ارسالها: 218
موضوعها: 130
تاریخ عضویت: Aug 2017
سپاس ها 601
سپاس شده 570 بار در 275 ارسال
حالت من: هیچ کدام
05-09-2017، 1:06
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-09-2017، 6:01، توسط αԃηєѕ.)
با سلام ...
در این قسمت حکایت ها و داستان هاتون رو در قالب شعر به اشتراک بزارید ! (:
از گذاشتن مطالب طنز جداً خود داری کنید و فقط از مطالب عآرفانه و فلسفی استفاده کنید!
بحث های بیخود نکنید و مشاعره نکنید..!
"هدف ما زنده نگه داشتن ادبیات کهن است!"
"داستان التماس کردن همراه عیسی به او"
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوانها دید در گودی عمیق
گفت ای روح الله آن نام سنی
که بدان تو مرده را زنده کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خاموش که این کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش چالاکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست؟
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست؟
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را
مرده ی خود را رها کرده است او
مرده ی بیگانه را جوید رفو
چون که عیسی دید که آن ابله رفیق
جز که استیزه نمی داند طریق
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه برزد کرد نقشش را تباه
کله اش برکند و مغزش ریخت زود
همچو جوزی که اندر او مغزی نبود
گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
منبع: (( مثنوی مولانا: دفتر دوم))
این مثل بشنو که شب دزد عنیذ
در بن دیوار حفره می برید
نیم بیداری که او رنجور بود
طق طق آهسته اش را می شنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت اورا: در چه کاری ای پدر
خیر باشد نیمه شب چه می کنی؟
تو کیی؟گفت:دهل زن ای سنی
در چه کاری؟گفت: می کوبم دهل
گفت: کو بانگ دهل ای بوسبل
گفت: فردا بشنوی این بانگ را
نعره ی یاحسرتا یا ویلنا
من چو رفتم بشنوی تو بانگ دهل
آن زمان واقف شوی بر جزء کل
منبع: ((مثنوی مولانا: دفتر سوم))
ارسالها: 218
موضوعها: 130
تاریخ عضویت: Aug 2017
سپاس ها 601
سپاس شده 570 بار در 275 ارسال
حالت من: هیچ کدام
05-09-2017، 20:28
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-09-2017، 0:59، توسط αԃηєѕ.)
در شعر ذیل مولانا داستان اشخاصی را نقل میکند که به یک خصلتی خو میگیرند و عادت میکنند و شب و روز فکر و ذهنشان آن خصلت میشود .چنین اشخاصی در راه کاری که عاشق و دلباختۀ ان هستند مشتاقانه گام بر میدارند و هیچ ترس و هراسی از احدی در این راه به خود راه نمیدهند .در این شعر ابتدا مثل کودکی را بیان میکند که نگهبان کشتزاری بود و طبلی بدست داشت تا با آن مرغان را بترساند و از قضا لشکر سلطان محمود از آنجا گذر میکرد و شترانی که طبلهای سلطان را با خود حمل میکردند نزدیک کشتزار رسیدند و کودک خواست با زدن طبل انها را بترساند که عاقلی به او گفت :طبل مزن که این شتران با طبل خو گرفته و با آن بزرگ شده اند.پس اگر انسان با طبل بلا خو گرفته باشد از رنج و مصیبت و گرفتاری باکی نخواهد داشت.
و همچنین داستان جوانی را بیان میکند که از زندگی سیر شده بود و شنید که در جایی مسجدی وجود دارد که هر کسی شب داخل آن مسجد بخوابد ،مردنش حتمی خواهد بود و گفت چه بهتر که بروم و در این مسجد بخوابم شاید از این زندگی رهایی یابم و چون شب در مسجد خوابید،صداهای عجیبی به گوشش رسید و او که دل به مرگ داده بود از هیچ چیز و هیچ کس هراسی نداشت به خاطر همین بلند شد و فریاد زد که هر که هستی بیا و مرا از این زندگی راحت کن و ناگهان طلسم مسجد شکست و زر و طلای بسیاری نصیب او گشت.پس تمام مصیبتها از ترس انسان نشأت میگیرد و اگر نترسیم طلسم دیو خواهد شکست و این موضوع در مورد هر کاری صدق میکند.
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت
چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم
با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر
چون ببیند کالهای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان
اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وانک کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کان کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
_____________******
آن غریب شهر سربالا طلب
گفت میخسپم درین مسجد بشب
مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجتروای من شوی
هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسنبازی کنم منصوروار
گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
مینخواهد غوث در آتش خلیل
جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئیلا گر چه یاری میکنی
چون برادر پاس داری میکنی
ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی
باد سوزانت این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهٔ ویست اندر زمین
لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب
سوی معدن باز میگردد شتاب
قامت تو بر قرار آمد بساز
سایهات کوته دمی یکدم دراز
زانک در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات
هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد
ارسالها: 218
موضوعها: 130
تاریخ عضویت: Aug 2017
سپاس ها 601
سپاس شده 570 بار در 275 ارسال
حالت من: هیچ کدام
زیباترین شعر کوتاه حافظ
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
گلچین اشعار حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست…
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
شعرهای شاد و ناب حافظ
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
“شعر حافظ“
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
اشعار زیبا و ناب حافظ شیراز
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی…
“اشعار حافظ“
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
شعر های ناب و زیبای حافظ
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
شعر معنی دار و کوتاه حافظ
هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد…
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
ناب ترین شعر کوتاه حافظ
ای بـــیخبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـــــی راهـبــــــر شــــوی
در مکـــتب حقـــایق پیــــش ادیـــب عشـــق
هــان ای پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
زیباترین شعر کوتاه حافظ
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
شعرهای حافظ , شعرهای کوتاه حافظ , اشعار حافظ , شعر حافظ شیرازی
بهترین شعر کوتاه حافظ
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…