امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری

#1
خاطرات خوناشام
جلد اول : بیداري
nazanin : تایپ

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری 1
----------------- - بیداری ----------------------- -
1
4سپتامبر
دفترچه خاطرات عزیز؛
امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد.
نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی
هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت 5:30 صبح است من هنوز
بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم
ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس
نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و
مارگارت از فرودگاه بر می گشتم؛ این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله
خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً
آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دل
شان خیلی برای من تنگ شده است.
می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد.
اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها
دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را
انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم. انتظار داشتم صدای قدم های مامان را
بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند.
اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد،
عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت:
- بالاخره رسیدیم خونه.
مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام
سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام.
خانه. من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟
من در این جا در فلس چرچ به دنبا آمده ام. همیشه در همین خانه زندگی کرده ام.
همیشه. اینجا اتاق خواب قدیمی من است. روی تخته های کف اتاق خوابم هنوز هم
رد کمی سوختگی هست. این رد سوختگی مال وقتی است که می خواستم با کارولین
دزدکی سیگار بکشیم. آن موقع کلاس پنجم بودیم. تقریباً خودمان را خفه کردیم. هنوز
هم وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم، می توانم درخت بزرگی را توی حیاط ببینم
که دو سال پیش، صبح روز تولدم، بچه ها از آن بالا رفتند و آمدند توی اتاقم تا مرا
از خواب بپرانند و غافل گیرم کنند. این هم تخت خوابم است. این هم صندلی ام. این
هم کمد دیواری ام.
اما الان که نگاه می کنم همه چیز به نظرم عجیب می آید. انگار من مال این جا نیستم.
انگار همه چیز سر جای خودش است و من این وسط اضافی ام و بدتر از همه این که
حس می کنم جای دیگری در این دنیا هست که من مال آن جا هستم و آن جاست
که خانه ی من است.
فقط مشکلم این است که نمی توانم پیدایش کنم. نمی دانم خانه ام کجاست.
دیروز به قدری خسته بودم که برای جشن شروع کلاس ها به مدرسه نرفتم. عمه
جودیت به همه گفته بود که به خاطر اختلاف ساعتی که این جا با فرانسه دارد حالم
خوب نیست و خوابیده ام.
باید بروم بچه ها را ببینم. هر چند که قرار گذاشته ایم قبل از مدرسه توی پارکینگ
«. جمع بشویم اما نمی دانم چرا از دیدن شان می ترسم
النا گیلبرت به این جا که رسید دست از نوشتن برداشت. به آخرین خطی که نوشته
بود زل زد و سپس سری تکان داد. خودکارش را نزدیک دفتر خاطرات کوچکش که
جلد مخملی آبی داشت برد. چند لحظه سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
بعد با یک حرکت سریع سرش را بلند کرد دفتر و خودکارش را برداشت و آن ها را
برداشت و از پنجره اتاق به بیرون پرت کرد. دفتر و خودکارش روی صندلی توی
تراس افتادند و ظاهراً به هیچ چیز آسیبی نرسید.
همه ی این کارها مسخره بود. النا گیلبرت نمی دانست از کی تا حالا از دیدن آدم ها
می ترسید! از کی تا به حال از همه چیز می ترسید؟ بلند شد و با عصبانیت
دست هایش را توی آستین کیمونوی ابریشمی قرمزش برد. به خودش زحمت نداد که
توی آینه ی اشرافی کمد لباس هایش نگاهی به خود بیندازد. کمد آینه از چوب
گیلاس بود و به طرز ماهرانه ای به سبک ویکتوریایی ساخته و تزئین شده بود.
می دانست که توی آینه چی می بیند:
النا گیلبرت را، با موهای بلوند و بدن باریک و قلمی اش. دختر ارشد دبیرستان که
همیشه مد روز لباس می پوشید. همه ی پسرها می خواستند با او باشند و همه ی
دخترها آرزو داشتند جای او می بودند. النا می دانست اگر توی آینه نگاه کند
می تواند اخم غیر عادی ابروها و لب هایش را که از عصبانیت به هم فشار
می آوردند ببیند.
با خودش فکر کرد که یک دوش آب گرم با یک فنجان قهوه می تواند حالش را جا
بیاورد. همیشه حمام گرفتن و لباس پوشیدن صبح ها برایش تسکین دهنده بود و وقت
زیادی را سر آن ها می گذاشت. دوست داشت لباس هایش را که از پاریس آورده
بود با دقت بالا و پایین کند، حالا هر چقدر که وقت می گرفت. النا تصمیم گرفت آن
روز یک تاپ قرمز کم رنگ با یک شلوار کتانی گشاد بپوشد. حس کرد که با ترکیب
رنگ قرمز در بالا و قهوه ای در پایین، همه را به یاد بستنی تمشکی می اندازد. تصمیم
گرفت آن روز صبحانه نخورد. سعی کرد لبخند مرموزی را که خیلی جذابش می کرد
بر لبانش بنشاند. ترس های سابقش از بین رفته بودند و به فراموشی سپرده شده
بودشان.
صدای ضعیفی از طبقه پایین می گفت:
- النا کجایی؟ مدرسه ات دیر می شه ها!
النا یک بار دیگر برس را روی موهای ابریشمی و نرمش کشید و سپس آن ها را
پشت سرش جمع کرد و با یک روبان قرمز تیره بست. کوله پشتی اش را از گوشه ی
اتاق برداشت و به طبقه پایین رفت.
مارگارت توی آشپزخانه پشت میز نشسته بود. خودش داشت صبحانه اش را
می خورد. مارگارت فقط چهار سالش بود. عمه جودیت سعی می کرد که چیزی بپزد
اما تقریباً همه ی غذا را سوزانده بود. عمه جودیت از آن دسته زن هایی بود که
همیشه گیج و سردرگم به نظر می رسند. صورت مهربان و لاغری داشت و موهایش
را، بدون آن که ببندد، پشت سرش ریخته بود. النا صورتش را بوس کوچکی کرد و
گفت:
- سلام، صبح بخیر! ببخشید اما من برای صبحانه وقت ندارم.
- النا اینطوری نمی شه بری. باید حتماً یه چیزی بخوری، تو احتیاج داری که
پروتیین ...
- قبل از مدرسه یه دونات می گیرم می خورم.
النا صورت کشیده ی عمه مارگارت را دوباره بوسید و سریع دوید که بیرون برود.
- النا، اما ...
- آها! راستی احتمالاً بعد از مدرسه با بانی و مردیت میام خونه. ولی برای شام
منتظرمون نباشین. خداحافظ.
- النا...
النا خودش را به در ورودی رساند. رفت بیرون و در را پشت سرش، روی عمه
جودیت و اعتراض هایش بست، اما بالای پله های ورودی خشکش زد.
تمام احساس بد قبلی ناگهان به او هجوم آورده بود. ترس و اضطراب دوباره سراغش
آمده بود. مطمئن بود که قرار است اتفاق بدی بیفتد.
توی خیابان میپل هیچ کس نبود. خانه بزرگ شان – با معماری ویکتوریایی اش – به
نظر مبهم و ساکت می آمد. انگار قرن ها کسی توی آن زندگی نکرده باشد. شده بود
مثل یکی از خانه های متروکی که توی فیلم ها نمایش می دهند، مثل خانه هایی که
انسانی توشان نیست و لوازم منزلش چشم دارند و به هر کسی که تو می آید زل
می زنند.
بله، همین بود. چیزی داشت او را نگاه می کرد. آسمان بالای سرش آبی نبود بلکه
شیری رنگ و مات بود. احساس می کرد زیر آسمان محصور است. انگار یک کاسه
بزرگ را بر عکس گذاشته باشند رویش. النا زیر آسمان گیر کرده بود و هوا خیلی
خفه به نظر می آمد. النا مطمئن بود که چیزی به او زل زده؛ چیزی هست که مدام دارد
او را می پاید.
نگاهش روی چند سیاهی که لابه لای شاخه های درخت جلو خانه بود افتاد. آن جا،
روی شاخه درخت قدیمی و پیر یک کلاغ نشسته بود و به نظر می رسید که همچون
برگ های زرد آن، بخشی از درخت باشد. کلاغ به او زل زده بود.
سعی کرد به خودش بقبولاند که تمام این چیزها مسخره است، اما می دانست که این
طور نیست. این بزرگترین کلاغی بود که تا به حال دیده بود؛ درشت، با پرهای براق.
روی سطح براق پرهایش نور خورشید رنگین کمانی ایجاد کرده بود. می توانست تمام
جزئیاتش را به وضوح ببیند؛ چنگال های تیره و حریص، منقار تیز و چشم های
مشکی درشتی که برق می زدند. کلاغ آنقدر بی حرکت بود که انگار یک مجسمه
مومی است. به محض این که نگاه النا به کلاغ افتاد حس کرد که وجودش دارد به
آرامی داغ می شود. گرمای عجیبی آهسته در تنش بالا می آمد. گلویش داغ شد و
سپس به گونه هایش رسید. می دانست که به خاطر نگاه های کلاغ است. نگاهش
مثل نگاه پسرهایی بود که وقتی لباس شنا یا پیراهن حریر نازک می پوشید به او زل
می زدند. نگاه کلاغ مثل نگاه هایی بود که او را برهنه می کردند. قبل از آن که بفهمد
چه کار باید بکند در یک لحظه تصمیمی گرفت. کوله پشتی اش را انداخت. از کنار
حیاط سنگی برداشت و فریاد زد:
- برو گم شو ... برو ... برو گم شو ...
«. برو گم شو » : متوجه شد که صدایش دارد از شدت خشم می لرزد. فریاد کشید
و با آخرین فریادش سنگ را پرتاب کرد.
سنگ در انبوه برگ های درخت فرو رفت. برگ ها انگار که منفجر شده باشند،
ناگهان به اطراف پرت شدند، اما به کلاغ آسیبی نرسید. کلاغ آرام از روی شاخه بلند
شد. بال هایش بزرگ بودند و به اندازه ی بال زدن یک دسته ی کامل از کلاغ ها صدا
می دادند. النا در یک لحظه توانست خودش را خم کند. کلاغ که مستقیم به طرف او
می آمد درست از بالای سرش عبور کرد. بادی که در اثر حرکت بال هایش ایجاد
شده بود موهای النا را در هوا تکان داد.
کلاغ که در آسمان اوج گرفته بود دوباره و به سرعت پایین آمد. هیولای مشکی
رنگ، در پهنه سفید آسمان چرخی زد. قار قار بلندی کرد و سپس به سمت جنگل
رفت.
النا به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت. باورش نمی شد که چه اتفاقی
افتاده، اما حالا که کلاغ رفته بود آسمان دوباره معمولی به نظر می آمد. نسیم برگ ها
را حرکت می داد. النا نفس عمیقی کشید. انتهای خیابان، در خانه ای باز شد و یک
مشت بچه خوشحال و خندان بیرون دویدند.
النا به بچه ها لبخند زد و نفس عمیق دیگری کشید. حس آزادی مثل نور خورشید او
را در برگرفته بود. نمی دانست که این فکرهای احمقانه از کی به سراغش آمده. آن
روز، روز بسیار قشنگی بود و النا کلی کار داشت که باید می کرد. هیچ چیز بدی قرار
نبود اتفاق بیفتد. البته اگر دیر به مدرسه می رسید شاید اتفاق بدی می افتاد. حتماً تمام
بچه ها توی پارکینگ جمع شده اند و منتظرند که او برسد.
با خودش فکر کرد می تواند به آنها بگوید که یک نفر او را دزدکی دید می زده و او
هم ایستاده و با سنگ او را زده. النا لبخند زد و با خودش گفت که این جوری حتماً
آن ها را کلی به فکر فرو خواهد برد که قضیه چه بوده و طرف چه کسی بوده است.
بدون آن که دوباره برگردد و به درخت جلو خانه نگاه کند، با بیشترین سرعت ممکن،
شروع کرد به قدم زدن و دور شدن از درخت.
***
کلاغ از بالای درخت بلوط بزرگی عبور کرد. استفان یک لحظه سرش را بلند کرد و
وقتی دید بالای سرش فقط یک پرنده در حال پرواز است خیالش راحت شد.
چشم هایش دوباره به جسم سفید رنگ و بی جانی که توی دستانش بود خیره شد.
پشیمانی را زیر پوست صورتش حس می کرد. اصلاً نمی خواست آن حیوان را بکشد.
اگر خیلی گرسنه اش می بود حتماً چیزی بزرگ تر از این خرگوش را شکار می کرد.
استفان همیشه از قدرتی که احساس گرسنگی به او می داد می ترسید. می دانست که
برای برطرف کردن آن، چه کارهایی می تواند بکند. این بار خوش شانس بود که فقط
یک خرگوش را کشته، نه کس دیگری را.
ایستاده بود زیر درخت های بلوط و آفتاب از لابه لای موهای مشکی اش پوست
سرش را گرم می کرد. احساس خوبی داشت. با این شلوار جین و تی شرت، استفان
سالواتوره درست مثل یک دانش آموز معمولی به نظر می رسید. یعنی چیزی که او
اصلاً نبود.
همیشه برای غذا خوردن می آمد همین جا، در اعماق این جنگل که کسی
نمی توانست او را ببیند. استفان با زبانش لثه و دندان هایش را پاک کرد و بعد زبانش
را دور لب هایش کشید. می خواست مطمئن بشود که هیچ لکه خونی روی آنها باقی
نمانده. نمی خواست هیچ ریسکی بکند. پوشیدن همین لباس مبدل هم، با این که
سخت بود اما لازم بود.
استفان یک لحظه با خود فکر کرد که شاید بهتر است همه چیز را همین الان رها کند
و به مخفیگاهش در ایتالیا برگردد. نمی دانست چه چیزی باعث شده که فکر کند
می تواند دوباره در روز روشن ظاهر شود و مثل دیگران به زندگی اش ادامه بدهد!
از زندگی در سایه خسته شده بود. از تاریکی خسته شده بود و از تمام چیزهایی که
در تاریکی زندگی می کردند بیزار بود. از همه این ها مهمتر، دیگر نمی خواست تنها
زندگی کند.
