امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ترسناک

#1
بعضی شبا فکرمیکنم یکی تواتاقمه یاپشت سرمه ولی وقتی نگاه میکنم چیزی نیس،،،،فکرمیکردم توهمه تااونشب دیدمم و شنیدم،،،،یه زن سیاهپوش بود کنارم نشسته بود بهم میگفت بیا بیا،،،خیلی ترسیده بودم انقدر که فکرکردم روزمین نیستم،،،،،،به روح و جن اعتقاددارم و باورش دارم،،،،،یه خونه داحل محلمونه که متروکس و کسی نزدیکش نمیره همسایه هم نداره تک و تنهاس،،،من اونشب تو خابم دیدم که رفتم اونجاواون زنم اونجا بود باترس ازخواب پریدم،،،،خونمون دوطبقس رفتم پایین آب بخورم که دیدم پشت پنجرس و بهم میگه بیاااااااا،،،ترسیدم رفتم طبقه بالاتواتاقم و پتورو انداختم روخودمو خوابیدم،،،فرداش بادوستم آتوسا قرارگذاشتم بریم داخل اون خونه،،،همه وسایل موردنیاز مثله قرآنو چراغ قوه و موبایل و دعا و هرچیزلازم،،،رفتیم داخل اون خونه ی مرموز!!!!اولش چیزخاصی نبود ولی وسطای خونه جیرجیرمیکردو کف پارکت هاش قرمزبود که احتمال دادم خون هست؟! :: ؟یهوآتوساجیغ زد نهههههه س یع رفتم سمت آشپزخونه دیدم آتوسا افتاده زمین و گارد گرفته رفتم بلندش کردم و باهاش حرف زدم دستشو گرفتم و باهم حرکت کردیم رفتیم طبقه دوم ،،،،،داخل اتاق خوابها،داخل همشون عکسهای یه زن بود،یه زن زیبا باچشمای سبزوموهای قهوه ای روشن و پوست گندمی و ابروهای کشیده و صورت گرد.واقعا زیبابود!رفتیم داخل اتاق،من داخل کمد لباسیو گشتم و جعبه پیدا کردم وآتوسا یدونه کلید به شکل قلب!جعبه روکه باز کردم ترسیدم،،عکس یه زن سیاهپوش که کنار یه سنگ قبر نشسته بود و داشت به دوربین نگاه میکردم و میخندید،،باترس جعبه رو گذاشتیم داخل کمد و ازاتاق اومدیم بیرون داشتیم میرفتیم که بوممم،،،همون زن اومد جلومون آتوسا قرآنو که از قبل دردست داشت رو به طرفش گرفت و شروع به خوندن قرآن کرد اون زن اومد به طرف من آتوسا قرآنو گرفت به طرف اون زن و زنو چند قدم دور کرد و دویید به طرف اتاق زیرشیروونی ولی من دویدم به یه اتاق که نمیدونستم کجاس؟ولی وقتی دیدم ازترس زهره ترک شدم،،یه اتاق با یه قبر که عکس اون زن روش بود،،،،در روباز کردم و به سمت اتاق زیر شیروونی رفتم.اون زن میره سراغ آتوسا!وقتی وارد اتاق زیرشیروونی شدم آتوسا رودیدم پاهاش خراش داشت،بغلش کردم و باهم ازاتاق اومدیم بیرون که اون زن جلومون رو گرفت وبهمون گفت بیاین،،،ماهم بدون حرف رفتیم دنبالش رفت تواتاق خودش و نشست روی تختش و گفت:ازکجا براتون بگم؟گفتم هرجا میخای،گفت من اسمم لیلابود.داخل محلمون یه پسربود که دوسش داشتم اونم دوستم داشت یه روز باخانوادش اومدن خواستگاریمون و منم ازخداخواسته قبول کردم!اولای ازدواجمون خوب بود ولی بعدش بخاطر هرچیزی منو کتک میزد.یروز داشتم بایه فروشنده حرف میزدم که اومدو دستمو گرفت برد خونه و میله افتاد به جونم و منو کشت?منو داخل اون اتاق دفن کرد ولی روحم افتاد به جونشو کشتش.الانم کاری باهات ندارم میتونی بری،ماهم ازش تشکر کردیم و رفتیم وقول دادیم که دیگه نیایم به اون خونه تاخاطرات بد لیلا زنده نشه



پـــــــایــــــآن
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان