ارسالها: 155
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: Jan 2017
سپاس ها 673
سپاس شده 90 بار در 57 ارسال
حالت من: هیچ کدام
صبح حوالی ساعت نُه از خواب بیدار شدم.چشمام به شدت می سوخت.فکر کنم این لنزه فاسد شده باشه.باید فکر یه
جدیدش باشم.یه نگاه به رختخواب سورن انداختم و دیدم نیست.گفتم شاید گلاب به روم رفته جایی.حدود یه ربع
منتظر بودم اما خبری نشد.اول لنزها رو از توی چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روی
تراس به تهِ حیاط نگاه کردم.برق دستشویی هم خاموش بود.حس کردم از راهروی باریکی که حموم توش قرار داره
صدا میاد.انتهای اون راهرو ،چند تا پله ی کوتاه چوبی بود که به در اتاق ِ زیر شیروونی منتهی میشد.البته اتاق که چه
عرض کنم! ارتفاع اتاق زیر شیروونی حدودا یک متر بود.احتمالا فقط یه بچه ی زیر شش سال می تونست توش سر
پا وایسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزدیک پله های چوبی رفتم و صداش زدم.یهو از پشت سر یکی زد رو
شونه م.
- ترسیدم نکبت!فک کردم رفتی بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و یه نگاهی هم به حموم انداختم.یه نگاه پشت سرت می نداختی منو می دیدی؟
با همدیگه از راهرو خارج شدیم و اومدیم سمت آشپزخونه.
- چی کار می کردی؟
سورن – هیچی...خواستم ببینم اتاق زیر شیروونی ت چجوریاست!
- خب حالا چه جوری بود؟
سورن – خیلی به هم ریخته بود.یادت باشه تمیزش کنی.
دیگه یواش یواش دارم به سورن هم مشکوک میشم.ینی ممکنه به خاطر بهوونه ای به این مزخرفی از خوابش زده
باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توی این خونه هم اتاق رو دیده بود...یه کم هم بهم کمک کرد تا وسایل اضافی م
رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چیه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولین روز ساله...می خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کی؟
- با مسعود دیگه.تو رو که دیدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشی.
- مرسی.تو هم میای؟
سورن – آره.یه چن وقتی هست ندیدمش.
- راستی امروز مغازه ها باز نیست؟
سورن – فک نمی کنم.چه مغازه ای؟
- آرایشی بهداشتی.
سورن – آهــان! دیدم رنگ چشمات یهو مشکی شد...حاال میمیری لنز نذاری؟! امروز باز نیستن.
- نـــه...من بدون لنز می میرم.
سورن – نمیر بابا...من تو خونه دارم.زیاد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِی بریم خونه ی مسعود؟
- سر ظهر میریم که ناهار چتر شیم اونجا.
سورن - طرح خوبیه.موافقم.
صُبونه چی می خوری واست بیارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه ای.
- چیه؟ نکنه رژیم داری؟
سورن – نخیر، احمقانه بود چون جنابعالی چیزی تو خونه ت نداری...گدا گشنه!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اصلا انتخاب رو بی خیال...خودم واست یه چیزی میارم.
این سورن هم الکی کلاس می ذاره.خدایی اهل صبونه خوردن نیست.منم نیستم...اساسا وقتی از خواب بیدار میشم
نمی تونم چیزی بخورم.در عوض از خجالت ناهار در میایم.با این حال ظرف چند دقیقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – برای اولین بار در تاریخ بشریت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نیست همزمان بخوریشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در
ضمن هر دوش هم مقویه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگیزه!
- چی؟
سورن – اینکه تو خونه ت نسکافه داری!!! از اینا گذشته...همین اخلاق ها رو داری که بهت میگن عجیب.
- کی بهم میگه عجیب؟!
سورن – یه سری از بچه های دانشگاه...البته اونا این کارای خارق العاده تو ندیدن.وگرنه دیگه نمی گفتن
عجیب...می گفتن جفنگ.
- جدی به من میگن عجیب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــی...چه ذوقی کرد بچه.حالا نمی خوای بدونی دقیقا کدوم یکی از بچه های دانشگاه میگن؟
- نه...از قدیم گفتن" نبین کی میگه،ببین چی میگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسیده، داری چرند میگی.