نمی دانست که چرا ویرجینیا و فلس چرچ را انتخاب کرده. این جا شهر به نسبت تازه
سازی بود که قدیمی ترین ساختمان هایش بیشتر از یک قرن و نیم عمر نداشتند، اما
خاطرات و اشباح جنگ داخلی هنوز هم در این شهر زنده بودند، انگار که مثل
سوپرمارکت ها و فست فودهایش بخشی واقعی از شهر شده باشند.
استفان احترام به گذشته را می ستود و فکر می کرد شاید بتواند مثل یکی از اعضای
عادی فلس چرچ در بین آنها ظاهر شود.
البته می دانست که آن ها هیچ وقت او را به صورت کامل نمی پذیرفتند. وقتی به این
موضوع فکر کرد، لبخندی تلخ روی لب هایش نشست. خودش بهتر از هر کسی
می دانست که نباید امیدوار باشد. هیچ جایی در دنیا وجود نداشت که او کاملاً متعلق
به آن جا باشد. هیچ جایی وجود نداشت که او بتواند خودش باشد، خود واقعی اش،
مگر آن که دوباره به دنیای سایه ها برگردد...
این فکر را به سرعت از ذهنش دور کرد. او تاریکی را رها کرده بود و سایه ها را
پشت سر گذاشته بود. می خواست لکه های سیاه آن سالها را از خودش پاک کند و از
امروز زندگی تازه ای را از سر بگیرد.
استفان یادش آمد که هنوز خرگوش را در دست گرفته. به آرامی آن را روی دسته ای
از برگ های درخت بلوط گذاشت. گوش هایش از جایی بسیار دور، بسیار دورتر از
آن که گوش های یک انسان معمولی چیزی بشنود، صدای جنبیدن یک روباه را شنید.
توی ذهنش با لحنی غمناک گفت:
- بیا، بیا برادر شکارچی من، برات صبحانه آماده کردم.
وقتی داشت کت چرمی اش را تنش می کرد دوباره متوجه همان کلاغی شد که چند
لحظه قبل او را ترسانده بود. کلاغ روی شاخه یک درخت بلوط نشسته و انگار داشت
او را تماشا می کرد. چیزی در آن کلاغ بود که به نظرش طبیعی نمی آمد.
سعی کرد فکرش را روی کلاغ متمرکز کند تا با آن ارتباط برقرار کند، اما جلو خودش
را گرفت. یادش آمد که به خودش قول داده جز در موارد اضطراری از نیرویش
استفاده نکند. به خودش قول داده بود که تنها وقتی نیرویش را به کار گیرد که هیچ راه
دیگری وجود نداشته باشد.
از میان برگ های مرده و شاخه های خشک به سمت لبه ی جنگل پیش رفت، جایی
که اتومبیلش را پارک کرده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که کلاغ از روی
شاخه بلوط بلند شده و بالای سر خرگوش مرده نشسته است.
در حالت نشستن کلاغ، با آن بال های بزرگ که بالای تن کوچک خرگوش بازشان
کرده بود، نوعی احساس شیطانی و پیروزمندانه را می دید. گلوی استفان خشک شده
بود. می خواست برگردد و پرنده را از روی خرگوش بپراند، اما فکر کرد این پرنده هم
به اندازه روباه حق دارد که خرگوش مرده را بخورد. همان قدر حق دارد آن را بخورد
که استفان حق دارد.
تصمیم گرفت اگر در راه دوباره با پرنده مواجه شد، ذهن پرنده را بخواند اما الان
چشم هایش را روی پرنده بست و به سرعت در میان درخت ها به راه افتاد. اصلاً
نمی خواست که امروز دیر به دبیرستان رابرت. ای. لی برسد.
ادامه دارد...
فصل دوم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری 1
2
به محض این که النا وارد پارکینگ شد، همه دوره اش کردند. هر کسی که خیالش را
می کرد آن جا بود؛ تمام بچه هایی که از ژوئن سال قبل ندیده بودشان، به علاوه چهار
پنج نفر جدید که آمده بودند، به امید این که با او دوست بشوند. النا یکی یکی بچه
های گروه را بغل کرد و جواب خوش آمد گویی همه را جداگانه داد.
کارولین تقریباً یک اینچ قد کشیده بود و خیلی از قبل خوش اندام تر به نظر می رسید.
شده بود عین مدل های مجله مد. کارولین به آرامی النا را در آغوش کشید و سپس
یک قدم به عقب رفت. چشمان سبز باریکش را که مثل چشم های گربه بودند به النا
دوخته بود.
بانی اصلاً بزرگ نشده بود سرش با آن موهای فرفری به زحمت تا چانه النا
النا بانی قد کوتاه را کمی عقب زد تا دقیق تر نگاهش «؟ موهای فرفری » : می رسید
کند.
- بانی تو موهاتو فر دادی؟
- آره! جمعشون هم کردم بالای سرم که قدم بلندتر به نظر برسه.
بانی سرش را تکان داد و سپس لبخند زد. چشمان قهوه ای اش از خوشحالی توی
صورت مهربانش می درخشید.
النا به سمت مردیت برگشت.
- مردیت تو هم که اصلاً عوض نشده ای.
آن ها همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند. النا خیلی دلش برای مردیت تنگ شده
بود. نگاهی به دوست قد بلندش انداخت و فکر کرد که این دختر، با این که هیچ وقت
آرایش نمی کند اما با آن پوست سبزه و مژه های پرپشت احتیاجی هم به آرایش
ندارد. النا متوجه شد که مردیت هم با آن ابروهای بالا انداخته اش حتماً دارد در مورد
زیبایی او فکر می کند.
- می بینم که موهات داره از خورشید هم طلایی تر می شه. ولی خب پوستت
رو برنزه نکردی؟ مگه نرفته بودین ساحل ریورا؟
النا در حالی که دستان مردیت را در دست می گرفت جواب داد:
- عزیزم میدونی که من از برنزه کردن بدم میاد.
پوست النا مثل چینی سفید و بی لک بود، اما گاهی فکر می کرد پوستش مثل پوست
بانی مات و رنگ پریده است.
در همین لحظه بانی وسط حرف آن دو پرید. دست النا را کشید و گفت:
- وای بچه ها، راستی می دونین من امسال تابستون از پسرخاله ام چی یاد
گرفتم؟
و بعد قبل از این که کسی حرفی بزند خودش جواب داد:
- یاد گرفتم کف دست آدما رو بخونم.
چند نفر از بچه ها زیر لب غرغر کردند و چند نفری هم خندیدند. بانی که چندان
ناراحت نشده بود گفت:
- باید هم بخندین. پسر خاله ام گفته که من نیروی روانی فوق بشری دارم. بذار
ببینم...
چشمش را به کف دست النا دوخت. النا که کمی بی حوصله بود گفت:
- زود باش فقط، و گرنه دیرمون می شه.
- باشه. باشه. خب این خط زندگیه – نه، شایدم خط عشقته؟
چند نفر از بچه ها پوزخند زدند.
- ساکت باشین. باید حس بگیرم... آره دارم می بینم... دارم می بینم... آره...
در یک لحظه رنگ از چهره بانی پرید. انگار از چیزی ترسیده بود. چشم های
قهوه ای اش کاملاً باز بودند، اما انگار که دیگر به دست النا نگاه نمی کردند. انگار
داشتند در دل دست های النا چیزی رعب آور می دیدند.
مردیت از پشت سرشان آرام و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- تو به زودی با یه غریبه قد بلند و پوست تیره آشنا می شی.
تمام بچه ها زیر زیرکی می خندیدند.
بانی گفت:
- آره غریبه اس. پوستش هم نسبتاً تیره اس. اما قدش بلند نیست.
صدایش خیلی آهسته بود، انگار از فاصله ای دور می آمد.
بانی چند لحظه سکوت کرد و بعد با حالتی گیج ادامه داد:
- فکر می کنم یه زمان قدش بلند بوده اما الان نیست!
بانی چشم های قهوه ای اش را به النا دوخت که داشت با تعجب نگاهش می کرد. و
بعد ناگهان دست النا را ول کرد و گفت:
- اما این غیر ممکنه... نمی شه که اینجوری باشه... دیگه نمی خوام چیزی
ببینم...
النا که کمی عصبی به نظر می رسید رو کرد به بقیه و گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، فیلم تموم شد، برین دیگه.
النا همیشه فکر می کرد که این چیزها فقط یک سری بازی مسخره اند. اما
نمی دانست که چرا این بار اینقدر ناراحت شده؛ شاید به همان دلیلی که امروز صبح
بی خودی خودش را ترسانده بود...
دخترها به سمت ساختمان مدرسه راه افتاده بودند که صدای موتور قوی ماشینی
آن ها را متوقف کرد.
کارولین گفت:
- اینو نیگا، عجب ماشین با حالی...
مردیت حرفش را تصیح کرد:
- عجب پورشه باحالی...
پورشه ی تروبر 911 با رنگ مشکی متالیک، آرام و مغرور وارد پارکینگ شد و دنبال
جای پارک گشت.
حرکتش مثل حرکت پلنگی که در کمین باشد، آهسته و دقیق بود. وقتی بالاخره پارک
کرد و در ماشین باز شد، دخترها توانستند راننده را ببینند.
کارولین زیر لب گفت:
- آه خدای من.
بانی گفت:
- منم همینی که تو گفتی.
از جایی که النا ایستاده بود می توانست ببیند که راننده، جوانی است با بدنی صاف و
عضلانی که شلوار جین، تی شرت جذاب و کت چرمی با طرحی غیر مرسوم به تن
دارد و موهای مشکی و خوش حالت داشت.
قدش چندان بلند نبود، متوسط بود و به بدنش می خورد. النا نفسش را بیرون داد.
مردیت پرسید:
- یعنی پشت این نقاب کی می تونه باشه؟
منظورش از نقاب، عینک دودی بزرگی بود که چشم های پسر را زیر خود مخفی
کرده بودند و مثل یک نقاب مانع می شدند که صورتش کاملاً قابل دیدن باشد.
یکی از دخترها گفت:
- غریبه نقاب دار!
و بعد همه شروع کردند زیر لبی با یکدیگر صحبت کردن.
- کت چرمشو ببین... مدلش ایتالیاییه، توی رُم از اینا می پوشن.
- تو از کجا میدونی؟ تو که تو زندگیت نیویورک هم نرفتی چه برسه به رُم.
- خودتم که از این شهر بیرون نرفتی.
- ایش...
النا دوباره همان قیافه ای را به خود گرفته بود که دخترها خیلی خوب می دانستند
چیست؛ قیافه یک شکارچی.
- قد کوتاه، موی تیره و خوش تیپ. بهتره مراقب خودش باشه!
- کجای قدش کوتاهه؟ خیلی هم قدش خوبه.
از میان همهمه ی دخترها صدای کارولین ناگهان بلند شد که می گفت:
- النا زود باش بیا بریم. تو که مت رو داری. با دو تا پسر چیکار می خوای
بکنی که با یکی نمی تونی؟
مردیت گفت:
- همون کاری که با یکی می کنن عزیزم، فقط دو برابرشو.
گروه زد زیر خنده. پسر اتومبیلش را قفل کرد و به سمت مدرسه راه افتاد. النا هم
پشت سرش رفت و بقیه ی دخترها هم به ترتیب راه افتادند. در یک لحظه، حس
نفرت از بقیه توی دلش شروع به جوشیدن کرد:
مردیت که «؟ نمی شود او جایی بخواهد برود و این همه آدم پشت سرش رژه نروند »
انگار فکر النا را خوانده بود گفت:
- هر که بامش بیش برفش بیشتر.
النا گفت:
- منظورت چیه؟
مردیت جواب داد:
- خب اگه می خوای ملکه ی مدرسه باشی باید خیلی ها رو تحمل کنی.
النا اخمی کرد. دیگر به ساختمان مدرسه رسیده بودند. راهروی بزرگی پیش
چشم شان بود.
غریبه با شلوار جین و کت چرمش رفت توی دفتر مدرسه و از دید دخترها دور شد.
النا سرعتش را کم کرد و به سمت در رفت. جلو تابلو اعلانات، کنار در ایستاد و
شروع کرد به خواندن یادداشت های روی تابلو.
دفتر مدرسه شیشه بزرگی داشت که اجازه می داد داخلش کامل دیده بشود. بقیه ی
دخترها از پشت شیشه هی توی دفتر را دید می زدند.
- از این جا همه چی دیده می شه.
- کاپشن اش مطمئنم که مارک آرمانی بود.
- فکر می کنی اهل یه ایالت دیگه باشه؟
النا گوش تیز کرده بود که اسم پسر را بفهمد. اما داخل دفتر انگار مشکلی پیش آمده
بود. خانم کلارک معاون مدرسه داشت به لیست نگاه می کرد و سرش را تکان
می داد. پسر چیزی گفت و خانم کلارک انگار جواب داد که نمی تواند کاری بکند.
انگشتش را گذاشت روی لیست اسامی و باز هم سری تکان داد. پسر کمی عقب رفت
و سپس برگشت پیش خانم کلارک وقتی که خانم کلارک به صورت پسر نگاه کرد
همه چیز عوض شد.
عینک آفتابی پسر توی دستش بود و خانم کلارک که داشت به چشمان او نگاه
می کرد انگار از چیزی ترسیده بود. النا می دید که خانم کلارک چه قدر تند تند پلک
می زند. لب هایش باز و بسته می شدند اما ظاهراً نمی توانست چیزی بگوید.
النا دلش می خواست می توانست چیزی بیشتر از پشت سر پسر را ببیند. خانم کلارک
داشت حیرت زده دنبال چیزی در میان کاغذها می گشت و در نهایت انگار که یک
فرم پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن روی آن و سپس آن را به پسر داد.
پسر روی آن چیزی نوشت شاید هم امضا کرد و سپس آن را پس داد. خانم کلارک
چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد شروع کرد به گشتن در میان دسته ی دیگری از
کاغذها و دست آخر چیزی را که به نظر می رسید برنامه ی کلاسی باشد پیدا کرد و
به پسر داد. در تمام مدت چشم های خانم کلارک به پسر دوخته شده بود. وقتی
برنامه را به او داد، پسر به علامت تشکر سری تکان داد و به سمت در برگشت.
