ارسالها: 236
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: Aug 2012
سپاس ها 1189
سپاس شده 395 بار در 182 ارسال
حالت من: هیچ کدام
15-09-2012، 21:19
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-09-2012، 21:45، توسط ستایش***.)
آخیششششششششششش
من یه بار تا اونجایی که شقایق رفته خونه ی مادر شوهرش شمال وبعد با خسرو برگشت
خوندم بعد رفت اعصابم بد جور خود شد از اون روز
حسابی رو مخم یورتمه میرفت
هیچی دیگه اومدم پیداش کردم
قربون دستت عزیز
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج
رهـــا
رهــــــــا
رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
ارسالها: 118
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Sep 2012
سپاس ها 551
سپاس شده 525 بار در 215 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خوبه ولی زیادی طولانیه خیلی زیاد مرسی
ارسالها: 652
موضوعها: 120
تاریخ عضویت: Aug 2012
سپاس ها 28157
سپاس شده 27548 بار در 10441 ارسال
حالت من: هیچ کدام
مَن فَصله اَوَلو دُوُمِشو خوندَم خِیلی اِحسآسی بود ..
اَگه وَقت کَردَم بَقیَشَم میخونَم ..!!
ارسالها: 712
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Jul 2013
سپاس ها 352
سپاس شده 922 بار در 584 ارسال
حالت من: هیچ کدام
طولانیهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
فقط از اینا : )
ارسالها: 218
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: May 2013
سپاس ها 551
سپاس شده 2836 بار در 224 ارسال
حالت من: هیچ کدام
31-07-2013، 16:19
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-07-2013، 16:21، توسط s1368.)
با اجازه تون بقیه رمان رو من میذارم، امیدوارم ناراحت نشید:
فصل هجدهم
براي رفتن به مراسم ازدواج بهنوش شك داشتم از طرفي هم نمي توانستم تنها بروم . با خسرو مي رفتم ولي از روبه رو شدن خسرو با علي مي ترسيدم . خسرو اصرار داشت با دوستان دانشگاهيم آشنا بشود و از طرفي هم با افشين رابطه دوستانه اي برقرار كرده بود و به نظر او نرفتن به جشن ازدواجشان كار درستي نبود.
بر خلاف اصرار خسرو به آرايشگاه نرفتم و موهايم را خيلي ساده به دورم ريختم و آرايش ملايمي كردم و كت و دامن سرمه اي رنگم را كه خيلي بهم مي آمد پوشيدم . وقتي خسرو به خانه پدرم آمد تا به جشن برويم از سادگي من تعجب كرد و گفت :
شقايق چرا نرفتي آرايشگاه ؟
لبخندي زدم و گفتم :
اين جشن ها با جشن هائي كه تو مي روي خيلي فرق مي كنه محيط دانشجوئيه . دلم نمي خواد مثل يه مانكن اروپائي توي جشن باشم
خسرو با لاقيدي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
هرجور كه خودت مي خواهي ، براي من تو هر جور كه باشي قشنگي
در عوض خسرو خيلي آراسته و زيبا شده بود. در بين راه سبد گلي كه سفارش داده بود را گرفت و حركت كرديم . مراسم جشن در منزل پدر افشين برگزار مي شد.خانه اي بزرگ در مركز شهر با حياطي بزرگ كه حوضي در وسط آن خودنمائي مي كرد. تمام حياط را زيسه بودند و دور تا دور حوض ميز و صندلي چيده بودند. سبد گلي را كه خسرو گرفته بود به حدي بزرگ بود كه دو كارگر به زحمت وارد خانه كردند. وقتي وارد پذيرائي شديم همه چشمها به سمت ما برگشت . حدسم درست بود همه دانشجويان با نامزدهايشان حضور داشتند . بهنوش در لباس عروس بسيار زيبا شده بود و افشين هم جذاب شده بود . از علي و آيدا خبري نبود نفس راحت كشيدم خسرو را به رامين و چند تا از همكلاسيهايم معرفي كردم و براي تعويض به اتاقي كه از قبل آماده شده بود رفتم و مانتويم را در آوردم و كمي موهايم را مرتب كردم و به سالن برگشتم . خسرو با رامين مشغول بود من هم به سمت بهنوش رفتم و به شوخي گفتم عروس خانم چطوري ؟
شقايق تا عروس نشي نمي فهمي . انگار روي ابرها راه مي رم .
خاك تو سر عقده ايت كنند. آنقدر آرزو داشتي لباس عروس بپوشي
بهنوش پشت چشمي نازك كرد و گفت:
نه اينكه تو نداري ؟
به راستي آرزوي لباس عروس پوشيدن نداشتم لااقل تا وقتي كه بهنوش را توي لباس عروس نديده بودم . از وقتي به ياد داشتم فكر اينكه يك روز به سن ازدواج برسم را نداشتم با توجه به بيماري هر لحظه انتظار مرگ را مي كشيدم . كم كم صداي موزيك بلند شد و اركستر مشغول نواختن و جوان ها شروع به رقص كردند . هنوز از علي و آيدا خبري نبود.
روبه بهنوش كردم و سراغشان را گرفتم
گمون كنم آيدا هنوز توي آرايشگاه گير افتاده . تو كه ديگه مي شناسيش
در همين موقع چشمم به خسرو افتاد كه سخت محو تماشاي آيدا و علي است . سريع كنارش نشستم و بعد از چند ثانيه با آرنج دستش به پهلويم زد و گفت :اين مرتيكه مزخرف اينجا چه مي كنه ؟
خسرو خواهش مي كنم چيزي نگو ، علي با افشين دوست صميمي هستند.
پوزخندي زد و بعد از دقايقي كه با عروس و داماد خوش و بش كردند به سمت محلي كه ما نشسته بوديم آمدند چون تمام بچه هاي دانشگاه اونجا بودند . با همه دست دادند و وقتي نزديك ما رسيدند آيدا بي خبر از همه جا با من و خسرو دست داد و با اين عمل علي هم مجبور شد با خسرو دست بدهد . خشم و انزجار خسرو به خوبي نمايان بود. نگاهي به من كرد و تنها به سلامي كوتاه اكتفا كرد و به همراه آيدا كنار بهنوش و افشين و درست روبروي ما نشستند.
با شلوغ شدن جشن و بعد از رقص همه نوبت به رقص عروس و داماد شد و خواننده يك آهنگ معروف خواند و اكثرا مشغول ب رقص شدند مي دانستم كه خسرو ه اين رقص علاقه دارد . جلوي من ايستاد و دستش را جلوي من دراز كرد و گفت:
عروسك من افتخار مي دهند ؟
نه حوصله نداشتم و نه علاقه اي به رقص ولي توي آن شرايط نبايد به خسرو گزك مي دادم . برخاستم به وسط سالن رفتيم خسرو دستانش را به دور كمرم حلقه كرد با اينكه لباسم تنگ بود ولي به خوبي از عهده اش بر آمدم . در حين رقصيدن چند بار به علي نگاه كردم با چشماني براق و خشمناك به من و خسرو خيره شده بود . مگر من چه كرده بودم ؟غير از اينكه با محرمم و همسرم مي رقصيدم ؟دلم مي خواست فرياد مي زدم و مي گفتم (( آي جماعت من بي وفا نيستم من دنبال ثروت و رفاه نرفتم هنوز هم دوستت دارم علي ولي بين ما خيلي فاصله است . به اندازه يك دنيا ))
بعد از رقص به بهانه خوردن آّب به سالن رفتم به دستشوئي رفتم از آينه نگاهي به خودم انداختم رنگم به كلي پريده بود . چند مشت آب به صورتم زدم و به ديوار تكيه كردم و گريه كردم رد سياهي روي گونه هايم نمايان شد تمام آرايشم را پاك كردم . حوصله ي آرايش مجدد نداشتم . فقط كمي رژگونه زدم و به سالن برگشتم و كنار خسرو نشستم .
خسرو را مي شناختم روي من خيلي حساس بود . مخصوصا وقتي پاي يكي از خاطره هاي من وسط بود . تمام آن شب حتي براي لحظه اي از كنارم جنب نخورد حتي براي شام و باعث خنده ي اطرافيان شده بود . حتي يك بار هم در گوشم گفت:
بگذار بخندند . مگر عشق زياد گناه است . خوشحالم كه هيچ كس اندازه ي من دوستت ندارد.
ديگر از جشن لذت نمي بردم و اعصابم خورد بود و زير نگاههاي پر از سرزنش علي و رفتار تمسخر آميز خسو شكنجه مي شدم . جشن چون در خانه برگزار مي شد تا 1 شب ادامه داشت. آيدا و علي زودتر از ما هديه هاي خود را دادند و رفتند . مي دانستم كه خسرو هديه اي گرانقيمت را در نظر گرفته . نوبت ما شد كنار بهنوش رفتيم خسرو از جيب كتش سه بليط هواپيما بيرون آورد و يك چك به مبلغ بالا به سمت افشين گرفت و گفت:
قابل شما رو نداره و زحمت است
گيج بودم چرا سه بليط ؟منظورش چيست ؟
بعد از مكث كوتاهي گفت:
يك سفر سه هفته اي به كيش . هتل هم رزرو شده فقط يك مزاحم داريد .
اشاره اي به من كرد و ادامه داد:
شقايق هم همراه شماست. من بخاطر يك مشكل نمي توانم همراهتان بيايم. شقايق هم بهتر است تهران نباشد .
بهنوش از خوشحالي دست زد و گفت:
زحمت چيه آقاي معيني ؟شقايق رحمته
خشمم به نهايت رسيده بود كم مانده بود بزنم زير گريه . قبل از خسرو از آنها خدافظي كردم و از خانه خارج شدم و به اتومبيل خسرو تكيه دادم .
ادامه فصل هجدهم
چند دقيقه بعد آمد كمي عصباني بود. جلو آمد و با لحن تندي گفت:
شقايق كارت اصلا درست نبود . صبر مي كردي با هم بيرون مي آمديم
سكوت كردم مي دانستم اگر حرف بزنم هم صدايم بالا مي رود هم مي زنم زير گريه . سوار اتومبيل شديم وقتي كمي دور شديم زدم زير گريه .