- آهان راستی! چند وقت بود می خواستم ازت یه سوال بپرسم یادم می رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
- جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کال من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست
دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خالصه شده.تحمل ندارم کسی باهام
رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
- خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
- جواب سوال اصلی م چی شد؟!
سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
- خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال
***
سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
- باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه
کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا
گفتن عید می خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد
خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
سورن – چی؟
بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
سورن – اَه...این که اینجاست!...) با صدای بلند گفت( سلام آقای فالحی.
اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
- همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
سورن – ببند بابا.)ادامو در اورد( : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
- باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می
سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
- خونه ت عین طویله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهمیت میده بهش انگ میزنی؟
سورن – من به هر کس چی کار دارم؟!از بین اطرافیان من تنها کسی که از این اخالق ها داره تویی.
- بی خیال.زودتر حاضر شو بریم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بیار.
خونه ی سورن برعکس خونه ی من خیلی شیکه و ساختمونش هم نو سازه.یه سالن حدودا بیست و چهار متری داره
و انتهای سالن دست چپ دو تا پله می خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توی یکی از اتاق ها
که لباس عوض کنه،منم رفتم توی اون یکی اتاق خواب.فک کردم شاید لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توی اتاق
خواب،کنار تخت یه میز گذاشته که البته شباهتی به میز توالت نداره...صرفا یه میزه! روی میز انواع و اقسام ادکلن و
عینک دودی یافت میشد.چند تا کرم سفید کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چیزهای دیگه ای هم دیدم!!!
واقعا دارم به عقل سورن شک می کنم.
توی همین لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چی نگاه می کنی فضول؟!
- به لوازم بزکت.خیلی جالبه! بین این همه کرم و ماتیک لنزها رو پیدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتیک کجا بود؟ لنزها هم توی اون یکی اتاقه.
- راستی این لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتی.یادم باشه توی عید حتما استفاده کنم.
- شوخی می کنی!!! واقعا می خوای لاک بزنی؟
سورن – شوخی ندارم.در ضمن می بینی که مشکیه...الک مشکی پسرونه ست.
- خدایا ! این چی میگه؟! نکنه جدی جدی آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بی جنبه.الان اکثر پسرای مشهور لاک می زنن.
- لابد مثه آدام المبرت؟!
سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.
- بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.
- حقا که خیلی گند سلیقه ای.آخه این چه لنزیه؟!
سورن – الاغ مگه ندیدی توی این رمان ها هر کی می خواد کلاس بذاره میگه چشماش خاکستریه؟!
- مگه تو رمان می خونی؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چیه؟! اصن رمانو بی خیال.خاکستری خیلی غیر طبیعیه.به من هم نمیاد.شبیه اون موجود آدم
خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمی دونم چه اصراری داری لنز بذاری؟! بیماری؟
- از رنگ چشمای خودم خوشم نمیاد.حرفیه؟!
سورن - سعی کن با اصل ِ خودت بسازی.
- ببین کی به کی میگه؟! باور کن من نمی دونم رنگ واقعی موهای تو چیه بس که رنگ می زنی!
سورن – من برای تنوع رنگ می زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز می ذارم.گیر دادی ها...!
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
ارسالها: 155
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: Jan 2017
سپاس ها 673
سپاس شده 90 بار در 57 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بالخره به خونه ی مسعود رسیدیم.انقد این سورن حواسمو پرت کرد یادم رفت زنگ بزنم ببینم تنهاست یا کسی
خونه شه! ماشینی دم در پارک نبود که این یه کم خیالمو راحت کرد.امیدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه
فک و فامیل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشین رو پارک کرد و با هم رفتیم جلوی در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چی کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانیه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسی خونه ست بگو آره که ما نیایم بالا.
مسعود – بیاید بالا،کسی نیست.
دو تایی رفتیم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل.البته سورن برای اینکه مسعود
رو اذیت کنه گیر داده بود به خاطر سال نو روبوسی عید کنه که مسعود هم هی می گفت خفه شو!
مسعود توی پذیرایی روی میز سفره ی هفت سین چیده بود.آجیل و شیرینی هم گذاشته بود...خالصه من و سورن
احساس حقارت کردیم چون هیچ وقت از این کارا نمی کردیم...البته کمی هم حق داشتیم.چون همش تو خونه های
همدیگه در رفت و آمد بودیم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمی دونستن که بیان خونه مون.