النا داشت از شدت کنجکاوی دیوانه می شد. یعنی آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی
صورت این غریبه چه شکلی بود؟ اما وقتی پسر از در دفتر بیرون آمد، باز هم عینک
آفتابی اش را زده بود.
امیدهای النا برای دیدن چشم های پسر نقش بر آب شده بود. وقتی پسر لحظه ای دم
در دفتر ایستاد، النا توانست بقیه صورتش را که زیر عینک آفتابی نبود ببیند. موهای
مشکی اش طوری اجزای صورتش را در بر گرفته بود که انگار تصویر چهره ی او را
بر روی یک سکه یا یک مدال رومی حک کرده بودند. گونه های برجسته، بینی صاف
و کلاسیک و دهانی که می توانست تمام شب بیدار نگهت دارد. تمام این چیزها برای
یک لحظه در ذهن النا گذشت. لب بالایی او که حالت زیبایی داشت کمی حساس و
خیلی شهوت انگیز به نظر می رسید.
ناگهان همهمه ی دخترها در راهرو متوقف شد. انگار کسی آن ها را از پریز کشیده
بود. وقتی که پسر از مقابل آن ها عبور می کرد، هر کدام شان سعی داشتند با نگاه
کردن به این طرف و آن طرف وضعیت را طبیعی جلوه دهند. النا که در کنار پنجره
دفتر ایستاده بود دستش را برد به ربان موهایش و آن را کشید. سرش را به آرامی
تکان داد تا وقتی که پسر از مقابلش عبور می کند موهایش آزادانه روی شانه هایش
بریزند.
پسر بدون این که به اطراف نگاه کند به انتهای راهرو رفت. مِن مِن کردن ها، حرف
های زیر لبی، پچ پچ ها و آه کشیدن ها، به محض دور شدن او، دوباره شروع شد. النا
هیچ کدام از این ها را نمی شنید. همه فکرش این بود که پسر از کنارش گذشته، بدون
آن که حتی نگاهی به او بیندازد. النا کمی گیج بود. جایی در انتهای ذهنش شنید که
زنگ مدرسه به صدا درآمد و بعد رشته افکارش پاره شد.
مردیت بازویش را کشید و النا به جهان بیرون از ذهنش بازگشت.
- چیه؟
- می گم بیا این رو بگیر. برنامه کلاسامونه. الان باید بریم طبقه دوم. زود باش.
النا گذاشت که مردیت او را توی راهرو، روی پله ها و داخل کلاس دنبال خودش
بکشد. النا ماشین وار رفت و نشست روی صندلی و به معلم زُل زد، اما در حقیقت
اصلاً او را نمی دید. شوکی که به او وارد شده بود هنوز رهایش نکرده بود.
النا نمی توانست مورد دیگری را به خاطر بیاورد که پسری از کنارش گذشته باشد،
بدون آن که نگاهی به او بیندازد. همه شان – حداقل – نگاه می کردند. بعضی از آن
ها سوت می زدند، بعضی ها می آمدند و چند کلمه ای صحبت می کردند و بعضی ها
هم تمام مدت خیره می شدند.
و النا هیچ وقت با این چیزها مشکلی نداشت. و تازه مگر برای یک دختر چه چیزی
از پسرها مهمتر بود؟ پسرها معیاری بودند برای این که بدانی چه قدر دوست داشتنی
هستی و چه قدر زیبایی. تازه در خیلی از موارد به کار می آمدند و به آدم کمک
می کردند. خیلی وقت ها می توانستند هیجان زده ات کنند، هر چند که همه این
کارهای شان، بعد از مدتی مسخره به نظر می رسید. بعضی هاشان هم که از همان اول
حال آدم را به هم می زدند.
به نظر النا پسرها مثل سگ های کوچولو بودند که خیلی دوست داشتنی هستند اما
می توانی هر وقت خواستی رهایشان کنی و بروی با سگ کوچولوی دیگری بازی
کنی. به نظر النا تعداد بسیار کمی از پسرها می توانستند چیزی بیشتر از این باشند.
تعداد بسیار کمی از آن ها می توانستند واقعاً دوستت باشند؛ درست مثل مت.
سال قبل النا امیدوار بود که مت همانی باشد که همیشه به دنبالش بوده. «! آه مت »
کسی که می تواند به او احساسی متفاوت از بقیه بدهد. احساسی از جنس برنده شدن
در یک رقابت یا به رخ کشیدن چیزی که بقیه دخترها نتوانسته اند به دست بیاورند.
احساس النا به مت بسیار قوی بود، اما در طول تابستان که وقت بیشتری برای فکر
کردن داشت، متوجه شد که این احساس خیلی شبیه حسی است که به خواهرش یا به
پسر عمویش دارد و نه بیشتر.
خانم هالپرن داشت جزوه های مثلثات را پخش می کرد. النا اتوماتیک وار دستش را
دراز کرد و جزوه را گرفت و اسمش را روی آن نوشت، اما هنوز هم در افکارش
غرق بود.
اما مت را بیشتر از هر پسری که می شناخت دوست می داشت. شاید هم به همین
دلیل بود که می خواست با مت به هم بزند.
نمی دانست آیا می تواند با یک نامه این را به مت بگوید یا اصلاً می تواند الان این را
به او بگوید. النا از این نمی ترسید که مت سر این قضیه سر و صدا راه بیندازد. چون
شخصیت مت اصلاً اینطوری نبود. بیشتر می ترسید که مت دلیل این کارش را متوجه
نشود، چون خود النا هم دلیلش را درست متوجه نمی شد. النا حس می کرد که باید
همیشه به دنبال چیزی باشد؛ چیزی که هر گاه فکر می کرد آن را به دست آورده
می دید که این همان چیزی نبوده که همیشه می خواسته. مت هم همان کسی نبود که
النا همیشه می خواست.
نهاو و نه هیچ کدام از پسرهای دیگری که النا می شناخت. برای همین بود که النا
مجبور می شد همیشه از اول شروع کند. خوشبختانه همیشه هم می شد آدم جدید پیدا
کرد. هیچ پسری هرگز نتوانسته بود در برابرش مقاومت کند. هرگز نشده بود که پسری
دست رد به سینه او بزند. تا الان که...
«... تا الان » : النا با خودش گفت
و بعد، در حالی که به اتفاق توی راهرو فکر می کرد، خودکار را بین انگشتانش فشار
داد. اصلاً نمی توانست قبول کند که این قدر به او بی توجه باشد که حتی یک نگاه هم
به او نیندازد.
زنگ کلاس خورد و همه بیرون رفتند اما النا در آستانه در توقف کرد و سپس به یکی
از دخترهایی که با او توی پارکینگ بود رو کرد و گفت:
- فرانسس بیا این جا.
فرانسس مشتاقانه پیش رفت. صورت سفیدش خوشحال به نظر می رسید.
- گوش کن فرانسس! اون پسری که صبح دیدیم رو یادت میاد؟
- با اون پورشه با کلاسش مگه می شه یادم بره؟
- من برنامه کلاسی اش رو می خوام. ببین می تونی از دفتر برام بگیری. یا اگه
تونستی از خودش بگیر و کپی کن برام. هر کار که میخوای بکنی بکن فقط
برام گیرش بیار.
فرانسس چند لحظه هیجان زده به النا نگاه کرد، اما بعد لبخند زد و سر تکان داد.
- باشه النا، سعی خودمو می کنم. اگه گیر آوردم سر ناهار میام پیشت.
- ممنونم
النا دور شدن دختر را تماشا کرد. مردیت سرش را نزدیک گوش او آورد و گفت:
- خودت می دونی که خیلی دیوونه ای؟
- چه فایده ای داره ملکه مدرسه باشی اما نشون ندی که هستی.
النا سپس پرسید:
- الان باید بریم کدوم کلاس؟
مردیت برنامه را دستش داد و گفت:
- تو بازرگانی عمومی داری الان. من باید برم سر کلاس شیمی.
- بعداً می بینمت.
کلاس بازرگانی عمومی و بقیه ی کلاس های صبح با بی حوصلگی النا تمام شدند. در
طول این مدت النا فقط فکرش این بود که آیا ممکن است یکبار دیگر با دانش آموز
جدید برخورد کند؟ اما آن ها توی هیچ کدام از کلاس های صبح با هم نبودند. البته
مت توی یکی از کلاس ها بود و وقتی که چشمان آبی اش را به چشمان النا دوخت،
حس کرد که چیزی در وجودش تیره می کشید. مت فقط لبخند می زد، اما ...
موقعی که زنگ ناهار به صدا در آمد النا، در مسیر کافه تریای مدرسه با تکان دادن
سر به سلام بقیه جواب می داد. کارولین بیرون کافه تریا ایستاده بود. شانه هایش را به
دیوار تکیه داده بود. سرش بالا بود و کمرش را کمی جلو داده بود. دو پسری که با
کارولین صحبت می کردند، وقتی النا به آن ها رسید حرف شان را قطع کردند و با
آرنج سلقمه ای به هم زدند.
النا سلام ساده ای به آن ها کرد و به کارولین گفت:
- بریم تو ناهار بخوریم؟
کارولین با چشمان سبزش چشمکی به النا زد و سپس دست برد و موهای براق
قهوه ای مایل به طلایی اش را از روی صورتش کنار زد. کارولین با لحنی آرام به النا
گفت:
- نظرت راجع به میز سلطنتی چیه؟
ذهن النا به قدیم برگشت. او و کارولین، از زمانی که به مهد کودک می رفتند با هم
بودند و همیشه هم با هم رقابت طبیعی و خوبی داشتند، اما این اواخر کارولین عوض
شده بود. رقابت شان را خیلی جدی می گرفت. لحنش موقع صحبت با او مشخصاً
تلخ و گزنده بود. النا گفت:
- واسه یه ملکه سخته که رعیت رو به میز ناهار خوریش راه بده.
- آها؟ راست می گی خب، حق با توئه!
و سپس صورتش را کامل به سمت او برگرداند. آتشی در انتهای چشمان گربه ای
سبز رنگش می سوخت.
النا از حس دشمنانه ای که در چشمان کارولین می دید شوکه شده بود. دو پسری که
آن جا بودند به سختی لبخندی زدند و آرام کنار کشیدند.
کارولین که اصلاً متوجه رفتن آن ها نشده بود گفت:
- این تابستون که این جا نبودی خیلی چیزها عوض شده. شاید دیگه دوران
سلطنت تو هم تموم شده باشه.
النا سرخ شده بود و خودش هم این را حس می کرد. در حالی که سعی داشت
صدایش نلرزد گفت:
- شاید... اما ملکه بودن رو نمی شه به زور به دست آورد کارولین.
النا سپس رویش را برگرداند و داخل ناهار خوری شد.
وقتی النا چشمش به بانی، مردیت و فرانسس که با آن ها بود افتاد، قدری آرام گرفت.
گونه هایش که سرخ شده بودند کم کم داشتند سرد می شدند. ناهارش را انتخاب کرد
و رفت پیش آن ها. النا هیچ وقت نمی گذاشت کارولین رویش را کم کند. اصلاً
کارولین برای او در حدی نبود که بخواهد دغدغه اش باشد.
النا که نشست پشت میز، فرانسس کاغذی را در آورد و تکان داد. فرانسس گفت:
- گیرش آوردم.
بانی با لحنی جدی گفت:
- من هم خبرای مهمی دارم. اون پسره توی کلاس زیست شناسی با ماست. من
امروز درست رو به رویش نشسته بودم. اسمش استفانه. استفان سالواتوره.
اهل ایتالیاست و توی حاشیه شهر توی مهمون خونه ی خانم فلاورز زندگی
می کنه.
بانی آهی کشید و ادامه داد:
- خیلی هم رمانتیکه... کارولین کتاباش رو انداخت روی زمین و اون نشست و
جمع شون کرد و داد بهش.
چهره النا در هم فرو رفت و گفت:
- روش های کارولین خیلی قدیمیه. تعریف کن ببینم دیگه چی شد؟
- همه اش همین. اصلاً با کارولین حرف هم نزد. خیلی خیلی مرموزه. خانم
اندیکات معلم زیست شناسی مون سعی کرد وادارش کنه که عینک آفتابی اش
رو در بیاره، ولی زیر بار نرفت. گفت دستور پزشکی داره که عینک بزنه.
- دستور پزشکی دیگه چه صیغه ایه؟
- من چه می دونم، شاید داره می میره و الان روزای آخرشه. به نظرت این
خیلی رمانتیک نیست؟
مردیت گفت:
- آره چه جورم!
النا در حالی که لب هایش را گاز می گرفت، به کاغذی که فرانسس آورده بود نگاه
کرد و گفت:
- ما توی ساعت هفتم با همیم. تاریخ اروپا داریم. کس دیگه ای هم اون کلاس
رو داره؟
بانی جواب داد:
- منم دارم. فکر می کنم کارولینم داره. آها! شاید مت هم داشته باشه. دیروز
داشت می گفت که چقدر بد شانس بوده که افتاده تو کلاس آقای تانر.
النا با خودش فکر کرد که عالی خواهد شد و با چنگال شروع کرد به وَر رفتن با پوره
سیب زمینی اش. به نظرش می رسید که کلاس خیلی هیجان انگیزی خواهند داشت.
***
استفان خوشحال بود که اولین روز مدرسه داشت تمام می شد. دلش می خواست فقط
برای چند لحظه هم که شده از شر این اتاق های شلوغ و راهروهای پر سر و صدا
خلاص شود.
این همه ذهن، این همه فکر. فشار این همه فکر را که دور و برش بودند احساس
می کرد. افکار دیگران که دور و برش می چرخیدند برایش سرگیجه آور بود. سال ها
بود که با انبوه انسان ها مواجه نشده بود.
از بین افکار درهم تمام مدرسه می دید که ذهن یک نفر روی او تمرکز کرده. ذهن
یکی از آنهایی که توی راهرو نگاهش کرده بود. استفان نمی دانست او چه شکلی
است، اما حس می کرد شخصیتی قوی دارد. مطمئن بود که می تواند او را دوباره
تشخیص بدهد.