خسرو سكوت كرده بود و گذاشت تا خوب گريه كنم . و بعد با ملايمت گفت »
اتفاقي افتاده شقايق ؟از من خطائي سر زده ؟
با صدائي گرفته گفتم:
اين چه برنامه ايه چيده ايه ؟چرا به من برنامه ات را نگفتي ؟
با صدائي بلند خنديد و گفت:
يك مسافرت چند روزه براي تو لازمه . من احساس مي كنم خيلي خسته شدي
كلافه گفتم :
خسرو آن ها مي خواهند بروند ماه عسل مي فهمي ؟من چطور مزاحم آنها شوم
نگاه گذرائي به من انداخت و گفت «
شقايق خواهش مي كنم من يك مشكل دارم و تو نبايد توي تهران باشي ممكنه براي تو مشكلي پيش بياد
من نمي روم كيش دلايلت احمقانه است . تو مشكل داري من چرا بايد از تهران خارج بشوم ؟
عصباني شد نگاه تندي به من انداخت و اتومبيل را متوقف ساخت و با خشم گفت :
باز چي شده شقايق چرا بهانه مي گيري
سكوت كردم و كلافه شد و گفت«
باز پسرعموت رو ديدي و فيلت ياد هندوستان كرده؟
پوزخندي زدم و گفتم :
ديوانه تو فكرت مسمومه . من هركاري مي كنم باز تو بهم شك داري
با مشت به فرمان كوبيد و گفت :
سعي بيهوده كردن از پر كردن است . فكر كردي نفهميدم وقتي علي آمد چه حالي شدي ؟از آن موقع آشفته و حيراني
واي خسرو تو دوباره شروع كردي ؟چند بار بهت بگم من علي را فراموش كردم اين توئي كه نمي خواي گذشته را فراموش كني و نسبت به من و علي حساسي . من از دست تو چيكار كنم
باز ناخواسته اشك پهناي صورتم را گرفت . جايي كه توقف كرده بوديم جلو يك پارك بود از اتومبيل خارج شدم به اتومبيل تكيه دادم بي صدا شروع به گريه كردم . دقايقي بعد خسرو هم پياده شد . كنارم ايستاد و گفت :
حق باتوست . معذرت مي خوام
هركاري مي خواي ميكني بعد معذرت مي خواي
دستم را گرفت و بوسيد و گفت:
دست خودم نيست . عشقت پاك منو ديوانه كرده. خانمي كن بازهم كثا قبل من را ببخش
دستش را پس زدم و گفتم : ولم كن تو درست بشو نيستي اين مسخره بازيها را تا كي بايد تحمل كنم
خنديد و گفت:تا آخر عمر . حالا آشتي
من كه قهر نيستم آشتي كنم
زود باش بخند .
هركاري كردم خنده ام نگرفت . دستانم را گرفت .و گفت:
شقايقم خانمم بخند. دل خسرو كوچيكه مي شكنه ها اگر نخندي
از اين كه نازم را مي كشيد لذت مي بردم و كلماتي كه به كار مي برد گل خنده را روي لبهايم آشكار كرد. خسرو با صداي بلند خنديد و گفت:
حالا شد يه چيزي .حالا فردا عصر بيام دنبالت ؟مي ري كيش
نوچ تا دليل قانع كننده نداشته باشي نه
عزيزم به من اعتماد كن تو بايد با آنها بري . مشكلي ندارند تازه خوشحال هم مي شوند . برايت اتاق جدا گرفتم .
ديگر جاي مخالفتي نبود . وقتي خسرو حرفي مي زد بايد مي شد و عوض نمي كرد حرفش را . و بايد مي رفتم .
وقتي به خانه پدرم رسيديم دستانم را بوسيد و گفت:
از من كه ناراحت نيستي ؟
نه ولي دليل كارهايت را نمي فهمم
لبخندي زد و گفت: مهم نيست بعدا مي فهمي . ساعت هفت پرواز داريد. ساعت 6 ميام دنبالت . حالا برو بخواب و به هيچ چيز فكر نكن .
شب بخير گفتم و از اتومبيل خارج شدم. سعي كردم بخوابم ولي تا صبح كابوس و خوابهاي وحشتناك ديدم .
عصر روز بعد خسرو به منزل پدرم آمد . با ساكي از وسايل ضروريم به همراه خسرو به فرودگاه رفتيم بهنوش و افشين هم در فرودگاه منتظرمان بودند . ساعتي بعد هواپيما به مقصد كيش پرواز كرد. با اين كه با بهنوش خيلي صميمي بودم اما در كنار افشين معذب بودم . از خسرو دلخور بودم و دليل اجبارش را نمي دانستم . سفر اولم له كيش بود. يك ساعت بعد رسيدم . كيش جزيره زيبا و جادوئي بود . هوا خيلي گرم بود . افشين بلافاصله ماشين گرفت و به طرف هتل حركت كرديم . افشين رفتاري موقر و متين داشت و براي همين ديگر معذب نبودم . اما آن دو را اكثرا تنها مي گذاشتم. جلوي ساحل نشسته بوديم . بهنوش و افشين عاشقانه نجوا مي كردند به ياد رابطه سرد خودم و خسرو افتادم . به ياد عروسي بهنوش افتادم ،آن شب تمام زوجها باهم مي رقصيدند و مي خنديدند جز آِيدا و علي . پس چي شد آنهمه تعريف و تمجيد آيدا از زندگي اش .
براي خسرو يك ساعت پلاتيني خريدم كه مجبور شدم تمام پسندازم را براي خريدنش بپردازم ولي راضي بودم . اولين هديه اي بود كه براي خسرو گرفتم .
صبح روز بعد تهران بوديم . دلم بدجوري براي خسرو تنگ شده بود . با دست گلي به دست آمد و بسيار جذاب شده بود . براي اولين بار بود كه از ديدنش انقدر خوشحال مي شدم . جلوي ديدگان همه سخت در آغوشش گرفتم و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت. چشمانش يك چيز جديد نشان مي داد و مي درخشيد. بهنوش و افشين با ما نيامدند . لحظه ي آخر بهنوش گفت:
شب مي بينمت شقايق
به شوخي گفتم :
برو به جهنم ديگر نمي خواهم ببينمت
ولي برايم سوال بود .
خسرو با بي قراري خاص نگاهم مي كرد و با لحن شيريني گفت:
خسته نيستي كه شقايق ؟
نه چرا خسته باشم
لبخند مرموزي زد و گفت:
چون امروز بايد برگزدي خانه سرقولت كه هستي
منظورش را خوب فهميدم سرم را به زير انداختم و به آرامي گفتم :
نمي خواهي از خانواده ام خدافظي كنم ؟من سر قولم هستم آقاي عجول هروقت تو بخواي
قبلا بهشان گفتم . عصر مي ريم خدافظي قبول ؟
در جوابش به لبخندي اكتفا كردم پا روي پدال گذاشت و به سرعت حركت كرد . با صداي بلند گفت:
پيش به سوي خانه خوشبختي
وقتي خسرو مسير شمال شهر را گرفت فهميدم كه مرا به خانه اش مي برد. اضطراب و نگراني وجودم را گرفت . چشمانم را بستم و خودم را به سرنوشت سپردم . چند دقيقه بعد اتومبيل متوقف شد .
شقايق خوابي ؟
چشمانم را باز كردم . به رويش لبخند زدم . حدسم درست بود. جلوي خانه اش بوديم .
به خانه ات خوش آمدي
ممنون
خنديد و گفت:
بدجنس برايم سوغاتي نياوردي
خنده ام گرفت اولين باري بود كه از من هديه مي خواست . در كيفم را باز كردم و جعبه ساعت را به سمتش گرفتم
با سرخوشي خنديد و گفت:
اين شد يه چيزي . آخر مي داني شقايق داشتم از حسادت مي تركيدم . تو تا حالا برايم يه شاخه گلم نگرفته بودي
بازش كن آقاي عجول و حسود
روي صندلي راحتي اش نشست و با عجله بسته را باز كرد و نگاه معني داري بهم كرد و گفت:
ولي اينكه خيلي گران قيمت است همه پولت را دادي اين را خريدي .
همه اش را نه ولي بيشترش را چرا . قابل تو رو نداره
جلو آمد و صورتم را بوسه باران كرد و گفت:
تشكر عزيزم . بهتره بري بالا استراحت كني تا عصر من جائي كار دارم سعي مي كنم عصر برگردم خانه
ساكم را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم . وقتي وارد اتاقم شدم خانم آرايشگري كه هميشه مرا آماده مي كرد را ديدم . سلام كردم و با تعجب گفتم:
براي گريم امديد خانم
حالا معني استراحت را فهميدم . از كار خسرو هيچ سر در نياوردم . شايد مي خواست براي اولين شب زندگيمان آماده شوم. خانم آرايشگر سريع مشغول شد . وقتي خودم را ديدم چهره ام نا آشنا بود. بيشتر از همه تاج نقره اي كه روي سرم خودنمائي مي كرد باعث حيرتم شد. همان موقع مهري وارد شد با جعبه اي بزرگ و سفيد . بعد از احوالپرسي گفت:
خانم لباستان آماده است
با خشم جلو رفتم و گفتم:
مهري معني اين كارها چيست ؟ خسرو كجاست ؟
نمي دانم خانم . آقا به من گفتند چيزي نگم
وقتي خانم آرايشگر جعبه سفيد را باز كرد چشمم افتاد به لباس عروس . با صداي بلند گفتم :
خسرو ديوانه ....
