطور مخندید. بده اون سپاسو بچز فکر کنم ایده هام ته کشیدن
| ||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|