با این تغییر قیافه ای که داده بود تقریباً روز اول مدرسه را بدون خطر از سر گذرانده
بود. امروز فقط دو بار از قدرتش استفاده کرده بود، آن هم فقط کمی، اما احساس
می کرد خسته است و به شکل غم انگیزی مجبور بود که اعتراف کند گرسنه هم
هست. خرگوش صبح برای یک روزش کافی نبود.
با این که نگران بود گرسنگی کار دستش بدهد اما سر آخرین کلاس هم حاضر شد و
بلافاصله حضور همان ذهن سابق را در آن جا هم حس کرد. ذهنی که در آستانه
بخش خودآگاه وجودش شعله ی طلایی لرزان و ملایمی را بر می افروخت. برای
اولین بار توانست موقعیت دختر را تشخیص بدهد. دختر مستقیم به سمت او آمد و
روی صندلی جلو او نشست.
همان طور که حدس می زد دختر چند لحظه برگشت و او توانست صورتش را ببیند.
استفان شوکه شده بود و نمی توانست نفس های بریده بریده اش را کنترل کند؛
اما این دختر نمی توانست کاترین باشد. کاترین مرده بود. او بهتر از هر «! کاترین »
کسی می دانست که کاترین مرده.
اما هنوز هم شباهت غیر عادی آن ها قابل انکار نبود. آن موهای طلایی براق که آن
قدر نرم بودند که انگار موج لرزانی از نور هستند، آن پوست روشن که او را به یاد
مرمر سفید و پرهای قو می انداخت و گونه هایش که رنگ سرخ ملایم شان توی
سفیدی پوست صورتش برجسته می نمود. و چشم هایش...
چشم های کاترین رنگی داشتند که جای دیگری ندیده بود؛ از آبی آسمانی تیره تر و
از سنگ فیروزه ی جعبه جواهراتش براق تر. این دختر هم دقیقاً همان چشم ها را
داشت.
و حالا چشم های دختر دقیقاً به او زُل زده بودند. دختر داشت لبخند می زد.
استفان نگاهش را از لبخند او و از تمام چیزهایی که خاطره ی کاترین را زنده می کرد
گرفت. نمی خواست دیگر به این دختر که او را به یاد کاترین می انداخت نگاه کند. و
نمی خواست دیگر حضور او را حس کند. چشمانش را به میز دوخت و ذهنش را
همان طور که همیشه بلد بود قفل کرد. بالاخره دختر رویش را به آرامی برگرداند.
احساسات دختر جریحه دار شده بود. حتی با ذهن قفل شده اش هم می توانست این
را حس کند. استفان توجهی به او نکرد. حتی راضی هم بود. فکر کرد اینطوری حتماً
دختر از او دور خواهد شد و تازه غیر از آن، استفان هیچ حسی و هیچ تمایلی هم
نسبت به دختر نداشت.
در حالی که نشسته بود مدام این را با خودش تکرار می کرد که هیچ علاقه ای به او
ندارد. صدای متناوب معلم را در ذهنش خاموش کرد و سعی کرد کاملاً به دنیای
خودش برود؛ اما چیزی نمی گذاشت. می دانست عطر آرامی را از سوی دختر
استشمام کند. بوی گل بنفشه می آمد. استفان می دانست که دختری که مقابلش نشسته
و سرش را پایین انداخته، موهای بورش از کنار شانه هایش لیز می خورند و پوست
سفید رنگ گردنش را نمایان می کنند.
میان خشم و ناامیدی، حسی اغواگرانه از درنده خویی در دندانهایش ریشه دواند. این
بار احساس درد نداشت. چیزی در وجودش بود که احساس خارش ایجاد می کرد.
لثه هایش می خارید. دندان هایش می خواستند چیزی را در میان بگیرند. گرسنگی
خاصی داشت. نمی توانست در برابر این احساس مقاومت کند.
معلم را می دید که مثل یک موش خرما از این طرف به آن طرف کلاس می رود.
استفان تمام تمرکزش را روی او گذاشت. ابتدا معنی کارهای او را نمی فهمید. با این
که هیچ کدام از دانش آموزان جواب سوالاتش را نمی دانستند اما او همچنان به
پرسیدن ادامه می داد. استفان سپس متوجه شد که هدف معلم از این سوالات شرمنده
کردن و نشان دادن اطلاعات کم دانش آموزان است. درست در همین لحظه معلم
قربانی بعدیش را یافت. دختر قد کوتاهی با موهای فر کرده ی قرمز و صورت گرد.
استفان از دور می دید که چه طور معلم با سوالات پشت سر هم او را کلافه کرده.
وقتی معلم بالاخره او را رها کرد، قیافه ی دختر واقعاً ترحم برانگیز بود. معلم سپس
رو به کل کلاس کرد و گفت:
- می بینین؟ حالا می فهمین منظور من چیه؟ همه تون خیال می کنین خیلی
سرتون می شه. رسیدین به سال آخر دبیرستان و قراره مثلاً فارغ التحصیل
بشین. اگه به من بود می گفتم بعضی هاتون حتی در حدی نیستین که از مهد
کودک فارغ التحصیل بشین. مثلاً همین ایشون..
و سپس با دست به دختر مو قرمز اشاره کرد و ادامه داد:
- اصلاً نمی دونه انقلاب فرانسه چی هست؟ فکر می کنه ماری آنتونت بازیگر
فیلم های صامته!
تمام دانش آموزان دور و بر استفان احساس بدی داشتند. می توانست خشم و
ناراحتی را در ذهن تک تک آن ها ببیند. می توانست تحقیری را که می شدند درک
کند و ترس را در آن ها احساس کند، ترس از مرد کوچک ضعیف الجثه ای که
چشمانی مانند چشمان راسو داشت. حتی پسرهای کلاس که قد و هیکل شان بزرگتر
از او بود می ترسیدند.
معلم دوباره برگشت پیش قربانی اش:
- خب بیا یه دوره دیگه رو امتحان کنیم. در دوره رنسانس...
لحظه ای مکث کرد؛
- ببینم تو اصلاً می دونی رنسانس چیه؟ آره؟ دوره ی بین قرون سیزده و هفده
که اروپا ارزش های روم و یونان باستان رو دوباره کشف کرد؟ دوره ای که
تعداد زیادی از هنرمندان و متفکران اروپایی رو در خودش داره؟ آره؟
می دونی؟
دختر با حالتی گیج، سر تکان داد و موافقتش را با حرف های معلم اعلام کرد. معلم
ادامه داد:
- در طول دوره رنسانس فکر می کنی دانش آموزای هم سن و سال تو چی کار
می کردن؟ چیزی در این مورد می دونی؟ هیچ حدسی می تونی بزنی؟
دختر آب دهانش را به سختی قورت داد و سپس لبخند ضعیفی زد و گفت:
- فوتبال بازی می کردن؟
در میان خنده ی همه، چهره معلم برافروخته شد و فریاد کشید:
- اصلاً و ابداً.
کلاس ساکت شد.
- فکر می کنین این یه شوخیه؟ توی اون دوره بچه های هم سن شما به چند
زبان مسلط بودن و همزمان در دروسی مثل منطق، ریاضیات، نجوم، فلسفه و
دستور زبان دوره های تخصصی می دیدن. تمام سعی شون هم این بود که
وارد دانشگاه های معدود اون زمان بشن و بهتره بدونین که تمام درس ها در
اون جا به زبان لاتین داده می شد. فوتبال قطعاً آخرین چیزی بود که یه
دانش آموز...
- عذر می خوام.
صدای آرامی نطق معلم را قطع کرد. تمام کلاس برگشت به سمت استفان.
- شما چیزی گفتین؟
- بله، گفتم عذر می خوام، مطلبی هست که باید بگم.
استفان عینکش را برداشت و ایستاد.
- دانش آموزان دوره ی رنسانس همیشه برای شرکت در مسابقه ها و بازی ها
از طرف خانواده و معلم هاشون تشویق می شدن. به اون ها گفته شده بود که
عقل سالم در بدن سالمه. مطمئن باشین که اون ها بسیاری از ورزش های
گروهی مثل کریکت، تنیس و حتی فوتبال رو هم انجام می دادن.
استفان به سمت دختر مو قرمز چرخید و لبخند زد. او هم در جواب لبخند تشکر
آمیزی زد. سپس استفان به سمت معلم برگشت و گفت:
- اما مهمترین چیزی که در اون دوره به اون ها آموزش داده می شد رفتار
خوب و آداب معاشرت بود. مطمئن هستم که توی کتاب هایی که شما
خواندین هم به این نکات اشاره شده.
بچه ها مخفیانه لبخند می زدند. خون دویده بود توی صورت معلم. گونه هایش
مشخصاً از خشم قرمز بودند، اما استفان هنوز داشت خیره به او نگاه می کرد و بعد از
چند لحظه، این معلم بود که طاقت نگاه های استفان را نداشت و سر برگرداند.
زنگ کلاس به صدا درآمد.
استفان فوراً عینکش را زد و کتاب هایش را جمع کرد. بیشتر از آن حدی که
می بایست توجه دیگران را به خود جمع کرده بود. نمی خواست دوباره با دختر مو
طلایی چشم تو چشم بشود. باید هر چه سریعتر آن جا را ترک می کرد. نوعی
احساس سوزش در تک تک رگ هایش جریان داشت. هنوز به در کلاس نرسیده بود
که صدایی او را متوقف کرد:
- هی! حالا واقعاً اون موقع فوتبال بازی می کردند؟
استفان نتوانست جلو لبخند شریرانه اش را بگیرد:
- آره ولی معمولاً با سر بریده اسرای جنگی فوتبال می کردند.
النا می دید که استفان چگونه از او دور می شود. این دور شدنش از النا و این رفتنش
از سر خودخواهی نبود. او آگاهانه با النا این طور رفتار کرده بود. آن هم جلو کارولین
که مثل باز شکاری در کمین بود.
اشک های النا می خواستند از گوشه چشمانش بیرون بیایند و از تنگنای احساس
حقارتش خارج شوند – شاید که آرامتر شود. اما النا تنها به یک چیز فکر می کرد. او
باید استفان را به دست بیاورد. حتی اگر در این راه بمیرد، حتی اگر هر دوشان بمیرند.
باید او را بدست می آورد.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe ، pink devil ، ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، L.A.78 ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
آگهی
#2
میــــــسی نازنین جون!Big Grin
پاسخ
#3
3
آسمان سحرگاه کم کم روشن می شد و پهنه سیاه شب، جای خود را به شفقی سبز و
صورتی می داد. استفان از پنجره اتاق خود به آسمان چشم دوخته بود. او این اتاق را
تنها به خاطر دریچه ای که روی سقف داشت اجاره کرده بود. از طریق این دریچه به
پشت بام دسترسی پیدا می کرد. دریچه اکنون باز بود و نسیم نمناکی از پله های نردبام
زیر دریچه پایین می آمد و خود را به داخل اتاق او می رساند. استفان لباس رسمی به
تن داشت. اما دلیلش این نبود که خیلی زود بیدار شده و لباس پوشیده، بلکه به این
دلیل که هیچ وقت نمی خوابید.
تازه از جنگل برگشته بود و هنوز می شد چند برگ خیس را که پایین چکمه هایش
چسبیده بودند را مشاهده کرد. داشت با دقت تک تک آن ها را از چکمه هایش جدا
می کرد. حرف های دیروز بچه ها هنوز از ذهنش نرفته بود. می دانست که آن ها
روی تک تک جزئیات سر و وضع او دقیق می شوند. او همیشه بهترین لباس ها را
می پوشید، اما نه از سر غرور، بلکه به این خاطر که این کار به نظرش صحیح بود.
معلمش همیشه به او می گفت که یک فرد اشرافی باید طوری لباس بپوشد که
جایگاهش را مشخص کند. اگر این کار را نکند به دیگران توهین کرده. هر کس در
این جهان جایگاهی دارد و جایگاه او زمانی بین طبقه اشراف بود. البته زمانی...
چرا ذهنش رفته بود روی این چیزها؟ استفان می دانست که افکارش در مورد دوران
تحصیلش به خاطر فرو رفتن در نقش دانش آموز است. خاطرات گذشته سریع و
واضح از ذهنش عبور می کردند. انگار داشت کتاب زندگی اش را ورق می زد. گاهی
در این صفحه و گاهی در آن صفحه متوقف می شد. ناگهان چیزی به خاطرش آمد؛
صورت پدرش را به خاطر آورد – وقتی که دیمون اعلام کرد که می خواهد دانشگاه
را ترک کند. هیچ وقت آن لحظه را از یاد نمی برد و فراموش نمی کرد که چقدر
پدرش عصبانی بود...
- منظورت چیست که دیگر به آنجا بر نمی گردی؟
جوزپه مرد خوبی بود. اما اخلاق تندی داشت و حالا پسر بزرگش احساس خشونت
را در دل او زنده کرده بود. پسر لبانش را با دستمال ابریشمی زعفرانی رنگی پاک کرد
و سپس رو به پدر گفت:
- فکر می کنم معنای این جمله خیلی ساده باشد. می خواهید به لاتین تکرارش
کنم؟
- دیمون...
استفان حالتی جدی به خودش گرفت. ترس ناشی از بی احترامی برادرش به پدر
خیلی شدید بود. پدر فریاد کشید:
- تو نمی خواهی بفهمی که من، جوزپه کنت دی سالواتوره دیگر نمیتوانم توی
صورت دوستان صمیمی ام نگاه کنم وقتی که همه بدانند پسرم یک تنبل
بی کاره است که از تحصیل فرار کرده؟ که پسرم راه درست را انتخاب نکرده؟
که یک ولگرد است که هیچ خدمتی به اعتلای فلورانس نکرده؟
خدمتکارها وقتی خشم ارباب را دیدند آرام از جلوی چشمش دور شدند.
دیمون حتی پلک هم نزد. با لحنی آرام به جوزپه گفت:
- البته اگر شما اسم آنهایی را که پول می گیرند و تملق تان را می گویند
می گذارید دوستان صمیمی، من حرفی ندارم پدر...
جوزپه فریاد کشید:
- انگل کثیف.
پدر از روی صندلی اش برخاست و به سمت دیمون آمد.
