▲ایــــن داستان» بر فرآزِ اِوِرســـت▲
صُبح بود کــ ـه اهورا همرو بیـدآر کَرد..
ها؟ چیــه؟ بزار بخوابیـم :hiccp:
خوابیـدیم
خوابیـدیم :|
خوابیـدیم:||
تا▼
بازم خوابیـدیم ._.!
و چشم ها را باز نمودهـ و به سَمت شیر آب رفتیم ~_~
یه صَفایی به ریختمون دادیـم بعد گُفتیـم پنج شَنبست روز خوبیـه بریــم کوهـ کُدوم کوه؟ همون کوهی که.... :||||
دَماوندـ "
راهـ افتادیـم تا اینکه هوا تاریک شُد اصن چیزی معلوم نبود :|
گفتم اهورا گوشیت چراغ قُوهـ دارهـ گفت ایـن آیفونـ ـه گوشی نوکیا نیس شارژِش یه عمر کافی باشه! ._.
گفتم خوبه صفحه گوشیش روشن شد و ما فقط تونستیم صورت همدیگرو ببینیم ×_×
بچه های خسته شده بودن.. رفتیم تا به یه چیزی رسیدیم دَر داشت فقط اینو متوجه شدیم رفتیم تو یه دوتا پله میخورد راه رو کوچیکی داشت خُلاصه رفتیم نشستیم دیدیم با نور کمی که گوشی داشت فقط متوجه شدیم که اینجا صندلی دارهـ گفتیم چه خونه باکلاسی :|
نشستیم..▼
اَز شِدت خستگی 24 ساعت خوابیدیم :|||||||||
اول از همه اهورا بیدار شد همرو بیدار کرد بعد که قشنگ نگاه کردیم دیدیم ما تو یه اتوبوسیم ._.
و رفتیـم پیش رانندهـ گفتیـم ببخشیـد ما سوار ماشینتون شدیم شب بود چیزی ندیدیم رانندهـ هم گفت همه چیز هماهنگ شدهـ ..
ماهم کُلا بیخیال شدیـم گفتیـم بریـم بازم بخوابیم :|
عینــهو مَردانِ آنجِلُس ...'
رانندهـ هم که داشت رانندگی میکرد ماهم با خیال اینکه میریم دماوند..!
خوابیـدیم صبح بیدار شدیم دیدیم رانندهـ گفت خُب پیادهـ شید بعدِش برید فرودگاه با هواپیما بریـد مقصد بعدی ماهم که از خدا خواسته گفتیم حتما قراره سورپرایز شیم با ایـن سفر دماوند ._.!
رفتیـم تو فرودگاهـ مُنتظر بودیـم اون یه نفرو ببینیم که یه یه نفر اومد گفت آقا اَهورداریـن اینجا گفتیم بله اهورا رفت جلو» مردی که قرار بود کارا رو ردیف کنه گفت چَکار وَکـِنی مرد حسابی دیر کردیـن :|
لَحجَش برام آشنا بود :/
سوار هواپیما شدیـم و خواب.."
رسیدیم به یه جای سَرد که هواپیما سقوط کرد OMG
بعد از دو ساعت بیهوشی بیدار شدیم فقط منو اهورا.. در سوگِ از دست دادن جان بازان ایـن حادثه نماز مِـیت خوندیم که اونم همش صلوات فرستادیم بلد نبودیـم :|||
راهـ اُفتادیـم که یه صدایی اومد!!!
نُسخه بعدی
نسخه بعدی
یوهاها
با یه هیولایِ بی شاخُ دُم بنام فریـد مُواجِه شدیم فریـد رو من در راز بقا زیاد دیده بودم :|
فرار کردیـم
و فرار
...
همچنان فرار ._.!
تا خسته گشتیـم!
دیگه از اون هیولا خبری نبود شب شدهـ بودُ هوا سرد" شبُ سَر کردیم
فردا حرکت کردیم و با خیال ایـنکه میریم نوک قُله دماوند کلا داغون بودیم چون کُشته زیـاد داشتیم..
من و اهورا زیر پامون یه چیز تیز احساس کردیـم :|
اهورا؟
بله
تو چاقو میوهـ خوری آوردی؟
نه :/
علی؟
بله
تو اون چاقوهایی که روز ازدواجت بهت دادم یونیک بود رو آوردی
نه :|!
دوتایی گفتیـم پس ایـن چیه زیر پامون که تیزی میکنه هوام مِه آلود بود من خم شدم دیدم اوهـ خدای من ماکجاییم؟
تمام قضیه هارو بررسی کردیم
نتیجه: ما سوار اتوبوس شدیم تا افقانستان رفتیم بعد سوار هواپیما شدیم اومدیم هیمالیا والان هم در نوک اِوِرست قرار داریم! :|||||||||||||||||
و باز هَم افتخاری دیگر برای ایــن مَرزُ بوم..
