20-09-2020، 15:44
????????????
سال 1996 ، ششمین روز از ماه جون
رمان از زبان کیم نانا (خواهر بزرگتر کیم مین کی) :
آفتاب در حال غروب بود ، امروز پدر مجبور شد به ژاپن سفر کنه روی تاب داخل حیاط نشسته بودم و رمان جدیدی روکه مادر برام خریده بود مطالعه میکردم ، انقدر غرق در جملات و کلمات اون کتاب شده بودم که متوجه حضور پدر نشدم...
پدر : مثل اینکه این رمان رو خیلی سرگرمت کرده!!
سرمو بالا کردم ، من که تا اون موقع متوجه حضور پدر نشده بودم ، خواستم به نشانه احترام سر پا بیاستم که پدر دستشو روی شونه ی چپم گذاشت و با یک لبخند از من خواست راحت باشم!
_رمانِ خیلی غمگین اما زیبا و آموزنده ای هست بهتون پیشنهاد میکنم مطالعه کنید
پدر : درسته وقت کافی ندارم ، اما حتما در اولین فرصت این کاررو میکنم.
پدر کمی سکوت کرد و ادامه داد : امروز به ژاپن میرم و توهم حتما اینو میدونی!
_البته ، خودتون دیشب گفتید!
پدر : مادرت ماه های آخر بارداریشو میگذرونه ، بعد از رفتن من ازت میخوام از مادرت خوب مواظبت کنی! از جین هم همینطور اون هنوز بچه است نزار آجوما کارهاشو انجام بده ، چون مسنه اذیت میشه !!
لبخند زدم و به پدر اطمینان دادم که خیالش بابت مادر و جین مین راحت باشه
پدر از من تشکر کرد و دو ساعت بعد رفت...!
خدمتکار یون ، خانم مسن اما مهربان و دوست داشتنی بود زمانی که مادر وقت صحبت کردن با من رو نداشت با ایشون صحبت میکردم
خانم یون در آشپزخونه و در حال تدارک شام بود ، آروم بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم
خانم یون : هی دختر ! چکار میکنی؟
_خانم یون ، امشب چی درست کردی؟
خانم یون : برات خورشت کیمچی درست کردم!
_وای خانم یون ! ممنون ، من عاشق این غذا هستم
بعد صورتشو بوسیدم
خانم یون : خیلی خب حالا ، میزاری به کارم برسم دختر جون؟
_البته کدبانو ، بفرمایید
بعد هردو خندیدیم و از آشپزخونه خارج شدم
جین گریه کنان و درحالی که یک عروسک در دستش داشت سمت من اومد
صورتشو نوازش کردم
_چی شده؟
جین مین که تازه یاد گرفته بود حرف بزنه میگفت : ماما ...!
_مامان چی؟؟
جین مین :ماما خواب بیدال نموشه
جین رو آروم کردم و رفتم سمت اتاق مادر ، پله هارو دوتا یکی بالا رفتم
در زدم ، مادر جواب نداد
نگران شدم و بدون اجازه داخل رفتم
مادر کلی عرق کرده بود و روی صندلی چوبی کنار بالکن بیهوش افتاده بود ، ترسیده بودم و دست و پام میلرزیدم
چند بار مادر رو تکون دادم و صداش کردم اما جوابی از مادر نشنیدم
جیغ زدم ، خانم یون سریع وارد اتاق شد
خانم یون : چیشده دختر؟ چرا جیغ میزنی؟
_م...م...مادرم..! حالش بده
خانم یون به مادر نزدیک شد اون هم ترسیده بود .
آقای پارک همسر خانم یون هم با ما زندگی میکرد خانم یون همسرشو صدا کرد
*___*___*___*___*___*___*___*___*
طولی نکشید که آمبولانس اومد
مادر رو روی یک تخت و داخل ماشین گذاشتن ، آقای پارک با مادرم رفت خانم یون پیش من و جین موند
خیلی ناراحت بودم ، خواستم به پدر زنگ بزنم که خانم یون گوشی رو ازمن گرفت : چکار میکنی؟ پدرت نگران میشه!
_میخوام بگم برگرده ،مادر حالش بده ...!
خانم یون : اتفاق خاصی برای مادرت نیافتاده نگران نباش !
آقای پارک زنگ زد ، خانم یون رنگ از صورتش پرید و سریع بعد از قطع کردن گوشی سمت اتاقش رفت کمی بعد با لباس های جدید از اتاق بیرون اومد از من خواست جین رو بخوابونم و خودم هم همراهش بخوابم تا برگرده
اما من نتونستم طاقت بیارم وقتی داشت از خونه خارج میشد لباسش رو کشیدم
خانم یون : ببین دخترم ! زود برمیگردم
_مادرم حالش بده؟ میدونم ، میخوام بیام پیشش اگه منو نبرید کلی گریه میکنم و به بابام میگم
خانم یون این و پا و اون پا کرد و بالاخره قبول کرد ، جین رو بغل کرد و دست من رو توی دستش گذاشت
سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان
_________________________________
همینکه رسیدیم آقای پارک با قیافه ای توهم رفته استقبالمون کرد ، احساس میکردم چیزی رو پنهان میکنه
جین به سمت بیمارستان انگشت کوچیکشو گرفته بود و میگفت : ماما ... ماما ....ماما میخوا
خانم یون جین رو گذاشت بغلم و بهم گفت نمیتونم وارد بیمارستان بشم ، آقای پارک جین رو از من گرفت و به همسرش گفت : حال خانم خیلی بده ! دکترا گفتن یا خودش میمیره و بچه بدنیا میاد یا بچش مرده بدنیا میاد و خودش زنده میمونه که البته احتمال زنده موندن خانم خیلی کمه !
_آجوما ، چی میگید؟ آجوشی!!! یعنی چی؟؟
خانم یون اشک هاشو پاک کرد و دست منو گرفت و با خودش برد
وارد یه راهروی دراز شدیم که صدای گریه ی یه بچه از داخل اون اتاق ته راهرو می اومد
خانم یون با شنیدن اون صدا کلی گریه کرد
لباسشو تکون میدادمو من هم همراهش گریه میکردم
_آجومااااا.....بگو
????????????
خانم یون دست هاشو جلوی صورتش گرفت ، صدای گریش خفه شده بود
سعی کردم دستاشو از جلوی صورتش بردارم اما اون همچنان گریه میکرد
رفتم جلوی در اتاق وایستادم ، در رو میکوبیدم ، گریه میکردم و اسم مادرم رو فریاد میزدم
کمی بعد یه خانم با قد بلند و لباس سفید و موهایی که روی شونش پراکنده بود بدون اینکه در رو باز کنه از اون اتاق بیرون اومد
گریه هام با دیدنش بند اومد ،خوب نگاش کردم، صورتش رو نمیتونستم ببینم...!
کمی جلو رفتم
برگشت و بهم لبخند زد...!
اون لبخند !
و اون چهره !
اره ،مادرم بود ....خوشحال شدم و دویدم سمتش ، هر چی تند تر میرفتم دورتر میشد ، دست هامو سمتش میکشیدم و به شدت بیشتری میدویدم که یکهو زمین خوردم...
گریه کردم ....مادرم دوباره لبخند زد و رفت ، دیگه مادرم رو ندیدم .
بلند شدم، اشک هام روی صورتم خشک شده بودن...!
اروم اروم قدم برداشتم .
دور خودم چرخیدم و همه جارو نگاه کردم...!
پس مادرم کجاست؟ چرا رفت؟ چرا منو باخودش نبرد؟
خانم یون اومد و منو در آغوش کشید ، متعجب بودم ! اینجا اصلا کجاست؟ چرا من اینجام؟ چرا مادرم بدون من رفت؟ اون لباس ها چی بود که تنش بود؟ چرا آجوما گریه میکنه؟
خانم یون : دخترم ، نترس! تنها نیستی! من ، همسرم ، پدرت ، جین همه کنارت هستیم ، نترس و گریه نکن
_چی میگید؟ چخبره؟ مامانم کجا رفت؟
خانم یون : مامانت رفت جایی که همه ما قراره یه روز بریم! اما یکی رو پیش ما به یادگار گذاشت...! تا وقتی که ما هم بریم پیش مادرت باید از اون یادگار به خوبی مواظبت کنیم!
_کدوم یادگار؟
خانم یون : مین کی ، اون یادگار مادرته
_مین کی کیه؟
خانم یون : بچه ای که همین الان داره گریه میکنه
_میخوام ببینمش!
خانم یون : الان نمیشه !
آقای پارک به پدرم تلفن کرد ، پدر گفت با اولین پرواز خودش رو میرسونه
روی صندلی خارج از محیط بیمارستان نشسته بودم و به حرف های یون فکر میکردم ، آقای پارک جین رو اورد و به من داد
به چهره ی معصومش نگاه کردم ، داخل چشم هاش برق خاصی بود . مدام منو صدا میکرد اما انگار جون جواب دادنشو نداشتم ، به خودم نزدیکش کردم و موهاشو نوازش کردم . اون هنوز نمیتونست کامل کلمه ی مادر رو به زبون بیاره ....!
یون فکر میکرد متوجه حرف هاش نمیشم ، میدونم! مادر مارو ترک کرد و به بهشت رفت! من باید قوی باشم و به جای مادر از یادگارش به خوبی مواظبت کنم ! رو به جین کردم و بهش گفتم : ما هردو وظیفه داریم از یادگار مادر مواظبت کنیم! جین ،این رو به خاطر داشته باش...
جین سرش رو تکون داد و بهانه ی مادر رو میگرفت ، دیگه نمیدونستم چطور ارومش کنم.؟
کمی بعد خانم یون اومد : دخترا ! بلند شید بریم داخل ، برای آخرین بار مادرتونو ببینید!
بلند شدم و بدون اینکه حرفی بزنم دنبال یون راه افتادم
جین : ماما...!
خانم یون : الان میریم پیش مادرت!
جین خوشحال شد و خندید ، یون نتونست جلوی گریشو بگیره.
وارد یه اتاق شدیم ، مادرم روی یه تخت دراز کشیده بود و یک ملحفه ی سفید بدنشو پوشونده بود
یه تخت کوچیک کنار تخت مادرم بود ، به اون تخت نزدیک شدم...
یه دختر بچه ی خوشگل که صورتش میدرخشید با چشمهای دکمه ای و سیاه به من نگاه میکرد و دست و پا میزد
دستشو گرفتم ، پوست سفیدی داشت با دیدن من اروم گرفته بود
_یون ...! این مین کیه؟
خانم یون : آره ، مین کیه
بغضم ترکید و گریه کردم ، با نگاه بهش یاد مادر میفتادم .نگاهم رو ازش برگردوندم و سمت تخت مادر رفتم ، جین روی تخت نشسته بود ،
به تخت ضربه میزد و گریه میکرد
خانم یون از اتاق خارج شد و از ما خواست با مادر حرف بزنیم ...برای اخرین بار!!
نمیتونستم بلند حرف بزنم ، توی دلم بهش گفتم : با خیال راحت برو به بهشت ، من با جونم از مین کی مراقبت میکنم ، اما دلم برات تنگ میشه
ملحفه ی سفید رنگ رو از روی صورت مادر کنار زدم ، به نظرم لبخند روی لبهاش نقش بسته بود
پیشونیشو بوسیدم و دوباره ملحفه رو روی صورتش انداختم
جین با تعجب به من نگاه میکرد ، بهش لبخند تلخی زدم و اشکام رو پاک کردم ، جین رو بغل کردم و سمت مین کی رفتم
_جین ، نگاه کن...این خواهر جدیدمونه! ببین چه طور نگاهت میکنه
جین عروسکی رو که دستش بود سمت مین کی پرت کرد ، مین کی شروع کرد به گریه کردن ، ترسیدم ، بهش ضربه نخورده باشه!
_چکار میکنی؟این بچه است !
جین : ماما ، بچه نه!
این حرفاش نگرانم میکرد
از تخت مین کی فاصله گرفتیم و از اتاق بیرون رفتیم ، خانم یون داشت با یک پرستار کوتاه قد و لاغر صحبت میکرد
کمی از حرف هاش رو شنیدم ، میگفت : مین کی ممکنه به یه بیماری مبتلا باشه ! گفت قلب ضعیفی داره
نه ، نمیخوام مین کی رو هم مثل مادر از دست بدم !
آقای پارک جلو اومد و مارو با خودش به سمت ماشین برد!!
????????????
آقای پارک : برمیگردیم خونه!
داخل ماشین نشستم و جین رو بغل کردم ، کم کم خوابش برد!
چهره ی مین کی جلو چشمام بود!
به جین نگاه کردم! احساس میکردم با اینکه بچه هست اما از مین کی متنفره...
شاید میدونست مادر بخاطر اون مارو ترک کرده
به خونه رسیدیم ، آقای پارک پیاده شد و جین رو از من گرفت .
تصمیم گرفتم امشب پیش جین بخوابم!
اونشب تا صبح به مین کی فکر میکردم!!
...............*...............*
صبح با صدای یون از خواب بیدار شدم
_یون ... !
خانم یون : بله؟
_پدر نیومده؟
خانم یون : چرا برگشته ، برای خاکسپاری مادرت رفته!
_چی؟ چرا منو زود تر بیدار نکردید؟
خانم یون : مثل اینکه دیشب تا دیر وقت بیدار بودی! چنان خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!
_جین خوابه؟ برادرم نیومده؟
خانم یون : آره...نه نتونست بیاد وقتی شنید مادرتون فوت کرده خیلی ناراحت شد و کلی گریه کرد اما بخاطر درسش نتونست بیاد
_مین کی رو کی از بیمارستان میارید؟
خانم یون : صبح اوردیمش
_یعنی الان خونست؟
خانم یون : تو اتاق پدرته!
بلند شدم و سر و صورتم رو شستم ، دیشب انقدر گریه کرده بودم که چشمام پوف کرده بود ، سمت اتاق پدر رفتم
اروم در رو باز کردم
مین کی خواب بود ، بالای سرش نشستم و بهش نگاه کردم
یک لحظه یه فکر حالمو عوض کرد :
اگه این بچه نبود ، مادرم الان پیشمون بود
سعی کردم حواسمو پرت کنم و دیگه به این موضوع فکر نکنم...!
پدر اومد خونه ، حالش خیلی بد بود ، رفتارش کاملا تغییر کرده بود .
نه به من و نه به جین مین هیچ توجهی نکرد ، فقط یک قاب عکس از مادرم دستش گرفته بود و میگفت : سو ری ، ای کاش این بچه نبود که تورو از من بگیره!
با خودم گفتم نکنه پدر هم مثل جین فکر میکنه ..!
نزدیک پدر رفتم و کنارش نشستم
_پدر !
پدر به من نگاه کرد و با نگاهش انگار به من میگفت : بله؟
_مین کی مقصر مرگ مادرمون نیست! اون یه بچست ،گناهی نداره! مادر اون رو به عنوان یادگار پیش ما گذاشته و رفته
پدر اخمی کرد که تا بحال ازش ندیده بودم : اون بچه یادگار نیست! اون مادرتونو ازتون گرفت ...مادرتون دو یادگار بیشتر نداره ، اون هم تو و جین مین هستید
میخواستم حرف بزنم که پدر با اشاره دست بهم گفت نمیخواد چیزی بشنوه یکهو صدای گریه ی مین کی از اتاق بلند شد ، ترسیدم و سریع از پله ها بالا رفتم!! وارد اتاق شدم
جین گردن مین کی رو گرفته بود و فشار میداد جلو رفتم و جین رو عقب کشیدم !!
جین انگار خیلی از مین کی متنفر بود...! باید این حس انتقام رو دَرِش از بین میبردم
جین رو روی پاهام نشوندم و براش از خوبی های وجود مین کی گفتم ، اما اون انگار متوجه هیچی نبود ، بچه بود ، اما یه بچه چطور میتونه حس انتقام داشته باشه؟
موقع نهار بود سر میز اروم نشسته بودیم و غذا میخوردیم ، پدر با بی اشتهایی و درحالی که معلوم بود در افکارش غرق شده قاشق و چنگال رو روی بشقاب می کشید
خانم یون : آقا ، غذا خوشمزه نیست؟
پدر تکونی خورد و قاشق رو پر کرد و در دهنش گذاشت
بعد از خوردن غذا از سر میز بلند شد و سمت اتاقش رفت ، کمی بعد در حالی که مین کی رو در بغل گرفته بود و یک ساک در دست داشت از پله ها پایین اومد
خانم یون جلو رفت : آقای کیم ! چکار میخواید بکنید؟؟
پدر لحظه ای سکوت کرد و گفت : مین کی جاش اینجا نیست!!
از سر میز بلند شدم!
خانم یون : چی میخواید بگید؟
پدر : مین کی رو ما نمیتونیم بزرگ کنیم ! جای اون در این خونه نیست ! اون باید در پرورشگاه بزرگ بشه...
