ارسالها: 1,188
موضوعها: 109
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 13049
سپاس شده 9880 بار در 4381 ارسال
حالت من: هیچ کدام
~دست از این شیطنت هایت بردار بی اختیار میشوم میبوسمت، آبرویمان میرود... (:
ارسالها: 486
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2016
سپاس ها 6343
سپاس شده 1531 بار در 903 ارسال
حالت من: هیچ کدام
مانند کبریت حالتی غریب دارم
انگار که میدانم ساخته شده ام تا بسوزم
وقتی دلتنگم بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم
غــرورم را نمی شکنم
دلت را نمی شکنم
در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسد ،
این بغض لعنتی است …
ارسالها: 1,188
موضوعها: 109
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 13049
سپاس شده 9880 بار در 4381 ارسال
حالت من: هیچ کدام
|-روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند...|
ارسالها: 0
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Sep 2018
سپاس ها 1
سپاس شده 4 بار در 3 ارسال
حالت من: هیچ کدام
دوست داشتنت مانند حیثیت است
هرگز از «ن دست نمی کشم
یا رب مبادا آنکه گدا معتبر شود
گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود
ارسالها: 486
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2016
سپاس ها 6343
سپاس شده 1531 بار در 903 ارسال
حالت من: هیچ کدام
08-10-2018، 15:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-10-2018، 15:46، توسط sama00.)
دوست داشتَنِ کَسی کِه دوستِت نَدارِه
مِثلِ این میمُونه کِه تُویِ فُرودگاه مُنتَظِر کِشتی باشی!×.×
وقتی دلتنگم بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم
غــرورم را نمی شکنم
دلت را نمی شکنم
در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسد ،
این بغض لعنتی است …
ارسالها: 1,188
موضوعها: 109
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 13049
سپاس شده 9880 بار در 4381 ارسال
حالت من: هیچ کدام
حتمأ این پاییز هم مثلِ همه ی پاییزهای دیگر میگذرد، خواننده ها دوباره آهنگ های جدید بیرون میدهند و از تنهایی و خاطراتِ آدمهای رفته حرف میزنند، حتما بچه مدرسه ای ها دوباره توی دفتر املاشان برای سین یک دندانه اضافه میگذارند و برای پِ یک نقطه کم، دانشگاه ها پر از دانشجوهای ترم اولی میشود که خیال میکنند عشق جایی در حوالیِ صندلی های خالی دانشکده و کلاس های گرمش انتظارشان را میکشد، حتمأ رفتگرها دوباره تا قبل از بیدار شدن خورشید جاروهاشان را روی تنِ زمین میکشند و برگ هارا توی کیسه های بزرگ میریزند و میبرند یک جای دور، حتمأ دوباره راننده ها پنجره هارا میبندند و ما مجبوریم هوایِ نَمورِ نفس های دیگران را توی ریه هامان تصفیه کنیم، حتمأ من دوباره لایِ تمام کتاب هایم برگ خشک جمع میکنم و خاطراتِ مدرسه را مثلِ کلاف دور دست هایم میپیچم و خاطراتِ روزهای دانشجویی را یکی از زیر یکی از رو بهم گره میزنم و برای روزهای سردم لباس هایی با جیب های یکنفره میخرم و کتانیِ کیکرز ، چند کتابِ تازه به کتابخانه أم اضافه میکنم و غروب که میشود زٌل میزنم به چراغ روشن خانه ها و برایشان قصه میسازم ...
حتمأ این پاییز تو دست های یخ زده ی کسی را تویِ دست هایِ بزرگت میگیری و من آهنگِ خواجه امیری را درحالی که روی جدول خیابان راه میروم زمزمه میکنم " یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه/که یادت نیاد تولد من چندِ پاییزه"
حتمأ ما
جایی در میانِ این روزهای تکراری
دوباره همدیگر را به یاد خواهیم آورد...
ارسالها: 1,188
موضوعها: 109
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 13049
سپاس شده 9880 بار در 4381 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یه هم اتاقی داشتم که همیشه ساعت دوازده شب به بعد میزد بیرون و نزدیکای صبح برمیگشت،
یبار ازش پرسیدم این وقت شب کجا میری؟
گفت آدمایی که شب از خونه میزنن بیرون پُر از حرفن واسه گفتن اما کسی رو ندارن واسه شنیدن، برای همین دستِ خودشون رو میگیرن و میزنن به دل خیابون،
راه رفتنشون از کنج دیوار، نگاهشون به پنجره های تاریک، حتی سیگار کشیدنشون وقتی نشستن لبِ جدول کنار پیاده رو پر از قصه ست.
من میرم قصه هاشون رو میخونم!
یکم با تعجب نگاهش کردم
رفت لب پنجره یه نخ سیگار روشن کرد و گفت
اینجوری نمیفهمی چی میگم، باید یه شب ببرمت تا ببینی آدمای شب با آدمای روز فرق دارن!
سه سال از حرفش گذشته بود
یه نصفِ شب که بعد از خستگیِ پیاده رویِ طولانی نشسته بودم لبِ جدول و سیگار میکشیدم و زل زده بودم به پنجره ی تاریکِ یه خونه ی قدیمی یاد حرفش افتادم،
شده بودم آدم شب!