خلاصه ی از داستان رمان:
داستان زندگی یه دختر به اسم شادی که با پدرش زندگی می کنه و با همدیگه یه گروه خیلی خیلی کوچیک تبهکاری دارن. (البته مطمئن باشید بانک نمی زنن) و به خاطر همین هم مادرش از باباش طلاق گرفته و ترک شون کرده.بعد از مدتی یه پلیس جوان و سخت کوش به اسم بهرنگ به اینا پیله می کنه و شدیدا در تلاش که گیرشون بندازه. شادی در برخورد اول و دوم و …- شاید هم سوم-نمیدونه که این پسره پلیس و یه کوچولو ازش خوشش میاد.کمی بعد به خاطر درگیری هایی که بین این پلیس و خانواده ی شادی ایجاد میشه نقشه ی قتل بهرنگ رو میکشن .
صفحه ی اول رمان:
روی مبل لم داده بودم و به حرکات بابا نگاه می کردم. بیست دقیقه ای می شد که جاروبرقی رو روشن کرده بود و هیچ رقم هم کوتاه نمیومد. نمی دونم می خواد با این کارا کجای دنیا رو بگیره؟! البته چیزی که توی اون لحظه برای من اهمیت داشت این بود که بتونم به ادامه ی آهنگم گوش کنم، ولی صدای مهیب جاروبرقی اجازه نمی داد! تا اینکه بالاخره بابا بی خیال شد و رو به روی من نشست.
بابا: ساعت داره یازده می شه.
– جدی می گی؟ زمان واقعا پدیده ی جالبیه.
بابا: جالب تر از اون هم اینه که مامانت به خاطر ندیدن تو منو بکشونه دادگاه.
– آره، اینم جالبه.
بابا: این شوخ طبعی تو همیشه به من روحیه می ده.
– مرسی.
بابا: نمی خوای آماده شی؟!
– باور کن حوصله ندارم.
بابا: باور می کنم؛ تو هم زیاد سخت نگیر. قدیما قرار بود تو هفته ای یک شبانه روز بری پیش مامانت. من با بدبختی تونستم قرار رو عوض کنم. فکر نمی کنم مامانت بیشتر از این کوتاه بیاد!
– آخه تو که نمی دونی، همین یه ناهار پنج شنبه ها به اندازه ی صد سال واسم طولانیه. اگه تو جای من بودی تا حالا فرار کرده بودی.
بابا: بسه دیگه، دری وری نگو. پاشو حاضر شو، خودم تا اونجا می برمت. از اون طرف هم آبتین رو می فرستم دنبالت.
– باشه، ولی خودم می رم.
بابا: در ضمن وقتی رفتی اونجا با اون یارو ساسان کل کل نکن، وگرنه مامانت دوباره منو داستان می کنه. اعصابش رو ندارم.
بی اختیار با شنیدن اسم ساسان خندم گرفت.
– آخه چه جوری می شه برای کسی که اسمش «ساسیه» احترام قائل شد؟!
بابا: این یه سوال جدیه؟!
– نه بابا، فراموشش کن. باشه، سعی خودمو می کنم کاری باهاش نداشته باشم. اما قول نمی دم.
بلند شدم و رفتم توی اتاق. از رفتن به خونه ی مامان متنفر بودم. این وسط هیچ وقت هم نفهمیدم مامان از دیدن من چه نفعی می بره؟! اونم با وجود بچه ها و شوهر جدید! البته یه حدس هایی می زنم؛ احتمالا می خواد بابا رو حرص بده که متاسفانه زیاد موفق نبوده. بابا عین خیالش هم نیست. اصلا با اصرار خودم بود که مدت زمان این قرار ملاقات مسخره تا این حد کم شد و بابا هم هیچ دخالتی نکرد.
سریع آماده شدم و خواستم موهامو درست کنم؛ اما اتاق به قدری شلوغ و به هم ریخته بود که تافت رو پیدا نمی کردم.
از توی اتاق با صدای بلند گفتم: بابا، تافتمو تو برداشتی؟
بابا: خفه شو.
– پس کجاست؟
بابا: حالا اگه نزنی چه اتفاقی میفته؟
– آخه این جوری ضایعست. اگه موهامو نزنم بالا می میرم. اصلا چرا دیروز هر چی بهت گفتم موهامو کوتاه نکردی؟
بابا اومد توی اتاق و گفت: از این کوتاه تر؟! مگه اینکه بخوای برات بتراشمش که در اون صورت خودت هم می تونی این کار رو بکنی.
– یعنی ما بین این مدل و یه کله ی کچل مدل دیگه ای وجود نداره؟!
بابا: چرت و پرت نگو. زودتر هم اون تافت لعنتی رو پیدا کن و راه بیفت.
بعد از چند دقیقه تازه تونستم تافت رو پیدا کنم. سریع وسط موهامو بالا زدم و شالمو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و داخلش رو نگاه کردم، ولی چاقوم سر جاش نبود. رفتم و از توی کیف بابا چاقوش رو برداشتم، اما همون لحظه چیزی بهش نگفتم، چون یقینا بهم گیر می داد. هیچ وقت اجازه نمی داد وقتی می رم پیش مامان با خودم چاقو ببرم. احتمالا خودش چاقو رو از توی کیفم برداشته. رفتم دم در و زود کفش هام رو پوشیدم و قبل از اینکه در رو ببندم با صدای بلند گفتم: من رفتم.
و بعد در رو بستم. چند تا پله که پایین رفتم بابا در رو باز کرد و گفت: می ذاشتی من می رسوندمت.
– نه دیگه خودم می رم؛ راستی چاقوت رو هم بردم.
بابا: غلط کردی، بیارش اینجا ببینم.
توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. بابا از همون جا با صدای بلند گفت: بذار برگردی، با همون چاقو تیکه تیکه ات می کنم.
– باشه، یادم می مونه.
نام رمان : رمان نامقدس
به قلم : sober