بغض کرده بودم سمت پدر رفتم
_میخواید مین کی رو از ما جدا کنید؟ من نمیزارم!! اون هنوز یه بچه شیرخواره ، پدر و دو خواهر و یک برادر داره بی کس و کار نیست ، دست از این کاراتون بردارید ! مگه شما بچه اید؟ چرا اینطور فکر میکنید که مین کی مادرمونو ازمون گرفته؟
پدر که انگار از حرف های من جاخورده بود و نمیخواست تصویر خودشو پیش ما خراب کنه ، تصمیم گرفت زمانی که مین کی هفت ساله شد اون رو به پرورشگاه بفرسته!
_________________________________
سال 2003 ، ششمین روز از ماه جون
داستان از زبان کیم جین مین :
امروز مین کی هفت ساله میشد ، من و پدر این هفت سال واقعا از حضورش رنج میبردیم ! اما نمیفهمیدیم ، چطور یه دختر بچه انقد میتونه مارو عذاب بده؟
خوشحال بودم ، بالاخره قرار بود از ما جدا بشه !
در این هفت سال نمیتونستم درک کنم ، چرا نانا و کریس از مین کی متنفر نیستن؟ چرا واقعا؟
یعنی چهره مین کی فقط من و پدر رو اذیت میکرد؟
آره ،اگه اون نبود من میتونستم طعم داشتن مادر رو بچشم ، نانا و کریس هردو این طعم رو چشیده بودن و سیر شده بودن!
????????????
از زبون نانا :
اونروز انگار همه غم های عالم روی سرم خراب شده بود
یک سال میشد که کریس از چین برگشته بود«اونجا درس میخوند»
در این یک سال به وجود مین کی عادت کرده بود ، اما من چی؟
هفت سال ازش مواظبت کردم ...! نزاشتم از نبودن مادر رنج ببره.
منهم زمانی که دلم برای مادر تنگ میشد کنارش مینشستم و به چشماش زل میزدم ، گاهی موهاشو شونه میکردم و می بافتم.
مین کی به کلاس زبان رفته بود
اونروز پدر و جین خیلی خوشحال بودن اما....من و کریس....!!!
هردومون کلی سعی کرده بودیم که پدر رو راضی کنیم ! اما پدر مثل بچه ها رفتار میکرد ...نمیتونستم درکش کنم! چرا انقد تغییر کرده؟
چرا بعد از این هفت سال نمیخواد مرگ مادرو باور کنه؟
*_______*_______*_______*______*
کریس در اتاقش مشغول مطالعه کتاب بود ، در زدم و اجازه داد وارد بشم
روی صندلی روبه روی میز مطالعه نشسته بود
روی تختش نشستم
کریس : با من کار داشتی؟
_ تو که نمیخوای بزاری مین کی به پرورشگاه بره؟ ها؟
کریس آهی کشید و گفت : چکار میتونم بکنم ؟ نانا...خودت میدونی این یکسال بارها با پدر در این باره صحبت کردم ! اما اون انگار قلب نداره ! دلش از سنگه
_من نمیتونم بزارم بره! کریس یا اون من و تورو داره ، بی کس و کار نیست! پرورشگاه برای بچه هاییه که کسیو ندارن ...از این مهمتر ، یادگار مادره....متوجهی؟؟؟ کریس یا میفهمی؟؟؟؟
کریس : اروم باش ، میفهمم ، درک میکنم ، مین کی خواهر منم هست ، منم دوسش دارم
نتونستم چیزی بگم ، اروم شروع کردم به گریه کردن کریس جلو اومد ، اشکهامو پاک کرد و بغلم کرد ، با بغل کردنش بغضم ترکید تا جون داشتم زار زدم
شب بود ، پدر برعکس سال های قبل یه تولد بزرگ برای مین کی گرفته بود
در آشپزخونه مشغول همکاری با یون بودم که جین وارد آشپزخونه شد .
روی صندلی روبه روی میز نشست و از میوه هایی که توی ظرف روی میز بود برداشت و خورد
جین : اوووممم ، چه خوشمزست ...نانا یا ...خوشحال نیستی؟ نا سلامتی تولد مین کیه ها!! خواهر جون جونیت...
از این حرفش عصبانی شدم و بهش نگاه کردم و گفتم : منظورت چیه؟
جین مین : خب ، نانا ، بالاخره باید از این خواهر جون جونیت دل بکنی دیگه ...!
_جوری حرف میزنی انگار واقعا میخوای که از اینجا بره؟
جین مین : خب ، نبودش برام بهتره!
_جوری حرف میزنی انگار خواهرش نیستی!
جین عصبانی شد و از جاش بلند شد : چیه؟ از وقتی اومد خوبی برامون داشت؟ اون از مادر ، پدر هم که از زمان تولد مین کی مدام تو تجارت به مشکل برمیخوره ، کریس هم که تو درسش در چین دچار مشکل شد...بازم بگم؟؟؟
_چرا ذهنتو با این افکار مسموم کردی؟
جوابی نداد و درحالی که داشت میرفت پوزخندی زد و گفت: هه ، امشب شب آخریه که میبینش!!
حرفاش خیلی ناراحتم کرد. این بچه..؟؟؟ آه
مین کی برگشت خونه یون ازم خواست برای جشن مرتبش کنم !
بردمش داخل اتاق خودم ، موهای طلایی رنگش رو خرگوشی بستم
تاپ و شلوارک لی ، که کریس از چین براش اورده بود رو تنش کردم ، خیلی خوشگل شده بود
خودشو تو بغلم انداخت و ازم تشکر کرد و گونمو بوسید
سفت بغلش کردم ، سعی کردم گریه نکنم .
بلند شدم و دستشو گرفتم و به طبقه پایین رفتیم ، پدر گوشه ی خونه نشسته بود و تلوزیون تماشا میکرد ، جین موهاش رو روی شونه هاش پراکنده کرده بود و برای مین کی تولدت مبارک میخوند ، کریس بهم نزدیک شد و در گوشم گفت : نزار مین کی از ناراحتیت ناراحت بشه ، بخند انگار هیچی قرار نیست اتفاق بیفته...! بعد مین کی رو بغل کرد و گونشو بوسید
کریس : تولدت مبارک خواهر کوچولوی من...!
مین کی خوشحال شد و اونم کریس رو بوسید
سعی کردم طوری که کریس میخواست رفتار کنم ، عادی بودم . طوریکه جین تعجب کرده بود !
زمان باز کردن کادو ها شد
کریس کنار مین کی نشسته بود و میخندید ، کادوشو به مین کی داد
داخل کادو یه کتاب بود ، چیزی که مین کی خیلی دوست داشت !من ،کریس و خودش هرسه به طور عجیبی به خوندن کتاب علاقه داشتیم ، گاهی دور هم مینشستیم ، چشمامونو میبستیم و یک کتابخونه ی بزرگ و پر از کتاب رو تصور میکردیم و به هم میگفتیم علاقه داریم که کدوم کتاب رو اول بخونیم؟
کادوی من یه دست لباس شیک و خوشگل بود که مین کی ظاهرا خیلی خوشش اومد
بعد نوبت کادوی پدر و جین شد ، هر دو باهم یک کادو به مین کی هدیه دادن
مین کی کادو رو باز کرد ، کنار کریس نشستم و نگاه میکردم
یک عروسک بود
جین : خب ،مین کیا...روی شکمش رو فشار بده ...!
مین کی عروسک رو فشار داد
عروسک میگفت : اوم ما «مادر»
من و کریس به هم نگاهی انداختیم لبخند از روی لبهامون ناپدید شد
مین کی مارو نگاه میکرد
????????????
به جین لبخند زدم و گفتم : آ ، چه کادوی خوبی...پدر ، جین خیلی عروسک خوشگلیه
مین کی هم لبخند زد و از جین تشکر کرد
دوساعت بعد ، پدر از جاش بلند شد و گفت : وقتشه مین کی باهاتون خداحافظی کنه...!
مین کی متعجب مارو نگاه میکرد
مین کی : کجا قراره برم؟
جین مین : آه خواهری...نگران نباش جای دوری نیست...! اونجا موندن برای خودت خوبه
دلم میخواست خفش کنم...!
کریس سعی کرد چهرشو عادی نشون بده و به پدر گفت : من و نانا ،مین کی رو میبریم...!
پدر : خوبه ،چون من حوصله بیرون رفتن رو ندارم!!
جین : بهتره وسایل ضروریش رو جمع کنید ، البته همه وسایلش رو!
ساکش رو قبلا جمع کرده بودم ، اوردمش
سوار ماشین شدیم
مین کی پرسید : کجا میریم؟
کریس : یه جایی که کلی دوست میتونی پیدا کنی!
مین کی : مدرسه؟
_نه...!
کریس : میریم و خودت میبینی!!
_کریس..! بیا برگردیم! مین کی رو اونجا نبریم...خواهش میکنم!!
کریس : دلم میخواد اینکارو بکنم ، اما نمیشه ، بابا رو خودت میشناسی ، اصلا کی میدونه؟ شاید کسی الان از طرف بابا مارو تعقیب میکنه که ببینه واقعا میریم پرورشگاه ؟ یا نه؟
رسیدیم
یه پرورشگاه بزرگ بود
یه حیاط بزرگ داشت
خانمی به اسم سو هیون وو مدیر اونجا بود و پرستار های خانم ، زیادی اونجا مشغول کار بودن
وارد شدیم...! هر اتاق مخصوص یه رده سنی بود و چهار نفره بودن...!
پرستاری به اسم کیم جه مین که خانم مهربان و قد بلندی بود دست مین کی رو از دست کریس جدا کرد که اونو ببره
_لطفا صبر کنید...میخوام باهاش حرف بزنم
مین کی کمی ترسیده بود
سمت خودم کشیدمش
_مین کیا...اینجا کلی بچه هست..! این خانم های مهربون رو نگاه کن...اونها ازت بهتر از من مراقبت میکنن ، اینجا تنها نیستی ، میتونی کلی دوست پیدا کنی
کریس : ما نمیتونیم اینجا بیایم ، اینجا برای بچه هاست ... ولی بهت سر میزنیم...! مین کیا خیلی از بچه ها مجبورن مثل تو اینجا زندگی کنن...ناراحت چیزی نباش!! ما هرروز میایم میبینیمت
مین کی گریه کنان از ما جدا شد
این اولین چالش زندگیش بود...
????????????
از زبون خودم «کیم مین کی» :
نمیدونستم واقعا اینجا کجاست؟پر از بچه بود...جایی بود شبیه به مدرسه ! اما کریس و نانا میگفتن مدرسه نیست ! پس اینجا کجاست؟ من رو چرا اینجا اوردن؟ چرا پدر خواست منو به اینجا بیارن؟
اون خانم قد بلند که اسمش کیم جه مین بود با من وارد یه اتاق زیبا شد
چهار تخت زیبا که کلی عروسک روشون بود داخل اتاق بود
دیوار صورتی رنگ بود
سه تا بچه دیگه غیر از من اونجا بودن
دوتاپسر و یک دختر
خانم کیم خم شد و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت : خب دختر جون ! اینجا جاییه که تو باید زندگی کنی!! سه تا هم اتاقی داری...
شیون هی «دختر»
وو بین و لوهان
شیون هی دختر سفید پوست با مو ها و چشم های عسلی بود و صورت گردی داشت
ووبین پسر گندمی بود ، با چشم های کشیده و چشمهای آبی
شیون هی جلو اومد و با یک لبخند به من خوش امد گفت
خانم کیم : این دختر خوشگل که تازه اومده اسمش مین کی هست ، باهاش دوست شید تا تنها نباشه
شیون هی دستم رو گرفت و از من خواست روی یکی از تخت ها بشینم
من هم فقط بهش نگاه میکردم
خانم کیم : این تخت مال توئه ، داخل این کمد هم میتونی وسایلت رو طوری که دوست داری بچینی
بعد ساکم رو اورد و پیشم گذاشت و از اتاق رفت بیرون
شیون هی اومد کنارم نشست و گفت : مین کی...اسم قشنگی داری! خودت هم خیلی خوشگلی! با من دوست شو ...فکر میکنم همسن باشیم
حرف نمیزدم فقط نگاش میکردم ، متعجب بودم
شیون هی: چرا حرف نمیزنی؟ ببینم...چند سالته؟
_هفت
شیون هی : آه ، همسنیم پس ...ووبین هم هفت سالشه اما لوهان دوسال ازمون بزرگتره
ووبین جلو اومد و به ساکم نگاه کرد
شیون هی : یااااا.... چیکار میکنی؟
ووبین : به تو ربطی نداره
شیون هی : این ووبین خیلی اعصاب خورد کن و بد اخلاقه ، اما لوهان اروم و بی سر و صداست
لوهان هیچ حرف نمیزد و فقط نگام میکرد ، چند دقیقه بعد رفت زیر پتوش و ظاهرا خوابید
لوهان پسر خوشگلی بود ، موهاش قارچی بود و چشماش گرد و سیاه ، صورتش زرد بود ، لاغر اما خوشتیپ بود و مژه های پرپشتی هم داشت
شیون هی : خب مین کیا...ببین اینجا یه سری مقررات داره!! مثلا ساعت یازده دیگه همه باید خواب باشیم
یا صبح ساعت نه همه بیدار باشیم
ظهر ها کلاس های هنری داریم و غروب کلاس ورزش
_میتونم یه سوال بپرسم...!
شیون هی : البته..!
_اینجا کجاست؟
شیون هی : یعنی نمیدونی؟
_راستش...نه
شیون هی : اینجا پرورشگاهه ، جاییه که بچه هایی رو که پدر و مادر ندارن میارن اینجا
_اما من پدر دارم...فقط مادرم...!
شیون هی : کی تورو اینجا اورده؟
_خواهر و برادر بزرگترم...!
شیون هی : چطور دلشون اومده! واسه چی اوردنت؟
_نمیدونم....! بعد از تولدم پدر خواست منو به اینجا بیاره اما بجای اون خواهر و برادرم منو اوردن...چیزی به من در این رابطه نگفتن ، فقط کریس گفت اینجا کلی دوست پیدا میکنم...!
یهو برق ها خاموش شد
شیون هی : باید بخوابیم..! فردا کلی باهم حرف میزنیم
**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**
اونشب نتونستم بخوابم ، نشستم و به پدر فکر کردم...برای چی منو به پرورشگاه فرستاده؟ من که خواهر و برادر و پدر دارم...! من که بی کس و کار نیستم...هستم؟
عروسکم جیری رو از توی ساک بیرون کشیدم ، بدون اون بد خواب میشدم جیری رو نانا از جه جو «جزیره جه جو دو»برام اورده بود
_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#
????????????
یک هفته از اومدنم به پرورشگاه میگذشت و یک هفته بود که نانا و کریس رو ندیده بودم...تا اینکه یه شب
«خواب دیدم» داخل اتاقم نشسته بودم و داشتم با جیری بازی میکردم که یکهو در باز شد ،جین و پدر اومدن داخل ، دستامو گرفتن و با خودشون بردنم بعد داخل یه اتاق تاریک زندانیم کردن ....که....
یهو از خواب پریدم ، بدنم عرق کرده بود
شیون هی بالای سرم بود و خانم کیم هم کنارش وایستاده بود
خانم کیم : مین کیا حالت خوبه؟
نمیتونستم جواب بدم ، فکم جا به جا نمیشد فقط نگاهشون میکردم ، با کلی زحمت تونستم بگم :
نانا...کریس... منو ببرید خونمون
شیون هی : خواهر و برادرشن
خانم کیم : میدونم ، همون افرادی که مین کی اوردن...
بلند شدم و نشستم...
خانم کیم کنارم نشست و با یک دستمال صورتم رو پاک کرد : چرا انقد عرق کردی؟ حالت خوبه؟
_من میخوام برم خونه...بگید کریس بیاد منو ببره...
خانم کیم لبخندی زد و بغلم کرد و گفت : حالا که اومدی اینجا نمیتونی با خواست خودت بری...
شیون هی : پرستار کیم...طوری حرف میزنید انگار اینجا زندانه...
این حرف شیون هی منو برگردوند به خواب...یه اتاق تاریک که مثل زندان بود ، پدر خواست من بیام اینجا
چشمام تا به تا میشد دلم میخواست بیهوش بشم و وقتی که بیدار شدم نانا موهامو نوازش کنه
دیشب هشتمین شبی بود که بدون لالایی های نانا خوابیده بودم
_من خونمون رو بلدم ، میشه بزارید برم؟
شیون هی کنارم نشست : ببین مین کی ، من میدونم پدر و خواهر و برادر داری ...و از ناله های دیشبتم فهمیدم خواهر و برادر بزرگترت رو خیلی دوست داری، نمیخوام ناراحتت کنم ها ولی...
