یک تفسیر در باب موزیک ویدئوی fetish از سلنا گومز
سلنا چهارشنبۀ هفتۀ قبل دومین موزیکویدئوی آهنگ تازه خودش Fetish را منتشر کرد؛ موزیک ویدئویی که مثل موزیک ویدئوی قبلی او برای آهنگ Bad Liar شدیداً مفهومی بود و انواع تفاسیر را می توانست به خودش ببیند. چیزی که مشخص است سلنا تا اینجای کار در آلبوم سوم خودش میخواهد وارد مباحث عمیق انسانی بشود و همان طور که خودش هم پیشتر گفته بود می خواهد در باب آثارش حرف زده بشود و آنها باعث گفتگو و ایجاد اندیشه بشوند.
اما تفسیری که خود من در باب موزیک ویدئوی تازهاش به ذهنم رسیده چندان پیچیده نیست. البته شاید هم خیلی پیچیده به نظر برسد. همین امروز به ذهنم رسید که این موزیک ویدئو دارد داستان آفرینش انسان را که در ادیان ابراهیمی همه خواندهایم به طور نمادین شرح میدهد. سلنا مسیحی معتقدی هست و به این مساله بارها در مصاحبههایش اشاره کرده. در ابتدای ویدئو تصویری از آفتاب و یک باغ را می بنییم که بعداً سلنا به آفتاب خیره میشود. این آفتاب میتواند منبع فیضبخش هستی و مبدأ آفرینش باشد. همان طور که می دانیم تمام حیات در زمین به واسطه فیضبخشی آفتاب شکل گرفته؛ و این نمادی از رابطه هستی و منبع فیضبخشِ آن است. به قول حافظ «در ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
بعداً سلنا را میبینیم که دارد از یک درخت در همان باغ میوه میچیند. چه چیزی به ذهنتان خطور میکند؟ بله. میوه ممنوعهای که آدم در بهشت از آن خورد: درخت دانش و آگاهی. بعداً سلنا را میبینیم که به خودش میپیچد و به جسم و بدن خودش آگاهی پیدا کرده و با دردهای زنانه آشنا شده. همه میدانیم که بعد از خوردنِ آن میوه بود که در افسانهها گفته میشود بشر به عورت و غرایز خودش آگاهی پیدا کرد. این داشتنِ دانش بود که باعث شد او خود را عریان تصور کند و همچنین باعث درد و رنج او شد. او آرام و قراری را که از بیخبری در بهشت کسب کرده بود با خوردن آن میوۀ ممنوعه از دست داد.
در نمایی دیگر سلنا را در یک محیطِ تاریک که از سقف آن آب به پایین فرو می ریزد و شمعهایی در آن روشن است با جامهایی با مایع رنگی میبینیم. اینجا همان میخانه یا خراباتی هست که انسان با هبوت از بهشت به آن وارد می شود و امثال حافظ در اشعار خودشان بسیار از آن سخن گفتهاند: «تا شدم حلقه به گوش درِ میخانه عشق/ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم». و آن جامهای رنگیِ شراب و آن شمعها هم جایگزین آن خورشیدی هستند که آدم در بهشت بیواسطه میتوانست به آن خیره شود. آب هم در برابر آتش دارد دوگانگی نیرویهای هستی را تداعی میکند. (جهان از اضداد و نیروی مثبت و منفی شکل گرفته) آب در عرفان نماد مادۀ خام هستی و نور و گرما (شمع) نماد فرم و شکلی هست که مادۀ خام را به چیزهای گوناگون بدل میکند. مانند شب و روز؛ و آب نمادی از شب است در اسطورهها. به قول فردوسی که میگوید «چو بخشایش پاک یزدان بُوَد/ دم آتش و آب یکسان بُوَد». آنجا که سلنا است در حقیقت «گارکاهِ هستی» است.
در صحنههایی سلنا را در حال خوردن چیزهایی عجیب مانند رژِ لب و صابون و پولک لباس میبینیم. این ها هم به نوعی میتواند نشان از آن خوردنِ دردسرآفرین و عجیب باشد که همان میوۀ ممنوعه بود. به عبارتی سلنا اول در حال چیدن میوه است اما بعدا چیزهای عجیب را انگار دارد جایِ آن میخورد. این به آن معنا است که خوردن میوۀ ممنوعه کاری بوده است به این عجیبی و غریبی و اشتباهی. و میبینیم که در همان حین که در حال خوردن این چیزهای عجیب است دارد درد میکشد و رنج میبرد: رنج آگاهی و شناخت و ادراک غریزی را.
و در سکانش آخر میبینیم که او از آن باغ پر از گل و گرما و نشاط و میوههای تازه به یک سردخانه منتقل می شود. بله...این همان زمین و تبعیدگاه بشر پس از رانده شدن از بهشت است با میوههای یخزده و بیمزه. میبینیم که سلنا آنها را زمین می اندازد و میلی بهشان ندارد. همه جا سرد است و از آن گرما و خورشید اول خبری نیست. اما سلنا هنوز بخشی از هویتش در آن میخانه یا خرابات است. جایی که شمع و نور هنوز هست و امید بشر را برای کسبِ دوبارۀ «بهشت گمشده»اش زنده نگه می دارد. همان خراباتی که حافظ در اشعار بسیاری از می و شمع و آب و آتش آن سخن گفته: «در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست/ این دلِ زارِ نزارِ اشکبارانم چو شمع»
در آخرین صحنه سلنا را میبینیم که در همان سردخانه پشت به دیوار یخی آن که آرم یک قلب بر آن نقش بسته، گویی فرشتهای است که بالهای او منجمد شده و شکسته. آرم قلبِ بالمانندی پشت سر او جای گرفته، که در تصویر پایین واضحتر قابل مشاهده است. « من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد به این دیر خرابآبادم».
این تفسیر صرفاً تفسیر شخصی من است که با تمام بخشهای ویدئو هماهنگی دارد و چیزی را از خودم به آن اضافه نکردهام. اینکه سلنا و سازندهها واقعا چنین مفاهیمی را منظور نظر داشته بوده باشند معلوم نیست و البته مهم هم نیست. مهم تلقی خود ما به عنوان بیننده از یک اثرِ هنری و مفهومی هست. اما چیزی که مشخص است این اثر به همان سادگی که ترانۀ آن نشان میدهد نیست. کسی ممکن است با شنیدن ترانه بگوید به یک عشق ساده میان دو تا انسان دارد اشاره میکند، اما با دیدن موزیکویدئو هر فردی متوجه میشود که مفاهیم نمادین زیادی پشت این ترانه و ویدئوی آن نهفته است. در هر صورت امروز روز من با این تفسیری که به ذهنم رسید ساخته شد و واقعا خوشحال شدم از این الهام زیبا.
سلنا چهارشنبۀ هفتۀ قبل دومین موزیکویدئوی آهنگ تازه خودش Fetish را منتشر کرد؛ موزیک ویدئویی که مثل موزیک ویدئوی قبلی او برای آهنگ Bad Liar شدیداً مفهومی بود و انواع تفاسیر را می توانست به خودش ببیند. چیزی که مشخص است سلنا تا اینجای کار در آلبوم سوم خودش میخواهد وارد مباحث عمیق انسانی بشود و همان طور که خودش هم پیشتر گفته بود می خواهد در باب آثارش حرف زده بشود و آنها باعث گفتگو و ایجاد اندیشه بشوند.
اما تفسیری که خود من در باب موزیک ویدئوی تازهاش به ذهنم رسیده چندان پیچیده نیست. البته شاید هم خیلی پیچیده به نظر برسد. همین امروز به ذهنم رسید که این موزیک ویدئو دارد داستان آفرینش انسان را که در ادیان ابراهیمی همه خواندهایم به طور نمادین شرح میدهد. سلنا مسیحی معتقدی هست و به این مساله بارها در مصاحبههایش اشاره کرده. در ابتدای ویدئو تصویری از آفتاب و یک باغ را می بنییم که بعداً سلنا به آفتاب خیره میشود. این آفتاب میتواند منبع فیضبخش هستی و مبدأ آفرینش باشد. همان طور که می دانیم تمام حیات در زمین به واسطه فیضبخشی آفتاب شکل گرفته؛ و این نمادی از رابطه هستی و منبع فیضبخشِ آن است. به قول حافظ «در ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
بعداً سلنا را میبینیم که دارد از یک درخت در همان باغ میوه میچیند. چه چیزی به ذهنتان خطور میکند؟ بله. میوه ممنوعهای که آدم در بهشت از آن خورد: درخت دانش و آگاهی. بعداً سلنا را میبینیم که به خودش میپیچد و به جسم و بدن خودش آگاهی پیدا کرده و با دردهای زنانه آشنا شده. همه میدانیم که بعد از خوردنِ آن میوه بود که در افسانهها گفته میشود بشر به عورت و غرایز خودش آگاهی پیدا کرد. این داشتنِ دانش بود که باعث شد او خود را عریان تصور کند و همچنین باعث درد و رنج او شد. او آرام و قراری را که از بیخبری در بهشت کسب کرده بود با خوردن آن میوۀ ممنوعه از دست داد.
در نمایی دیگر سلنا را در یک محیطِ تاریک که از سقف آن آب به پایین فرو می ریزد و شمعهایی در آن روشن است با جامهایی با مایع رنگی میبینیم. اینجا همان میخانه یا خراباتی هست که انسان با هبوت از بهشت به آن وارد می شود و امثال حافظ در اشعار خودشان بسیار از آن سخن گفتهاند: «تا شدم حلقه به گوش درِ میخانه عشق/ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم». و آن جامهای رنگیِ شراب و آن شمعها هم جایگزین آن خورشیدی هستند که آدم در بهشت بیواسطه میتوانست به آن خیره شود. آب هم در برابر آتش دارد دوگانگی نیرویهای هستی را تداعی میکند. (جهان از اضداد و نیروی مثبت و منفی شکل گرفته) آب در عرفان نماد مادۀ خام هستی و نور و گرما (شمع) نماد فرم و شکلی هست که مادۀ خام را به چیزهای گوناگون بدل میکند. مانند شب و روز؛ و آب نمادی از شب است در اسطورهها. به قول فردوسی که میگوید «چو بخشایش پاک یزدان بُوَد/ دم آتش و آب یکسان بُوَد». آنجا که سلنا است در حقیقت «گارکاهِ هستی» است.
در صحنههایی سلنا را در حال خوردن چیزهایی عجیب مانند رژِ لب و صابون و پولک لباس میبینیم. این ها هم به نوعی میتواند نشان از آن خوردنِ دردسرآفرین و عجیب باشد که همان میوۀ ممنوعه بود. به عبارتی سلنا اول در حال چیدن میوه است اما بعدا چیزهای عجیب را انگار دارد جایِ آن میخورد. این به آن معنا است که خوردن میوۀ ممنوعه کاری بوده است به این عجیبی و غریبی و اشتباهی. و میبینیم که در همان حین که در حال خوردن این چیزهای عجیب است دارد درد میکشد و رنج میبرد: رنج آگاهی و شناخت و ادراک غریزی را.
و در سکانش آخر میبینیم که او از آن باغ پر از گل و گرما و نشاط و میوههای تازه به یک سردخانه منتقل می شود. بله...این همان زمین و تبعیدگاه بشر پس از رانده شدن از بهشت است با میوههای یخزده و بیمزه. میبینیم که سلنا آنها را زمین می اندازد و میلی بهشان ندارد. همه جا سرد است و از آن گرما و خورشید اول خبری نیست. اما سلنا هنوز بخشی از هویتش در آن میخانه یا خرابات است. جایی که شمع و نور هنوز هست و امید بشر را برای کسبِ دوبارۀ «بهشت گمشده»اش زنده نگه می دارد. همان خراباتی که حافظ در اشعار بسیاری از می و شمع و آب و آتش آن سخن گفته: «در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست/ این دلِ زارِ نزارِ اشکبارانم چو شمع»
در آخرین صحنه سلنا را میبینیم که در همان سردخانه پشت به دیوار یخی آن که آرم یک قلب بر آن نقش بسته، گویی فرشتهای است که بالهای او منجمد شده و شکسته. آرم قلبِ بالمانندی پشت سر او جای گرفته، که در تصویر پایین واضحتر قابل مشاهده است. « من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد به این دیر خرابآبادم».
این تفسیر صرفاً تفسیر شخصی من است که با تمام بخشهای ویدئو هماهنگی دارد و چیزی را از خودم به آن اضافه نکردهام. اینکه سلنا و سازندهها واقعا چنین مفاهیمی را منظور نظر داشته بوده باشند معلوم نیست و البته مهم هم نیست. مهم تلقی خود ما به عنوان بیننده از یک اثرِ هنری و مفهومی هست. اما چیزی که مشخص است این اثر به همان سادگی که ترانۀ آن نشان میدهد نیست. کسی ممکن است با شنیدن ترانه بگوید به یک عشق ساده میان دو تا انسان دارد اشاره میکند، اما با دیدن موزیکویدئو هر فردی متوجه میشود که مفاهیم نمادین زیادی پشت این ترانه و ویدئوی آن نهفته است. در هر صورت امروز روز من با این تفسیری که به ذهنم رسید ساخته شد و واقعا خوشحال شدم از این الهام زیبا.