فصل نوزدهم
چاره اي جز پوشيدن لباس نداشتم . وقتي لباس را پوشيدم و خودم را در آينه ديدم باورم نمي شد اين عروس زيبا من باشم . لباس هم خيلي زيبا بود و هم خوش دوخت بود يقه اش كمي باز بود ولي به زيباييش مي ارزيد. با پوشيدن شنل جلوي سينه ام را پوشيدم . تمام لباس به طرز زيبائي سنگ دوزي شده بود و دامن لباسم از پشت دنباله اي بلند داشت. همه چيز كامل بود جز تور . آرايشگر تور را روي سرم وصل كرد به ثول خسرو محشر بود و خودم از ديدن چهره ام در آينه سير نمي شدم . حالا ياد حرف هاي بهنوش مي افتم به خودم گفتم ((شقايق ديدي تو هم عروس شدي ؟ يادته به بهنوش مي گفتي عقده اي ؟ واي بهنوش كجائي كه ببيني روي ابرها سير مي كنم ))چند ضربه به در خورد و خسرو وارد شد. او هم خيلي جذاب شده بود. اصلاح كرده بود و كت و شلواري سرمه اي به تن داشت با بلوز سفيد و كراواتي سرمه اي طرح دار. دسته گلي زيبا با رزهاي سرخ به طرح آبشار به دست داشت جلو آمد بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و با بغض گفت :
شقايق تو محشري
خواستم اعتراض كنم و دليل كارش را بدانم كه انگشتانش را روي لبهايم گذاشت و به سكوت دعوتم كرد . جعبه اي از داخل جيب كتش در آورد و به دستم داد و گفت:
اين هم رونماي عروس خوشگلم
جعبه را باز كرد . سرويس جواهر زيبائي بود خودش برايم بست ، خنديدم و گفتم :تو ديوانه اي خسرو
با صدائي بلند خنديد و گفت:
ديوانه كمه . اگر تا شب نميرم بايد خدا را شكر كنم
صدائي نا آشنا از پشت سرم شنيدم . خانم جوان با دوربين فيلمبرداري پشت سرمان ايستاده بود و گفت:
آماده ايد آقاي معيني ؟
خسرو بازوم را گرفت و گفت:
بله خانم لطفا شروع كنيد
شنلم را به سر انداختم و با راهنمائي خسرو به طرف در خروجي خانه رفتيم . وقتي اتومبيل خسرو را ديدم تازه فهميدم برنامه خسرو چيه ؟
اتومبيل با گلهاي ميخك زرد تزئين شده بود و پشت شيشه عقب با گل ميخك زرد نوشته بود love خسرو بازوم را فشرد و گفت:
چطوره ؟
با سرخوشي خنديدم و گفتم :
عليه
وقتي اتومبيل حركت كرد هنوز بهت زده بودم و خيره به خسرو نگاه مي كردم. لبخندي زد وگفت :
چيه شقايق ؟چرا اين طوري نگاهم مي كني . نكنه دارم شاخ در مي يارم؟
تو نه ولي من كم كم دارم شاخ در ميارم آن هم يكي نه ده تا
با صدائي بلند خنديد و عاشقانه نگاهم كرد و گفت :
تو رو خدا شاخ در نيار من عروس شاخدار نمي خوام
خسرو خواهش مي كنم جدي باش . ما داريم كجا مي ريم
شيطنتش گل كرده بود و من كم كم داشتم كلافه مي شدم . باز هم خنديد و گفت:
يك جاي خوب . حالا تو چرا انقدر عصباني هستي عروس خانم
نباشو؟ آن از سفر اجباري . اين هم از برنامه امروزت جواب هم كه نمي دي
خسرو بي توجه به غر غرهاي من مي خنديد و با سرعت بالا رانندگي مي كرد تا اين كه متوجه شدم از شهر خارج شده و راه كرج را در پيش گرفته . بازهم با اعتراض گفتم :
نكنه با اين وضع من رو مي بري ماه عسل ؟
به موقع اش حتما . دندان به جيگر بذار مي فهمي
راستي مشكلت حل شد؟
بله شيطون خانم امشب ديگر براي هميشه حل مي شود
منكه از كار تو سر در نمي آورم .
حالا انقدر اخم نكن . بده به خدا الان مي گن چه عروس زشتي
نيم ساعت بعد اتومبيل جلوي باغ بزرگ متوقف شد . با صداي بوق در باغ باز شد. همه جا ريسه بندي شده بود و صداي موزيك همه جا را پر كرده بود . جلوي در سالن خانواده و اقوام و دوستانم را ديدم همه در لباس مهماني و مرتب
نگاهم روي نگاه بي قرار خسرو خشكيد و با هيجان گفتم :
خسرو تو منو غافلگير كردي
لياقت عروس خوشگل من بيشتر از اين حرفاست .
وقتي با كمك خسرو از اتومبيل پياده شدم مادر اسفند به دست آمد. صورتم را بوسيد و در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
شقايق عزيزم باور نمي كنم تو رو توي لباس عروس مي بينم
بغض داشتم . به سختي جلوي اشكهام را گرفتم . پد ر هم جلو آمد اول خسرو را بوسيد و بعد مرا ،رو به خسرو گفت«
پسرم ازت تشكر مي كنم تو ما رو به آرزومون رسوندي
خسرو خم شد تا دست پدر را ببوسد ولي پدر مانع شد و بار ديگر صورتش را بوسيد . با صداي هلهله و شادي مهمان ها وارد سالن شديم . چشمانم دنبال يك چهره آشنا مي گشت. دلم مادر جان را مي خواست . انتظارم زياد طول نكشيد كه مادرجان لبخند زنان و اشك ريزان جلو آمد . خودم را در آغوشش انداختم و به آرامي در گوشم نجوا كرد و گفت:
تبريك مي گم عزيزم . خوب چه حالي داري؟
نمي دانم فقط غافلگير شدم . احساس مي كنم خوشبخت ترين زن دنيا هستم
خسرو سنگ تمام گذاشته بود و همه چيز مفصل بود و همه دوستان و اقوام در جشن شركت داشتند . در كل بهترين شب زندگيم بود . جالب بود كه از مشروب هم خبري نبود. جشن تا پاسي از شب طول كشيد. و من در طول عمرم آنقدر نخنديده بودم و نرقصيده بودم. بعد از د ادن هدايا از طرف خانواده هايمان و دوستان همه با هم از سالن خارج شديم و كم كم بعد از خداحافظي از سايرين با چشماني اشك آلود سوار ماشين شديم. بهنوش كناره پنجره ايستاد و گفت:
حالا وقت تلافيه. مزاحم نمي خوايد.
در ميان خنده و گريه گفتم:
نوچ. ولي خودمانيم خوب براي من نقشه كشيدي ها !!!
صداي خسرو را شنيدم كه در گوشم نجوا كرد :هنوز همه نقشه ها تمام نشده
با صداي بوق ممتد اتومبيل ها از باغ خارج شديم . تا از وقتي از شهر خارج نشده بوديم تمام ماشين ها دنبالمان بودند. وارد جاده چالوي شديم كم كم اطرافمان خالي شد و من خسته و خواب آلود رو به خسرو كردم و گفتم:
آقاي داماد شريف مي برند شمال؟
با اجازه عروس خانم بله
بدجور خوابم مي آمد به در اتومبيل تكيه دادم و چشمانم را بستم . چشمانم گرم شده بود كه صداي خنده خسر ودر فضاي اتومبيل پيچيد و گفت:
شقايق مي خواي بخوابي ؟اي بدجنس
خيلي خوابم مي آد چشمانم ديگر باز نمي شود.