مسعود اومد پیش مون نشست و سورن ماجرای کار گذاشتن دوربین رو از سیر تا پیاز واسه ش تعریف کرد.
مسعود – کاش فیلم رو می اوردین من ببینم.
سورن – چیزی معلوم نبود...همین بود که برات گفتم.
مسعود – اگه می اوردی مجبور نبودی انقد فک بزنی.
سورن رو به من گفت : شما چی می کشید از دست این! خیلی سگ اخالقه!!!
مسعود – سورن یه جوری می زنمت کُتلت شی ها
سورن – عددی نیستی...
همیشه مسعود و سورن این بساط رو با همدیگه داشتن.البته شوخی می کنن با هم و هیچکدوم از حرفاشون واقعا
جدی نیست...اما اگه یه نفر نشناسشون فکر می کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
یهو صدای زنگ رو شنیدیم.اگه شانس منه که همه ی ایل و تبار روز اول عید اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فامیلن ما همین الان میریم.
سورن – من هیچ جا نمیرم ها...می خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که میرم...تو خواستی بمون.
مسعود – حالا یه دقیقه خفه شید ببینم کیه!
مسعود رفت سمت آیفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کی بود؟
مسعود – بابات اینا
سورن – اَه...ریدم تو شانست بهراد!
- دیگه مجال موندن نیست...من که میرم.
سورن – تابلو میشه که...بهشون بر می خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلی اصرار کرد که بمونیم اما واقعا دوست نداشتم اولین روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توی اون چند
ثانیه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کردیم که بابام اینا رسیدن پشت در.مسعود گفت : دو دقیقه بشینید بعد
برید...اینجوری خیلی ضایه ست.
قبول کردیم و رفتیم نشستیم...شدیدا در تلاش بودم که ریلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمی در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اینا هم هستن".
فک کنم اینجوری بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع می کنه به حرف زدن و استدلال های غلط و ...به هر
نحوی توجه بقیه رو جلب می کنه.اونوقت دیگه همه ما رو یادشون میره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام
کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و علیرضا اومدن داخل.تقریبا همه شون از
من بدشون میاد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسی گرم کرد و منم آروم سلام می دادم که
اگه کسی جواب نداد زیاد خیط نشم.بابام که کلا منو ندید!!! یا نخواست ببینه...
مامانم هم یه نیم نگاهی انداخت اما جواب نداد.باز دم بقیه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزدیک
در ورودی روی یه مبل کنار همدیگه نشسته بودیم.منتظر بودم دو دقیقه بگذره و زودتر بزنم بیرون.اون دو دقیقه به
اندازه ی دو سال برام گذشت چون هیچکس هم حرفی نمیزد و این بدتر منو معذب می کرد.
مسعود که از حالتش میشد فهمید دوست داره کله ی همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتین؟ بفرمائید شیرینی...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت می گفت "چرا خفه خون گرفتین؟..."
یواشکی به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما دیگه بریم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونید...
سورن – دستت درد نکنه.باید جایی بریم...ممنون.
مسعود – ای بابا...پس اصرار نمی کنم ولی همین روزا حتما بیاید.
سورن – حتما.
با همه خیلی کلی خدافظی کردیم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اینکه بیاد کفش
هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همین که
خواستم بلند شم حس کردم سرم گیج رفت.یه کم مکث کردم...فک کردم سر گیجه م برطرف شد اما همین که
خواستم از پله ها برم پایین کاملا جلوی چشمم سیاه شد.برای چند ثانیه هیچی ندیدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد.بدنم گرم بود و برای یه لحظه درد رو حس
نکردم اما همین که آخرین پله رو رد کردم و روی زمین افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت
درد می کرد.فک کنم به لبه ی پله ها خورد.ظرف چند ثانیه سورن و مسعود بهم رسیدن.
از صدای مسعود میشد فهمید که حسابی نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمی داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو ندید؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جای این حرفا.
جفت شون سعی داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولی خودم نمی تونستم تکون بخورم.یه جورایی بدنم بی حس شده
بود.
سورن – یه چیزی بگو بفهمیم زنده ای!
مسعود – متاسفم که اینو میگم ولی دوباره باید بریم تو خونه.