- همین قدر برایت کافی نبود که در مدرسه وقت خود و پول من را تلف کنی؟
خیال می کنی در مورد قمار کردن های تو، دعواهات و سر وسری که با زنان
داری چیزی نشنیده ام؟ خیلی خوب! می دانم اگر به خاطر منشی مدرسه و
معلمان خصوصی نبود در تمام درس هایت نمرات کافی نمی آوردی. همین
قدر برایت کافی نبود که حالا می خواهی بی شرمی را کامل کنی و همه چیز
را رها کنی؟ چرا؟ چرا؟
جوزپه دستان بزرگش را برد و چانه دیمون را گرفت.
- می خواهی برگردی دنبال شکار؟ بله؟ می خواهی بروی باز هم شکار کنی؟
استفان مجبور بود به برادرش اطمینان کند. دیمون عقب نکشید. صورتش همچنان در
میان دستان خشمگین پدر بود. اشرافیت از جزء جزء ظاهر او می بارید. از کلاه
پیش دار مرصع تا شنلش که از خز قاقم بود، تا کفش های چرم خالصی که به پا
داشت. انحنای لب بالایی اش حالتی از غرور کامل را به نمایش می گذاشت.
استفان فکر می کرد که دیمون این بار پا را از گلیمش دراز تر کرده. نگاهش روی دو
مردی بود که همچنان خیره به هم می نگریستند. انگار دیمون دیگر تمام پل ها را
پشت سرش خراب کرده بود.
اما در همین لحظه صدای آرام قدم هایی از سمت در اتاق به گوش رسید. استفان سر
برگرداند و مبهوت رنگ فیروزه ای چشم هایی شد که در قاب طلایی گیسوان کاترین
جا خوش کرده بودند.
پدر کاترین، بارون فون وارتزشیلد، او را از کوهستان های سرد آلمان به دشت های
گرم ایتالیا آورده بود تا دوران نقاهت بیماری اش را سپری کند. از روزی که کاترین
به آن جا آمده بود همه چیز برای استفان عوض شده بود.
- از حضورتان عذر می خواهم. اصلاً قصد مزاحمت یا دخالت در کارتان را
نداشتم.
صدای کاترین آهسته ولی واضح بود. کاترین به کندی حرکت کرد که برود.
- نه نرو.
استفان او را صدا زده بود. می خواست که جمله ای طولانی تر بگوید اما نتوانست.
دلش می خواست که دستان کاترین را در دست بگیرد اما جرات آن را نداشت. در
حضور پدرش جرات هیچ کاری را نداشت. تنها کاری که می توانست بکند این بود که
زُل بزند به چشمان کاترین که با رنگ جواهر گون خود داشتند ناتوانی او را در ادامه
دادن حرفش دنبال می کردند. جوزپه سکوت را شکست:
- بله صبر کن.
استفان دید که چه طور لحن رعدآسای پدرش آرام گرفت و دستانش دیمون را رها
کرد. قدمی به جلو گذاشت و شنل خز چین خورده اش را صاف کرد.
- پدرتان احتمالاً امروز کارش در شهر تمام می شود و به این جا بر می گردد.
حتماً از دیدن مجدد شما خوشحال خواهد شد. اما مثل این که کمی رنگ
صورت شما پریده کاترین عزیز! امیدوارم که دوباره بیمار نشده باشی؟
- جناب کنت شما می دانید که من همیشه کمی رنگ پریده هستم. البته من مثل
دختران ایتالیایی از رُژ هم استفاده نمی کنم که صورتم شاداب تر به نظر برسد.
استفان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- شما اصلاً به این چیزها احتیاج ندارید.
کاترین لبخندی به او زد. او حقیقتاً زیبا بود. استفان حس کرد که چیزی در سینه اش
می سوزد. پدر ادامه داد:
- کاترین عزیز! من در طول روز زیاد نمی بینمتان. شما معمولاً ما را تا هنگام
غروب از لذت همراهی تان محروم می کنید.
کاترین فوراً جواب داد:
- من معمولاً در طی روز در اتاقم به مطالعه و عبادت مشغول هستم.
دسته ای از گیسوان کاترین از روی شانه اش ریخت. استفان می دانست که کاترین
دروغ می گوید اما چیزی نگفت. او هیچ وقت راز کاترین را برملا نمی کرد.
کاترین دوباره رو به پدر کرد و گفت:
- اما جناب کنت می بینید که من الان اینجا در خدمتتان هستم.
- بله، بله و من فکر می کنم که امشب به خاطر بازگشت پدرتان شام مفصلی
خواهیم داشت.
جوزپه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد و از اتاق خارج شد. استفان شادمانه به سمت
کاترین بازگشت. کمتر پیش می آمد که بتواند با کاترین تنها صحبت کند؛ بدون حضور
پدرش و یا گودرین ندیمه آلمانی بی احساس کاترین.
اما آنچه که استفان می دید مثل آب سردی بر روی آتش احساسش بود. کاترین
داشت لبخند می زد. از همان لبخندهای مرموزی که همیشه به هم می زدند. اما کاترین
نه به او بلکه به دیمون لبخند می زد.
استفان در یک لحظه از دیمون متنفر شد. از زیبایی شوم او و از قدرت افسون گری
مبهمش که زنان را به سمتش می کشید، آن گونه که پروانه ای به سمت شعله شمع
کشیده می شود. استفان می خواست که دیمون را در هم بکوبد، می خواست که
زیبایی اش را خرد کند. اما در عوض مجبور بود که بایستد و نگاه کند که چطور
کاترین به سمت برادرش گام بر می دارد. قدم به قدم، دامن بلند زری دوزی شده
کاترین روی سنگ های کف اتاق کشیده می شد.
درست جلوی چشمان استفان، دستان دیمون به سمت کاترین دراز شد و لبخند
ظالمانه پیروزی بر لب هایش نشست...
استفان نگاهش را از پنجره بر گرفت. چرا باید خاطره زخم های کهنه را به یاد
می آورد؟ دست برد و از زیر پیراهنش زنجیر طلایی که همیشه به همراه داشت را
بیرون آورد. با انگشتان شست و اشاره حلقه ای که به آن آویزان بود را گرفت.
سپس در نور کم اتاق به آن نگاه کرد.
انگشتر طلایی به شکل استادانه ای زینت داده شده بود و گذشت پنج قرن هم جلای
آن را کم نکرده بود. روی حلقه فقط یک سنگ بود. یک قطعه فیروزه به اندازه ناخن
انگشت کوچکش. استفان ابتدا آن و سپس به انگشتر نقره ای توی دست خودش نگاه
کرد. انگشتری که به دست کرده بود همان تزیینات و فیروزه ای به همان شکل داشت.
استفان در سینه اش سنگینی مزمنی را احساس نمود.
نمی توانست گذشته را فراموش کند و نمی خواست هم که فراموش کند. علی رغم
تمام آن چه که اتفاق افتاده بود، او همیشه در خاطرش از کاترین به نیکی یاد می کرد.
اما تنها یک خاطره و تنها یک صحنه از کتاب زندگیش بود که نبایست هیچ وقت به
آن بر می گشت. اگر دوباره آن خاطره شوم، آن لحظه هراس انگیز و آن صحنه
کراهت بار را زنده می کرد حتماً دیوانه می شد. همان طور که آن روز دیوانه شده بود.
آن روز آخر. آن روز که به نفرین ابدی خویش گرفتار شده بود...
استفان به سمت پنجره خم شد. پیشانی اش را به سردی شیشه گذاشت. معلمش به او
گفته بود که شیطان هیچ وقت آرامش نخواهد داشت. شاید به پیروزی برسد اما به
آرامش نخواهد رسید.
استفان برای چه به فلس چرچ آمده بود؟
امیدوار بود که بتواند به آرامش دست پیدا کند. اما این غیر ممکن بود. هیچ وقت کسی
او را نمی پذیرفت. سختی برای او به انتها نمی رسید. چرا که او یک شیطان بود و
نمی توانست این را عوض کند.
***
النا آن روز زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. می توانست صدای راه رفتن عمه
جودیت را بشنود که داشت خودش را برای دوش گرفتن آماده می کرد. مارگارت که
هنوز در خوابی عمیق بود دست و پاهایش را جمع کرده بود و مثل موش سفید
کوچکی به نظر می رسید. النا آرام از کنار در اتاق خواب خواهر کوچکش گذشت.
راهش را در راهروی خانه ادامه داد. در ورودی را باز کرد و بیرون رفت.
هوای صبح دل انگیز و تازه بود. روی درخت بلوط جلوی خانه فقط چند گنجشک و
سار نشسته بودند. النا که شب قبل با سردرد بدی به تختخواب رفته بود، سرش را به
سمت آسمان آبی دوخت و نفس عمیقی کشید.
احساسش امروز خیلی بهتر از دیروز بود. قول داده بود که مت را قبل از مدرسه ببیند
هر چند که اصلاً حوصله این کار را نداشت اما مطمئن بود که دیدن مت حالش را بهتر
خواهد کرد.
خانه مت دو خیابان آن طرف تر از مدرسه بود. یک خانه معمولی مثل بقیه خانه های
آن خیابان فقط شاید آویز جلوی در وردی کمی قدیمی تر و رنگ دیوارها کمی کم
رنگ تر به نظر می آمد. مت بیرون ایستاده بود. برای چند لحظه قلب النا با دیدن او
شروع کرد به تندتر تپیدن. مت خوش قیافه بود. النا در این مورد شک نداشت اما
زیبایی اش نه جذاب بلکه مثل برخی از مردم آزار دهنده بود. مثل زیبایی یک
آمریکایی سالم و سرزنده و مت هنیکات به معنای واقعی کلمه یک آمریکایی بود.
موهای طلایی اش را به خاطر شروع فصل فوتبال کوتاه کرده بود. پوستش به خاطر
کار کردن روی مزرعه پدربزرگش کمی آفتاب سوخته به نظر می آمد. چشمان آبی
صادق و بی پروایی داشت که امروز کمی ناراحتی در آن ها موج می زد.
- نمی آی تو؟
- نه بیا قدم بزنیم.
النا و مت کنار هم اما با فاصله راه افتادند. حاشیه خیابان پر بود از درختان گردو و
افرا و هوا هنوز همان سکون صبحگاه را در خود داشت. النا به پاهایش که بر روی
پیاده روی خیس گام می زدند نگاه می کرد. احساس ناگهانی عدم اطمینان به
سراغش آمده بود. نمی دانست که چطور باید حرفش را شروع کند.
مت گفت:
- خب! نمی خوای از فرانسه برام تعریف کنی؟
- آها خیلی خوب بود.
النا همچنان داشت به پیاده رو نگاه می کرد که مت هم سرش را پایین انداخت. النا
سعی کرد که لحنش کمی مشتاقانه تر باشد:
- همه چی اونجا عالی بود. مردم، غذا، همه چی... اون جا خیلی...
صدایش ناگهان خشکید طوری که خودش هم خنده اش گرفت.
- آره حتماً عالی بوده.
مت که حرف او را کامل کرده بود ایستاد و به کفش های تنیس رنگ و رو رفته اش
زل زد. النا هنوز از پارسال آن کفش ها را به یاد داشت. خانواده مت وضع مالی
خوبی نداشتند. شاید مت نتوانسته بود که کفش جدیدی بخرد. النا سر بلند کرد و دید
که چشمان مت روی صورت او ثابت شده اند.
- کاش خودتو می دیدی الان خیلی قشنگ تر از همیشه به نظر میای.
النا با بی میلی دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی مت ادامه داد:
- و من حدس می زنم که می خوای چیزی به من بگی.
النا به او خیره شد. مت لبخند زد. لبخندی تلخ و غم انگیز. و سپس دوباره بازوانش را
گشود. النا در حالی که او را در آغوش می گرفت گفت:
- آه مت مت مت.
سپس یک قدم به عقب برداشت تا به صورتش نگاه کند.
- مت تو بهترین پسری هستی که تا به حال دیدم. من لیاقت تو رو ندارم.
- پس چرا می خوای ولم کنی؟
و دوباره به راه افتادند.
- حتماً چون خیلی خوبم و تو لیاقت منو نداری می خوای ولم کنی آره؟
النا مشت کوچکی به بازوی مت کوبید.
- نه ببین من که نمی خوام ولت کنم برم. ما باز هم با هم دوست می مونیم باشه؟
فقط دوست.
- آره مطمئنم همینطوره. آره حتماً همینطوره.
- من خیلی فکر کردم و دیدم ما احساسمون به هم مثل احساس دو تا دوسته.
النا ایستاد و به او نگاه کرد.
- دو تا دوست خوب. مت صادق باش. فکر نمی کنی که این طور باشه؟
مت سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
- تو مطمئنی که این کارت ربطی به اون پسر تازه وارد نداره؟
النا سرش را پایین انداخت.
- نه.
النا مکثی کرد و سپس گفت:
- من اصلاً تا به حال باهاش حرف نزدم. اصلاً نمی شناسمش.
- اما می خوای بشناسیش نه؟
مت دستش را دور او حلقه کرد و آهسته او را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- بی خیال بیا بریم مدرسه اگه باز بود سر راه یک دونات هم واسه ات
می گیرم.
موقعی که داشتند قدم می زدند چیزی انگار بالای درختان گردو تکان خورد. مت بالا
را نگاه کرد و گفت:
- اینو ببین بزرگ ترین کلاغیه که تو عمرم دیدم.
اما وقتی که النا سر بلند کرد کلاغ دیگر رفته بود.
مدرسه در آن روز مکان مناسبی برای اجرای نقشه النا به نظر می رسید. او هیچ وقت
بی دلیل صبح به این زودی بیدار نمی شد. او به اندازه کافی درباره استفان سالواتوره
اطلاعات جمع کرده بود. که البته زحمت چندانی هم نداشتند چون در مدرسه
رابرت. ای. لی همه درباره او حرف می زدند.
همه می دانستند که روز قبل چیزی بین او و معاون مدرسه اتفاق افتاده و برای همین
امروز به دفتر رئیس فرا خوانده شده بود. مسئله مربوط به مدارکش بود. اما رئیس
مدرسه او را به کلاس برگرداند (شایعه شده بود که با یک تماس تلفنی با رُم و شاید
هم سفارت ایتالیا در واشنگتن مسئله حل شده) همه چیز، حداقل از لحاظ اداری آرام
شده بود.