خوب منهم خسته ام بايد بخوابم
خوب برگرد خانه فردا هم مي شود رفت ماه عسل بعدشم. نمي خواي كه من با اين قيافه پشت فرمان بشينم
خسرو دستانش را به علامت تسليم بالا برد و گفت:
بخواب خانمي من تسليم شدم . تو با اين چشمان پر از خواب اگر پشت فرمان بشيني ما را به جاي حجله مي فرستي دره
ديگر چيزي از حرف هاي خسرو نفهميدم و به خواب عميقي فرو رفتم
ببا صداي دريا ديده گشودم و دريا را روبه رويم ديدم. خدايا من كجام؟خسرو داخل اتومبيل نبود . سمت راست يك ساختمان بزرگ و شيك قرار داشت . در باز شد و خسرو گفت:
خوب خوابيدي تنبل خانم
خسرو اينجا كجاست ؟
هتل عزيزم . زود بريم داخل تو با اين لباست حسابي جلب توجه كردي
هوا كمي روشن شده بود. وارد لابي هال شديم نفس راحتي كشيدم . به جز متصدي و چند مستخدم ديگر كسي نبود. مهماندار هتل خسرو را مي شناخت . جلو آمد تعظيم كوتاهي كرد و سلام داد و گفت«
خوش آمديد آقاي معيني تبريك مي گم
هر دو تشكر كرديم و خسرو سوئيچ اتومبيل را جلوي مهماندار كرفت و گفت:
سوئيت آماده است ؟
مهماندار با احترام خاص در لباس فرم جلو رفت و گفت
بله بهترين سوئيت را آماده كرديم . تشريف بياوريد
ما هم همراهش وارد آسانسور شديم . آسانسور در طبقه هشتم ايستاد .. راهروي بلندي را طي كرديم . مهماندار در اتاقي را باز كرد و گفت :
بفرمائيد اميدوارم اقامتي خوش داشته باشيد
ادامه فصل نوزدهم
مرد ديگري چمدانهايمان را آورد و بعد از گرفتن انعام خارج شد . به طرف اتاق خواب سوئيت رفتم شيك و زيبا بود و رو به دريا . لباس عروسم با سنگ كاري كه داشت سنگين بود . بلافاصله لباس خوابي بلند پوشيدم . جلوي ميز توالت نشستم و به سرعت مشغول باز كردن موهايم شدم . صداي خسرو را از داخل حمام شنيدم كه گفت:
شقايق اگر گرسنه اي زنگ بزنم صبحانه بياورند ؟
واقعا گرسنه بودم . مخصوصا توي اين هوا صبحانه لذت بخش بود جواب مثبت دادم . به پذيرائي رفتم خسرو پشت ميز صبحانه كه تازه چيده بودند نشسته بود . رو به رويش نشستم نگاهي به قيافه ام كرد و سوت بلندي زد و گفت«
خودت رو خوب خلاص كرديا شيطون
باور كن خسرو سنجاق ها داشت مي رفت توي مغ زم
با صداي بلند خنديد و گفت:
مگه تو مغزم داري؟
اخمام رفت توي هم و ازش رو برگردوندم بازهم خنديد و دست گذاشت زير چانه ام سرم را به طرف خود برگرداند و گفت:
دلخور نشو منظورم اينست كه اگر مغز داشتي با من ازدواج نمي كردي
نگاهم در نگاهش گره خورد هر دو با هم خنديدم . تا پايان صبحانه سر به سر هم گذاشتيم و خنديدم بعد از صبحانه حمام رفتم. احساس سبكي بيشتري كردم ،وقتي از حمام بيرون آمدم خسرو خوابيده بود رو تختي را روش كشيدم و به داخل پذيرائي برگشتم . از داخل چمدانم چادر نماز را برداشتم و بعد از خواندن نماز صبح قضا دو ركعت نماز شكر خواندم و براي همه دعا كردم . بعد از نماز به اتاق خواب برگشتم . خسرو مثل بچه ها خوابيده بود .به بالكن رفتم روس صندلي نشستم دريا آرام و زيبا بود. به بازي روزگار فكر مي كردم تا اينكه دست هاي خسرو دور گردنم حلقه شد به عقب برگشتم و خنديدم و گفتم :
خوب خوابيدي آقاي تنبل مي دوني ساعت چنده ؟
خنديد و گفت:
شما هم اگر تا صبح رانندگي مي كردي تا ظهر كه سهله يك قرن مي خوابيدي . آهوي گريز پا
منظورش را خوب فهميدم . فقط خنديدم . باز هم به دريا خيره شدم . صداي خسرو رشته افكارم را پاره كرد
باز هم رفتي توي رويا
آه بلندي كشيدم و گفتم:
رويا بخشي از زندگي آدمهاست . بعضي وقتا شيرين مثل عسل بعضي وقتها تلخ مثل مرگ
شقايق تو چرا هميشه به مرگ فكر مي كني ؟
نمي دونم از وقتي كه خودم را شناختم هميشه از مرگ مي ترسيدم ترس كه نه مرگ جزئي از وجودم شده
روي موهايم بوسه زد و گفت:
خواهش مي كنم شقايق ما آمديدم ماه عسل نه پيشواز مرگ . پاشو من مي رم حمام تو هم آماده شو بريم بيرون
ناهار را توي يكي از رستورانهاي كنار ساحل خورديم و تا عصر كنار دريا مانديم و بعد به تله كابين رفتيم. وقتي سوار تله كابين تمام دريا و جنگل زيرپايم بودند . نمي دانم چرا ترسيدم
چيه شقايق چرا رنگت پريده ؟
نمي دونم چرا ترسيدم؟قلبم بدجوري مي زنه
چشمات رو ببند نترس من كنارتم
سرم را به سينه اش چسباندم و چشمانم را بستم . احساس كردم حالم بهتر شد و تپش قلبم كمتر شد . هوا تاريك شده بود كه به هتل برگشتيم ميلي به خوردن شام نداشتم . لباسهايم را عوض كردم و به رختخواب رفتم . نيمه هاي شب در حالي كه در آغوش گرم خسرو در خواب بودم غرق در كابوسي وحشتناك شدم . خسرو را در لباسي سياه رنگ كنار ساحل ديدم و خودم را با او فرسنگ ها فاصله ديدم . هرچه جلوتر مي رفتم خسرو از من دورتر مي شد تا جائي كه لب يك پرتگاه عميق رسيدم .در اعماق پرتگاه جز آتش و درندگان وحشي چيزي نديدم . هرچه دستم را به سويش دراز مي كردم فايده اي نداشت. او دورتر مي شد پاهايم سست شد و به داخل پرتگاه سقوط كردم . از صداي فرياد خودم از خواب پريدم . خسرو مضطرب و نگران كنارم نشسته بود . سرم را به سينه اش فشرد و گفت:
داشتي خواب مي ديد نترس من اينجام
ليواني آب به دستم داد و گفت:
بخور حالت جا مي آيد
مقداري از آب خوردم و او با دستمالي عرق سردي كه روي پيشاني ام بود را پاك كرد بوسه اي بر پيشاني ام زد و با مهرباني گفت:
تو امروز ترسيدي . براي همين كابوس ديدي سعي كن بخوابي حالت بهتر مي شود .
بي اختيار اشك از ديدگانم روان شد . روي تخت دراز كشيدم و ملافه را روي سرم كشيدم و گفتم :
خسرو هيچ وقت تركم نكن
ملافه را از سرم كشيد و گفت:
من تازه تو رو پيدا كردم . تو چت شده شقايق
زير نور مهتابي آباژور به چشمان نافذ و سياهش از پشت پرده اشك خيره شدم و گفتم:
فقط بهم قول بده خسرو تنهام نمي داري
قول مي دم عزيزم . حالا بخوب من بيدارم
سرم را روي پاهاش گذاشتم و چشمانم را بستم و خيلي زود خوابم برد . صبح وقتي بيدار شدم هنوز سرم روي پاهايش بود . خسرو به رويم خنديد و گفت:
خوب خوابيدي خانم؟
از اول شب يا ادامه اش؟
شيطون از نيمه شب ادامه اش
عالي بود . نمي خواي بگي كه تا صبح بيدار ماندي تا من نترسم و بخوابم كه؟
خسرو روي دستش زد و گفت:بشكنه اين دست كه نمك نداره . تا صبح بالاي سر خانم بيدار بمون اينم مزدم
واقعا تا صبح بيدار بودي ؟
آره عزيزم . براي صبحانه بريم پايين يا زنگ بزنم بيارن بالا
نمي دونم فعلا كه مي خوام برم حمام . خودت يكاريش كن
خسرو فورا سرش را روي پايم گذاشت و گفت:
كجا؟ حالا نوبت منه بايد تا شب اينجا بشيني تا من بخوابم
و بعد با صداي بلند خنديد. داشت اذيتم مي كرد . پام رو كنار كشيدم و گفت:
پاشو لوس بازي درنيار خسرووووووووو من گرسنه ام
جدا؟حالا گرسنه ات شد ؟ببخشيد خانم من آمده ام ماه عسل نه بچه داري . اصلا مي دوني . تو حقت بود مي بردمت ويلاي چالوس همه اش آشپزي مي كردي آن وقت معني ماه عسل را مي فهميدي
با شنيدن اسم ويلاي چالوس ياد شكوفه هاي گيلاس افتادم و با هيجان گفتم:
راستي چرا نرفتيم آنجا
براي اينكه جونم رو بيشتر دوست دارم . مادرت كه دختر بار نياورده لوس و از خود راضي . يادم باشه برگشتيم تهران مهري و توران رو مرخص كنم . بايد ببينم چه هنري داري
بهتر . آن وقت قدر دست پخت توران خانم را مي فهمي و آن قدر غر نمي زني
پس خودت مي داني لوس و تنبل بار آمدي . شقايق جدا آشپزي بلد نيستي ؟
يه چيزائي مي دونم . از مادرت ياد گرفتم . ولي نقاشي را به هرچيزي ترجيح مي دهم
باريك الله به مادرم . كاش به جاي يك ماه يك سال مي ماندي آستارا
خنديدم و گفتم:
ناراحتي . مي روم زياد راه نيست . مي روم يك سال مي مانم البته به شرطي كه طاقت بياري
خسرو دستانش را بالا گرفت و گفت:
تسليم كوچولو . من به همان بچه داري راضي ام . در ضمن تو هر جا بري من همراهت مي آم
يك هفته اقامتمان توي چالوس بهترين و زيباترين ايام زندگي ام بود. خسرو برخلاف تصورم مردي مهربان و دوست داشتني از كار در آمد ولي من هنوزم مي ترسيدم . خدايا كمك كن براي دوام خوشبختي ام .
ادامه تره قسمت نوزدهم
و خلاصه سه ماه از زندگي ام با خسرو گذشته و من احساس مي كنم خوشبخترين زن دنيام و ايده ال ترين مرد دنيا همسر من است . خسرو را بيشتر از جانم دوست دارم . احساس مي كنم بدون او حتي لحظه اي قادر به نفس كشيدن نيستم . وقتي به ياد دوران عقدمان مي افتم بي اختيار خنده ام مي گيرد . تمام ناز و قهرهايمان و تمام لجبازي ها و مشاجره هايمان را مقدمه اي بر خوشبختي مان مي بينم و بازهم مي خندم. صداي خسرو توي گوشم پيچيد و گفت«
چيه شقايق براي چي مي خندي؟
هيچي فقط خوشحالم كه كلاسهايم رو دوباره توي دانشگاه شروع مي كنم
خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد و آهنگ ملايمي گذاشت و گفت:
شقايق من مي ترسم. اون وقت تو خوشحالي
ديوانه از چي مي ترسي
از اين كه به بهانه درس خواندن دوباره بري خانه پدرت و من تنها بمانم
ار حرفاش خنده ام گرفت . به چهره اش خيره شدم . از خنده ام دلگير شد . ابروان سياهش درهم رفته بود و با اعتراض گفت:
حرف هاي من اينقدر خنده داره؟بايدم به ريشم بخندي . اصلا مي دوني چيه من دوست ندارم بري دانشگاه . انصراف بايد بدي
خنده روي لبام ماسيد و اخمام توي هم رفت. با اعتراض نگاهش كردم . حالت چهره اش برگشت و با صدائي بلند شروع به خنديدن كرد . با دلخوري گفتم:
اي بدجنس من را دست مي اندازي ؟
خواستم سر به سرش بذارم و گفتم:
اصلا ميدوني چيه؟من بايد برم خانه پدرم تا اين ترم هم تمام نشده بر نگردم خانه . با اين كارهاي تو من نمي توانم درس بخوانم مي ترسم داغ اين ليسانس به دلم بماند .
يكباره ترمز كرد. بوي لاستيك هايش كه روي آسفات خيابان كشيده شده بود تمام اتومبيل را پر كرده بود. اينبار خنده روي لب هايش ماسيد و گفت:
دروغ مي گي شقايق . من يك روز هم بي تو نمي تونم زندگي كنم . دوريت برام خيلي سخته ...