_ولی چی؟
شیون هی : ولی اونا تورو نخواستن که اوردنت اینجا
_یعنی از من بدشون میاد؟
شیون هی : تقریبا
_مگه من چکار کردم؟
شیون هی : مین کیا تو دختر خیلی خوبی هستی ، حتما اونا خودشون مشکل داشتن که تورو اینجا گذاشتن و رفتن...و شایدم به دلایلی فکر میکردن اینجا بودنت به نفع خودته!!
بغضم گرفته بود ، خانم کیم مارو تنها گذاشت ، لوهان و ووبین تو اتاق نبودن ، من موندم و شیون هی
جیری رو بغل کردم ، اشکهام اروم و بیصدا میریخت
شیون هی : مین کیا ...نمیخواستم ناراحتت کنم...
همونطور که اشکهام روپاک میکردم گفتم :نه...تو راست میگی...من بچه ی خوبی براشوننبودم , من پدر و جین مین رو خیلی دوست دارم با این حال اونا هیچوقت منو دوست نداشتن...حتما من دختر بدی بودم
_مین کی...همه بچه هایی که اینجان گذشته رو فراموش کردن ، تو هم فراموش کن...! هیچکدوم از ما به خواست خودمون به اینجا نیومدیم...من میرم داخل حیاط اگه خواستی بیا ، دیگه هم گریه نکن...
همین که شیون هی رفت جیری رو ، رو به روی خودم گذاشتم وقتی ناراحت بودم با نانا حرف میزدم و وقتی نانا نبود با جیری... حالا هم مجبور بودم با جیری حرف بزنم
_جیری یا... دلم برای کریس و نانا تنگ شده
هنوز نمیدونم چرا پدر خواست منو به اینجا بیارن ، طوریکه شیون هی میگفت اینجا جای بدیه ، تا حالا نانا و کریس نمیزاشتن من جاهای بد برم...اما اینبار خودشون منو به اینجا اوردن ، ای کاش میشد تلفنی باهاشون صحبت کنم...ازشون بپرسم چرا من اینجام؟ چرا اصلا بهم نگفتن میارنم اینجا؟حاضرم برم مدرسه ولی اینجا نمونم...جیری....دلم برا خونمون تنگ شده ....اینجا تنهام. ای کاش میتونستی باهام حرف بزنی....
شروع کردم به گریه کردن و جیری رو سفت بغل کردم
در باز شد و لوهان اومد داخل ، با دیدنش اشکهام رو پاک کردم ، سرشو انداخت پایین و رفت سمت کمد وسایلش و توپشو برداشت، داشت از در بیرون میرفت که نگاهشو اورد سمت من و گفت : مین کیا ، اگه بخوای میتونی بیای پایین و با ما بازی کنی ، شیون هی هم هست
بلند شدم و جیری رو مرتب روی تخت گذاشتم و گفتم : میام!!
لوهان لبخند کوچیکی زد که برام ارامش بخش بود
لوهان رفت و من پشت سرش راه افتادم ، وارد حیاط شدیم ، از زمانی که به اینجا اومده بودم تا حالا از اون اتاق خارج نشده بودم ،اگه کسی غیر از لوهان بهم میگفت بیا بیرون نمیرفتم، اما انگار لوهان یه جادو خاص داشت ، منو سمت خودش میکشوند
شیون هی با دیدنم کلی خوشحال شد و سمتم دوید ، بچه ها سمت لوهان اومدن و توپ رو ازش گرفتن ، داشتیم وسطی بازی میکردیم ، من نگاهم همش سمت لوهان بود ، در حین بازی همش لبخند میزد یا میخندید ، بهم ارامش میداد
حواسم پیش لوهان بود که یکهو توپ خورد زیر پام و محکم خوردم زمین ، بچه ها دور سرم جمع شده بودن و میخندیدن ، شیون هی و لوهان اومدن و بچه هارو کنار زدن...
لوهان دستم رو گرفت و بلندم کرد...دستشو که گرفتم دردی حس نکردم .
????????????
شیون هی کمکم کرد و منو گوشه ی حیاط روی سکو نشوند زانو هام سوز میزدن
لوهان دمپای شلوارمو بالا زد...زانوهام زخم شده بودنو ازشون خون میومد
ووبین با یه جعبه دستمال جلو اومد و اونارو به لوهان داد ، لوهان پاهامو فوت میکرد و با دستمال خون رو پاک میکرد ، من هم فقط بهش نگاه میکردم و حواسم به زخم روی پاهام نبود...توی چشم هاش همیشه یه برق خاصی بود ،خانم کیم متوجه من شد و به سمتم دوید ، منو بردن اتاق پزشک
_________________________________
از اتاق که بیرون اومدم لوهان و ووبین و شیون هی پشت در وایستاده بودن
شیون هی جلو اومد : مین کیا ، پاهات خوب شد؟ درد نمیکنه دیگه؟
لوهان : باید حواست به خودت باشه ، پاهات بدجور زخم شده بود
سرمو تکون دادم و لنگان لنگان داشتم سمت اتاقمون میرفتم که چشمم به در خورد ، وای باورم نمیشه...نانا ، کریس.........^_^
با دیدنشون هیجان زده شده بودم ، وای که چقدر دلم براشون تنگ شده بود نانا بهم نزدیک شد و با چشم های قرمزی که معلوم بود گریه کرده بغلم کرد
کریس : مین کیا ، ببخشید دیر اومدیم
_خیلی بدید ، دیگه دوستون ندارم
بر خلاف میلم این حرف رو زدم و خودمو از بغل نانا بیرون کشیدم و سمت اتاقم رفتم
________________________________
از زبون نانا :
مین کی در حالی که پاهاشو لنگان لنگان بر میداشت ، سمت اتاقش رفت من و کریس نگاش میکردیم
یه دختر و دوتا پسر اونجا وایستاده بودن
دختره جلو اومد و گفت : شما خواهر و برادر مین کی هستید؟
_اره...
شیون هی : چرا بعد از اینکه اونو اینجا گذاشتید و رفتید به دیدنش اومدید؟دلش براتون خیلی تنگ شده اون شمارو خیلی دوست داره ، پس شما چطور اینجا رهاش کردید؟
کریس اشک تو چشماش حلقه زده بود و سرشو انداخت پایین
_چرا اینطور راه میرفت؟؟
یکی از اون پسرا جلو اومد «لوهان» : مگه برای شما مهمه؟وقتی اینجا رهاش کردید انتظار نداشته باشید سالم ببینیدش...
_یعنی چی؟
شیون هی : امروز بد جور خورد زمین ، معلوم نبود وقتی داشتیم بازی میکردیم به چی فکر میکرد که این اتفاق براش افتاد
اشک هام ناخواسته از روی گونه هام سر میخورد
کریس رفت سمت اتاق مین کی
_________________________________
از زبون مین کی«خودم »
خودمو پرت کردم روی تخت و سرم رو روی بالشت گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
در باز شد و وجود کریس رو احساس کردم ، همیشه اروم و بیصدا وارد اتاقم میشد ، اما بوی عطرش اونو لو میداد
کنارم روی تخت نشست و ازم خواست بلند شم
اما من به گریه کردنم ادامه دادم و بهش توجه نکردم
کریس : مین کیا...اینکه تو بیای اینجا خواست من یا نانا نبود...من و نانا حتی بارها سعی کردیم بابارو پشیمون کنیم...اما خب خودت بابا رو میشناسی!! لطفا گریه نکن ، از اینجا میبرمت مطمئن باش ، من و نانا نمیزاریم خواهرمون اینجا زندگی کنه، پدر نباید بفهمه که ما میایم اینجا برای همین در این یک هفته من و نانا برای دیدنت نیومدیم...لطفا دیگه گریه نکن
خودش شروع کرد به گریه کردن...طاقت دیدن اشکای برادرمو نداشتم پاشدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو به سرش چسبوندم ، ازش خواستم گریه نکنه...
اما هم اون و هم من انگار یه دریا از اشک پشت چشمهامون پنهان شده بود و قطره قطره از اب اون دریا بیرون می چکید، اب این دریا تمومی نداشت
کریس صورتم رو بوسید و دستشو رو زخم روی زانوم گذاشت
_آخ
کریس : مواظب خودت باش...بلایی سر خودت نیار مین کی ، باشه؟ اگه بلایی سرت بیاد من و نانا خودمون رو نمیبخشیم
من هم صورتشو بوسیدم و گفتم : از این به بعد مواظب خودم هستم
کریس : باید بریم ، باز هم میایم پیشت...! ببینم راستی...با وجود جیری احساس تنهایی میکنی؟ «یه خنده کوچولو که بین اشک هاش قایم شده بود کرد »
_جیری...؟ برادر به نظرت جیری جای تو و نانا رو برای من پر میکنه؟
کریس : مین کیا ، بهت قول میدم نزارم اینجا بمونی...حتی اگه شده تورو با خودم به چین ببرم اینکارو میکنم ، بهم اعتماد کن!
_________________________________
از زبون نانا :
کریس از اتاق اومد بیرون و گفت بریم
_میخوام مین کی رو ببینم...!
کریس : نه ، بزار راحت باشه ، خودم باهاش حرف زدم. بیا زود بریم مگرنه پدر شک میکنه!
سرمو تکون دادم و از پرورشگاه خارج شدیم...مین کی رو دیدم که پشت پنجره اتاقش درحالی که جیری رو بغل ک ده وایستاده و مارو نگاه میکنه
بعد از اینکه متوجه من شد رفت داخل
حق داشت ازم دلگیر باشه...چرا گذاشتم بیاد اینجا؟؟
رفتیم خونه....جین دم در وایستاده بود و یکی از ابروهاشو بالا داده بود و مارو نگاه میکرد...
پدر پشت سرش وایستاده بود
جین مین : کریس...نانا...کجا بودید بدون اینکه به ما اطلاع بدید؟
کریس اومد جلو : به بچه مربوط نیست !
????????????
بابا اخم کرد : با خواهرت درست صحبت کن «جین ببخشید نقشت بد شده اما کسیو واسه این نقش نداشتم ببخشید گلی »
بابا کمی مکث کرد و ادامه داد : چرا به اون پرورشگاه رفته بودید؟ رفتید که اون بچه رو ببینید؟؟
من و کریس متعجب همدیگه رو نگاه کردیم
جین مین : چیه؟ جاخوردید؟ فکر کردید ما چی ایم که سر کارمون بزارید؟ چرا رفته بودید اون بچه رو ببینید؟
کریس : اون بچه اسم داره ، اگه نمیدونی بدون ، اسمش مین کیه ، خواهرته ، اون کسیه که اگه مادر بود به داشتنش افتخار میکرد ! با اینکه بچه است اما دلش از من ، تو ، نانا و پدر هم پاک تره!!
پدر با شنیدن اسم مادر عصبانی شد و گفت : اون بچه از وقتی که رفت پرورشگاه دیگه هیچ کس و کاری نداره ، مثل خیلی دیگه از بچه هایی که اونجان ، این دفعه اخری بود که اونرو دیدید ، کریس...از فردا برمیگردی چین و سرکار میری!! نانا توهم بعد از تموم شدن ترم امسالت برای ادامه تحصیل به چین میری!!
رنگ از صورت هر دوتامون پریده بود
کریس : من دیگه نمیخوام به چین برگردم!
پدر : این دست خودت نیست..!
جین بغل چشم مارو نگاه میکرد و پوزخند میزد
_________________________________
از زبون خودم «مین کی»
شیون هی وارد اتاق شد و کنارم نشست
شیون هی : مین کیا...! تو نمیدونی چرا پدرت خواسته تورو به اینجا بیارن؟
_از جین شنیدم که مادر بعد از بدنیا اوردنم مرد...فکر کنم به این خاطر باشه که اونا ازم متنفرن...!
شیون هی : این که خیلی بده ، تو چه تقصیری داشتی؟یعنی پدرت نمیتونه این رو متوجه بشه؟
_فکر نمیکنم...
کمی به جیری خیره شدم و بعد به چشمهای شیون هی زل زدم و پرسیدم : تو...! چرا اینجایی؟
شیون هی آهی کشید و گفت : کسی غیر از پرستار کیم و مدیر نمیدونن چرا من اینجام...? اما خب ، تو دوست منی ! برای همین بهت میگم
ادامه داد : من پدر ، مادر ویه برادر داشتم که دو سال از من بزرگتر بوده اسمش رو به خاطر ندارم ، اما اون برادر واقعی من نبوده ، مادرم همسر دوم پدر بوده و پدر بعد از فوت همسر اولش با مادرم ازدواج میکنه و یکسال بعد من بدنیا میام ، اون موقع مادرم سخت بیمار میشه ، پدر دلش میخواست دو پسر داشته باشه...پدرم معتاد بوده و انقدر مادرم رو کتک میزده که مادرم بیماریش وخیم تر میشده...یک شب مادرم خونه ترک میکنه و میره
پدر هم من رو میزاره اینجا و...همه این هارو پرستار کیم برام گفته
_یعنی مادرت زنده است؟
شیون هی : اگه زنده بود من رو پیدا میکرد...
_واقعا متاسفم...!
شیون هی : چرا؟؟؟ من گذشته رو فراموش کردم...پدر ، مادر و برادرم رو ، من اینجا زندگی میکنم ، خانم کیم مادرمه و شماها خواهر و برادر های من هستید
فکر میکردم شیون هی بعد از تعریف ماجرا گریه کنه اما اینکارو نکرد و بهم لبخند زد
شیون هی : این عروسک خیلی خوشگله...
_اسمش جیریه!
شیون هی : کی برات خریده؟
_خواهرم از جه جو برام اورده
شیون هی : چه خواهر مهربونی داری! امروز که اینجا اومد معلوم بود خیلی دوست داره!
_منهم خیلی دوسش دارم!
در مورد لوهان کنجکاو شده بودم ، دلم میخواست از شیون هی در موردش بپرسم...
_شیون هی...لوهان چرا اینجاست؟
شیون هی : خب...راستش اون درمورد خودش چیزی به هیچکس نمیگه ، یک سال پیش اون به اینجا اومد گوشه گیر و ضعیف بود ، چیزی با خودش نداشت جز یک گردنبند...
_که اینطور...!
شیون هی : راستش ، تو اولین کسی هستی که اون باهات حرف میزنه...!
_چی؟
شیون هی : اون اصلا میل به حرف زدن نداشته ، از وقتی تو به اینجا اومدی کمی حالش بهتر شده
در فکر فرو رفتم...
_________________________________
یک ماه بعد ، داستان از زبون نانا :
کریس به چین برگشته بود...نمیدونستم بعد از رفتنش چکار کنم؟ اما اون ازم خواسته بود به مین کی سر بزنم ، اما نمیتونستم...! یک ماه بود که از مین کی خبر نداشتم...
موقع شام بود ، یون چند نوع غذای خوب درست کرده بود ...انگار مهمون داشتیم اما کسی به من چیزی نگفته بود
جین وارد اتاق شد ، اومد سمت من و از پشت بغلم کرد
جین مین : میدونی مهمون داریم؟
_از غذاهایی که یون پخته معلومه
جین مین : میدونی کیه؟
_نه...! تو میدونی؟
جین مین : خانم جونگ می هی
_نمیشناسم...! کیه؟
جین مین : قراره با پدر ازدواج کنه...همکار مادرمون بوده ، خانم خیلی برازنده ایه
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جین مین : تکرار کنم؟؟
_یعنی پدر میخواد ازدواج کنه؟
جین مین : اره همین هفته...
_من نمیزارم!!
جین مین : نمیتونی کاری بکنی! اینهفته قرار ازدواج گذاشتن
باورم نمیشد پدر بخواد مادرو فراموش کنه و با خانم می هی ازدواج کنه...
از پله ها پایین رفتم ، پدر روی یک مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد ، رفتم جلو...
_پدر..! جین راست میگه؟؟قراره با خانم جونگ ازدواج کنید؟
پدر : آ ، بهت نگفته بودم؟ حتما یادم رفته
یهو تو ذهنم یه جرقه خورد ، مین کی...
_جدی؟ خب پس اگه میخواید من موافقت کنم با ازدواجتون ، باید مین کی رو به خونه برگردونید!
پدر عینکش رو جا به جا کرد و گفت: مین کی کیه؟
_تا زمانی که اون برنگرده من با ازدواج شما موافقت نمیکنم
پدر : نیازی به موافقت تو نیست..! تو چند ماه دیگه میری پیش برادرت ، جین هم چند سال دیگه میاد پیشتون ، اونوقت من تنها میشم!! من حق ازدواج دارم...!