ThE END
صُبح بود کــ ـه اهورا همرو بیـدآر کَرد..
ها؟ چیــه؟ بزار بخوابیـم :hiccp:
خوابیـدیم
خوابیـدیم :|
خوابیـدیم:||
تا▼
بازم خوابیـدیم ._.!
و چشم ها را باز نمودهـ و به سَمت شیر آب رفتیم ~_~
یه صَفایی به ریختمون دادیـم بعد گُفتیـم پنج شَنبست روز خوبیـه بریــم کوهـ کُدوم کوه؟ همون کوهی که.... :||||
دَماوندـ "
راهـ افتادیـم تا اینکه هوا تاریک شُد اصن چیزی معلوم نبود :|
گفتم اهورا گوشیت چراغ قُوهـ دارهـ گفت ایـن آیفونـ ـه گوشی نوکیا نیس شارژِش یه عمر کافی باشه! ._.
گفتم خوبه صفحه گوشیش روشن شد و ما فقط تونستیم صورت همدیگرو ببینیم ×_×
بچه های خسته شده بودن.. رفتیم تا به یه چیزی رسیدیم دَر داشت فقط اینو متوجه شدیم رفتیم تو یه دوتا پله میخورد راه رو کوچیکی داشت خُلاصه رفتیم نشستیم دیدیم با نور کمی که گوشی داشت فقط متوجه شدیم که اینجا صندلی دارهـ گفتیم چه خونه باکلاسی :|
نشستیم..▼
اَز شِدت خستگی 24 ساعت خوابیدیم :|||||||||
اول از همه اهورا بیدار شد همرو بیدار کرد بعد که قشنگ نگاه کردیم دیدیم ما تو یه اتوبوسیم ._.
و رفتیـم پیش رانندهـ گفتیـم ببخشیـد ما سوار ماشینتون شدیم شب بود چیزی ندیدیم رانندهـ هم گفت همه چیز هماهنگ شدهـ ..
ماهم کُلا بیخیال شدیـم گفتیـم بریـم بازم بخوابیم :|
عینــهو مَردانِ آنجِلُس ...'
رانندهـ هم که داشت رانندگی میکرد ماهم با خیال اینکه میریم دماوند..!
خوابیـدیم صبح بیدار شدیم دیدیم رانندهـ گفت خُب پیادهـ شید بعدِش برید فرودگاه با هواپیما بریـد مقصد بعدی ماهم که از خدا خواسته گفتیم حتما قراره سورپرایز شیم با ایـن سفر دماوند ._.!
رفتیـم تو فرودگاهـ مُنتظر بودیـم اون یه نفرو ببینیم که یه یه نفر اومد گفت آقا اَهورداریـن اینجا گفتیم بله اهورا رفت جلو» مردی که قرار بود کارا رو ردیف کنه گفت چَکار وَکـِنی مرد حسابی دیر کردیـن :|
لَحجَش برام آشنا بود :/
سوار هواپیما شدیـم و خواب.."
رسیدیم به یه جای سَرد که هواپیما سقوط کرد OMG
بعد از دو ساعت بیهوشی بیدار شدیم فقط منو اهورا.. در سوگِ از دست دادن جان بازان ایـن حادثه نماز مِـیت خوندیم که اونم همش صلوات فرستادیم بلد نبودیـم :|||
راهـ اُفتادیـم که یه صدایی اومد!!!
نُسخه بعدی
نسخه بعدی
یوهاها
با یه هیولایِ بی شاخُ دُم بنام فریـد مُواجِه شدیم فریـد رو من در راز بقا زیاد دیده بودم :|
فرار کردیـم
و فرار
...
همچنان فرار ._.!
تا خسته گشتیـم!
دیگه از اون هیولا خبری نبود شب شدهـ بودُ هوا سرد" شبُ سَر کردیم
فردا حرکت کردیم و با خیال ایـنکه میریم نوک قُله دماوند کلا داغون بودیم چون کُشته زیـاد داشتیم..
من و اهورا زیر پامون یه چیز تیز احساس کردیـم :|
اهورا؟
بله
تو چاقو میوهـ خوری آوردی؟
نه :/
علی؟
بله
تو اون چاقوهایی که روز ازدواجت بهت دادم یونیک بود رو آوردی
نه :|!
دوتایی گفتیـم پس ایـن چیه زیر پامون که تیزی میکنه هوام مِه آلود بود من خم شدم دیدم اوهـ خدای من ماکجاییم؟
تمام قضیه هارو بررسی کردیم
نتیجه: ما سوار اتوبوس شدیم تا افقانستان رفتیم بعد سوار هواپیما شدیم اومدیم هیمالیا والان هم در نوک اِوِرست قرار داریم! :|||||||||||||||||
و باز هَم افتخاری دیگر برای ایــن مَرزُ بوم..
ThE END