راست مي گفت از وقتي عروسي كرده بوديم صبح ديروقت مي رفت كارخانه و عصر زود بر مي گشت خانه وقتي هم سركار بود ساعتي چند بار زنگ مي زد و حالم را مي پرسيد.
صداي خنده ام لحظه اي قطع نمي شد. از خنده هايم فهميد سر كارش گذاشتم. حالا هردو مي خنديديم . بهم قول داد كه عصر كلاسهايم تمام شد بياد دنبالم باهم بريم خانه پدرم
اين ترم تنها بود. بهنوش و همه فارغ التحصيل شده بودند. بهنوش خانه دار بود و دوماه از بارداري اش مي گذشت . بازهم اين ترم با آيدا كلاس داشتم . جالب بود كه با من مثل غريبه ها رفتار مي كرد .
جشن فارغ التحصيلي بهنوش و چند تا از هم كلاسيهايم دعوت بوديم . همه چيز خوب و عالي بود . وقتي اسم بهنوش را گفتند با كلاه و شنل سرمه اي روي سن رفت. بعد از عروسي كمي چاق شده بود و حالا كه سه ماهه باردار بود و كمي شكمش برآمده بود . تو شنل هم درشت تر به نظر مي رسيد. خنده ام مي گرفت.
خسرو به بهلويم زد و گفت:
زشته براي چي مي خندي ؟
هيچي از قيافه بهنوش خنده ام مي گيره شبيه مامانا شده
ديوانه كوووووووو تا بچه شان به دنيا بياد. ولي شقايق زود بچه دار نشدن؟
لبخندي زدم و گفتم:
نه خوب بالاخره بايد پدر و مادر مي شدند ديگر تو دوست نداري پدر بشي
خسرو اخم كرد و گفت:
خواهش مي كنم از اين آرزوها براي من نكن . اول اجازه بده اين بچه را كه كنارم نشسته بزرگ كنم بعد به فكر بچه ديگري مي افتم
خسرو من بچه ام ؟
نه عزيزم تو خانمي فقط ديگر حرف بچه را پيش نكش
به شوخي گفتم:
چيه مي ترسي جات تنگ بشه ؟
با لحن تند و عصبي گفت:
بس كن شقايق دوست ندارم در اين مورد صحبت كنم
بعد از مدت ها از لحن صدايش و چهره خشمگين او ترسيدم . خيلي وقت بود كه اين طور نديده بودمش . توقع نداشتم باهام اينگونه برخورد كند . بغض كردم و ترجيح دادم سكوت كنم . بعد از پايان مراسم خسرو بهنوش و افشين و رامين و ميترا نامزدش را براي ناهار دعوت كرد . همگي سوار اتومبيل خسرو شديم . افشين و رامين جلو كنار خسرو و من و بهنوش و ميترا در عقب اتومبيل نشستيم . تنها كسي كه سكوت كرده بود من بودم . بهنوش به پهلويم زد و گفت:
چيه شقايق ؟چرا ساكتي ؟ ناراحتي ؟
خسرو از آينه نگاهي به من انداخت و گفت:
ولش كنيد اين خانم حسود ديده شماها فارغ التحصيل شديد حسودي مي كنه
و بعد صدايش را كلفت كرد و با لودگي گفت:
دارم از حسادت مي تركم به دادم برسيد
صداي شليك خنده بچه ها همه جا را پر كرد . بعد ار عروسيمان افشين و رامين در كارخانه كار مي كردند و براي همين خيلي صميمي بوديم و رفت و امد داشتيم .
خسرو از قبل ميز بزرگي را رزرو كرده بود . بي هيچ حرفي روي صندلي نشستم و خسرو هم كنارم نشست و بچه ها هر كدام دو به دو مشغول حرف زدن بودند و فقط من و خسرو ساكت بوديم . دستم را به نرمي فشرد و گفت:
چيه شقايق از من دلخوري؟
سكوت كردم و گل سرخي از گلدان روي ميز برداشتم و مشغول پرپر كردنش شدم. دست به زير چانه ام برد سرم را به طرفخودش كشيد و لبخندي زد و گفت:
خيلي خوب معذرت مي خوام نبايد سرت داد مي كشيدم . تو راست مي گي مي ترسم يكي ديگه جايم را توي قلبت بگيره . آخه من خودم را به زور توي قلبت جا دادم
تو اشتباه مي كني هركسي براي خودش جائي دارد
ولي من خودخواهم همه جاها را براي خودم مي خوام مي فهمي
نه نمي فهمم محبت زيادي هم خوب نيست . تو با اين كارهات دست و پاي من را بستي من راحت نيستم خسرو
با تمنا نگاهم كرد و گفت:
چيكار كنم شقايق دست خودم نيست خيلي دوستت دارم . نمي توانم ببينم داري به يكي ديگه محبت مي كني حتي بچه خودم
خنده ام گرفت. خوب مي دونستم خنده ام عصبي است . سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم:
تو ديوانه اي خسرو . يادمه توي يك كتاب خواند (( نقل از سهراب سپهري به يكي از دوستانش گفت: شاعري مي خواست از دست شعرهايش به دادگاه شكايت بكنه ، حالا من مي خوام به خاطر مهر و محبت زيادي تو به دادگاه شكايت كنم ))
خسرو با صدائي بلند خنديد به حدي كه توجه همه را به خود جلب كرد و با صداي بلند گفت:
برو كوچولو برو شكايت كن مطمئن باش از همين الان محكومي
بهنوش با ناباوري گفت:
چي دادگاه ؟ شما دوتا چي داريد مي گيد؟
خسرو جواب داد:
هيچي شقايق مي خواد از محبت و عشق زياد من به دادگاه شكايت كنه . من كه مي گم محكومه بچه ها درسته ؟
بچه ها باهم زدند زير خنده . خنده ي ان ها توجه همه ميزها را كه اكثرا زوج هاي جوان بودند به سمت ميز ما جلب شد.. خسرو چند نوع غذا سفارش داده بود همه مشغول خوردن شديم . من ميلي به خوردن نداشتم و بازي مي كردم با غذايم. ولي به قول معروف خيلي زود زندگي شيرين شد
ارسالها: 218
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: May 2013
سپاس ها 551
سپاس شده 2836 بار در 224 ارسال
حالت من: هیچ کدام
فصل بيستم
يك ترم ديگر گذشت و با دادن آخرين امتحان و تحويل پايان نامه ام با دوران خوب و قشنگ دانشجوئي خدافظي كردم . وقتي برگه امتحاني را به استاد راهنما دادم و از كلاس خارج شدم و به طرف خروجي رفتم صدائي آشنا مرا خواست به عقب برگشتم و با ديدن آيدا ايستادم . تعجب كردم و او كه با من به حالت قهر بود چكارم داشت، سلام كردم و گفتم:
كاري داشتي آيدا؟
آيدا نفسي تازه كرد . و گفت:
سلام . مي خواستم باهم صحبت كنيم
قبول كردم چون كنجكاو شدم . دلم مي خواست دليل بي محلي هايش را بفهمم
هوا سرد بود و همه جا را برف پوشانده بود . به بوفه دانشگاه رفتيم و سفارش كيك و قهوه دادم . لبخندي زدم و گفتم :
سراپا گوشم
آيدا با بغض گفت:
شقايق از علي نمي پرسي
از نگاه غمگين و بغض توي گلويش نگران شدم و سعي كردم خونسرد باشم . لبخندي زدم و گفتم:
حالش چطوره ؟
بغض آيدا شكست و اشك پهناي صورت گرد و زيبايش را گرفت و گفت:
شقايق علي ديوانه شده اگر ببينيش نمي شناسيش پاك زده به سرش
چرا آيدا؟شما كه راضي بوديد
پيشخدمت قهوه و كيك آرد و دور شد . آيدا با پشت دست اشك هايش را پاك كرد و گفت:
همه اش دروغ بود او تو رو دوست داشت . شقايق من خيلي بدم مرا ببخش
آيدا تو چت شده ؟ اين مزخرفات چيه ؟ من براي چي بايد ببخشمت
وقتي به اين دانشگاه آمدم مي دانستم دختر عمو و پسرعمو هستيد. علي بين بچه ها از همه ساده تر بود . از همان اول بهش علاقمند شدم . تو هم كه مرخصي گرفتي براي بيماريت . اوايل اسفند بود كه علي حسابي بهم ريخت با هيچ كس حرف نمي زد حتي با افشين و رامين كه از دوستاش بودند . حوصله نداشت. خودم را بهش نزديك كردم . او ظاهرا با من احساس راحتي مي كرد. چند وقت بعد بهم پيشنهاد ازدواج داد و خيلي زود نامزد شديم . تا آن روز كه دانشگاه ديديمت بهت گفتيم نامزد شديم. علي چند روز خيلي بداخلاق شد . كنجكاو شدم و افتادم به پرسش تا اينكه زن عموت همه چي رو برام گفت و گفت كه شوهرت رو دوست نداري . علي هم هروقت تو رو مي ديد بهم مي ريخت. اين من رو نگران كرد . مي ترسيدم تو از شوهرت جدا شوي . مي ترسيدم كه دوباره علي سراغت بياد تا اينكه مجبورش كردم ازدواج كنيم . علي هم به ظاهر قبول كرد ولي رابطه مان مثل يك خواهر و برادر بود . مي فهمي كه؟مي دانستم تو هم علي رو هنوز دوست داري براي همين عمدا جلوي تو از زندگيمان تعريف مي كردم . تا شب عروسي بهنوش وقتي تو رو با شوهرت ديد مثل جن زده ها شد . بدتر از همه خبر ازدواجت بود بت آن همه تعريف از جشنتان. از آن وقت از من دوري مي كنه رفته تقاضاي طلاق داده. الان هشت ماهه كه اصلا با هم رابطه نداريم .