از حرف های پدر عصبانی شدم و از خونه بیرون رفتم...! برام مهم نبود پدر بفهمه که کجا میرم؟؟ بعد از یک ماه میخواستم مین کی رو ببینم
_________________________________
از زبون خودم «مین کی»
داخل حیاط پیش شیون هی نشسته بودم و باهم با عروسک هامون بازی میکردیم...جیری عروسک من بود ، ایری عروسک شیون هی...
مشغول بازی بودم که یکهو چشمم به در خورد ...نانا وارد حیاط شد
خیلی خوشحال شدم و سمتش دویدم و بغلش کردم...
_نانا ، پس کریس کجاست؟ همراهت نیومده؟
نانا کمی مِن مِن کرد و گفت : خب...کریس یک ماه پیش برگشت چین...!
از شنیدن این خبر جا خوردم ، همون اندازه ای که دلم برای نانا تنگ شده بود برای کریس هم تنگ شده بود...
نانا رو بردم تو اتاقم ، روی تختم نشست و در و دیوار رو نگاه میکرد ، دستشو روی صورتم کشید و گفت : اینجا بهت سخت نمیگذره؟
سرمو تکون دادم و گفتم : شیون هی نمیزاره تنها باشم...!
نانا : مین کی...
_بله؟
نانا : پدر میخواد ازدواج کنه...!
_نانا...اون دیگه پدر من نیست!
نانا : چی؟ مثل بزرگترا حرف میزنی
_نه ، راست میگم...وقتی من دیگه بچه اون نیستم اون هم دیگه پدر من نیست و به من مربوط نمیشه این که میخواد ازدواج کنه!!
نانا : هر چیزی گفته بشه در حد یک حرفه و اینکه تو بچه ی پدری عوض نمیشه مین کی...هیچوقت!! این خبر رو بهت دادم که بگم امیدی هست که به خونه برگردی!
با شنیدن این حرف کمی ناراحت شدم...چطور از لوهان دل بکنم؟
_من به خونه برنمیگردم!
نانا : منظورت چیه؟ اینجارو انقدر دوست داری؟
_نونا «خواهر بزرگتر» من دیگه اونجا برنمیگردم...
_________________________________
فردای اونروز مثل بقیه روز ها داشتم با شیون هی و عروسک هامون داخل حیاط بازی میکردیم که یکی از بچه های پرورشگاه به اسم ایون شین بالای سرمون ظاهر شد
ایون شین : به به ، چه عروسک خوشگلی!!
دستشو دراز کرد و جیری رو ازم گرفت
_هی...چکار میکنی؟ اونو بدش به من!!!
ایون شین : چی؟؟؟ نشنیدم خانم کوچولو!
_گفتم عروسکمو بهم برگردون...!
ایون شین : حرف نباشه..! این دیگه مال منه
بلند شدم و باهاش درگیر شدم که جیری رو ازش بگیرم...
ایون شین ، جیری رو بهم نداد و سمت دوستاش پرتش میکرد ، انقد پرت شد که پارچش تیکه تیکه شد
نمیتونستم جیری رو ازشون پس بگیرم ، دختر ضعیفی بودم...رفتم تو اتاق و نشستم و کلی گریه کردم، دیگه جیری رو نداشتم که بخوام باهاش درد دل کنم....! جیری....!!!!!!
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_
روز بعد یگوشه از حیاط نشسته بودم و به یک کنج خیره شده بودم و به جیری فکر میکردم که یهو جیری رو مقابل چشمهام دیدم ، سرمو رو به بالا چرخوندم....لوهان!!!
لوهان لبخند میزد و جیری رو که در دستش داشت رو به من گرفته بود
لوهان : بگیرش...! دیگه سالم سالمه
_چ...چطوری؟
لوهان : دیشب خودم برات درستش کردم!!
به چشماش خیره شدم و شروع کردم به گریه کردن...
لوهان : چیه؟ نمیخوای از دستم بگیریش؟
جیری رو گرفتم و ازش تشکر کردم...
لوهان روی زمین کنارم نشست
لوهان : میدونستم خیلی دوسش داری! دیروز بعد اینکه دیدم نتونستی ازشون جیری رو پس بگیری رفتم و من ازشون گرفتمش...خیلی پاره شده بود ، دیشب برات دوختمش
_ممنونم....!
کمی سکوت کردیم که بعد پرسیدم
_میتونم بپرسم چرا اینجایی؟
لوهان : من دلیلشو به هیچکس نگفتم.
_هر جور راحتی...!
لوهان : اما دلم میخواد تو بدونی!
متعجب شدم و گونه هام قرمز شد
لوهان ادامه داد : مادرم مثل مادر تو زمانی که منو بدنیا میاره از دنیا میره...! یه خواهر بزرگتر دارم که اسمش میون هانه ، پدرم میره خارج و اونجا زندگی میکنه ، و مارو در کره رها میکنه...خواهرم از پس من برنمیاد و من رو اینجا میزاره و میره...! ازش هیچ خبری ندارم...
یهو قلبم گرفت و داد زدم
لوهان چشماش گرد شد : چی شده؟
_خیلی درد داره.....
و بیهوش شدم
????????????
وقتی بهوش اومدم لوهان بالای سرم بود ، اروم چشم هامو باز کردم
_اینجا بهشته؟
لوهان خندش گرفت : نه...
_پس چرا تو بالای سرم وایستادی؟
لوهان : چون باهات اومدم بیمارستان
چشم هامو چرخوندم...بیمارستان بود
لوهان : خواهرت هم اومده ، نانا...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از زبون نانا :
خانم کیم پرستار پرورشگاه منو برد یگوشه...میخواست باهام در مورد دلیل بیهوشی مین کی صحبت کنه
رو به روش وایستادم
خانم کیم : راستش نمیدونم چطور باید بگم؟؟...اما شما حق دارید بدونید ، مین کی امروز یکهو داخل حیاط از هوش رفت ، اونو سریعا به بیمارستان منتقل کردیم ، وقتی به اینجا رسوندیمش دکتر بعد از معاینش گفت که باید ازش اِکو «فکر میکنم اسم اون دستگاه باشه ،البته شک دارم» بگیریم....بعد از اینکه نتیجش اومد دکتر گفت مین کی یه بیماری قلبی ارثی داره...
جاخورده بودم...سرم گیج میرفت...یادمه مادر هم همین بیماری رو داشت ، چرا باید از بین ماها این بیماری به مین کی برسه؟؟
خانم کیم : حالتون خوبه؟ راستش من فکر میکنم بهتره مین کی رو با خودتون ببرید...! پرورشگاه جاییه که ممکنه حالشو بدتر کنه
_نه...خودش نمیخواد از پرورشگاه بره!
خانم کیم : پس انتخاب رو به خودش واگذار کنید...بزارید جایی باشه که راحت تره...اما لطفا توهم بهش سر بزن و نزار تنها باشه!!
سرمو تکون دادم و از بیمارستان رفتم...نمیتونستم با مین کی رو به رو بشم
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از زبون خودم «مین کی »
خانم کیم وارد اتاق شد منتظر بودم نانا هم باهاش وارد بشه...
خانم کیم : خواهرت برگشت...نمیتونست زیاد بمونه
کمی ناراحت شدم...
برگشتیم پرورشگاه ، شیون هی و ووبین انگار منتظرمون بودن
شیون هی ، جیری رو دستش گرفته بود که با دیدنم اونو بهم داد ، ازش تشکر کردم
روی تختم نشستم ، ووبین ، شیون هی و لوهان هم روی تخت های خودشون نشستن
لوهان : باید استراحت کنی...! زودتر بخواب...!!!!!!
مجذوبش شده بودم
لوهان : اتفاقی افتاده؟
کمی مِن مِن کردم و گفتم : نه...
برق ها خاموش شدن...
احساس میکردم لوهان داره نگام میکنه اما از خودم واکنشی نشون ندادم
اونشب زود خوابم برد....!!!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
نه سال بعد.....از زبون نانا :
پدر با جونگ می هی ازدواج کرد...می هی تقریبا رفتار خوبی با ما داشت ، پدر یک سال بعد از ازدواج، درست زمانی که درس من تموم شد به یه بیماری سخت دچار شد ، من هم در دانشگاه دونگ گوک سئول ، قبول شدم و دیگه پدر نزاشت به چین برم ، کریس ماه پیش به کره برگشت ، اون هر سال دو ماه به کره میومد و کنار ما میموند و سعی میکرد بیشتر روز خودش رو با مین کی بگذرونه . در واقع میخواست مین کی احساس تنهایی نکنه ، ماه قبل پدر مارو ترک کرد «از دنیا رفت» بعد از مرگش می هی موند و به گفته ی خودش میخواست پیشمون بمونه که ما احساس تنهایی نکنیم....!!!
قصد داشتم مین کی رو برگردونم ، می هی هم مخالفتی نداشت ، فقط جین وجود مین کی رو قبول نداشت
وارد اتاق مادر شدم...یک صندوقچه از زیر تخت بیرون کشیدم ، مادر هیچوقت نمیخواست به اون صندوق نزدیک بشیم ، اما کنجکاوی من باعث شد این صندوقچه بعد از سال ها باز بشه
توی اون صندوق یک برگه کاغذ بود
کاغذ رو باز کردم....یک برگه ازمایش
که چیز های عجیبی توش بود ، من سال اخر پزشکی رو میخوندم
میتونستم متوجه بشم چی نوشته؟
باورم نمیشد ....دستم سست شده بود و برگه از دستم توی صندوق افتاد ، مات و مبهوت بودم و به صندلی چوبی مادر نگاه میکردم....چرا؟؟؟
مادر علاوه بر بیماری قلبی ، به بیماری سرطان مبتلا بود اما خودش خواسته بود درمان نشه....چطور وقتی از وجود مین کی باخبر بود اینکارو کرد؟؟ چرا میخواست مارو ترک کنه؟
اونشب سر میز شام نشسته بودیم که می هی گفت : مین کی ، کی برمیگرده؟
جین مین : هیچوقت ....!
می هی : اون خواهرته باید برگرده!!
جین مین : تنها خواهر من ناناست
افکارم رفت سمت اون برگه ازمایش ، اگه اونرو به جین نشون بدم ، دلش نرم میشه و میزاره مین کی بعد از نه سال به خونش برگرده...
بعد از شام جین رو بردم تو اتاقم ، روی تختم نشوندمش ، برگه ازمایش رو اوردم و نشونش دادم
_جین...این رو نگاه کن...! شاید چیزی متوجه بشی!!
یه نگاه روزنامه وار بهش انداخت و گفت : این یه ازمایش قدیمیه! نه چیزی متوجه نمیشم!
براش توضیح دادم
جین بعد از شنیدن ماجرا متعجب شد ، اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و میخواست گریه کنه ، اما جلوی خودشو میگرفت
بغلم کرد و ازم معذرت خواهی کرد در واقع باید از مین کی معذرت میخواست
????????????
اونشب به این فکر میکردم که چرا باید بعد از نه سال من به سراغ اون صندوقچه برم؟؟؟ اگه سال ها قبل این کاررو میکردم مین کی این چند سال پیش ما زندگی میکرد ، کریس به چین نمیرفت و شاید ما در ارامش زندگی میکردیم!!(اما اون نمیدونست ، شاید این به این خاطر بود که مین کی قراره با کسی در این مدت اشنا بشه که تمام زندگیشو تغییر بده)
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از زبون خودم «مین کی»
از رفتن پدر ناراحت بودم...اما یه حس عجیب داشتم...بعد از چند سال حس ارامش
بعد از اولین باری که بخاطر بیماری قلبیم بیهوش شدم ، هزاران بار دوباره همین اتفاق برام افتاد ، این بیماری هم خودم و هم اطرافیانم رو ازار میداد ، گاهی بعد از بد شدن حالم احساس میکردم شب ها صدای گریه ی یه پسر رو میشنوم
اما نمیدونستم اون کی بود؟ هیچوقت هم بدنبال اون صدا نرفتم!!
وقتی ده ساله شدیم ووبین و لوهان به اتاق کناری منتقل شدن و من و شیون هی در اتاق خودمون موندیم! پرستار کیم از اینجا رفت و بعد از اون خانم جوونی به اسم هان مین سئو اومد
من شانزده ساله بودم و لوهان هجده ساله...
اونشب سمت کمدم رفتم و جیری ، عروسک زمان بچگی هام رو از اونجا بیرون اوردم
لمسش کردم...احساس کردم یک کاغذ زیر دستمه اون خش خش میکرد
خوب دست کشیدم...«جیری روی لباسش یه جیب کوچیک داشت» داخل جیبش یه کاغذ پیدا کردم ، اون رو باز کردم ، ظاهرا یه نامه بود
یادم افتاد شب قبل جیری رو به لوهان دادم ، لوهان بد خوابی داشت بهش گفتم اگه جیری پیشت باشه خوب میخوابی
کاغذ رو خوندم ، اینطور نوشته بود :
مین کیا....از وقتی به پرورشگاه اومدی حالم عوض شد ، احساس تنهایی که داشتم تقریبا با وجود تو از بین رفته بود ، وقتی بهت نگاه میکردم داخل چشمهات یه حس خاص میدیدم ...وقتی باهات حرف میزدم حالم بهتر میشد ، احساس تغییر در خودم میکردم....وقتی برام حرف میزدی حسی داشتم شبیه به اینکه داخل کلماتت گم میشم...و تو منو پیدا میکنی...مین کیا!!! وقتی حالت بد میشد من شب رو با گریه به صبح میرسوندم! میترسیدم از دستت بدم ....وقتی خواهرت به دیدنت میومد فکر میکردم میخوای منو تنها بزاری و بری! خیلی ناراحت میشدم! مین کیا...تو کسی هستی که من بهش نیاز داشتم!!! برای ارامشم ...امشب که این عروسک رو به من دادی به ذهنم رسید که حرف های دلم رو بعد از نه سال برات بنویسم!!! نمیتونستم مستقیم بهت بگم...! میترسیدم ناراحت بشی! مین کیا...ازت یه چیز میخوام ، اگه این نامه رو خوندی و تو هم به من علاقه داری روز بعد جیری رو بزار دم در اتاق! اگه نه ، این کار رو نکن ، من تا شب منتظرم!
لوهان
حالم عوض شده بود....این نامه؟ لوهان؟؟؟ نوشته هاش!!!
در این نه سال خیلی وقت ها باهام صحبت میکرد ، وقتی ناراحت بود سراغ من میومد...وقتی حرفی داشت از من میخواست به حرفاش گوش کنم....!!
اون شب با خودم کلی فکر کردم...آره ، من هم بهش علاقه داشتم!! همه حس هایی که اون به من داشت رو من هم نسبت بهش داشتم!
اما...چطور باهاش رو به رو بشم؟؟؟؟
یا....اگه این عشق باشه؟؟؟ تا کجا کشیده میشه؟؟؟ تا اخر عمر؟؟ این عشق میتونه اسیب بزنه؟؟
اونشب بی خوابی سراغم اومده بود ، نمیتونستم بخوابم!!
اما دم دمای صبح بود که چشمام سنگین شد و خوابم برد
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_
روز بعد ساعت یک ظهر از خواب بیدار شدم...موقع ی خوردن نهار بود
شیون هی از اینکه تا اون موقع خوابیده بودم متعجب بود...باهم رفتیم سالن غذا خوری...
روی صندلی های یه میز دو نفره نشستیم ، با نگاهم سعی کردم لوهان رو پیدا کنم...رو به روی ما با ووبین نشسته بود
موهاشو زده بود بالا ، خیلی خوشتیپ شده بود
دلم میخواست جریان نامه رو برای شیون هی توضیح بدم...
اما فکر کردم بهتره بعدا بهش بگم!هنوز خیلی زود بود
وقتی برگشتیم رفتم داخل اتاق و جیری رو برداشتم ، تردید نداشتم!! منم از اینکه احساسمونو از هم قایم میکردیم خسته شده بودم!!
لوهان هنوز برنگشته بود ، جیری رو دم در گذاشتم و رفتم داخل اتاق
شیون هی : مین کیا...جیری دم دره!
_خودم گذاشتمش
شیون هی : برای چی؟
_خب.....بعدا بهت میگم
شونه هاشو بالا انداخت و رفت تو حیاط
دل تو دلم نبود ، خیلی استرس داشتم
ووبین در زد و وارد اتاق شد
ووبین : مین کی...لوهان تو حیاط نشسته ، میخواد تورو ببینه!!
_م...م...منو؟
ووبین : اره
همراهش رفتم ، جیری دم در نبود ، فهمیدم که لوهان حتما دیدتش
وارد حیاط شدم ، لوهان همون گوشه ای که نه سال پیش نشسته بودم و برای جیری گریه میکردم نشسته بود
اون گوشه هیچکس مزاحم ما نمیشد
لوهان با دیدن من ایستاد
اروم جلو رفتم ، ووبین یه چشمک زد و رفت سمت شیون هی و کنارش نشست
قلبم تند تند میزد و دستام میلرزید
ادامه دارد
سال 1996 ، ششمین روز از ماه جون
رمان از زبان کیم نانا (خواهر بزرگتر کیم مین کی) :
آفتاب در حال غروب بود ، امروز پدر مجبور شد به ژاپن سفر کنه روی تاب داخل حیاط نشسته بودم و رمان جدیدی روکه مادر برام خریده بود مطالعه میکردم ، انقدر غرق در جملات و کلمات اون کتاب شده بودم که متوجه حضور پدر نشدم...