النا داشت آن روز عصر به کلاس تاریخ اروپا می رفت که در راهرو صدای سوت
آرامی را شنید. دیک کارتر و تایلر اسمال وود داشتند بی هدف توی راهرو
«. این دو تا بچه پولدار آشغال که بازم اینجان » : می چرخیدند. النا با خودش گفت
سعی کرد که به سوت زدن و نگاه خیره آن ها توجه نکند. دیک و تایلر خیال
می کردند چون توی تیم اصلی راگبی مدرسه هستند و مدام در حال تکل زدن و
دویدن اند پس باید مورد توجه همه باشند. النا در حالی که داشت آرایشش را تجدید
می کرد چشمش به آن ها بود و مراقب بود که نقشه را خراب نکنند. استفان وارد شد.
النا قبلاً دستورالعمل های لازم را به بانی داده بود. آیینه کوچک جیبی که در دست
داشت تصویر کاملی از اتفاقات توی راهرو را برایش به نمایش می گذاشت. تصویر
استفان را برای یک لحظه توی آیینه از دست داد و بعد دید که استفان درست رسیده
کنار او. آیینه جیبی را بست که استفان را با صدای آن متوقف کند اما قبل از آن که
موفق شود اتفاق دیگری افتاد. تمام قسمت خودآگاه ذهن استفان به سمت دیگر
معطوف شده بود. دیک و تایلر ناگهان آمده بودند جلوی در کلاس تاریخ اروپا و راه
را بسته بودند.
«. این دو تا احمق ترین آدمای کل دنیان » : النا فکر کرد
و بعد نفسش را با عصبانیت بیرون داد و از پشت سر استفان به آن دو چشم غُره رفت.
اما آن ها انگار داشتند از بازی اشان لذت می بردند هم چنان ایستاده بودند دم در و
وانمود می کردند که متوجه این نیستند که استفان می خواهد از آن جا عبور کند.
- عذر می خوام...
لحن استفان همانی بود که با آن معلم تاریخ را مخاطب قرار داده بود، لحنی آرام و
شمرده.
دیک و تایلر نگاهی به هم و سپس به دور و برشان انداختند انگار که دنبال صدای
روحی نامرئی می گردند و استفان را نمی بینند. تایلر سعی کرد به زبان ایتالیایی
مسخره بازی در آورد.
- اسکوزی؟ اسکوزی می؟ می اسکوزی؟ جکوزی؟
هر دویشان زدند زیر خنده.
النا دید که چگونه عضلات استفان در زیر تی شرتش منقبض شدند. به نظر النا این
دعوا غیر منصفانه بود. هر دوی آن ها از استفان قد بلندتر بودند و تایلر تقریباً هیکلی
دو برابر او داشت.
- مشکلی پیش اومده؟
النا به اندازه دیک و تایلر از شنیدن صدایی که از پشت سر می آمد تعجب کرد.
برگشت و مت را دید که با چشمان آبی و مصممش به آن ها نگاه می کرد.
النا لب های خندانش را گاز گرفت و آن دو با عصبانیت از سر راه کنار رفتند.
«. مت. مت دوست داشتنی »
النا این را توی ذهنش تکرار می کرد اما مت دوست داشتنی داشت شانه به شانه
استفان وارد کلاس می شد و او باید پشت سر آن ها راه می افتاد و تنها پشت
تی شرت هایشان را می دید. وقتی که نشستند، النا رفت صندلی پشت سر استفان را
گرفت جایی که می توانست هر چقدر که دلش می خواهد استفان را ببیند و او متوجه
نشود. نقشه اش این بود که تا آخر کلاس صبر کند و بعد...
مت داشت با سکه های تو جیبش بازی می کرد یعنی حرفی دارد که می خواهد بزند.
- هی ببین...
مت بالاخره داشت چیزی می گفت ولی با ناراحتی.
- هی ببین... اون دو تا پسرا...
استفان خندید و با لحنی طعنه آمیز گفت:
- حتماً بچه های خوبین من در موردشون قضاوت منفی نمی کنم.
النا می دید که این بار در صدای استفان احساس بیشتری هست، حتی بیشتر از زمانی
که با آقای تانر معلم کلاس تاریخ حرف زده بود. النا می دید که احساس توی صدای
استفان از جنس شادی ناپخته ای است، انگار که او هیچ وقت واقعاً شادمان نبوده.
- به هر حال من انتظار نداشتم که این جا استقبال بهتری ازم بشه.
انتهای جمله اش را تقریباً فقط خودش شنید.
- چرا انتظار داشتی؟
مت که زل زده بود به استفان بالاخره تصمیمش را گرفت.
- بی خیال! گوش کن ما دیروز داشتیم با بچه ها سر تیم راگبی بحث می کردیم.
آخر ربات پای یکی از پیستون های تیم پاره شده و ما می خوایم یکی رو به
جاش بیاریم. تو نظرت چیه؟
- من؟
استفان که انگار غافلگیر شده بود گفت:
- نمی دونم که می تونم از پسش بربیام یا نه؟
- می تونی بدوی؟
- می تونم که... ؟
استفان نیمی از صورتش را به سمت مت برگرداند و النا لبخند کمرنگی را روی لبانش
دید.
- بله.
- می تونی توپ بگیری؟
- بله.
- همش همینه. من پشت همه بازی می کنم اگه توپی که برات می ندازم رو
بگیری و بدوی تمومه.
- فهمیدم.
استفان که لبخند می زد می دید که علی رغم لحن بی تفاوت صدای مت، در چشمانش
از این که او قبول کرده برقی از خوشحالی می درخشد.
النا که از این وضعیت کمی تعجب کرده بود، خیلی زود فهمید که دارد به دوستی سریع
و بی آلایش آن دو پسر حسادت می کند. گرمای دوستی آن دو النا را کاملاً محو
کرده بود.
اما در یک لحظه، لبخند استفان محو شد و گفت:
- از دعوتت ممنونم ولی نمی تونم قبول کنم کارهای دیگه ای دارم که باید انجام
بدم.
در همین موقع بانی و کارولین هم رسیدند و کلاس شروع شد، وقتی که آقای تانر
درس می داد، النا مدام در ذهنش تکرار می کرد:
- سلام من النا گیلبرت، عضو کمیته خوشامدگویی به دانش آموزان جدید هستم.
به من گفته شده که این دور و اطراف را به شما نشون بدم. برای شما که
مشکلی نیست؟ نه؟ چون من اگه در وظایفم کوتاهی کنم برام مشکل پیش
میاد.
باید سعی می کرد که در آن لحظه چشمانش کاملاً باز و مشتاق باشد، البته تنها در
صورتی که حس کند استفان می خواهد یک جوری خودش را از این بازی بیرون
بکشد. بی توجهی این پسر به دخترها غیر قابل تحمل بود و النا می دانست که
نقشه اش خیلی ساده انگارانه است.
دختری که دست راستش نشسته بود یادداشتی به او داد. النا بازش کرد و فوراً خط
بچه گانه بانی را شناخت:
- من ک رو تا جایی که بتونم معطل می کنم. چی شد؟ قبول کرد؟
النا نگاهی به بانی انداخت که دزدکی داشت از ردیف اول به عقب نگاه می کرد. النا با
دست اشاره ای کرد و به او فهماند که می خواهد بعد از کلاس بگوید.
انگار یک قرن طول کشید تا آقای تانر درس را تمام کند و توصیه های شفاهی لازم
را هم بکند و سپس کلاس را مرخص نماید. همه از جا برخاستند که بروند. النا فکر
کرد:
- حالا وقتشه.
و بعد در حالی که قلبش به شدت می تپید دوید جلوی استفان و راهش را مسدود
کرد. طوری که نتواند دورش بزند.
درست مثل دیک و تایلر او هم می خواست کمی مسخره بازی در بیاورد یا خنده ای
عصبی سر بدهد تا استرسش آرام بگیرد اما باید جدی می بود. سرش را بلند کرد و
دید چشمانش درست رو به روی لب های استفان است.
در یک لحظه همه چیز از ذهنش پرید. قرار بود چی به او بگوید؟ دهانش را باز کرد و
کلماتی که تمرین کرده بود، بیرون آمدند و در هوا چرخی زدند و روی زمین ریختند:
- سلام من النا گیلبرت هستم. من عضو کمیته خوش آمد گویی به دانش آموزانم
و وظیفه دارم که...
- متاسفم وقت ندارم.
برای یک لحظه ذهن النا این حقیقت را نتوانست بپذیرد که استفان حتی فرصت نداده
که او جمله اش را کامل کند. النا مثل یک ماشین سخن گو ادامه داد:
- وظیفه دارم که اطراف مدرسه رو به شما نشون بدم.
- متاسفم... نمی تونم... باید برم... باید برم توی تست تیم راگبی مدرسه شرکت
کنم.
استفان برگشت و به مت نگاه کرد که از تعجب بُهتش زده بود.
- مگه نگفتی که بعد از کلاسه؟
- آره... ولی...
صدای مت انگار از ته چاه می آمد.
- پس بهتره که بجنبیم. می تونی راه رو به من نشون بدی؟
مت نگاهی از سر درماندگی به النا کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت:
- باشه... خیلی خب... بیا بریم.
مت وقتی که دور می شدند هم یک بار دیگر برگشت و به النا نگاه کرد اما استفان نه.
النا خود را در میان انبوهی از ناظران هیجان زده یافت که در میان آن ها کارولین هم
بود. کارولین داشت مغرورانه پوزخندی به او تحویل می داد. احساس می کرد که جزء
جزء بدنش کرخت شده. گلویش از شدت بغض می سوخت. نمی توانست حتی یک
لحظه دیگر آن جا بایستد. برگشت و با سریع ترین سرعت ممکن بیرون رفت.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، ALA ، L.A.78 ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
#4
wow
نازی این همه رو خودت تایپ کردی؟Shy
من عاشقشم ممنون!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
#5
نازی جونم دستت درد نگرفت؟مرسی گلم ممنون!Heart
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری 1
پاسخ
#6
بچه ها من تا یه مدت نمیتونم ادامه شو بذارم چون کتابامو دادم یه نفر بخونه همینکه بهم پس داد دوباره شروع میکنم به نوشتن
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
#7
4
وقتی که النا به کمد وسایل اش رسید، کرختی بدنش، جای خود را به داغی و بغض
گلویش، جای خود را به اشک داده بود. اما النا نباید گریه می کرد. نباید توی مدرسه
گریه می کرد. النا با خودش تکرار کرد که نباید جلوی دیگران گریه کند. بعد از این
که کمدش را بست یک راست راه افتاد به طرف خروجی اصلی.
با دیروز این دومین روزی بود که بعد از مدرسه فوراً برمی گشت خانه و البته حدس
می زد که عمه جودیت از این قضیه تعجب کند اما وقتی که به خانه رسید دید اتومبیل
او جلوی در نیست.
حدس زد که باید با مارگارت رفته باشند خرید. خانه مثل صبح که ترکش کرده بود
ساکت و آرام بود.
از این که خانه را آرام می دید خوشحال بود. دلش می خواست در سکوت تنها باشد
اما از طرف دیگر نمی دانست که در این تنهایی چه کار باید بکند.
حالا که دیگر بالاخره جایی برای گریستن پیدا کرده بود، می دید که اشک هایش
قصد سرازیر شدن ندارند. کوله پشتی اش را انداخت کف خانه و به آهستگی قدم به
اتاق نشیمن گذاشت.
اتاق نشیمن را دوست داشت. تزیینات اش موقر و تاثیر گذار بود و به همراه اتاق
خواب النا تنها اتاق های ساختمان بودند که از اسکلت اصلی باقی مانده و دستخوش
بازسازی نشده بودند. ساختمان اصلی در حدود سال 1861 ساخته شده بود و
بیشترش در طی جنگ داخلی در آتش سوخته بود. تمام چیزی که خاطره ساختمان
قدیمی را زنده می کرد، همین اتاق نشیمن با شومینه قدیمی اش بود که ظرافت
انحناهای قالب ریزی شده اش هنوز هم نمایان بود. در بالای این اتاق نشیمن اتاق
خواب بزرگی قرار داشت که جفت دیرین آن بود.
پدر بزرگِ پدر بزرگ النا این خانه را ساخته بود و خانواده گیلبرت همیشه در آن
سکونت داشتند.
النا از دل دیوار شیشه ای خانه به بیرون نگاه کرد. شیشه پنجره ضخیم و موج دار بود
و به هر آن چه که در بیرون بود شکلی متفاوت می بخشید. شکلی مواج و متزلزل. النا
زمانی را به خاطر آورد که پدرش برای اولین بار دیوار شیشه ای قدیمی را به او نشان
داده بود. سن النا در آن موقع کمتر از سن الان مارگارت بود.
بغض النا دوباره باز گشته بود، اما هنوز هم اشک ها از سرازیر شدن امتناع می کردند.
همه چیز درون النا تناقض داشت. نمی خواست با کسی باشد اما تنهایی آزارش
می داد. نمی خواست فکر کند اما مجبور بود روی چیزی تمرکز کند. افکارش مثل
موشی که از جغد سفید بگریزد، از ذهنش فرار می کردند.
جغد سفید – پرنده شکارچی – پرنده گوشتخوار – کلاغ – » : النا با خودش فکر کرد
«. بزرگترین کلاغی که در عمرم دیدم
این را مت هم گفته بود.
چشم هایش دوباره می سوختند. مت بیچاره، چقدر او را آزار داده بود، اما مت چیزی
به روی خودش نمی آورد. النا هیچ وقت با او درست رفتار نکرده بود.
و اما استفان...
قلب النا به شدت شروع به تپیدن کرد و بالاخره دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش
سرازیر شدند. او گریه می کرد. داشت از شدن خشم، تحقیر و احساس شکست گریه
می کرد. دیگر چه؟
امروز چه چیزی از دست داده بود؟ واقعاً چه احساسی نسبت به این غریبه، این
استفان سالواتوره داشت؟ او شده بود مشکل النا و این باعث می شد که نتواند
بی تفاوت باشد. جذابیت استفان در عجیب بودنش، بود.