صداي هق هق اش همه جا را پر كرده بود . من هم بغض داشتم . ولي نمي خواستم گريه كنم . احساس گناه مي كردم . آيدا در اين بازي قرباني بود. چقدر درموردش بد فكر كردم. بهش حق مي دادم با شرمساري گفتم:
متاسفم آيدا باور كن نمي خواستم اسن جوري بشه . من به دلايلي مجبور شدم با خسرو ازدواج كنم اما الان شوهرم را خيلي دوست دارم . باور مي كني ؟
آره ، از بچه ها شنيدم. اين واقعيت كه شوهرت تو را ول نمي كنه علي رو عذاب مي ده . بهش گفتم يا ازدواج كنيم يا طلاقم بده . اما اون پاشو كرد توي يه كفش و گفت : طلاق . فقط تو مي توني كمكم كني
با ناباوري گفتم:
چه كمكي ؟
با علي صحت كن . حرف تو رو قبول داره
آخه چطور؟خسرو روي علي خيلي حساس بود . اما بايد به آيدا كمك مي كردم . گفتم»
آيدا من با خسرو صحبت كنم . اگر اجازه داد حتما . علي الان چيكار مي كنه ؟
ُتوي يه اموزشگاه تدريس مي كنه
آدرس آموزشگاه را گرفتم و از آيدا خدافظي كردم . احساس مي كردم تب دارم . سوار اتومبيلم شدم و با احتياط به خانه رفتم . روي تخت افتادم و به سقف خيره شدم . در حالي كه داشتم به حرفهاي آيدا فكر مي كردم خواب مرا ربود.
با نوازشي روي گونه هايم بيدار شدم و چهره خندان خسرو را ديدم . خنديدم و سلام كردم . با محبت نگاهم كرد و گفت:
سلام امتحانت چطور بود؟
عالي بود .
چرا با لباس بيرون خوابيدي؟
نمي دونم از بس خسته بود و بي خواب افتادم روي تخت خوابم برد
از پنجره به بيرون نگاه كردم همه جا سفيد پوش شده بود. انعكاس نور برف چشمانم را آزار مي داد. سرم را برگرداندم و دستهايم را گذاشتم روي چشمانم . سرم به شدت درد مي كرد خسرو دستي به موهاي پريشانم كشيد و گفت:
چيه شقايقم؟حالت خوب نيست
يه كمي سرم درد مي كنه . ولي مهم نيست . ساعت چنده ؟
ساعت دو . پاشو دوش بگير بعد ناهار مي خوريم
بعد از حمام ناهار خورديم و خسرو صحبت مسافرت را كشيد .
تو نبودي مامان دعوت كرد آستارا
بهتر از اين نمي شه . حالا كي مي ريم؟
همين فردا صبح خوبه ؟
بي اختيار گفتم: فردا نه بهتره عصر بريم
فردا صبح چي كار داري؟
هيچي . حالا بعدا بهت مي گم . راستي خسرو توي اين هوا خطرناك نيست ؟
نه عزيزم . نگران نباش . مادر هم گفت هواي آستارا عاليه
با خسرو به باغچه رفتيم و ر حال قدم زدن برف باز يكرديم .
خسرو خنديد و گفت :
بچگي هم عالمي داره ها . داخل رفتيم و سفارش قهوه داديم . خسرو را سر حال ديدم . بهترين موقعيت بود براي گفتنش . لبخندي زدو م گفت:
خسرو مي خواهم با هم صحبت كنيم . البته قول بده ناراحت نشي
بگو بلا فهميدم كه يه چيزيت هست
امروز توي دانشگاه آيدا را ديدم همسر علي مي شناسيش كه :
آره ديدم
و بعد شروع كردم تمام ماجرا را توضيح دادن
خسرو در صورتي كه موافقي با علي صحبت كنم
برخلاف تصورم نه تنها ناراحت شد بلكه لبخندي زد و گفت:
من به تو اعتماد كاكل دارم مي توني بري باهش صحبت كني . پس كار فردات اين بود؟
اشك توي چشمانم حلقه زد از اينكه ديگر روي من حساس نبود خوشحال بودم گفتم:
فردا مي رم آموزشگا ه كامپيوترش زود بر مي گردم
عاليه حالا قهوه ات را بخور كه شام خونه پدرت اينا دعوتيم.
فردا صبح با نوازشهاي خسرو از خواب بيدار شدم و به ملاقات علي رفتم . علي از ديدنم ابتدا خشمگين شد . اما چند ساعتي برايش صحبت كردم . بهم قول داد كه دوباره سعي كند تا بتواند جائي براي آيدا در قلبش پيدا كند . خوشحال بودم كه متقاعدش كردم .
وقتي به خانه رفتيم خسرو چيزي نپرسيد . چمدانمان را بستيم و به سمت آستارا حركت كرديم ساعت 8 شب به آستارا رسيديدم . هفته اي خوب را آنجا بوديم . جالب بود و با اينكه خسرو 32 سال داشت نه مادرجان و نه خانواده ي خودم صحبت از بچه نمي كردند. همه چيز خوب بود فقط دردي در قفسه سينه ام آزارم مي داد.
تازه به تهران رسيديم. خسرو به خاطر پايان سال حجم كارش زياد شده بود. من هم بيشتر وقتم را نقاشي مي كردم . به اجبار خسرو كلاس موسيقي ثبت نام كردم .
يك سال از زندگي مشتركمان مي گذشت . همه چيز خوب و زويائي بود غيز از دردي كه گه گداري در سينه ام مي پيچيد. اين اواخر هم دچار سر درد و سرگيجه هم مي شدم تا اينكه نسبت به يك سري عطرها و غذا ها حالت تهوع بهم دست مي داد. يك ماه و عقب افتادگي سيكل ماهانه ام فهميدم تحولي درونم به وجود آمده بود. ولي براي خوشحالي زود بود. بدون اينكه به خسرو بگم به دكتر زنان رفتم و دكتر تشخيص داد كه باردارم . از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم . تنها چيزي كه مرا نگران مي كرد چگونگي دادن خبر بارداري ام به خسرو بود.
ادامه تر فصل بيستم
آن روز خسرو به خودش مرخصي داده بود از قبل دوست داشت به مناسبت سالگرد ازدواجمان يك جشن ترتيب بدهد ولي من منتظر فرصتي بودم كه خبر بارداري ام را بدهم . ناهار را باهم خورديم و قرار بود شام را در رستوران هميشگي بخوريم . بعد از ناهار بخاطر حالت تهوع به تنهائي به باغچه رفتم و روي تاب نشستم . چشمانم را بستم و دست روي شكمم گذاشتم با اينكه هنوز برجستگي در شكمم بوجود نيامده بود احساس كردم تكان ضعيفي در ناحيه نافم احساس كردم . بي اختيار لبخند روي لبهايم نمايان شد. وقتي چشم باز كردم خسرو را ديدم كه روي صندلي كنار استخر رو به رويم نشسته و خيره شده به من خنديد و گفت:
بازم رفتي توي رويا
تبسمي كردم و گفتم:
نه فقط خيلي خوشحالم و خوشبخت
كنارم روي تاب نشست و دست دور گردنم انداخت و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
من هم خيلي خوشبختم چون تو رو دارم
بعد از من خواست چشمانم را ببندم . و بعد سردي طلا را روي سينه ام احساس كردم . خوشحال شدم . يك پلاك به شكل قلب با يك نگين زمرد با زنجيري طلا . گونه خسرو ر را بوسيدم . خسرو پلاك را در دست گرفت و گفت:
شقايق مي بيني درست رنگ چشاته
خيلي . چرا آنقدر رنگ چشمام رو دوست داري ؟
زل زد توي چشمانم و عاشقانه نگاهم كرد و گفت:
چون آدم را جادو مي كند . باور مي كني بيشتر از خودت عاشق چشمات شدم ؟
خسرو دوست داري چشماي دخترت رنگ چشماي من باشه؟
لبخندي زد و گفت:
نه فقط چشماي تو رو دوست دارم . يه لحظه غمگين و مظلومانه و يك لحظه وحشي و سركش
كمي به خودم جرات دادم و گفتم:
خسر نمي خواي هديه ات را بگيري ؟
با لودگي تمام گفت:
چرا ولي هر چه منتظر نشستم خبري از هديه نشد؟
سرم را به زير انداختم و توي چشمان سياهش نگاه كردم و گفتم:
هديات ،توي وجود منه . تو داري پدر مي شي
صداي خنده اش را شنيدم :
شوخي جالبي نبود. ديگه از اين شوخي ها با من نكني ها
سرم را بلند كردم. خشمگين و نگران بود . دستش را گرفتم و گفتم :
شوخي نمي كنم . من الان دو ماهه كه باردارم باور نمي كني ؟جواب آزمايش توي كيفمه
از روي تاب بلند شد و سريع رفت داخل . دنبالش رفتم . رفت داخل اتاق خواب . جواب آزمايش دستش بود. نگاهي پر از كينه به من انداخت و با فرياد گفت:
چرا اين كار رو با من كردي؟
منظورت رو نمي فهمم
شقايق تو نبايد حامله مي شدي مي فهمي ؟
با بغض حيرت گفتم:
آخه براي چي؟
ببين به خاطر قلبت . باور نمي كني ميريم پيش دكترت . اين بچه قاتلت مي شه
سرم گيج رفت و گوشهام سوت كشيد . ديگر هيچ نفهميدم . بغضم را فرو دادم . چرا نبايد مادر مي شد؟ چرا نبايد از بودنش خوشحال مي شدم ؟
حالا دليل مخالفت هاي خسرو را مي فهميدم . بي اختيار اشكهام سرازير شد و با شيون گفتم:
دروغ مي گي من حالم خوبه . خوب تر از هميشه
دست هاي سردم را به گرمي فشرد و گفت:
عزيز دلم مي دانم كه خيلي خوشحالي ولي بايد واقعيت را قبول كني تو بايد اين بچه را سقط كني
دستهايم را روي گوشهايم گذاشتم و گفتم:
نه نمي فهمم . من از اين بچه دست نمي كشم حتي اگر به قيمت جانم تمام بشود. تو نمي توني نمي توني ...