پدر : مثل اینکه این رمان رو خیلی سرگرمت کرده!!
سرمو بالا کردم ، من که تا اون موقع متوجه حضور پدر نشده بودم ، خواستم به نشانه احترام سر پا بیاستم که پدر دستشو روی شونه ی چپم گذاشت و با یک لبخند از من خواست راحت باشم!
_رمانِ خیلی غمگین اما زیبا و آموزنده ای هست بهتون پیشنهاد میکنم مطالعه کنید
پدر : درسته وقت کافی ندارم ، اما حتما در اولین فرصت این کاررو میکنم.
پدر کمی سکوت کرد و ادامه داد : امروز به ژاپن میرم و توهم حتما اینو میدونی!
_البته ، خودتون دیشب گفتید!
پدر : مادرت ماه های آخر بارداریشو میگذرونه ، بعد از رفتن من ازت میخوام از مادرت خوب مواظبت کنی! از جین هم همینطور اون هنوز بچه است نزار آجوما کارهاشو انجام بده ، چون مسنه اذیت میشه !!
لبخند زدم و به پدر اطمینان دادم که خیالش بابت مادر و جین مین راحت باشه
پدر از من تشکر کرد و دو ساعت بعد رفت...!
خدمتکار یون ، خانم مسن اما مهربان و دوست داشتنی بود زمانی که مادر وقت صحبت کردن با من رو نداشت با ایشون صحبت میکردم
خانم یون در آشپزخونه و در حال تدارک شام بود ، آروم بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم
خانم یون : هی دختر ! چکار میکنی؟
_خانم یون ، امشب چی درست کردی؟
خانم یون : برات خورشت کیمچی درست کردم!
_وای خانم یون ! ممنون ، من عاشق این غذا هستم
بعد صورتشو بوسیدم
خانم یون : خیلی خب حالا ، میزاری به کارم برسم دختر جون؟
_البته کدبانو ، بفرمایید
بعد هردو خندیدیم و از آشپزخونه خارج شدم
جین گریه کنان و درحالی که یک عروسک در دستش داشت سمت من اومد
صورتشو نوازش کردم
_چی شده؟
جین مین که تازه یاد گرفته بود حرف بزنه میگفت : ماما ...!
_مامان چی؟؟
جین مین :ماما خواب بیدال نموشه
جین رو آروم کردم و رفتم سمت اتاق مادر ، پله هارو دوتا یکی بالا رفتم
در زدم ، مادر جواب نداد
نگران شدم و بدون اجازه داخل رفتم
مادر کلی عرق کرده بود و روی صندلی چوبی کنار بالکن بیهوش افتاده بود ، ترسیده بودم و دست و پام میلرزیدم
چند بار مادر رو تکون دادم و صداش کردم اما جوابی از مادر نشنیدم
جیغ زدم ، خانم یون سریع وارد اتاق شد
خانم یون : چیشده دختر؟ چرا جیغ میزنی؟
_م...م...مادرم..! حالش بده
خانم یون به مادر نزدیک شد اون هم ترسیده بود .
آقای پارک همسر خانم یون هم با ما زندگی میکرد خانم یون همسرشو صدا کرد
*___*___*___*___*___*___*___*___*
طولی نکشید که آمبولانس اومد
مادر رو روی یک تخت و داخل ماشین گذاشتن ، آقای پارک با مادرم رفت خانم یون پیش من و جین موند
خیلی ناراحت بودم ، خواستم به پدر زنگ بزنم که خانم یون گوشی رو ازمن گرفت : چکار میکنی؟ پدرت نگران میشه!
_میخوام بگم برگرده ،مادر حالش بده ...!
خانم یون : اتفاق خاصی برای مادرت نیافتاده نگران نباش !
آقای پارک زنگ زد ، خانم یون رنگ از صورتش پرید و سریع بعد از قطع کردن گوشی سمت اتاقش رفت کمی بعد با لباس های جدید از اتاق بیرون اومد از من خواست جین رو بخوابونم و خودم هم همراهش بخوابم تا برگرده
اما من نتونستم طاقت بیارم وقتی داشت از خونه خارج میشد لباسش رو کشیدم
خانم یون : ببین دخترم ! زود برمیگردم
_مادرم حالش بده؟ میدونم ، میخوام بیام پیشش اگه منو نبرید کلی گریه میکنم و به بابام میگم
خانم یون این و پا و اون پا کرد و بالاخره قبول کرد ، جین رو بغل کرد و دست من رو توی دستش گذاشت
سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان
_________________________________
همینکه رسیدیم آقای پارک با قیافه ای توهم رفته استقبالمون کرد ، احساس میکردم چیزی رو پنهان میکنه
جین به سمت بیمارستان انگشت کوچیکشو گرفته بود و میگفت : ماما ... ماما ....ماما میخوا
خانم یون جین رو گذاشت بغلم و بهم گفت نمیتونم وارد بیمارستان بشم ، آقای پارک جین رو از من گرفت و به همسرش گفت : حال خانم خیلی بده ! دکترا گفتن یا خودش میمیره و بچه بدنیا میاد یا بچش مرده بدنیا میاد و خودش زنده میمونه که البته احتمال زنده موندن خانم خیلی کمه !
_آجوما ، چی میگید؟ آجوشی!!! یعنی چی؟؟
خانم یون اشک هاشو پاک کرد و دست منو گرفت و با خودش برد
وارد یه راهروی دراز شدیم که صدای گریه ی یه بچه از داخل اون اتاق ته راهرو می اومد
خانم یون با شنیدن اون صدا کلی گریه کرد
لباسشو تکون میدادمو من هم همراهش گریه میکردم
_آجومااااا.....بگو
????????????
خانم یون دست هاشو جلوی صورتش گرفت ، صدای گریش خفه شده بود
سعی کردم دستاشو از جلوی صورتش بردارم اما اون همچنان گریه میکرد
رفتم جلوی در اتاق وایستادم ، در رو میکوبیدم ، گریه میکردم و اسم مادرم رو فریاد میزدم
کمی بعد یه خانم با قد بلند و لباس سفید و موهایی که روی شونش پراکنده بود بدون اینکه در رو باز کنه از اون اتاق بیرون اومد
گریه هام با دیدنش بند اومد ،خوب نگاش کردم، صورتش رو نمیتونستم ببینم...!
کمی جلو رفتم
برگشت و بهم لبخند زد...!
اون لبخند !
و اون چهره !
اره ،مادرم بود ....خوشحال شدم و دویدم سمتش ، هر چی تند تر میرفتم دورتر میشد ، دست هامو سمتش میکشیدم و به شدت بیشتری میدویدم که یکهو زمین خوردم...
گریه کردم ....مادرم دوباره لبخند زد و رفت ، دیگه مادرم رو ندیدم .
بلند شدم، اشک هام روی صورتم خشک شده بودن...!
اروم اروم قدم برداشتم .
دور خودم چرخیدم و همه جارو نگاه کردم...!
پس مادرم کجاست؟ چرا رفت؟ چرا منو باخودش نبرد؟
خانم یون اومد و منو در آغوش کشید ، متعجب بودم ! اینجا اصلا کجاست؟ چرا من اینجام؟ چرا مادرم بدون من رفت؟ اون لباس ها چی بود که تنش بود؟ چرا آجوما گریه میکنه؟
خانم یون : دخترم ، نترس! تنها نیستی! من ، همسرم ، پدرت ، جین همه کنارت هستیم ، نترس و گریه نکن
_چی میگید؟ چخبره؟ مامانم کجا رفت؟
خانم یون : مامانت رفت جایی که همه ما قراره یه روز بریم! اما یکی رو پیش ما به یادگار گذاشت...! تا وقتی که ما هم بریم پیش مادرت باید از اون یادگار به خوبی مواظبت کنیم!
_کدوم یادگار؟
خانم یون : مین کی ، اون یادگار مادرته
_مین کی کیه؟
خانم یون : بچه ای که همین الان داره گریه میکنه
_میخوام ببینمش!
خانم یون : الان نمیشه !
آقای پارک به پدرم تلفن کرد ، پدر گفت با اولین پرواز خودش رو میرسونه
روی صندلی خارج از محیط بیمارستان نشسته بودم و به حرف های یون فکر میکردم ، آقای پارک جین رو اورد و به من داد
به چهره ی معصومش نگاه کردم ، داخل چشم هاش برق خاصی بود . مدام منو صدا میکرد اما انگار جون جواب دادنشو نداشتم ، به خودم نزدیکش کردم و موهاشو نوازش کردم . اون هنوز نمیتونست کامل کلمه ی مادر رو به زبون بیاره ....!
یون فکر میکرد متوجه حرف هاش نمیشم ، میدونم! مادر مارو ترک کرد و به بهشت رفت! من باید قوی باشم و به جای مادر از یادگارش به خوبی مواظبت کنم ! رو به جین کردم و بهش گفتم : ما هردو وظیفه داریم از یادگار مادر مواظبت کنیم! جین ،این رو به خاطر داشته باش...
جین سرش رو تکون داد و بهانه ی مادر رو میگرفت ، دیگه نمیدونستم چطور ارومش کنم.؟
کمی بعد خانم یون اومد : دخترا ! بلند شید بریم داخل ، برای آخرین بار مادرتونو ببینید!
بلند شدم و بدون اینکه حرفی بزنم دنبال یون راه افتادم
جین : ماما...!
خانم یون : الان میریم پیش مادرت!
جین خوشحال شد و خندید ، یون نتونست جلوی گریشو بگیره.
وارد یه اتاق شدیم ، مادرم روی یه تخت دراز کشیده بود و یک ملحفه ی سفید بدنشو پوشونده بود
یه تخت کوچیک کنار تخت مادرم بود ، به اون تخت نزدیک شدم...
یه دختر بچه ی خوشگل که صورتش میدرخشید با چشمهای دکمه ای و سیاه به من نگاه میکرد و دست و پا میزد
دستشو گرفتم ، پوست سفیدی داشت با دیدن من اروم گرفته بود
_یون ...! این مین کیه؟
خانم یون : آره ، مین کیه
بغضم ترکید و گریه کردم ، با نگاه بهش یاد مادر میفتادم .نگاهم رو ازش برگردوندم و سمت تخت مادر رفتم ، جین روی تخت نشسته بود ،
به تخت ضربه میزد و گریه میکرد
خانم یون از اتاق خارج شد و از ما خواست با مادر حرف بزنیم ...برای اخرین بار!!
نمیتونستم بلند حرف بزنم ، توی دلم بهش گفتم : با خیال راحت برو به بهشت ، من با جونم از مین کی مراقبت میکنم ، اما دلم برات تنگ میشه
ملحفه ی سفید رنگ رو از روی صورت مادر کنار زدم ، به نظرم لبخند روی لبهاش نقش بسته بود
پیشونیشو بوسیدم و دوباره ملحفه رو روی صورتش انداختم
جین با تعجب به من نگاه میکرد ، بهش لبخند تلخی زدم و اشکام رو پاک کردم ، جین رو بغل کردم و سمت مین کی رفتم
_جین ، نگاه کن...این خواهر جدیدمونه! ببین چه طور نگاهت میکنه
جین عروسکی رو که دستش بود سمت مین کی پرت کرد ، مین کی شروع کرد به گریه کردن ، ترسیدم ، بهش ضربه نخورده باشه!
_چکار میکنی؟این بچه است !
جین : ماما ، بچه نه!
این حرفاش نگرانم میکرد
از تخت مین کی فاصله گرفتیم و از اتاق بیرون رفتیم ، خانم یون داشت با یک پرستار کوتاه قد و لاغر صحبت میکرد
کمی از حرف هاش رو شنیدم ، میگفت : مین کی ممکنه به یه بیماری مبتلا باشه ! گفت قلب ضعیفی داره
نه ، نمیخوام مین کی رو هم مثل مادر از دست بدم !
آقای پارک جلو اومد و مارو با خودش به سمت ماشین برد!!
????????????
آقای پارک : برمیگردیم خونه!
داخل ماشین نشستم و جین رو بغل کردم ، کم کم خوابش برد!
چهره ی مین کی جلو چشمام بود!
به جین نگاه کردم! احساس میکردم با اینکه بچه هست اما از مین کی متنفره...
شاید میدونست مادر بخاطر اون مارو ترک کرده
به خونه رسیدیم ، آقای پارک پیاده شد و جین رو از من گرفت .
تصمیم گرفتم امشب پیش جین بخوابم!
اونشب تا صبح به مین کی فکر میکردم!!
...............*...............*
صبح با صدای یون از خواب بیدار شدم
_یون ... !
خانم یون : بله؟
_پدر نیومده؟
خانم یون : چرا برگشته ، برای خاکسپاری مادرت رفته!
_چی؟ چرا منو زود تر بیدار نکردید؟
خانم یون : مثل اینکه دیشب تا دیر وقت بیدار بودی! چنان خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!
_جین خوابه؟ برادرم نیومده؟
خانم یون : آره...نه نتونست بیاد وقتی شنید مادرتون فوت کرده خیلی ناراحت شد و کلی گریه کرد اما بخاطر درسش نتونست بیاد
_مین کی رو کی از بیمارستان میارید؟
خانم یون : صبح اوردیمش
_یعنی الان خونست؟
خانم یون : تو اتاق پدرته!
بلند شدم و سر و صورتم رو شستم ، دیشب انقدر گریه کرده بودم که چشمام پوف کرده بود ، سمت اتاق پدر رفتم
اروم در رو باز کردم
مین کی خواب بود ، بالای سرش نشستم و بهش نگاه کردم
یک لحظه یه فکر حالمو عوض کرد :
اگه این بچه نبود ، مادرم الان پیشمون بود
سعی کردم حواسمو پرت کنم و دیگه به این موضوع فکر نکنم...!
پدر اومد خونه ، حالش خیلی بد بود ، رفتارش کاملا تغییر کرده بود .
نه به من و نه به جین مین هیچ توجهی نکرد ، فقط یک قاب عکس از مادرم دستش گرفته بود و میگفت : سو ری ، ای کاش این بچه نبود که تورو از من بگیره!
با خودم گفتم نکنه پدر هم مثل جین فکر میکنه ..!
نزدیک پدر رفتم و کنارش نشستم
_پدر !
پدر به من نگاه کرد و با نگاهش انگار به من میگفت : بله؟
_مین کی مقصر مرگ مادرمون نیست! اون یه بچست ،گناهی نداره! مادر اون رو به عنوان یادگار پیش ما گذاشته و رفته
پدر اخمی کرد که تا بحال ازش ندیده بودم : اون بچه یادگار نیست! اون مادرتونو ازتون گرفت ...مادرتون دو یادگار بیشتر نداره ، اون هم تو و جین مین هستید
میخواستم حرف بزنم که پدر با اشاره دست بهم گفت نمیخواد چیزی بشنوه یکهو صدای گریه ی مین کی از اتاق بلند شد ، ترسیدم و سریع از پله ها بالا رفتم!! وارد اتاق شدم
جین گردن مین کی رو گرفته بود و فشار میداد جلو رفتم و جین رو عقب کشیدم !!
جین انگار خیلی از مین کی متنفر بود...! باید این حس انتقام رو دَرِش از بین میبردم
جین رو روی پاهام نشوندم و براش از خوبی های وجود مین کی گفتم ، اما اون انگار متوجه هیچی نبود ، بچه بود ، اما یه بچه چطور میتونه حس انتقام داشته باشه؟
موقع نهار بود سر میز اروم نشسته بودیم و غذا میخوردیم ، پدر با بی اشتهایی و درحالی که معلوم بود در افکارش غرق شده قاشق و چنگال رو روی بشقاب می کشید
خانم یون : آقا ، غذا خوشمزه نیست؟
پدر تکونی خورد و قاشق رو پر کرد و در دهنش گذاشت
بعد از خوردن غذا از سر میز بلند شد و سمت اتاقش رفت ، کمی بعد در حالی که مین کی رو در بغل گرفته بود و یک ساک در دست داشت از پله ها پایین اومد
خانم یون جلو رفت : آقای کیم ! چکار میخواید بکنید؟؟
پدر لحظه ای سکوت کرد و گفت : مین کی جاش اینجا نیست!!
از سر میز بلند شدم!
خانم یون : چی میخواید بگید؟
پدر : مین کی رو ما نمیتونیم بزرگ کنیم ! جای اون در این خونه نیست ! اون باید در پرورشگاه بزرگ بشه...