بعضی وقت ها بعضی پسرها به النا گفته بودند که عشق خیلی با مزه است و بعدها از
خواهرها و دوستان آنها شنیده بود که چه قدر قبل از ملاقات با او عصبی بوده اند. چه
قدر کف دست های شان عرق می کرده و چه قدر قلب شان تند می زده. النا همیشه
از شنیدن آن داستان ها لذت می برد. هیچ کس تا به حال در عمرش او را عصبی
نکرده بود. النا سعی می کرد بامزه باشد و آدم های اطرافش هم همین طور.
اما امروز که با استفان صحبت کرده بود، مثل اینکه نوبت او بود که قلبش تند بزند، که
زانوانش سست شود، که کف دستان اش خیس از عرق باشد و عصبی شود.
النا فکر کرد شاید دلیل اصلی علاقه او به استفان همین باشد که استفان عصبی اش
می کند. نه این نمی توانست دلیل خوبی باشد و در حقیقت دلیل بدی هم بود.
شاید به خاطر دهانش بود که وقتی اولین بار سرش را بلند کرد آن را رو به روی
چشمانش یافت و زانوهایش شل شد. اما نه دلیلش تنها نمی توانست این باشد. آن
دهان و آن موهای مشکی موج دار. النا در حالی که به آن فکر می کرد دستش را لای
موهای خود برد و با آن شروع به بازی کرد و آن بدن صاف و عضلانی و آن پاهای
بزرگ و آن صدای... بله آن صدا بود که به خاطرش تصمیم گرفته بود استفان را به
دست بیاورد، حتی اگر شده در این راه بمیرد.
صدای استفان خونسرد و تا حدی تحقیر کننده بود اما به شکل عجیبی این تحقیر برای
النا وسوسه آمیز به نظر می رسید. النا با خودش تصور کرد که چطور غریبه نقاب دار
با آن لحن صدا، اسم او را تکرار می کند.
- النا
النا از جا پرید. ابر توهماتش از بالای سرش ناپدید شد. این صدای استفان نبود که
خطابش می کرد، صدای عمه جودیت بود که با خوشحالی کلید را از قفل در بیرون
می کشید.
- النا؟ النا خونه ای؟
و این هم صدای تیز و کودکانه مارگارت بود.
بیچارگی دوباره در وجود النا سرریز کرد. النا برگشت و به آشپزخانه خیره شد. الان
توان این را نداشت که با سوالات پر از نگرانی عمه جودیت و شادی های معصومانه
مارگارت مواجه شود. فوراً تصمیم گرفت و قبل از بسته شدن در ورودی از در پشتی
که توی آشپزخانه بود بیرون رفت.
اول کمی روی پله ها و بعد در کنار باغچه مکث کرد نمی خواست برود پیش کسانی
که می شناختندش. فکر کرد که کجا می تواند تنها باشد؟ پاسخ فوراً به ذهنش آمد.
باید می رفت پیش پدر و مادرش.
پیاده روی تا حاشیه شهر کمی طولانی به نظر می رسید، اما پس از سه سال که همیشه
این مسیر را طی کرده بود، دیگر به آن عادت داشت. از پل ویکری گذشت و از
تپه ای بالا رفت. از کنار کلیسای متروک عبور کرد و از شیب تپه به پایین سرازیر شد.
این قسمت از قبرستان به خوبی نگهداری می شد و کمتر ترسناک به نظر می رسید.
چمن هایش به خوبی کوتاه شده بودند و دسته های گل، ترکیب زیبایی از رنگ ها را
حک شده « گیلبرت » شکل داده بودند. النا در پایین سنگ قبر بزرگی که روی آن نام
بود نشست و آهسته گفت:
- سلام بابا. سلام مامان.
و سپس خم شد و دسته ای از شکوفه های ارغوانی و حنایی رنگی که سر راه چیده
بود را روی قبر گذاشت. النا زانوهایش را جمع کرد و کنار آن ها با حالتی غمگین
چمباتمه زد.
بعد از آن تصادف همیشه می آمد این جا. تنها کسی که از تصادف زنده مانده بود
مارگارت بود که آن زمان کوچکتر از آن بود که چیزی به خاطر بیاورد. خاطره ها در
ذهن النا اما، زنده بودند. بغضش بالاخره شکست و اشک هایش سرازیر شدند. دلش
برای آن ها تنگ شده بود. مادرش را به خاطر آورد که چه قدر جوان بود و پدرش را
به یاد آورد که وقتی می خندید صورتش چین می افتاد.
آنها خیلی خوش شانس بودند که کسی مثل عمه جودیت را داشتند که کارش را ول
کند و به شهر کوچک آنها بیاید تا از فرزندان برادرش نگهداری کند. و البته رابرت
نامزد عمه جودیت هم بود که مهربانیش بیشتر او را شبیه یک پدرخوانده می کرد تا
یک شوهر عمه ساده.
النا به یاد می آورد که بعد از مراسم تدفین چه قدر از دست والدینش عصبانی بوده که
خود را به کشتن داده اند و او را رها کرده بودند. آن موقع هنوز زیاد عمه جودیت را
نمی شناخت و فکر می کرد که دیگر توی این دنیا جایی برای او نیست.
النا الان کجا را داشت؟ سوالی که در ذهن النا تکرار می شد پاسخ راحتی داشت. این
جا را، شهرش، فلس چرچ را. اما به نظرش رسید که این جواب درست نیست، این
اواخر همه اش فکر می کرد که در این دنیا جای دیگری هست که او به آن جا تعلق
دارد؛ جای دیگری، که باید آن را خانه بنامد.
سایه ای از بالای سرش گذشت و النا را ترساند. برای چند لحظه نتوانست دو نفری
که بالای سرش بودند را تشخیص بدهد. به نظرش ناشناس، غریبه و به طرز مشکوکی
خطرناک می آمدند. خون در بدنش یخ بسته بود.
- النا.
شبح کوچکتر که دستانش را به کمر گذاشته بود، با لحنی بی قرار گفت:
- گاهی وقتا خیلی نگرانت می شم. واقعاً خیلی نگرانت می شم.
النا پلک زد و سپس خنده کوتاهی کرد. دو شبح بالای سرش، بانی و مردیت بودند.
وقتی که آن دو می نشستند، النا گفت:
- آدم باید کی رو ببینه، اگه بخواد چند لحظه واسه خودش تنها باشه؟
مردیت گفت:
- بگو بریم گم شیم ما هم میریم.
اما النا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. مردیت و بانی وقتی که النا ناراحت بود،
می دانستند که باید او را این جا پیدا کنند. النا در یک لحظه از این بابت احساس
رضایت کرد. باید از آن ها تشکر می نمود. از هر دوی آن ها. کجا می توانست برود
که دوستان به این خوبی داشته باشد. برایش مهم نبود که بفهمند گریه می کرده. النا
دستمال مچاله شده ای که بانی به او داد را گرفت و با آن چشم هایش را پاک کرد.
سه نفرشان مدتی را در سکوت گذراندند و به بازی باد در میان شاخه های درخت
بلوط چشم دوختند.
بانی بالاخره سکوت را شکست:
- متاسفم واسه اون قضیه. خیلی بد شد.
- تو همیشه آدم زرنگی بودی نباید به این بدی که می گن باشه.
- تو اون جا نبودی که ببینی مردیت.
النا گذاشت که خاطره کلاس تاریخ دوباره ذهنش را گرم کند.
- افتضاح شد ولی دیگه برام مهم نیست.
و بعد انگار که می خواست لج خودش را در بیاورد، با لحن بی تفاوتی ادامه داد:
- دیگه کاری باهاش ندارم. دیگه نمی خوامش.
- النا!!!
- نمی خوام بانی. خیال می کنه که خیلی از آمریکایی ها سره. واسه همین اون
عینک آفتابی الکی رو می زنه.
دختر ها زیر زیرکی خندیدند. النا بینی اش را پاک کرد و سرش را چند بار تکان داد
و سپس در حالی که مشخصاً سعی می کرد موضوع را عوض کند رو به بانی کرد و
گفت:
- خوبیش این بود که آقای تانر امروز زیاد گیر نداد.
بانی قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت:
- می دونی منو مجبور کرد که به عنوان اولین نفر بیام کنفرانس بدم. هر چند که
مهم نیست. کنفرانسم در مورد درویدهاست. کاهن های قدیم اقوام گل و سلته.
- در مورد چیه؟
- درویدها. همونایی که استون هینج رو ساختن و توی انگلستان قدیم کلی برای
خودشون جادو و جمبل می کردن دیگه. من ژنم به اونا بر می گرده. واسه
همین نیروی جادویی دارم.
مردیت پوزخند زد. اما النا اخم هایش را در هم کشید و انگشتانش را در میان علف
ها فرو برد.
- بانی دیروز واقعاً کف دست من چیزی دیدی؟
سوال النا خیلی ناگهانی بود. بانی چند لحظه تامل کرد و سپس جواب داد:
- نمی دونم... من فکر می کنم... فکر می کنم که دیدم، اما گاهی وقت ها قدرت
تصورم از کنترلم خارج می شه.
مردیت وارد گفت و گویشان شد:
- بانی می دونست که تو این جایی. من فکر می کردم کافی شاپ رفتی. اما بانی
گفت می بینه که تو توی قبرستون نشستی.
بانی با حالت غافل گیرانه و هیجان زده گفت:
- من گفتم؟ خب مادر بزرگم توی ادینبورگ یه نیروهایی داشت و یه چیزایی
می دید منم همین جوری ام. معمولاً این چیزا توی خون آدماست.
مردیت موقرانه گفت:
- و خون شما هم که با درویدها یکیه.
- خب توی اسکاتلند هنوز هم رسمای قدیمی حفظ شده. اگه بگم مادربزرگم
چه کارایی می کرد باور نمی کنی. یه راه هایی بلد بود که بهت می گفت تو
قراره با کی ازدواج کنی و وقت مرگت کیه؟ به من گفته بود که زود می میرم.
- بانی!!!
- گفته بود خب. گفته بود که منو در حالی توی قبر می ذارن که جوون و زیبام.
فکر نمی کنین این خیلی رمانتیکه؟
- نه اصلاً هم نیس...
لحن النا جدی بود:
- تازه خیلی مزخرفه که آدم جوون مرگ بشه.
سایه های شان کم کم بلندتر می شد و بادی که می وزید سردتر شده بود. مردیت
زرنگی کرد و پرسید:
- خب حالا قراره که با کی ازدواج کنی بانی؟
- نمی دونم. مادربزرگم راه فهمیدن اش رو بهم یاد داده ولی تا الان امتحانش
نکردم.
بانی ژست عالمانه ای به خودش گرفت و ادامه داد:
- مرد مورد نظر من باید تا حد زیادی پولدار باشه. به شدت خوش تیپ باشه،
عین همین غریبه نقاب دار؛ البته اگر کس دیگه ای نمی خوادش می گم ها.
و سپس نگاه شیطنت آمیزی به النا انداخت. النا در جواب کنایه گفت:
- نظرت راجع به تایلر اسمال وود چیه؟
و با لحنی معصومانه ادامه داد:
- باباش می گن خیلی پولداره.
مردیت هم وارد بحث شان شد:
- تازه تیپش هم بد نیست. دندونای سفید گنده ای هم داره. تو که حیوونا رو
دوست داری. خب اینم همه ویژگی ها رو داره که...
دخترها نگاهی به هم انداختند و زدند زیر خنده. بانی یک مشت علف به سمت
مردیت پرت کرد. مردیت علف ها را توی هوا زد و بعد قاصدکی که در دست داشت
فوت کرد توی صورت بانی.
در وسط جنگ شادمانه آن دو، النا می دید که چه قدر وضع روحیش بهتر شده. النا
دوباره خودش شده بود. دیگر یک گمشده و غریبه در بین آشنایانش نبود. او اکنون
دوباره النا گیلبرت ملکه دبیرستان رابرت. ای .لی بود. دست برد و روبان موهایش را
باز کرد و سرش را تکان داد تا موهایش روی صورتش بریزد.
- من تصمیمم رو گرفتم که می خوام در مورد چی کنفرانس بدم.
نگاهش روی بانی بود که داشت با انگشتانش علف ها را از بین موهایش بیرون
می آورد. مردیت گفت:
- چی؟
النا سر بلند کرد و به آسمان سرخ و ارغوانی رنگ بالای تپه چشم دوخت. سپس
نفس عمیقی کشید و در حالی که قیافه متفکرانه ای گرفته بود، گذاشت که آن دو مدتی
در تعلیق دانستن موضوع سخنرانی او بمانند. سپس به آرامی گفت:
- درباره رنسانس در ایتالیا.
بانی و مردیت به او و سپس به یکدیگر نگاه کردند و بعد دوباره خنده سر دادند.
مردیت گفت:
- آه و اینک ببر تیز چنگ مدرسه رابرت. ای. لی بر می گردد. به پسرها بگویید
مراقب قلب های شان باشند.
النا لبخند موذیانه ای به او تحویل داد. اعتماد به نفس مثال زدنی اش باز گشته بود.
هر چند که خودش هنوز نمی دانست. اما النا از یک چیز مطمئن بود. مطمئن بود که
نخواهد گذاشت استفان سالواتوره زنده از چنگش بیرون برود.
النا با حالتی سر زنده گفت:
- خب شما دو تا خوب گوش کنین چی میگم. هیچ کس در این مورد نباید
چیزی بدونه و گرنه من سوژه ی خنده ی کل مدرسه می شم. کارولین هم
حتماً دنبال بهانه می گرده که منو مسخره کنه. اما هنوز هم این پسره رو
می خوام؛ و من هر چی رو که بخوام به دست می آرم. نمی دونم چه جوری.
ولی می دونم که می تونم. تا وقتی که یه نقشه پیدا کنم، باید همه مون بهش
بی محلی کنیم.
- همه مون؟
- بله همه مون. ببین بانی اون که هیچ وقت به تو بله رو نمی ده پس بی خود
بهش فکر نکن. اون مال منه و من می خوام که تو ذهنت رو ازش خالی کنی
تا بتونم بهت اعتماد کنم.
مردیت در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
سپس سنجاق تزیینی بلوزش را باز کرد و نوک تیز آن را توی شستش فرو برد.
- بانی دستت رو بده به من.
