31-08-2017، 15:09
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-08-2017، 15:10، توسط PhilosophiasScientiae.)
"
دور زمین می دوم.آن قدر می دوم که سرش گیج می رود وچشم های درشتش سیاهی می رود و هی این ور و اون ور کج می شود .می ایستم.نفس نفس می زنم.از قیافه زمین خند ه ام می گیرد.هنوز سرش گیج می رود که یک دفعه می افتد و ما سقوط می کنیم.زمین جیغ می زند و من بلند بلند می خندم.از کنار ستاره ها به سرعت می گذریم ،برای شهاب سنگ ها دست تکان می دهیم واز منظومه شمسی خارج می شویم.
زمین وحشت کرده و من بلند بلند می خندم وبرای سیاه چاله ها زبان درازی می کنم.زمین بغض کرده و دنبال مامان خورشیدش می گردد.ما همین طور داریم سقوط می کنیم و هیچ سیاه چاله یا شهاب سنگی جلو دار ما نیست. من می خندم و به ستاره های دنباله داری که از کنارمان می گذرند نگاه می کنم و زمین بلند بلند گریه می کند.
او خیلی لوس است و همین مامانی بودنش من را خسته می کند .او همیشه به اسمان" آبی" دل خوش می کرد و حتی یک بار هم ارزو نکرد تا ابرهای دود گرفته، کنار بروند تا برای ستاره ها بوس بفرستد یا یواشکی با ماه صحبت کند .او به اسمانی که دیگر آبی بودن را هم کم کم داشت فراموش می کرد عادت کرده بود.
ما داریم سقوط می کنیم و حالا من می توانم دم ستاره های دنباله دار را بگیرم و با انها همه جای این آسمان ها را بگردم، روی شهاب سنگ ها بشینم ، با نهایت سرعت حرکت کنم و هرچقدر دلم خواست جیغ بزنم .یا می توانم در یکی از همین سیاه چاله ها شیرجه بزنم و سر از دنیای دیگری در اورم.
ما داریم سقوط می کنیم و من خیلی خوشحالم...
+نوشته فرنوش
دور زمین می دوم.آن قدر می دوم که سرش گیج می رود وچشم های درشتش سیاهی می رود و هی این ور و اون ور کج می شود .می ایستم.نفس نفس می زنم.از قیافه زمین خند ه ام می گیرد.هنوز سرش گیج می رود که یک دفعه می افتد و ما سقوط می کنیم.زمین جیغ می زند و من بلند بلند می خندم.از کنار ستاره ها به سرعت می گذریم ،برای شهاب سنگ ها دست تکان می دهیم واز منظومه شمسی خارج می شویم.
زمین وحشت کرده و من بلند بلند می خندم وبرای سیاه چاله ها زبان درازی می کنم.زمین بغض کرده و دنبال مامان خورشیدش می گردد.ما همین طور داریم سقوط می کنیم و هیچ سیاه چاله یا شهاب سنگی جلو دار ما نیست. من می خندم و به ستاره های دنباله داری که از کنارمان می گذرند نگاه می کنم و زمین بلند بلند گریه می کند.
او خیلی لوس است و همین مامانی بودنش من را خسته می کند .او همیشه به اسمان" آبی" دل خوش می کرد و حتی یک بار هم ارزو نکرد تا ابرهای دود گرفته، کنار بروند تا برای ستاره ها بوس بفرستد یا یواشکی با ماه صحبت کند .او به اسمانی که دیگر آبی بودن را هم کم کم داشت فراموش می کرد عادت کرده بود.
ما داریم سقوط می کنیم و حالا من می توانم دم ستاره های دنباله دار را بگیرم و با انها همه جای این آسمان ها را بگردم، روی شهاب سنگ ها بشینم ، با نهایت سرعت حرکت کنم و هرچقدر دلم خواست جیغ بزنم .یا می توانم در یکی از همین سیاه چاله ها شیرجه بزنم و سر از دنیای دیگری در اورم.
ما داریم سقوط می کنیم و من خیلی خوشحالم...
+نوشته فرنوش