بغض کرده بودم سمت پدر رفتم
_میخواید مین کی رو از ما جدا کنید؟ من نمیزارم!! اون هنوز یه بچه شیرخواره ، پدر و دو خواهر و یک برادر داره بی کس و کار نیست ، دست از این کاراتون بردارید ! مگه شما بچه اید؟ چرا اینطور فکر میکنید که مین کی مادرمونو ازمون گرفته؟
پدر که انگار از حرف های من جاخورده بود و نمیخواست تصویر خودشو پیش ما خراب کنه ، تصمیم گرفت زمانی که مین کی هفت ساله شد اون رو به پرورشگاه بفرسته!
_________________________________
سال 2003 ، ششمین روز از ماه جون
داستان از زبان کیم جین مین :
امروز مین کی هفت ساله میشد ، من و پدر این هفت سال واقعا از حضورش رنج میبردیم ! اما نمیفهمیدیم ، چطور یه دختر بچه انقد میتونه مارو عذاب بده؟
خوشحال بودم ، بالاخره قرار بود از ما جدا بشه !
در این هفت سال نمیتونستم درک کنم ، چرا نانا و کریس از مین کی متنفر نیستن؟ چرا واقعا؟
یعنی چهره مین کی فقط من و پدر رو اذیت میکرد؟
آره ،اگه اون نبود من میتونستم طعم داشتن مادر رو بچشم ، نانا و کریس هردو این طعم رو چشیده بودن و سیر شده بودن!
????????????
از زبون نانا :
اونروز انگار همه غم های عالم روی سرم خراب شده بود
یک سال میشد که کریس از چین برگشته بود«اونجا درس میخوند»
در این یک سال به وجود مین کی عادت کرده بود ، اما من چی؟
هفت سال ازش مواظبت کردم ...! نزاشتم از نبودن مادر رنج ببره.
منهم زمانی که دلم برای مادر تنگ میشد کنارش مینشستم و به چشماش زل میزدم ، گاهی موهاشو شونه میکردم و می بافتم.
مین کی به کلاس زبان رفته بود
اونروز پدر و جین خیلی خوشحال بودن اما....من و کریس....!!!
هردومون کلی سعی کرده بودیم که پدر رو راضی کنیم ! اما پدر مثل بچه ها رفتار میکرد ...نمیتونستم درکش کنم! چرا انقد تغییر کرده؟
چرا بعد از این هفت سال نمیخواد مرگ مادرو باور کنه؟
*_______*_______*_______*______*
کریس در اتاقش مشغول مطالعه کتاب بود ، در زدم و اجازه داد وارد بشم
روی صندلی روبه روی میز مطالعه نشسته بود
روی تختش نشستم
کریس : با من کار داشتی؟
_ تو که نمیخوای بزاری مین کی به پرورشگاه بره؟ ها؟
کریس آهی کشید و گفت : چکار میتونم بکنم ؟ نانا...خودت میدونی این یکسال بارها با پدر در این باره صحبت کردم ! اما اون انگار قلب نداره ! دلش از سنگه
_من نمیتونم بزارم بره! کریس یا اون من و تورو داره ، بی کس و کار نیست! پرورشگاه برای بچه هاییه که کسیو ندارن ...از این مهمتر ، یادگار مادره....متوجهی؟؟؟ کریس یا میفهمی؟؟؟؟
کریس : اروم باش ، میفهمم ، درک میکنم ، مین کی خواهر منم هست ، منم دوسش دارم
نتونستم چیزی بگم ، اروم شروع کردم به گریه کردن کریس جلو اومد ، اشکهامو پاک کرد و بغلم کرد ، با بغل کردنش بغضم ترکید تا جون داشتم زار زدم
شب بود ، پدر برعکس سال های قبل یه تولد بزرگ برای مین کی گرفته بود
در آشپزخونه مشغول همکاری با یون بودم که جین وارد آشپزخونه شد .
روی صندلی روبه روی میز نشست و از میوه هایی که توی ظرف روی میز بود برداشت و خورد
جین : اوووممم ، چه خوشمزست ...نانا یا ...خوشحال نیستی؟ نا سلامتی تولد مین کیه ها!! خواهر جون جونیت...
از این حرفش عصبانی شدم و بهش نگاه کردم و گفتم : منظورت چیه؟
جین مین : خب ، نانا ، بالاخره باید از این خواهر جون جونیت دل بکنی دیگه ...!
_جوری حرف میزنی انگار واقعا میخوای که از اینجا بره؟
جین مین : خب ، نبودش برام بهتره!
_جوری حرف میزنی انگار خواهرش نیستی!
جین عصبانی شد و از جاش بلند شد : چیه؟ از وقتی اومد خوبی برامون داشت؟ اون از مادر ، پدر هم که از زمان تولد مین کی مدام تو تجارت به مشکل برمیخوره ، کریس هم که تو درسش در چین دچار مشکل شد...بازم بگم؟؟؟
_چرا ذهنتو با این افکار مسموم کردی؟
جوابی نداد و درحالی که داشت میرفت پوزخندی زد و گفت: هه ، امشب شب آخریه که میبینش!!
حرفاش خیلی ناراحتم کرد. این بچه..؟؟؟ آه
مین کی برگشت خونه یون ازم خواست برای جشن مرتبش کنم !
بردمش داخل اتاق خودم ، موهای طلایی رنگش رو خرگوشی بستم
تاپ و شلوارک لی ، که کریس از چین براش اورده بود رو تنش کردم ، خیلی خوشگل شده بود
خودشو تو بغلم انداخت و ازم تشکر کرد و گونمو بوسید
سفت بغلش کردم ، سعی کردم گریه نکنم .
بلند شدم و دستشو گرفتم و به طبقه پایین رفتیم ، پدر گوشه ی خونه نشسته بود و تلوزیون تماشا میکرد ، جین موهاش رو روی شونه هاش پراکنده کرده بود و برای مین کی تولدت مبارک میخوند ، کریس بهم نزدیک شد و در گوشم گفت : نزار مین کی از ناراحتیت ناراحت بشه ، بخند انگار هیچی قرار نیست اتفاق بیفته...! بعد مین کی رو بغل کرد و گونشو بوسید
کریس : تولدت مبارک خواهر کوچولوی من...!
مین کی خوشحال شد و اونم کریس رو بوسید
سعی کردم طوری که کریس میخواست رفتار کنم ، عادی بودم . طوریکه جین تعجب کرده بود !
زمان باز کردن کادو ها شد
کریس کنار مین کی نشسته بود و میخندید ، کادوشو به مین کی داد
داخل کادو یه کتاب بود ، چیزی که مین کی خیلی دوست داشت !من ،کریس و خودش هرسه به طور عجیبی به خوندن کتاب علاقه داشتیم ، گاهی دور هم مینشستیم ، چشمامونو میبستیم و یک کتابخونه ی بزرگ و پر از کتاب رو تصور میکردیم و به هم میگفتیم علاقه داریم که کدوم کتاب رو اول بخونیم؟
کادوی من یه دست لباس شیک و خوشگل بود که مین کی ظاهرا خیلی خوشش اومد
بعد نوبت کادوی پدر و جین شد ، هر دو باهم یک کادو به مین کی هدیه دادن
مین کی کادو رو باز کرد ، کنار کریس نشستم و نگاه میکردم
یک عروسک بود
جین : خب ،مین کیا...روی شکمش رو فشار بده ...!
مین کی عروسک رو فشار داد
عروسک میگفت : اوم ما «مادر»
من و کریس به هم نگاهی انداختیم لبخند از روی لبهامون ناپدید شد
مین کی مارو نگاه میکرد
????????????
به جین لبخند زدم و گفتم : آ ، چه کادوی خوبی...پدر ، جین خیلی عروسک خوشگلیه
مین کی هم لبخند زد و از جین تشکر کرد
دوساعت بعد ، پدر از جاش بلند شد و گفت : وقتشه مین کی باهاتون خداحافظی کنه...!
مین کی متعجب مارو نگاه میکرد
مین کی : کجا قراره برم؟
جین مین : آه خواهری...نگران نباش جای دوری نیست...! اونجا موندن برای خودت خوبه
دلم میخواست خفش کنم...!
کریس سعی کرد چهرشو عادی نشون بده و به پدر گفت : من و نانا ،مین کی رو میبریم...!
پدر : خوبه ،چون من حوصله بیرون رفتن رو ندارم!!
جین : بهتره وسایل ضروریش رو جمع کنید ، البته همه وسایلش رو!
ساکش رو قبلا جمع کرده بودم ، اوردمش
سوار ماشین شدیم
مین کی پرسید : کجا میریم؟
کریس : یه جایی که کلی دوست میتونی پیدا کنی!
مین کی : مدرسه؟
_نه...!
کریس : میریم و خودت میبینی!!
_کریس..! بیا برگردیم! مین کی رو اونجا نبریم...خواهش میکنم!!
کریس : دلم میخواد اینکارو بکنم ، اما نمیشه ، بابا رو خودت میشناسی ، اصلا کی میدونه؟ شاید کسی الان از طرف بابا مارو تعقیب میکنه که ببینه واقعا میریم پرورشگاه ؟ یا نه؟
رسیدیم
یه پرورشگاه بزرگ بود
یه حیاط بزرگ داشت
خانمی به اسم سو هیون وو مدیر اونجا بود و پرستار های خانم ، زیادی اونجا مشغول کار بودن
وارد شدیم...! هر اتاق مخصوص یه رده سنی بود و چهار نفره بودن...!
پرستاری به اسم کیم جه مین که خانم مهربان و قد بلندی بود دست مین کی رو از دست کریس جدا کرد که اونو ببره
_لطفا صبر کنید...میخوام باهاش حرف بزنم
مین کی کمی ترسیده بود
سمت خودم کشیدمش
_مین کیا...اینجا کلی بچه هست..! این خانم های مهربون رو نگاه کن...اونها ازت بهتر از من مراقبت میکنن ، اینجا تنها نیستی ، میتونی کلی دوست پیدا کنی
کریس : ما نمیتونیم اینجا بیایم ، اینجا برای بچه هاست ... ولی بهت سر میزنیم...! مین کیا خیلی از بچه ها مجبورن مثل تو اینجا زندگی کنن...ناراحت چیزی نباش!! ما هرروز میایم میبینیمت
مین کی گریه کنان از ما جدا شد
این اولین چالش زندگیش بود...
????????????
از زبون خودم «کیم مین کی» :
نمیدونستم واقعا اینجا کجاست؟پر از بچه بود...جایی بود شبیه به مدرسه ! اما کریس و نانا میگفتن مدرسه نیست ! پس اینجا کجاست؟ من رو چرا اینجا اوردن؟ چرا پدر خواست منو به اینجا بیارن؟
اون خانم قد بلند که اسمش کیم جه مین بود با من وارد یه اتاق زیبا شد
چهار تخت زیبا که کلی عروسک روشون بود داخل اتاق بود
دیوار صورتی رنگ بود
سه تا بچه دیگه غیر از من اونجا بودن
دوتاپسر و یک دختر
خانم کیم خم شد و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت : خب دختر جون ! اینجا جاییه که تو باید زندگی کنی!! سه تا هم اتاقی داری...
شیون هی «دختر»
وو بین و لوهان
شیون هی دختر سفید پوست با مو ها و چشم های عسلی بود و صورت گردی داشت
ووبین پسر گندمی بود ، با چشم های کشیده و چشمهای آبی
شیون هی جلو اومد و با یک لبخند به من خوش امد گفت
خانم کیم : این دختر خوشگل که تازه اومده اسمش مین کی هست ، باهاش دوست شید تا تنها نباشه
شیون هی دستم رو گرفت و از من خواست روی یکی از تخت ها بشینم
من هم فقط بهش نگاه میکردم
خانم کیم : این تخت مال توئه ، داخل این کمد هم میتونی وسایلت رو طوری که دوست داری بچینی
بعد ساکم رو اورد و پیشم گذاشت و از اتاق رفت بیرون
شیون هی اومد کنارم نشست و گفت : مین کی...اسم قشنگی داری! خودت هم خیلی خوشگلی! با من دوست شو ...فکر میکنم همسن باشیم
حرف نمیزدم فقط نگاش میکردم ، متعجب بودم
شیون هی: چرا حرف نمیزنی؟ ببینم...چند سالته؟
_هفت
شیون هی : آه ، همسنیم پس ...ووبین هم هفت سالشه اما لوهان دوسال ازمون بزرگتره
ووبین جلو اومد و به ساکم نگاه کرد
شیون هی : یااااا.... چیکار میکنی؟
ووبین : به تو ربطی نداره
شیون هی : این ووبین خیلی اعصاب خورد کن و بد اخلاقه ، اما لوهان اروم و بی سر و صداست
لوهان هیچ حرف نمیزد و فقط نگام میکرد ، چند دقیقه بعد رفت زیر پتوش و ظاهرا خوابید
لوهان پسر خوشگلی بود ، موهاش قارچی بود و چشماش گرد و سیاه ، صورتش زرد بود ، لاغر اما خوشتیپ بود و مژه های پرپشتی هم داشت
شیون هی : خب مین کیا...ببین اینجا یه سری مقررات داره!! مثلا ساعت یازده دیگه همه باید خواب باشیم
یا صبح ساعت نه همه بیدار باشیم
ظهر ها کلاس های هنری داریم و غروب کلاس ورزش
_میتونم یه سوال بپرسم...!
شیون هی : البته..!
_اینجا کجاست؟
شیون هی : یعنی نمیدونی؟
_راستش...نه
شیون هی : اینجا پرورشگاهه ، جاییه که بچه هایی رو که پدر و مادر ندارن میارن اینجا
_اما من پدر دارم...فقط مادرم...!
شیون هی : کی تورو اینجا اورده؟
_خواهر و برادر بزرگترم...!
شیون هی : چطور دلشون اومده! واسه چی اوردنت؟
_نمیدونم....! بعد از تولدم پدر خواست منو به اینجا بیاره اما بجای اون خواهر و برادرم منو اوردن...چیزی به من در این رابطه نگفتن ، فقط کریس گفت اینجا کلی دوست پیدا میکنم...!
یهو برق ها خاموش شد
شیون هی : باید بخوابیم..! فردا کلی باهم حرف میزنیم
**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_**
اونشب نتونستم بخوابم ، نشستم و به پدر فکر کردم...برای چی منو به پرورشگاه فرستاده؟ من که خواهر و برادر و پدر دارم...! من که بی کس و کار نیستم...هستم؟
عروسکم جیری رو از توی ساک بیرون کشیدم ، بدون اون بد خواب میشدم جیری رو نانا از جه جو «جزیره جه جو دو»برام اورده بود
_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#
????????????
یک هفته از اومدنم به پرورشگاه میگذشت و یک هفته بود که نانا و کریس رو ندیده بودم...تا اینکه یه شب
«خواب دیدم» داخل اتاقم نشسته بودم و داشتم با جیری بازی میکردم که یکهو در باز شد ،جین و پدر اومدن داخل ، دستامو گرفتن و با خودشون بردنم بعد داخل یه اتاق تاریک زندانیم کردن ....که....
یهو از خواب پریدم ، بدنم عرق کرده بود
شیون هی بالای سرم بود و خانم کیم هم کنارش وایستاده بود
خانم کیم : مین کیا حالت خوبه؟
نمیتونستم جواب بدم ، فکم جا به جا نمیشد فقط نگاهشون میکردم ، با کلی زحمت تونستم بگم :
نانا...کریس... منو ببرید خونمون
شیون هی : خواهر و برادرشن
خانم کیم : میدونم ، همون افرادی که مین کی اوردن...
بلند شدم و نشستم...
خانم کیم کنارم نشست و با یک دستمال صورتم رو پاک کرد : چرا انقد عرق کردی؟ حالت خوبه؟
_من میخوام برم خونه...بگید کریس بیاد منو ببره...
خانم کیم لبخندی زد و بغلم کرد و گفت : حالا که اومدی اینجا نمیتونی با خواست خودت بری...
شیون هی : پرستار کیم...طوری حرف میزنید انگار اینجا زندانه...
این حرف شیون هی منو برگردوند به خواب...یه اتاق تاریک که مثل زندان بود ، پدر خواست من بیام اینجا
چشمام تا به تا میشد دلم میخواست بیهوش بشم و وقتی که بیدار شدم نانا موهامو نوازش کنه
دیشب هشتمین شبی بود که بدون لالایی های نانا خوابیده بودم
_من خونمون رو بلدم ، میشه بزارید برم؟
شیون هی کنارم نشست : ببین مین کی ، من میدونم پدر و خواهر و برادر داری ...و از ناله های دیشبتم فهمیدم خواهر و برادر بزرگترت رو خیلی دوست داری، نمیخوام ناراحتت کنم ها ولی...