اینو که شنیدم با هر ضرب و زوری که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چی چیو بهتر شدم! دماغتم داره خون میاد
سورن – می خوای ببریش خونه که چی بشه؟ بریم بیمارستان
برای یه لحظه از دور چند تا صدای آشنا شنیدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خیلی آروم به سورن
گفت : کسی داره میاد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خیلی سریع سورن و مسعود کمک کردن که وایسم.حدس می زدم قیافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم برای
مسعود مهمون اومده بود و مهمونای دیگه که توی خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سیم ثانیه دیدیم
عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها میان بالا...از این طرف هم مهمونای داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما
سه تا هم نه راه پس داشتیم نه راه پیش! اینجا بود که دیگه حسابی عصبی شده بودم .کاری هم از دستم برنمیومد
برای همین دوباره خنده های عصبی اومد سراغم.البته این دفه زیاد هم عصبی نبود...وقتی به حالت خودم فک می
کردم خنده م می گرفت.یواشکی به سورن و مسعود گفتم : لو ندید من زمین خوردم.
مسعود – پس بگیم کتکش زدیم؟
- اصن چیزی نگید...
عمو محمد و علیرضا اومده بودن جلوی در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو دید شروع کرد به احوالپرسی و
تبریک عید بعد چند ثانیه تازه دو زاریش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و علیرضا هم همچنان به ما
خیره شده بودن.مطمئنم فک می کردن ما با هم کتک کاری کردیم.
سورن خیلی زود با همه خدافظی کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از این وضعیت خلاص کنه.با همدیگه از پله ها
پایین می رفتیم اما خیلی آروم حرکت می کردیم تا زیادی تابلو نشیم چون ساق پای من شدیدا درد می کرد و عین
چلاق ها راه می رفتم.همینطور که من و سورن از بقیه جدا می شدیم نسترن از مسعود پرسید : چی شده دایی؟!
مسعود – هیچی...بفرمائید بالا...
***
- به نظرت خیلی ضایه بود؟
سورن – نه زیاد...
- جدی؟
سورن – چون با اونا زیاد برخورد نداری،نه...آنچنان ضایه نبود.
- خیالم راحت شد.امشب اینجا بمون.
سورن – نه دیگه،خونه یه کم کار دارم.فردا دوباره میام بهت سر می زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان اما یه جورایی قرطی بازی میشد...آخه کدوم آدم عاقلی
به خاطر اینجور چیزا میره بیمارستان؟!! روی دست و پاهام فقط آثار کبودی و کوفتگی بود.با اینحال هر چی می
گذشت فک می کردم دردش داره بیشتر میشه.برای همین جَو گیر شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزدیکای
غروب بود که شدیدا خوابم گرفته بود.دیگه نمی تونستم بشینم.توی پذیرایی یه بالش انداختم و روی زمین ولو
شدم.هوا یه کم تاریک شده بود.
چند دقیقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگین میشن،یه صدای خفیف از اتاق زیر شیروونی
شنیدم.انگار یه وسیله ای افتاد روی زمین.چون وسایل اتاق زیر شیروونی رو خیلی نامرتب چیده بودم برام تعجبی
نداشت.احتمالا یکی از وسایل افتاد روی زمین.دوباره سعی کردم بخوام که یه صدای دیگه اومد.این دفه به حدی
شدید بود که لوستر هم یه تکون کوچیک خورد.مونده بودم چی کار کنم! با این پاها برام خیلی سخت بود که از پله
ها برم بالا اما نمی شد بی خیالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتی و دراز کشیدم.فکرم مشغول صداها شده
بود و خوابم پرید.مونده بودم برم سر بزنم یا نه! شاید سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه ای چیزی رفته باشه
اونجا.با این فکر خیالم راحت تر شد و برای همین بلند شدم که یه سری به بالا بزنم.به محض اینکه از جام بلند شدم
و شروع کردم به راه رفتن چند تا صدای پشت سر هم شنیدم.انگار یه نفر شروع کرد به دویدن.با این صدا کاملا
فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اینجوری راه نمیره!! به فکرم رسید به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه
چیزی اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م می کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمی
کشه! یه کم به خودت بیا.