فقط صداهاي فرياد دلخراشم را مي شنيدم . خسرو ساكت نشسته يود و با وحشت نگاهم مي كرد . تحمل ديدنش را نداشتم . چطور مي توانست آنقدر راحت براي از بين بردن بچه ام نقشه بكشد؟ بلند شدم خواستم از اتاق بيرون بروم كه چشمانم سياهي رفت و نقش زمين شدم. صداي خسرو را مي شنيدم كه از مهري و توران طلب كمك مي كرد. وقتي چشمانم را باز كردم دكتر بالاي سرم بود و سرمي در دستم .
اتاق را ورانداز كردم خبري از خسرو نبود. دكتر واعظي متوجه شد و با لبخند گفت«خسرو را مي خواهي . رفته داروهات رو بگيره
بعد از اينكه سرم را از دستم خارج كرد بيرون رفت و صداي خسرو را شنيدم كه حالم را مي پرسيد .
چهره نگران خسرو را ديدم . لبخند تلخي زد و گفت:
خوبي عزيزم
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گفتم:
خسرو حوصله ات را ندارم
ببين شقايق وقت زيادي نداريم . تازه ديرم شده . خواهش مي كنم از اين بچه بگذر
چرا بچه من را دوست نداري
دستي ميان موهام برد با ملايمت گفتك
بس كن عزيزم . حرف بچه من و تو نيست . هسچ وقت نبايد بچه دار بشي . برات خطرناكه
تو مي دونستي و چيزي بهم نگفتي
آره . از اول مي دونستم . روزي كه به دكتر احمدي گفتم مي خوام باهات ازدواج كنم بهم گفت. منم قبول كردم . حالا هم سر حرفم هستم . از هميشه بيشترم دوست دارم
ولي من اين بچه را مي خوام و به هيچ قيمتي از دستش نمي دم.
خسرو با بغش گفت:
حتي به قيمت جانت؟شقايق بچه گانه فكر نكن . پس من چي مي شم ؟ها؟
برگشتم و نگاهش كردم . ياد حرفهاي علي افتادم " خسرو در حق تو جوانمردي كرده " راستي اين كارش جوانمردي بود؟از حق پدر بودنش گذشت؟ و من چه ؟ عاطفه مادريم چه مي شد . دوستش داشتم تا پاي مرگ . دوباره باران اشكهايم شروع شد . خسرو با مهرباني اشكهايم را از روي گونه هايم پاك كرد و گفت:
ديگه گريه نكن . من دارم ديونه مي شم . من طاقت اشكهات رو ندارم . ببين چطوري سالگرد ازدواجمون خراب شدا . حالا بخند زود باش
به اجبار لبخندي ساختگي زدم و با التماس گفتم:
خسرو بگو دوستش داري . بگو مي خواهيش
خسرو با كلافگي گفت:
نه شقايق دوباره شروع نكن . فردا مي ريم دكتر . بايد سقطش كني .
ديگه هيچ نفهميدم و فرياد زنان گفتم:
تو حق نداري ااز من بگيريش . تو خودخواهي . تو مغروري . فقط خودت را مي بيني . علي زو از من گرفتي ولي اين دفعه كور خوندي . نمي گدارم بچه ام رو هم ازم بگيري
با كشيده آتشين خسرو به خودم آمد . دستم را روي گونه ام گذاشتم . شدت اشكهايم بيشتر شد و بعد صداي كوبيده شدن محكم در را شنيدم . سرم را بلند كردم . خسرو در اتاق نبود . صد بار خودم را سرزنش كردم نبايد اسم علي را مي آوردم . نبايد بهش مي گفتم خودخواه مغرور . چطور راضي شدم خسرو محبوب و عزيزم را از خودم برنجانم ؟ به چه حقي؟ به حق اين كه از حق پدر شدنش گذشته بود . فقط به خاطر داشتن من
. خواستم بروم دنبالش و بگويم باشه هرچي تو بخواي ولي در همين لحظه تكان ضعيفي كه صبح درون شكمم حس كردم را احساس كردم كه مانع از رفتنم شد . او مي خواست باشد و با تكان هايش ابراز وجود مي كرد . نه من حق نداشتم چنين كاري بكنم. او بايد باشد چون خدا خواسته .
فصل بيست و يك ام
نگاهي به ساعت انداختم ساعت از دو شب گذشته بود خسرو هنوز به خانه برنگشته بود . از بس توي پذيرائي راه رفته بودم پاهايم درد مي كرد. صداي رعد و برق لحظه اي قطع نمي شد. باران به شدت مي باريد و بي رمق خود را روي صندلي كنار تلفن انداختم و بي اختيار شماره منزل پدر را گرفتم . بعد از چند بوق متوالي صداي خواب آلود مادر در گوشي پيچيد خواستم تلفن را قطع كنم كه دير شده بود.
الو بفرمائيد چرا حرف نمي زني لعنت بر ...
الو مامان من هستم شقايق
سلام چرا حرف نمي زني ؟اتفاقي افتاده ؟
مامان خسرو نيامده آن جا ؟
چرا عصر آمد با پدرت رفتند بيرون ولي پدرت دو ساعت بعد برگشت . اتفاقي افتاده ؟
نه مامان خسرو بر نگشته نگرانم
نگران نباش عزيزم . هرجا رفته بر مي گرده . شقايق با هم بحثتان شده بود؟
نه مامان چطور؟
آخه خسرو خيلي آشفته و نگران بود . پدرت هم وقتي برگشت خانه دست كمي از خسرو نداشت
نمي دانم حتما يك مشكل كاري داشته
صداي باز شدن در سالن به گو شم رسيد به عقب برگشتم اندام خسرو سراپا خيس در آستانه در ظاهر شد برگشتم با خوشحالي به مادر گفتم:
مامان خسرو آمد. فعلا حدافظ
گوشي را گذاشتم به طرف خسرو رفتم و با اعتراض گفتم
كجا بودي تا اين موقع شب
لبخند تلخي زد و گفت :
پياده روي حالت چطوره
خوبم بيا لباست رو عوض كن . حسابي خيس شدي سرما مي خور ي
خسرو بي هيچ حرفي به اتاق خواب رفت . به آشپزخانه رفتم . مي دانستم غذا نخورده . دلمه را گرم كردم . به اتاق خواب بردم . خسرو روي صندلي راحتي اش نشسته بود و خيره بود به پنجره . سيني غذا رو روي ميز گذاشتم و گفتم :
خسرو بيا شام بخوريم
تو تا اين موقع گرسنه موندي
تو كه مي دوني تنها شام نمي خورم . زود باش غذا يخ كرد
روبه رويم نشست و گفت:
ميل ندارم . تو بخور. نبايد تا اين موقع شب گرسنه مي موندي
با بي ميلي مشغول خوردن شدم ولي باز هم بوي غذا ميلم را برد . سيني غذا را كنار كشيدم و گفتم:
خسرو بابت حرفايي كه زدم معذرت مي خوام . باور كن از عصبانيت گفتم
پوزخندي زد و گفت:
حرف حق تلخ است . مهم نيست من هم نبايد بهت سيلي مي زدم
با پدر كجا رفتي ؟
مستقيم زل زد توي چشام و گفت:
پيش دكتر احمدي
خوب چي گفت:
هيچي كلي سرم داد و فرياد زد و گفت نبايد بچه دار مي شديم
خوب بعدش چرا نيامدي خونه
مي خواستم كمي پياده روي كنم
اشك توي چشماي سرخش حلقه بست . حال خوبي نداشت . سرش را ميان دستانش پنهان كرد و گفت:
شقايق امروز بعد از دو سال فهيدم چقدر بدبختم . توي اين مدت داشتم خودم را گول مي زدو كه دوستم داري
تو اشتباه مي كني باور كن دوست دارم بيشتر از جانم
اگر دوستم داري چرا حرفم را گوش نمي دي
چيكار كنم كه باور كني دوست دارم
هيچي از اين بچه بگذر . نذار بينمون فاصله بيفته
باشه خسرو من خيلي فكر كردم ولي اول بايد نظر دكتر احمدي رو هم بدونم هرچي دكتر بگه
پس بايد بهم قول بدي
قول مي دم حالا بريم بخوابيم كه خيلي ديره
با قولي كه به خسرو دادم با آرامش خيلي زود خوابش بد . ولي خودم تا سپيده نخوابيدم و گوئي خواب با من قهر كرده بود . سردر گم بود. به قولي كه به خسرو داده بودم پايبند نبودم . مطمئن بودم با اين وضعيت جسماني ام نظر دكتر احمدي هم سقط بچه بود. خدايا كمك كن تا تصميم درست را بگيرم. سر دوراهي بزرگ گير كرده بودم يا بايد خسرو را انتخاب مي كردم يا بچه را . از رفتار امشب خسرو فهميدم كه اگر بچه را انتخاب كنم . هم خودم و هم خسرو را از دست داده ام . بغض گلويم را بست . بالشت را روي سرم گذتاشتم و بي صدا شروع به گريه كردم. تا اين كه در ميان اشكهايم به خواب رفتم.
ادامه تر فصل بيست و يكم
صبح با صداي خسرو بيدار شدم. لباس بيرون به تن داشت . كنارم روي تخت نشست بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
شقايق جان بهتره زودتر آماده شي . ساعت ده وقت دكتر داريم
ساعت چنده
هشت و نيم
بايد برم حمام زود آماده مي شم
از روي تخت بلند شدم و حوله را برداشتم و داخل حمام شدم دوش آب سرد را باز كردم و با لباس رفتم زير دوش . زير آب ضجه ميزدم و ميلرزيدم . روي زمين نشستم و دستها را سايبان كردم . بازهم بچه به كمكم آمد و تكان خورد . يعني داشت همدردي مي كرد ؟جلوي آينه ايستادم از ديدن قيافه رنگ پريده و لبان كبودم وحشت كردم . شيشه عطر را از روي آينه برداشتم و كوباندم توي آينه . با صداي شكستنش خسرو سراسيمه وارد حمام شد . با ديدن آينه هاي شكسته روي سراميك فريادي زد و گفت:
چي شده عزيزم حالت خوبه ؟
فقط مات نگاهش كردم . دستم را گرفت و به آرامي از ميان آينه بيرون آمدم . نگاهي به سرتاپايم كرد و گفت:
چرا با لباس و آب سرد دوش مي گرفتي ۀ؟
وقتي از حمام بيرون آمدم تازه سرما را حس كردم . با كمك خسرو لباسهايم را عوض كردم و سرم را خشك كردم . خسرو كه لرزم را ديد پتوئي دورم كشيد و گفت:
ميرم به دكتر زنگ بزنم و قرار رو لغو كنم .