بانی در حالی که با بدگمانی به نوک تیز سنجاق چشم دوخته بود پرسید:
- آخه چرا؟
- می خوام باهات عروسی کنم خانومی. خِنگ خدا تو واقعاً نمی فهمی یا
خودتو به نفهمی زدی؟
- باشه... ولی... ولی... آی... آخ...
- حالا نوبت توئه النا.
مردیت دست النا را پیش کشید و سوزن را در آن فرو کرد و سپس شستش را کمی
فشار داد تا خون بیاید.
مردیت با چشمان تیره اش که برق می زدند گفت:
- حالا همه مون انگشتامون رو به هم فشار میدیم و قسم می خوریم که...
مخصوصاً تو بانی! تکرار کنین: ما سوگند یاد می کنیم که این راز را با هیچ
کس در میان نگذاریم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهیم.
بانی خیلی سریع موضع گرفت:
- ببینین بچه ها، قسم با خون خیلی خطرناکه؛ یعنی باید به هر چی قسم خوردی
پایبند بمونی، مهم نیس که چه اتفاقی بیفته یا... چته مردیت؟
مردیت اخم کرد و گفت:
- می دونم. واسه همینم گفتم که این کارو بکنیم. یادمه که در مورد مایکل چه
وضعی شد. آخه...
بانی در حالی که دهن کجی می کرد گفت:
- اون خیلی وقت پیش بود. ما هم اون موقع با هم قهر بودیم. بی خیال، باشه.
من قسم می خورم. چی گفتی بگم؟ من سوگند می خورم که این راز را با هیچ
کس در میان نگذارم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهم.
مردیت هم جمله سوگند را تکرار کرد. النا در حالی که به دست های به فشرده شان
می نگریست که در گرگ و میش عصری پاییزی، در سوگند اتحاد به هم پیوسته
بودند، نفس عمیقی کشید و نجوا کنان گفت:
- و من سوگند می خورم که تا او را به دست نیاورده ام آرام ننشینم.
نسیم خنکی در قبرستان وزیدن گرفت و گیسوان دختران جوان را لرزاند. برگ های
خشک درختان را جدا کرد و از قبرستان گذشت. بانی ناگهان لرزش گرفت و خود را
عقب کشید. دخترها نگاهی به اطراف انداختند و خندیدند؛ خنده ای عصبی.
النا گفت:
- هوا دیگه تاریک شده.
مردیت در حالی که سنجاقش را دوباره می بست گفت:
- بهتره برگردیم خونه.
بانی بلند شد و انگشت شستش را مکید.
النا نگاهی به سنگ قبر کرد و گفت:
- خدا نگهدار.
شکوفه های بنفش و حنایی هنوز بر روی زمین سرد بودند. دست برد و روبان
موهایش را برداشت و سپس به بانی و مردیت گفت که دیگر بهتر است بروند.
دخترها در سکوت از تپه بالا رفتند و از کنار کلیسای متروک گذشتند. سوگندی که با
خون خود خورده بودند به رفتار آنها حالتی از رسمیت بخشیده بود. وقتی که از کنار
کلیسای متروک عبور می کردند بانی دوباره لرزید. آفتاب که پایین می رفت از درجه
هوا نیز کاسته می شد و باد سردتر به نظر می رسید. نسیمی که در قبرستان می وزید
از میان بوته ها زمزمه کنان می گذشت و شاخه های خشک درخت بلوط پیر را تکان
می داد. النا ایستاد. نگاهی به پیکره تیره در قبرستان کرد و گفت:
- من دارم یخ می زنم.
ماه هنوز بالا نیامده بود و در گرگ و میش بعد از غروب، النا تنها می توانست آستانه
قبرستان و پل ویکری را که پشت آن قرار داشت تشخیص بدهد. تاریخچه ی قبرستان
به زمان جنگ های داخلی آمریکا بر می گشت و بر بالای بسیاری از سنگ قبرها نام
سربازانی حک شده بود که در جنگ کشته شده بودند. ظاهر قبرستان در این جا بسیار
وحشی و دست نخورده بود. خارها و علف های هرز را می شد این جا و آن جا دید
که از کنار سنگ قبرها سر برآورده بودند. شاخه های پیچ در پیچ درختان مو بر سنگ
قبرهای شکسته سایه می انداختند. النا که هیچ وقت منظره این قسمت از قبرستان را
دوست نداشت با دلی پر آشوب گفت:
- این جا خیلی فرق دارد. منظورم تو شب هاس، نه؟
نمی دانست که چگونه می تواند منظورش را منتقل کند. منظورش این بود که این جا
جایی نیست که شب ها موجود زنده ای را تحمل کند.
مردیت گفت:
- خب می تونیم از این طرف قبرستون نریم از اون یکی راه بریم که طولانی تره،
ولی اون جا حداقل بیست دقیقه پیاده روی داریم.
بانی آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- واسه من که فرقی نمی کنه. من همیشه گفتم اگه مُردم، منو تو قسمت قدیمی
قبرستون دفن کنن.
النا فوری گفت:
- می شه این قدر در مورد مردن و دفن شدن حرف نزنی.
و بعد از تپه پایین رفت. اما هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر و بیشتر احساس دل
شوره می کرد. کمی از سرعتش کاست تا بانی و مردیت هم به او برسند. وقتی که به
اولین قبر رسیدند قلبش در سینه شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. النا سعی کرد که
به آن بی تفاوت باشد. اما سرما دویده بود زیر پوستش و موهای ریز روی بازوهایش
راست شده بودند. از هیس هیس بادی که می وزید، هر صدای ریزی هم به نظر
ترسناک می آمد. صدای شکستن شاخه ها و خرد شدن برگ های خشک، گویی
می خواست مانع از این بشود که آن ها قدم از قدم بردارند.
کلیسای متروک هم چون پیکره هیولایی سیاه در پشت سر آن ها قرار داشت. راه
باریکی که انتخاب کرده بودند از میان سنگ قبرهای پوشیده از گل سنگ می گذشت
که بعضی های شان حتی، ارتفاعی بلندتر از قد مردیت داشتند. سنگ قبرها آنقدر
بزرگ بودند که بتوانند کسی را در پشت خود پنهان کنند. النا به اشباحی فکر می کرد
که در پشت آن ها کمین کرده اند. برخی از مقبره ها خود به تنهایی برای میخکوب
کردن هر انسانی کافی به نظر می رسید. مثل مقبره ای که بر فراز آن مجسمه کودکی
بالدار قرار داشت. با این تفاوت که سر مجسمه شکسته شده و درست جلوی پای آن
افتاده بود. چشم های گرانیتی سر قطع شده سفید و بی مردمک بودند. النا
نمی توانست به تاثیر جذب کننده ی نگاه های آن بی تفاوت باشد. قلب او به تندی
می زد.
مردیت پرسید:
- ما چرا این جا ایستادیم؟
النا زیر لب گفت:
- من... من... ببخشین... تقصیر من بود.
اما زمانی که النا نیرویش را جمع کرد و توانست بچرخد که برود، دوباره خشکش زد.
- بانی... بانی چی شده؟
بانی مستقیم زل زده بود به یکی از سنگ قبرها و تکان نمی خورد. دهانش کاملاً باز
بود. پلک نمی زد. نگاهش هم چون نگاه سر قطع شده مجسمه کودک بالدار ثابت بود
و گویا به جایی که متعلق به این جهان نیست خیره مانده بود. وحشت در دل النا
چنگ می انداخت.
- بانی بس کن. این کارت اصلاً بامزه نیست.
بانی جوابی نداد.
مردیت بلند گفت:
- بانی.
اما بانی باز هم جوابی نمی داد.
مردیت و النا نگاهی به هم انداختند. النا فهمید که باید برود و کمک بیاورد. برگشت تا
به سمت پایین تپه برود، اما ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که او را متوقف کرد.
- النا.
صدا، صدای بانی نبود. اما از دهان بانی بیرون می آمد. بانی با صورت رنگ پریده اش
خیره مانده بود به سنگ قبر مقابلش و لب هایش آرام می جنبید.
- النا.
هیچ حسی در صورت بانی نبود. کسی یا چیزی داشت از طریق او با النا سخن
می گفت. بانی سرش را به سمت النا چرخاند.
- النا، یه نفر اون بیرون انتظار تو رو می کشه!
النا هرگز نفهمید که در آن لحظات چه اتفاقی افتاد. شبحی تیره رنگ خمیده خمیده و
قوزپشت انگار از میان سنگ قبرها عبور کرد. به سرعت از پشت یکی به پشت
دیگری رفت. النا جیغ زد. مردیت از وحشت فریاد کشید و بعد هر دو شروع به دویدن
کردند. اندکی بعد متوجه شدند که بانی هم پشت سر آن ها مشغول دویدن و جیغ
کشیدن است.
النا از میان راه باریک میان قبرها به پایین می دوید. پایش روی سنگ ها می لغزید و
سکندری می خورد. انبوه ریشه ها و شاخه های خشک انگار می خواستند پایش را
چنگ بزنند و او را بگیرند. در پشت سر او بانی که جیغ می زد و اشک می ریخت از
شدت دویدن نفس کم آورده بود و مردیت، مردیت خونسرد و آرام این بار داشت به
تندی نفس نفس می زد و صدای قلبش را می شد به وضوح شنید. از میان شاخه های
درخت بلوط پیر که بر بالای سرشان گسترده شده بود صدای جیغ کوتاهی آمد و
چیزی انگار در بین شاخه ها به دنبال شان می آمد.
النا سرعتش را بیشتر کرد.
بانی فریاد زد:
- یه چیزی دنبالمونه. خدایا چه بلایی داره سرمون میاد.
« برین به طرف پل » : النا گفت
حلق و سینه اش از شدن دویدن می سوخت. نمی دانست چرا احساس می کرد که
تنها راه نجات شان رسیدن به پل است.
- یه لحظه هم توقف نباید بکنیم. بانی پشت سرتو نگاه نکن. فقط بدو.
و بعد آستین بانی را گرفت و سعی کرد او را به سمت خودش بکشاند. بانی نفس نفس
زنان گفت:
- من نمی تونم.
و بعد دستش را گذاشت روی پهلوهایش و از سرعتش کاست.
النا با خشم فریاد زد:
- چرا می تونی، بجنب.
و بعد آستین او را دوباره کشید.
- زود باش... زود باش...
النا تلالو نور ماه را در آب رودخانه از دور دید و بعد از میان درختان بلوط، پلی که
به دنبالش بودند خود را بالاخره نشان داد. زانوان خسته ی النا تلو تلو می خوردند.
هوایی که از حنجره داغش بیرون می آمد، صدای زیر و سوت مانندی می داد. اما او
هرگز نمی گذاشت که این ها او را کند کنند. از همین جا می توانست تخته های چوبی
پل را ببیند. فقط بیست فوت تا آن راه مانده بود. و حالا ده فوت و حالا پنج فوت و
حالا...
مردیت فریاد زد:
- رسیدیم.
و بعد ناباورانه به پاهایشان نگریست که بر کف چوبی پل متوقف شده بودند.
- نه، نباید واستی. بدو اون طرف پل.
چوب های زیر پل در زیر گام های تند آن ها صدا می کردند. و تکه های کوچکی که
از زیر پل در رودخانه می افتاد لرزه بر آرامش آب می افکند. دخترها پریدند و خود
را بر انبوه خس و خاشاک کُپه شده در آن سوی پل انداختند. النا بالاخره آستین بانی
را ول کرد. و اجازه داد که زانوانش بایستند و سرد بشوند. مردیت خم شده بود و
دستش را روی ران هایش گذاشته بود. بانی هنوز داشت گریه می کرد.
- این چی بود؟ این چی بود؟ هنوز داره میاد؟ آره؟ نه؟
النا زیر لب گفت:
- نه، دیگه تموم شد. نترسین.
اشک در چشم های او هم جمع شده بود و داشت می لرزید. اما می دانست که دیگر
نفس گرم شبحی که دنبالشان بود را پشت گردنش حس نخواهد کرد. رودخانه راه را
بر او بسته بود. آب رودخانه در تاریکی شب هم چون دیوار سیاهی بین آن ها به نظر
می رسید.
النا گفت:
- این جا دستش به ما نمی رسه.
مردیت اول نگاهی به النا کرد و بعد به طرف پل که مملو از درختان بلوط بود و بعد
برگشت و بانی را دید که لب های خشکش را چند بار مکید تا تر بشود و بتواند
حرف بزند:
- آره این جا دیگه دستش به ما نمی رسه. اما بهتره زودتر بریم بیرون.
نمی خوایم که کل شب رو این جا بمونیم؟
شادی ناشی از فرار موفقیت آمیزشان در چهره بانی معلوم و مشخص بود. احساسی
غیر قابل بیان و ناشناخته در قلب النا جوشید. برگشت و دستش را انداخت دور گردن
بانی که هنوز داشت نفس نفس می زد. النا گفت:
- نه، عزیزم. الان میریم بیرون. تموم شد گلم. تموم شد بانی. دیگه جامون امنه.
بیا بریم.
مردیت که دوباره داشت به آن طرف پل و درختانش نگاه می کرد گفت:
- راستش من که چیزی اون جا نمی بینم.
صدایش از بقیه آن ها آرامتر بود:
- به نظرم از اولش هم چیزی دنبالمون نبوده... شاید فقط خودمون، خودمون رو
ترسونده باشیم. شاید به خاطر حرفامون در مورد جادوگرا و درویدهای اروپا
بوده.
وقتی که بلند شدند و شروع به رفتن کردند، النا چیزی نگفت. همه را نزدیک خودش
آورده بود. اما حتی یک کلمه هم نگفت. النا نگران بود. واقعاً نگران بود.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، னιSs~டεனσή ، ALA ، L.A.78 ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
#8
من همه جلداشو دارم و خوندمBlushHeart
سریالشم کامل دیدمBlushHeart
عشق استHeartHeartخاطرات خون اشامHeartHeart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ Gothic ]
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

[ ʙғғ#]

خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری 1
پاسخ
#9
عالی بود ._. !

این همه رو خودت نوشتی ؟ ://

ماشالا حوصله ._. * !


سپــاس :} .. !
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
#10
دیدن فیلمش لذت بیشتری داره ولی اینکه برای علاقه مندها رمانش رو هم نوشتن خیلی خوبه Angel
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان