02-07-2019، 19:25
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-07-2019، 19:42، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
زنگ تفریح (نویسنده فراموشکار)
من یک نویسنده ام و حدود دو هفته هست ک از شهر و شلوغی اش ب خونه ای در نزدیکی جنگل و
دور از شهر پناه بردم چون کهولت سن و آلزایمرم باعث شده در شهر نتونم ب کارم ادامه بدم. این خانه دو
طبقه هست و من در طبقه پایین و زوج جوانی در طبقه بالا زندگی میکنیم. یه شب مث همه شبا به
کارم مشغول بودم و مینوشتم تا اینکه از طبقه بالا صدای کشیده شدن وسایل اومد.گفتم حتما دارن
اسبابشونو میچینن و توجهی نکردم. اما صدا ادامه پیدا کرد و شدیدتر شد.بلند شدم و عصامو به
سقف کوبیدم. صداها قطع شد. ب میزم برگشتم اما دو دقیقه نشد ک صدای دیگه ای اومد. صدای
دست!آره انگار چند نفر داشتن دست میزدن! چند ثانیه بعد صدای پایکوبی و قهقهه وحشیانه ای
اومد. نتونستم تحمل کنمو ب طبقه بالا راه افتادم تا بهشون بگم چه وقته مهمونی گرفتنه؟!ب طبقه بالا
رسیدم و در زدم ...یهو تموم صداها فروکش کردن ... اما متوجه شدم ک دو روز پیش زوج جوان ک بدون
هیچ دلیلی از اینجا اسباب کشی کردن رو توی فرودگاه دیدم!پس . .. یعنی .. . ب جلوی در نگاه کردم ... هیچ
کفشی نبود! کمی عقب عقب رفتم ... دیگه دیر شده بود ... دستگیره در ب آرومی چرخید!