نه اين كارو نكن . الان آماده مي شم
يك ساعت بد پيش دكتر بوديم . دكتر خيلي عصباني بود و داد و بيداد مي كرد .
مي داني اصلا وضعت خوب نيست نگو نه كه خفه ات مي كنم
بله دكتر دو سه ماهي است كه سوزش قلبم را حس مي كنم
الان اين حرف را ميزني ؟تو با اين وضعت چرا حامله شدي ؟
نمي دونستم نبايد ...
دروغ مي گي ؟!
نه دكتر . اين بچه ناخواسته بود
بايد تا دير نشده سقطش كني
دكتر خود شما گفتيد بعد از عمل مي تونم بچه دار شم . چرا بهم دروغ گفتيد . حالا من مادرم . چرا بايد سقطش كنم
آن وقت اگر گفتم مي خواستم براي عملت روحيه بهت بدم .
دكتر غير از سقط كار ديگري هم هست كه بتونم بكنم
اگر مي خواهي زنده بموني نه
آب پاكي رو ريخت روي دستم . اشك به آرامي از چشمانم سرازير شد . دكتر مجوز سقط را امضا كرد و ما را به بيمارستان مورد نظر معرفي كرد. باورم نمي شد به همين سادگي بايد ازش دل مي كندم و چه راحت از بين بردنش صادر شد
بي اينكه از كسي خدافظي كنم جلوي چشم همه از مطب به حالت دو خارح شدم. خسرو با عجله به دنبالم آمد و بي هيچ حرفي سوار اتومبيل شديم
عزيزم گريه نكن گريه دردي رو علاج نمي كنه
خسرو اين بار با ملايمت بيشتري گفت :
شقايق جان حرف هاي دكتر را كه شنيدي . سرقولت كه هستي
چند روز وقت مي خوام
با خشم و به تندي گفت:
چي؟ چند روز وقت مي خواي ؟الانم دير شده . تو چرا به من نگفتي حالت چند روزه بد شده
گوش واستاده بود ي؟
احتياجي به اين كار نبود. دكتر انقدر بلند صحبت مي كرد كه صدايتون مي اومد .
نمي خواستم نگرانت كنم
پوزخندي زد و گفت:
جالبه من احمق رو بگو كه هيچي نفهميدم . از كي حالت بد مي شد ؟
زمستون كه رفتيم آستارا
با مشت روي فرمان كوبيد و گفت:
چرا شقايق چرا بهم نگفتي كه درد داري ؟ آنقدر از من و زندگي با من سير شدي ؟
بغضم را فرو دادم و به چهره پريشان خسرو نگاه كردم و گفتم«:
اگه مي گفتم همه چيز خراب مي شد . نمي فهمم چرا اينهمه ملاحضه ام رو مي كني . تا حالا هم خيلي تحملم كردي . من مي خواستم به همه ثابت كنم با همه فرق دارم و مي خوام برات بهترين باشم
خسرو به ميان حرفم آمد و گفت:
تو بهتريني . نيازي به ثابت كردن نيست. همه بيمار مي شن تو هيچ فرقي با ديگران نداري
فقط علي مي دونست كه مريضم اما منو مي خواست بعد كه تو آمدي . خسرو من مي خوام واست همسر واقعي باشم . يك مادر خوب براي بچه ام . ديگه نمي خوام با بقيه فرق كنم مي فهمي
دستم را گرفت و گفت:
من با علي فرق دارم يا كمتر عاشقتم ؟من تو رو همينجوري دوست دارم نه بچه مي خوام ازت نه رابطه زناشوئي . ديوانه من خودت رو دوست دارم چرا نمي خواي اين را باور كني ؟دوست دارم هرجور كه باشي
با التماس گفتم:
ولي من حق دارم مادر باشم و از زندگيم لذت ببرم . من اين زندگي رو نمي خوام ديگه تحمل ندارم و من آدمم نه عروسك كوكي . تو هم باورم كن
خسرو با گريه دستهاي لرزانم را بوسيد و گفت:
آروم باش عروسكم تو حالت خوب نيست . خواهش مي كنم گريه نكن
منو ببر خونه مي خوام تنها باشم
به خانه كه رسيديم خودم را توي اتاق خواب سابقم در طبقه بالا حبس كردم . به تنهائي نياز داشتم . وقتي روي تخت دراز كشيدم بازهم تكانش را احساس كردم . چه احساس دل نشيني . او احساس مادرانه ام را با اينكه ماههاي اول بود پاسخ مي داد و وجود يخ زده ام را گرما مي بخشيد .
يك هفته گذشته و من هنوز تصميم را نگرفتم حوصله هيج كس را ندارم حتي خسرو كه عزيزترينمه . حالا يه گروه پشت اتاق جمع شدند تا تو رو ازم بگيرن . عزيز دلم آرام جانم چطور تو رو از خودم جدا كنم . نمي تونم ماماني دوست دارم پيش خودمون باشي . تو را از خسرو هم بيشتر دوست دارم
با صداي در قلم را روي دفترم گذاشتم و دفتر را بستم . اشكهايم را پاك كردم . خسرو كنارم ايستاد و دستهايش را دور گردنم حلقه كرد و گفت:
عزيزم نمي خواي بياي بيرون همه منتظرن
پوزخندي زدم و گفتم:
آن بيرون چه خبره
هيچي بچه ها اومدن ديدنت . مادرم از آستارا اومده .
براي چي ؟ من حالم خوبه
مگه بايد بيمار باشي
نه حوصله هيچ كس را ندارم
حتي مادرم را ؟
حتي مادرجان را خسرو چرا بازي در مي آري ؟حرف دلت را بزن
ببين شقايق يك هفته گذشته و داريم زمان را از دست مي ديم خودت بهتر مي دوني كه اگر من بخوام ....
ادامه نده مي دونم اختيار اين بچه و من دست توست تو رو هم خوب مي شناسم براي من الكي دلسوري نكن . برو زنگ بزن دكتر بگو موافقم
بوسه اي بر موهايم زد و با ناراحتي گفت
متاسفم شقايقم چاره اي جز اين كار نبود
برو خسرو تنهام بذار . ديگه توقع نداشه باش من شقايق قبل باشم . چون خودت خواستي به آن ها هم بگو برند سر زندگيشون . بگو موفق شدند
خسرو كه رفت تن خسته ام را روي تخت انداختم و از ته دل گريستم . همه از كاري كه مي خواسم بكنم خوشحال بودند از همه متنفرم . همه با تنفر از تو حرف مي زنند عزيز مادر . چطور از رفتن تو خوشحالند؟
در راه رفتن به بيمارستان خسرو تلاش كرد با حرفاش آرومم كنه اما فايده اي نداشت . وقتي رسييدم دكتر معاينه ام كرد و گفت:
ناراحت نباش دخترم زندگي فقط به داشتن بچه خلاصه نمي شه . تو گوشه كنار شهر ما خيلي ها نياز به محبت مادرانه دارند و بي مادرند.
صبح روز بعد لباس مخصوص عمل را پوشيدم و با كمك پرستار به سمت اتاق عمل رفتم . پذر و مادر و مادرجان و خسرو در كنار اتاق منتظرم بودند . خسر جلو آمد و دست به زيرچانه ام برد و گفت:
عزيزدلم باور كن من ...
بغض مانع حرف زدنش شد و توي چشمانش پر اشك شد . از دستش ناراحت بودم او مرا مجبور كرده بود به اين كار . وقتي روي تخت خوابيدم دست روي شكمم گذاشتم . نگاه همه دكتر و پرستارها ترحم آميز بود.
خواستم ازش خدافظي كنم اما تكان خورد بغضم تركيد و تكانهايش بيشتر شد انگار اعتراض مي كرد . به سرعت از روي تخت بلند شدم و به سمت در خروجي دويدم . دكتر با عصبانيت گفت:
شقايق چي كار مي كني ؟
برو كنار دكتر من اجازه نمي دم عملم كنيد حتي به قيمت جانم
دكتر كه مرا مصمم ديد كنار رفت و با همان لباس و ظاهر وحشت زده از اتاق بيرون رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم و از ته دل اشك ريختم . خسرو كنار دكتر رفت و توضيح خواست
دكتر گفت:
متاسفم او راه خودش را انتخاب كرده . من نمي تونم كاري بكنم . منتظر يه معجزه باشيد همين
دكتر گفت:
شقايق خيلي خودخواهي راه هاي ديگري هم براي خودكشي هست
خسرو با درماندگي به سمت من آمد و شانه هايم را گرفت و از مادر جدا كرد و با خشم تكانم داد براي يك لحظه آروم شدم من را كنار زد و گفت:
هر غلطي كه مي خواي بكن . ديگه برام مهم نيست
به سمت عقب هلم داد كه در آغوش مادرم جا گرفتم . به سرعت از بيمارستان رفت . پدر هم عصباني بود . خسرو نبود. سوار ماشين پدر شديم و پدر حركت كرد.
خوشحالم كه هنوز هم داشتمش ديگر هيچ نيرويي نمي توانست از من بگيردش . جز خدا. خدا هيچ وقت من و تو رو فراموش نمي كنه
ارسالها: 2,421
موضوعها: 588
تاریخ عضویت: May 2013
سپاس ها 712
سپاس شده 5860 بار در 1658 ارسال
حالت من: هیچ کدام
میدونی چیه.جای گذاشتن داستان تو اینترنت نیست.ولی قسمت های اولشوکه خوندم جالب بود
اکنون گور او را بس است
آنکه جهان اورا کافی نبود