_ولی چی؟
شیون هی : ولی اونا تورو نخواستن که اوردنت اینجا
_یعنی از من بدشون میاد؟
شیون هی : تقریبا
_مگه من چکار کردم؟
شیون هی : مین کیا تو دختر خیلی خوبی هستی ، حتما اونا خودشون مشکل داشتن که تورو اینجا گذاشتن و رفتن...و شایدم به دلایلی فکر میکردن اینجا بودنت به نفع خودته!!
بغضم گرفته بود ، خانم کیم مارو تنها گذاشت ، لوهان و ووبین تو اتاق نبودن ، من موندم و شیون هی
جیری رو بغل کردم ، اشکهام اروم و بیصدا میریخت
شیون هی : مین کیا ...نمیخواستم ناراحتت کنم...
همونطور که اشکهام روپاک میکردم گفتم :نه...تو راست میگی...من بچه ی خوبی براشوننبودم , من پدر و جین مین رو خیلی دوست دارم با این حال اونا هیچوقت منو دوست نداشتن...حتما من دختر بدی بودم
_مین کی...همه بچه هایی که اینجان گذشته رو فراموش کردن ، تو هم فراموش کن...! هیچکدوم از ما به خواست خودمون به اینجا نیومدیم...من میرم داخل حیاط اگه خواستی بیا ، دیگه هم گریه نکن...
همین که شیون هی رفت جیری رو ، رو به روی خودم گذاشتم وقتی ناراحت بودم با نانا حرف میزدم و وقتی نانا نبود با جیری... حالا هم مجبور بودم با جیری حرف بزنم
_جیری یا... دلم برای کریس و نانا تنگ شده
هنوز نمیدونم چرا پدر خواست منو به اینجا بیارن ، طوریکه شیون هی میگفت اینجا جای بدیه ، تا حالا نانا و کریس نمیزاشتن من جاهای بد برم...اما اینبار خودشون منو به اینجا اوردن ، ای کاش میشد تلفنی باهاشون صحبت کنم...ازشون بپرسم چرا من اینجام؟ چرا اصلا بهم نگفتن میارنم اینجا؟حاضرم برم مدرسه ولی اینجا نمونم...جیری....دلم برا خونمون تنگ شده ....اینجا تنهام. ای کاش میتونستی باهام حرف بزنی....
شروع کردم به گریه کردن و جیری رو سفت بغل کردم
در باز شد و لوهان اومد داخل ، با دیدنش اشکهام رو پاک کردم ، سرشو انداخت پایین و رفت سمت کمد وسایلش و توپشو برداشت، داشت از در بیرون میرفت که نگاهشو اورد سمت من و گفت : مین کیا ، اگه بخوای میتونی بیای پایین و با ما بازی کنی ، شیون هی هم هست
بلند شدم و جیری رو مرتب روی تخت گذاشتم و گفتم : میام!!
لوهان لبخند کوچیکی زد که برام ارامش بخش بود
لوهان رفت و من پشت سرش راه افتادم ، وارد حیاط شدیم ، از زمانی که به اینجا اومده بودم تا حالا از اون اتاق خارج نشده بودم ،اگه کسی غیر از لوهان بهم میگفت بیا بیرون نمیرفتم، اما انگار لوهان یه جادو خاص داشت ، منو سمت خودش میکشوند
شیون هی با دیدنم کلی خوشحال شد و سمتم دوید ، بچه ها سمت لوهان اومدن و توپ رو ازش گرفتن ، داشتیم وسطی بازی میکردیم ، من نگاهم همش سمت لوهان بود ، در حین بازی همش لبخند میزد یا میخندید ، بهم ارامش میداد
حواسم پیش لوهان بود که یکهو توپ خورد زیر پام و محکم خوردم زمین ، بچه ها دور سرم جمع شده بودن و میخندیدن ، شیون هی و لوهان اومدن و بچه هارو کنار زدن...
لوهان دستم رو گرفت و بلندم کرد...دستشو که گرفتم دردی حس نکردم .
????????????
شیون هی کمکم کرد و منو گوشه ی حیاط روی سکو نشوند زانو هام سوز میزدن
لوهان دمپای شلوارمو بالا زد...زانوهام زخم شده بودنو ازشون خون میومد
ووبین با یه جعبه دستمال جلو اومد و اونارو به لوهان داد ، لوهان پاهامو فوت میکرد و با دستمال خون رو پاک میکرد ، من هم فقط بهش نگاه میکردم و حواسم به زخم روی پاهام نبود...توی چشم هاش همیشه یه برق خاصی بود ،خانم کیم متوجه من شد و به سمتم دوید ، منو بردن اتاق پزشک
_________________________________
از اتاق که بیرون اومدم لوهان و ووبین و شیون هی پشت در وایستاده بودن
شیون هی جلو اومد : مین کیا ، پاهات خوب شد؟ درد نمیکنه دیگه؟
لوهان : باید حواست به خودت باشه ، پاهات بدجور زخم شده بود
سرمو تکون دادم و لنگان لنگان داشتم سمت اتاقمون میرفتم که چشمم به در خورد ، وای باورم نمیشه...نانا ، کریس.........^_^
با دیدنشون هیجان زده شده بودم ، وای که چقدر دلم براشون تنگ شده بود نانا بهم نزدیک شد و با چشم های قرمزی که معلوم بود گریه کرده بغلم کرد
کریس : مین کیا ، ببخشید دیر اومدیم
_خیلی بدید ، دیگه دوستون ندارم
بر خلاف میلم این حرف رو زدم و خودمو از بغل نانا بیرون کشیدم و سمت اتاقم رفتم
________________________________
از زبون نانا :
مین کی در حالی که پاهاشو لنگان لنگان بر میداشت ، سمت اتاقش رفت من و کریس نگاش میکردیم
یه دختر و دوتا پسر اونجا وایستاده بودن
دختره جلو اومد و گفت : شما خواهر و برادر مین کی هستید؟
_اره...
شیون هی : چرا بعد از اینکه اونو اینجا گذاشتید و رفتید به دیدنش اومدید؟دلش براتون خیلی تنگ شده اون شمارو خیلی دوست داره ، پس شما چطور اینجا رهاش کردید؟
کریس اشک تو چشماش حلقه زده بود و سرشو انداخت پایین
_چرا اینطور راه میرفت؟؟
یکی از اون پسرا جلو اومد «لوهان» : مگه برای شما مهمه؟وقتی اینجا رهاش کردید انتظار نداشته باشید سالم ببینیدش...
_یعنی چی؟
شیون هی : امروز بد جور خورد زمین ، معلوم نبود وقتی داشتیم بازی میکردیم به چی فکر میکرد که این اتفاق براش افتاد
اشک هام ناخواسته از روی گونه هام سر میخورد
کریس رفت سمت اتاق مین کی
_________________________________
از زبون مین کی«خودم »
خودمو پرت کردم روی تخت و سرم رو روی بالشت گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
در باز شد و وجود کریس رو احساس کردم ، همیشه اروم و بیصدا وارد اتاقم میشد ، اما بوی عطرش اونو لو میداد
کنارم روی تخت نشست و ازم خواست بلند شم
اما من به گریه کردنم ادامه دادم و بهش توجه نکردم
کریس : مین کیا...اینکه تو بیای اینجا خواست من یا نانا نبود...من و نانا حتی بارها سعی کردیم بابارو پشیمون کنیم...اما خب خودت بابا رو میشناسی!! لطفا گریه نکن ، از اینجا میبرمت مطمئن باش ، من و نانا نمیزاریم خواهرمون اینجا زندگی کنه، پدر نباید بفهمه که ما میایم اینجا برای همین در این یک هفته من و نانا برای دیدنت نیومدیم...لطفا دیگه گریه نکن
خودش شروع کرد به گریه کردن...طاقت دیدن اشکای برادرمو نداشتم پاشدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو به سرش چسبوندم ، ازش خواستم گریه نکنه...
اما هم اون و هم من انگار یه دریا از اشک پشت چشمهامون پنهان شده بود و قطره قطره از اب اون دریا بیرون می چکید، اب این دریا تمومی نداشت
کریس صورتم رو بوسید و دستشو رو زخم روی زانوم گذاشت
_آخ
کریس : مواظب خودت باش...بلایی سر خودت نیار مین کی ، باشه؟ اگه بلایی سرت بیاد من و نانا خودمون رو نمیبخشیم
من هم صورتشو بوسیدم و گفتم : از این به بعد مواظب خودم هستم
کریس : باید بریم ، باز هم میایم پیشت...! ببینم راستی...با وجود جیری احساس تنهایی میکنی؟ «یه خنده کوچولو که بین اشک هاش قایم شده بود کرد »
_جیری...؟ برادر به نظرت جیری جای تو و نانا رو برای من پر میکنه؟
کریس : مین کیا ، بهت قول میدم نزارم اینجا بمونی...حتی اگه شده تورو با خودم به چین ببرم اینکارو میکنم ، بهم اعتماد کن!
_________________________________
از زبون نانا :
کریس از اتاق اومد بیرون و گفت بریم
_میخوام مین کی رو ببینم...!
کریس : نه ، بزار راحت باشه ، خودم باهاش حرف زدم. بیا زود بریم مگرنه پدر شک میکنه!
سرمو تکون دادم و از پرورشگاه خارج شدیم...مین کی رو دیدم که پشت پنجره اتاقش درحالی که جیری رو بغل ک ده وایستاده و مارو نگاه میکنه
بعد از اینکه متوجه من شد رفت داخل
حق داشت ازم دلگیر باشه...چرا گذاشتم بیاد اینجا؟؟
رفتیم خونه....جین دم در وایستاده بود و یکی از ابروهاشو بالا داده بود و مارو نگاه میکرد...
پدر پشت سرش وایستاده بود
جین مین : کریس...نانا...کجا بودید بدون اینکه به ما اطلاع بدید؟
کریس اومد جلو : به بچه مربوط نیست !
????????????
بابا اخم کرد : با خواهرت درست صحبت کن «جین ببخشید نقشت بد شده اما کسیو واسه این نقش نداشتم ببخشید گلی »
بابا کمی مکث کرد و ادامه داد : چرا به اون پرورشگاه رفته بودید؟ رفتید که اون بچه رو ببینید؟؟
من و کریس متعجب همدیگه رو نگاه کردیم
جین مین : چیه؟ جاخوردید؟ فکر کردید ما چی ایم که سر کارمون بزارید؟ چرا رفته بودید اون بچه رو ببینید؟
کریس : اون بچه اسم داره ، اگه نمیدونی بدون ، اسمش مین کیه ، خواهرته ، اون کسیه که اگه مادر بود به داشتنش افتخار میکرد ! با اینکه بچه است اما دلش از من ، تو ، نانا و پدر هم پاک تره!!
پدر با شنیدن اسم مادر عصبانی شد و گفت : اون بچه از وقتی که رفت پرورشگاه دیگه هیچ کس و کاری نداره ، مثل خیلی دیگه از بچه هایی که اونجان ، این دفعه اخری بود که اونرو دیدید ، کریس...از فردا برمیگردی چین و سرکار میری!! نانا توهم بعد از تموم شدن ترم امسالت برای ادامه تحصیل به چین میری!!
رنگ از صورت هر دوتامون پریده بود
کریس : من دیگه نمیخوام به چین برگردم!
پدر : این دست خودت نیست..!
جین بغل چشم مارو نگاه میکرد و پوزخند میزد
_________________________________
از زبون خودم «مین کی»
شیون هی وارد اتاق شد و کنارم نشست
شیون هی : مین کیا...! تو نمیدونی چرا پدرت خواسته تورو به اینجا بیارن؟
_از جین شنیدم که مادر بعد از بدنیا اوردنم مرد...فکر کنم به این خاطر باشه که اونا ازم متنفرن...!
شیون هی : این که خیلی بده ، تو چه تقصیری داشتی؟یعنی پدرت نمیتونه این رو متوجه بشه؟
_فکر نمیکنم...
کمی به جیری خیره شدم و بعد به چشمهای شیون هی زل زدم و پرسیدم : تو...! چرا اینجایی؟
شیون هی آهی کشید و گفت : کسی غیر از پرستار کیم و مدیر نمیدونن چرا من اینجام...? اما خب ، تو دوست منی ! برای همین بهت میگم
ادامه داد : من پدر ، مادر ویه برادر داشتم که دو سال از من بزرگتر بوده اسمش رو به خاطر ندارم ، اما اون برادر واقعی من نبوده ، مادرم همسر دوم پدر بوده و پدر بعد از فوت همسر اولش با مادرم ازدواج میکنه و یکسال بعد من بدنیا میام ، اون موقع مادرم سخت بیمار میشه ، پدر دلش میخواست دو پسر داشته باشه...پدرم معتاد بوده و انقدر مادرم رو کتک میزده که مادرم بیماریش وخیم تر میشده...یک شب مادرم خونه ترک میکنه و میره
پدر هم من رو میزاره اینجا و...همه این هارو پرستار کیم برام گفته
_یعنی مادرت زنده است؟
شیون هی : اگه زنده بود من رو پیدا میکرد...
_واقعا متاسفم...!
شیون هی : چرا؟؟؟ من گذشته رو فراموش کردم...پدر ، مادر و برادرم رو ، من اینجا زندگی میکنم ، خانم کیم مادرمه و شماها خواهر و برادر های من هستید
فکر میکردم شیون هی بعد از تعریف ماجرا گریه کنه اما اینکارو نکرد و بهم لبخند زد
شیون هی : این عروسک خیلی خوشگله...
_اسمش جیریه!
شیون هی : کی برات خریده؟
_خواهرم از جه جو برام اورده
شیون هی : چه خواهر مهربونی داری! امروز که اینجا اومد معلوم بود خیلی دوست داره!
_منهم خیلی دوسش دارم!
در مورد لوهان کنجکاو شده بودم ، دلم میخواست از شیون هی در موردش بپرسم...
_شیون هی...لوهان چرا اینجاست؟
شیون هی : خب...راستش اون درمورد خودش چیزی به هیچکس نمیگه ، یک سال پیش اون به اینجا اومد گوشه گیر و ضعیف بود ، چیزی با خودش نداشت جز یک گردنبند...
_که اینطور...!
شیون هی : راستش ، تو اولین کسی هستی که اون باهات حرف میزنه...!
_چی؟
شیون هی : اون اصلا میل به حرف زدن نداشته ، از وقتی تو به اینجا اومدی کمی حالش بهتر شده
در فکر فرو رفتم...
_________________________________
یک ماه بعد ، داستان از زبون نانا :
کریس به چین برگشته بود...نمیدونستم بعد از رفتنش چکار کنم؟ اما اون ازم خواسته بود به مین کی سر بزنم ، اما نمیتونستم...! یک ماه بود که از مین کی خبر نداشتم...
موقع شام بود ، یون چند نوع غذای خوب درست کرده بود ...انگار مهمون داشتیم اما کسی به من چیزی نگفته بود
جین وارد اتاق شد ، اومد سمت من و از پشت بغلم کرد
جین مین : میدونی مهمون داریم؟
_از غذاهایی که یون پخته معلومه
جین مین : میدونی کیه؟
_نه...! تو میدونی؟
جین مین : خانم جونگ می هی
_نمیشناسم...! کیه؟
جین مین : قراره با پدر ازدواج کنه...همکار مادرمون بوده ، خانم خیلی برازنده ایه
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جین مین : تکرار کنم؟؟
_یعنی پدر میخواد ازدواج کنه؟
جین مین : اره همین هفته...
_من نمیزارم!!
جین مین : نمیتونی کاری بکنی! اینهفته قرار ازدواج گذاشتن
باورم نمیشد پدر بخواد مادرو فراموش کنه و با خانم می هی ازدواج کنه...
از پله ها پایین رفتم ، پدر روی یک مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد ، رفتم جلو...
_پدر..! جین راست میگه؟؟قراره با خانم جونگ ازدواج کنید؟
پدر : آ ، بهت نگفته بودم؟ حتما یادم رفته
یهو تو ذهنم یه جرقه خورد ، مین کی...
_جدی؟ خب پس اگه میخواید من موافقت کنم با ازدواجتون ، باید مین کی رو به خونه برگردونید!
پدر عینکش رو جا به جا کرد و گفت: مین کی کیه؟
_تا زمانی که اون برنگرده من با ازدواج شما موافقت نمیکنم
پدر : نیازی به موافقت تو نیست..! تو چند ماه دیگه میری پیش برادرت ، جین هم چند سال دیگه میاد پیشتون ، اونوقت من تنها میشم!! من حق ازدواج دارم...!
از حرف های پدر عصبانی شدم و از خونه بیرون رفتم...! برام مهم نبود پدر بفهمه که کجا میرم؟؟ بعد از یک ماه میخواستم مین کی رو ببینم
_________________________________
از زبون خودم «مین کی»
داخل حیاط پیش شیون هی نشسته بودم و باهم با عروسک هامون بازی میکردیم...جیری عروسک من بود ، ایری عروسک شیون هی...
مشغول بازی بودم که یکهو چشمم به در خورد ...نانا وارد حیاط شد
خیلی خوشحال شدم و سمتش دویدم و بغلش کردم...
_نانا ، پس کریس کجاست؟ همراهت نیومده؟
نانا کمی مِن مِن کرد و گفت : خب...کریس یک ماه پیش برگشت چین...!
از شنیدن این خبر جا خوردم ، همون اندازه ای که دلم برای نانا تنگ شده بود برای کریس هم تنگ شده بود...
نانا رو بردم تو اتاقم ، روی تختم نشست و در و دیوار رو نگاه میکرد ، دستشو روی صورتم کشید و گفت : اینجا بهت سخت نمیگذره؟
سرمو تکون دادم و گفتم : شیون هی نمیزاره تنها باشم...!
نانا : مین کی...
_بله؟
نانا : پدر میخواد ازدواج کنه...!
_نانا...اون دیگه پدر من نیست!
نانا : چی؟ مثل بزرگترا حرف میزنی
_نه ، راست میگم...وقتی من دیگه بچه اون نیستم اون هم دیگه پدر من نیست و به من مربوط نمیشه این که میخواد ازدواج کنه!!
نانا : هر چیزی گفته بشه در حد یک حرفه و اینکه تو بچه ی پدری عوض نمیشه مین کی...هیچوقت!! این خبر رو بهت دادم که بگم امیدی هست که به خونه برگردی!
با شنیدن این حرف کمی ناراحت شدم...چطور از لوهان دل بکنم؟
_من به خونه برنمیگردم!
نانا : منظورت چیه؟ اینجارو انقدر دوست داری؟
_نونا «خواهر بزرگتر» من دیگه اونجا برنمیگردم...
_________________________________
فردای اونروز مثل بقیه روز ها داشتم با شیون هی و عروسک هامون داخل حیاط بازی میکردیم که یکی از بچه های پرورشگاه به اسم ایون شین بالای سرمون ظاهر شد
ایون شین : به به ، چه عروسک خوشگلی!!
دستشو دراز کرد و جیری رو ازم گرفت
_هی...چکار میکنی؟ اونو بدش به من!!!
ایون شین : چی؟؟؟ نشنیدم خانم کوچولو!
_گفتم عروسکمو بهم برگردون...!
ایون شین : حرف نباشه..! این دیگه مال منه
بلند شدم و باهاش درگیر شدم که جیری رو ازش بگیرم...
ایون شین ، جیری رو بهم نداد و سمت دوستاش پرتش میکرد ، انقد پرت شد که پارچش تیکه تیکه شد
نمیتونستم جیری رو ازشون پس بگیرم ، دختر ضعیفی بودم...رفتم تو اتاق و نشستم و کلی گریه کردم، دیگه جیری رو نداشتم که بخوام باهاش درد دل کنم....! جیری....!!!!!!
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_
روز بعد یگوشه از حیاط نشسته بودم و به یک کنج خیره شده بودم و به جیری فکر میکردم که یهو جیری رو مقابل چشمهام دیدم ، سرمو رو به بالا چرخوندم....لوهان!!!
لوهان لبخند میزد و جیری رو که در دستش داشت رو به من گرفته بود
لوهان : بگیرش...! دیگه سالم سالمه
_چ...چطوری؟
لوهان : دیشب خودم برات درستش کردم!!
به چشماش خیره شدم و شروع کردم به گریه کردن...
لوهان : چیه؟ نمیخوای از دستم بگیریش؟
جیری رو گرفتم و ازش تشکر کردم...
لوهان روی زمین کنارم نشست
لوهان : میدونستم خیلی دوسش داری! دیروز بعد اینکه دیدم نتونستی ازشون جیری رو پس بگیری رفتم و من ازشون گرفتمش...خیلی پاره شده بود ، دیشب برات دوختمش
_ممنونم....!
کمی سکوت کردیم که بعد پرسیدم
_میتونم بپرسم چرا اینجایی؟
لوهان : من دلیلشو به هیچکس نگفتم.
_هر جور راحتی...!
لوهان : اما دلم میخواد تو بدونی!
متعجب شدم و گونه هام قرمز شد
لوهان ادامه داد : مادرم مثل مادر تو زمانی که منو بدنیا میاره از دنیا میره...! یه خواهر بزرگتر دارم که اسمش میون هانه ، پدرم میره خارج و اونجا زندگی میکنه ، و مارو در کره رها میکنه...خواهرم از پس من برنمیاد و من رو اینجا میزاره و میره...! ازش هیچ خبری ندارم...
یهو قلبم گرفت و داد زدم
لوهان چشماش گرد شد : چی شده؟
_خیلی درد داره.....
و بیهوش شدم
????????????
وقتی بهوش اومدم لوهان بالای سرم بود ، اروم چشم هامو باز کردم
_اینجا بهشته؟
لوهان خندش گرفت : نه...
_پس چرا تو بالای سرم وایستادی؟
لوهان : چون باهات اومدم بیمارستان
چشم هامو چرخوندم...بیمارستان بود
لوهان : خواهرت هم اومده ، نانا...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از زبون نانا :
خانم کیم پرستار پرورشگاه منو برد یگوشه...میخواست باهام در مورد دلیل بیهوشی مین کی صحبت کنه
رو به روش وایستادم
خانم کیم : راستش نمیدونم چطور باید بگم؟؟...اما شما حق دارید بدونید ، مین کی امروز یکهو داخل حیاط از هوش رفت ، اونو سریعا به بیمارستان منتقل کردیم ، وقتی به اینجا رسوندیمش دکتر بعد از معاینش گفت که باید ازش اِکو «فکر میکنم اسم اون دستگاه باشه ،البته شک دارم» بگیریم....بعد از اینکه نتیجش اومد دکتر گفت مین کی یه بیماری قلبی ارثی داره...
جاخورده بودم...سرم گیج میرفت...یادمه مادر هم همین بیماری رو داشت ، چرا باید از بین ماها این بیماری به مین کی برسه؟؟
خانم کیم : حالتون خوبه؟ راستش من فکر میکنم بهتره مین کی رو با خودتون ببرید...! پرورشگاه جاییه که ممکنه حالشو بدتر کنه
_نه...خودش نمیخواد از پرورشگاه بره!
خانم کیم : پس انتخاب رو به خودش واگذار کنید...بزارید جایی باشه که راحت تره...اما لطفا توهم بهش سر بزن و نزار تنها باشه!!
سرمو تکون دادم و از بیمارستان رفتم...نمیتونستم با مین کی رو به رو بشم
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از زبون خودم «مین کی »
خانم کیم وارد اتاق شد منتظر بودم نانا هم باهاش وارد بشه...
خانم کیم : خواهرت برگشت...نمیتونست زیاد بمونه
کمی ناراحت شدم...
برگشتیم پرورشگاه ، شیون هی و ووبین انگار منتظرمون بودن
شیون هی ، جیری رو دستش گرفته بود که با دیدنم اونو بهم داد ، ازش تشکر کردم
روی تختم نشستم ، ووبین ، شیون هی و لوهان هم روی تخت های خودشون نشستن
لوهان : باید استراحت کنی...! زودتر بخواب...!!!!!!
مجذوبش شده بودم
لوهان : اتفاقی افتاده؟
کمی مِن مِن کردم و گفتم : نه...
برق ها خاموش شدن...
احساس میکردم لوهان داره نگام میکنه اما از خودم واکنشی نشون ندادم
اونشب زود خوابم برد....!!!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
نه سال بعد.....از زبون نانا :
پدر با جونگ می هی ازدواج کرد...می هی تقریبا رفتار خوبی با ما داشت ، پدر یک سال بعد از ازدواج، درست زمانی که درس من تموم شد به یه بیماری سخت دچار شد ، من هم در دانشگاه دونگ گوک سئول ، قبول شدم و دیگه پدر نزاشت به چین برم ، کریس ماه پیش به کره برگشت ، اون هر سال دو ماه به کره میومد و کنار ما میموند و سعی میکرد بیشتر روز خودش رو با مین کی بگذرونه . در واقع میخواست مین کی احساس تنهایی نکنه ، ماه قبل پدر مارو ترک کرد «از دنیا رفت» بعد از مرگش می هی موند و به گفته ی خودش میخواست پیشمون بمونه که ما احساس تنهایی نکنیم....!!!
قصد داشتم مین کی رو برگردونم ، می هی هم مخالفتی نداشت ، فقط جین وجود مین کی رو قبول نداشت
وارد اتاق مادر شدم...یک صندوقچه از زیر تخت بیرون کشیدم ، مادر هیچوقت نمیخواست به اون صندوق نزدیک بشیم ، اما کنجکاوی من باعث شد این صندوقچه بعد از سال ها باز بشه
توی اون صندوق یک برگه کاغذ بود
کاغذ رو باز کردم....یک برگه ازمایش
که چیز های عجیبی توش بود ، من سال اخر پزشکی رو میخوندم
میتونستم متوجه بشم چی نوشته؟
باورم نمیشد ....دستم سست شده بود و برگه از دستم توی صندوق افتاد ، مات و مبهوت بودم و به صندلی چوبی مادر نگاه میکردم....چرا؟؟؟
مادر علاوه بر بیماری قلبی ، به بیماری سرطان مبتلا بود اما خودش خواسته بود درمان نشه....چطور وقتی از وجود مین کی باخبر بود اینکارو کرد؟؟ چرا میخواست مارو ترک کنه؟
اونشب سر میز شام نشسته بودیم که می هی گفت : مین کی ، کی برمیگرده؟
جین مین : هیچوقت ....!
می هی : اون خواهرته باید برگرده!!
جین مین : تنها خواهر من ناناست
افکارم رفت سمت اون برگه ازمایش ، اگه اونرو به جین نشون بدم ، دلش نرم میشه و میزاره مین کی بعد از نه سال به خونش برگرده...
بعد از شام جین رو بردم تو اتاقم ، روی تختم نشوندمش ، برگه ازمایش رو اوردم و نشونش دادم
_جین...این رو نگاه کن...! شاید چیزی متوجه بشی!!
یه نگاه روزنامه وار بهش انداخت و گفت : این یه ازمایش قدیمیه! نه چیزی متوجه نمیشم!
براش توضیح دادم
جین بعد از شنیدن ماجرا متعجب شد ، اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و میخواست گریه کنه ، اما جلوی خودشو میگرفت
بغلم کرد و ازم معذرت خواهی کرد در واقع باید از مین کی معذرت میخواست
????????????
اونشب به این فکر میکردم که چرا باید بعد از نه سال من به سراغ اون صندوقچه برم؟؟؟ اگه سال ها قبل این کاررو میکردم مین کی این چند سال پیش ما زندگی میکرد ، کریس به چین نمیرفت و شاید ما در ارامش زندگی میکردیم!!(اما اون نمیدونست ، شاید این به این خاطر بود که مین کی قراره با کسی در این مدت اشنا بشه که تمام زندگیشو تغییر بده)
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از زبون خودم «مین کی»
از رفتن پدر ناراحت بودم...اما یه حس عجیب داشتم...بعد از چند سال حس ارامش
بعد از اولین باری که بخاطر بیماری قلبیم بیهوش شدم ، هزاران بار دوباره همین اتفاق برام افتاد ، این بیماری هم خودم و هم اطرافیانم رو ازار میداد ، گاهی بعد از بد شدن حالم احساس میکردم شب ها صدای گریه ی یه پسر رو میشنوم
اما نمیدونستم اون کی بود؟ هیچوقت هم بدنبال اون صدا نرفتم!!
وقتی ده ساله شدیم ووبین و لوهان به اتاق کناری منتقل شدن و من و شیون هی در اتاق خودمون موندیم! پرستار کیم از اینجا رفت و بعد از اون خانم جوونی به اسم هان مین سئو اومد
من شانزده ساله بودم و لوهان هجده ساله...
اونشب سمت کمدم رفتم و جیری ، عروسک زمان بچگی هام رو از اونجا بیرون اوردم
لمسش کردم...احساس کردم یک کاغذ زیر دستمه اون خش خش میکرد
خوب دست کشیدم...«جیری روی لباسش یه جیب کوچیک داشت» داخل جیبش یه کاغذ پیدا کردم ، اون رو باز کردم ، ظاهرا یه نامه بود
یادم افتاد شب قبل جیری رو به لوهان دادم ، لوهان بد خوابی داشت بهش گفتم اگه جیری پیشت باشه خوب میخوابی
کاغذ رو خوندم ، اینطور نوشته بود :
مین کیا....از وقتی به پرورشگاه اومدی حالم عوض شد ، احساس تنهایی که داشتم تقریبا با وجود تو از بین رفته بود ، وقتی بهت نگاه میکردم داخل چشمهات یه حس خاص میدیدم ...وقتی باهات حرف میزدم حالم بهتر میشد ، احساس تغییر در خودم میکردم....وقتی برام حرف میزدی حسی داشتم شبیه به اینکه داخل کلماتت گم میشم...و تو منو پیدا میکنی...مین کیا!!! وقتی حالت بد میشد من شب رو با گریه به صبح میرسوندم! میترسیدم از دستت بدم ....وقتی خواهرت به دیدنت میومد فکر میکردم میخوای منو تنها بزاری و بری! خیلی ناراحت میشدم! مین کیا...تو کسی هستی که من بهش نیاز داشتم!!! برای ارامشم ...امشب که این عروسک رو به من دادی به ذهنم رسید که حرف های دلم رو بعد از نه سال برات بنویسم!!! نمیتونستم مستقیم بهت بگم...! میترسیدم ناراحت بشی! مین کیا...ازت یه چیز میخوام ، اگه این نامه رو خوندی و تو هم به من علاقه داری روز بعد جیری رو بزار دم در اتاق! اگه نه ، این کار رو نکن ، من تا شب منتظرم!
لوهان
حالم عوض شده بود....این نامه؟ لوهان؟؟؟ نوشته هاش!!!
در این نه سال خیلی وقت ها باهام صحبت میکرد ، وقتی ناراحت بود سراغ من میومد...وقتی حرفی داشت از من میخواست به حرفاش گوش کنم....!!
اون شب با خودم کلی فکر کردم...آره ، من هم بهش علاقه داشتم!! همه حس هایی که اون به من داشت رو من هم نسبت بهش داشتم!
اما...چطور باهاش رو به رو بشم؟؟؟؟
یا....اگه این عشق باشه؟؟؟ تا کجا کشیده میشه؟؟؟ تا اخر عمر؟؟ این عشق میتونه اسیب بزنه؟؟
اونشب بی خوابی سراغم اومده بود ، نمیتونستم بخوابم!!
اما دم دمای صبح بود که چشمام سنگین شد و خوابم برد
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_
روز بعد ساعت یک ظهر از خواب بیدار شدم...موقع ی خوردن نهار بود
شیون هی از اینکه تا اون موقع خوابیده بودم متعجب بود...باهم رفتیم سالن غذا خوری...
روی صندلی های یه میز دو نفره نشستیم ، با نگاهم سعی کردم لوهان رو پیدا کنم...رو به روی ما با ووبین نشسته بود
موهاشو زده بود بالا ، خیلی خوشتیپ شده بود
دلم میخواست جریان نامه رو برای شیون هی توضیح بدم...
اما فکر کردم بهتره بعدا بهش بگم!هنوز خیلی زود بود
وقتی برگشتیم رفتم داخل اتاق و جیری رو برداشتم ، تردید نداشتم!! منم از اینکه احساسمونو از هم قایم میکردیم خسته شده بودم!!
لوهان هنوز برنگشته بود ، جیری رو دم در گذاشتم و رفتم داخل اتاق
شیون هی : مین کیا...جیری دم دره!
_خودم گذاشتمش
شیون هی : برای چی؟
_خب.....بعدا بهت میگم
شونه هاشو بالا انداخت و رفت تو حیاط
دل تو دلم نبود ، خیلی استرس داشتم
ووبین در زد و وارد اتاق شد
ووبین : مین کی...لوهان تو حیاط نشسته ، میخواد تورو ببینه!!
_م...م...منو؟
ووبین : اره
همراهش رفتم ، جیری دم در نبود ، فهمیدم که لوهان حتما دیدتش
وارد حیاط شدم ، لوهان همون گوشه ای که نه سال پیش نشسته بودم و برای جیری گریه میکردم نشسته بود
اون گوشه هیچکس مزاحم ما نمیشد
لوهان با دیدن من ایستاد
اروم جلو رفتم ، ووبین یه چشمک زد و رفت سمت شیون هی و کنارش نشست
قلبم تند تند میزد و دستام میلرزید
ادامه دارد