بالخره عزمم رو جزم کردم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.خیلی مصمم ،تصمیم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همین که راه افتادم به سمت راهرویی که درِ اتاق توش بود رسیدم صداها به حدی زیاد شدن که باز پشیمون
شدم.دست خودم نبود اگه یه نفر اونجا باشه با این وضعیت اوراق من می زنه دخلمو میاره.به این نتیجه رسیدم که
برم و از آشپزخونه یه چاقو بردارم.حداقل اینجوری دفاع از خود محسوب میشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توی
آشپزخونه.داخل کابیت چند تا چاقو بود.یه کم مکث کردم تا یه مناسبشو انتخاب کنم.یه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم
و خوشحال بودم که الان حال طرفو می گیرم...همین که خواستم برگردم یه چیزی محکم خورد توی سرم.انقدر
محکم بود که در عرض یه ثانیه نقش زمین شدم.
روی زمین افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمی تونستم تکون بخورم...حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با
یه جسم تیز زد توی سرم.جاش شدیدا درد می کرد.بدتر از درد این بود که مطمئن بودم یه نفر بالای سرم
ایستاده...کاملا حسش می کردم.خیلی خیلی ترسیده بودم.حتم داشتم کارمو می سازه.خوب داشتم به اطراف گوش
می کردم اما صدایی نمیومد.انگار طرف نفس هم نمی کشید.دوباره حس کردم حرکت کرد.این دفه به طرفم خم شد
و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردی بدنم رو حس می کردم.کم کم داشت اشکم درمیومد.اما
دوست نداشتم بفهمه هنوز بیهوش نشدم.هر لحظه وضعیت بدتر و بدتر میشد...مثه اینکه خیال داشت منو حرکت
بده چون تماس دستشو زیر سرم حس می کردم اما نکته اینجا بود که دستش به قدری لطیف بود که من هیچ فشاری
حس نمی کردم...یه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفیفی رو حس می کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعی کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر این
دفه تونستم.در کمال ناباوری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.کم کم داشتم شاخ در میوردم! مگه یارو بیمار
بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بیمارستان؟!! خواستم بشینم که یه صدای آشنا شنیدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شی.
- چی شده؟
سورن – سوال قشنگی بود،البته من باید از تو بپرسم.
در اتاق نیمه باز بود.دقیق که نگاه کردم دیدم مسعود و اون یارو اسدی با یه مامور نیروی انتظامی دارن با هم حرف
می زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.یه کم خیالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نیروی
انتظامی با اسدی رفتن و مسعود اومد توی اتاق.همین که منو دید دستشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت : تو
خونه ت چه غلطی می کردی؟
- من نمی دونم...کاری نمی کردم...
سورن – دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعریف کردم.قیافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوری خبر دار شدید؟!
سورن – اول بگو ببینم مطمئنی درگیری خاصی بین تون پیش نیومد؟!
- من که با اون درگیر نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون یارو...که اونم ندیدمش.
مسعود – عجیبه!!
- چی عجیبه؟
سورن – مسعود بذار من توضیح بدم.ببین سر شب یکی از همسایه هات اومد جلوی در خونه ی من و گفت سریع
بیام خونه ی تو.منم حسابی نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.دیدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع
شدن.هیچی دیگه... من گفتم حتما دیگه بهراد مُرد! سریع اومدم از همسایه ها پرسیدم چی شده که اونا گفتن یه
ساعتی میشه که از خونه ت صدای جیغ و داد میاد.خودم که دقت کردم صداها رو شنیدم.حتی صدای جیغ یه زن هم
میومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا می کردن...خواستم از دیوار بیام بالا که همون لحظه پلیس رسید.مثه اینکه
قبلا همسایه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتی به پلیس ها گفتم
دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومدیم تو و همه ی خونه رو گشتن.اما کسی نبود.آخرش رفتیم توی
حموم و دیدیم تو اونجا افتادی و سرت کلا خونی بود.خیلی ناجور بود...بعدم که اوردیمت بیمارستان.
با حرفای سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پایین شد.نفسم بالا نمیومد.بیشتر از هر چیز ترسیده بودم.ینی چند
نفر به جز من توی خونه بودن؟! مطمئنم دفه ی دیگه جون سالم به در نمی برم.
- نه...نه باورم نمیشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئنی قضیه همین بود که گفتی؟
- آره...هیچی رو جا ننداختم.همش همین بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شاید تا فردا چیزی یادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نیم نصف شب.
- این یارو اسدی اینجا چی کار می کرد؟!
مسعود – پلیس از یکی از همسایه ها خواست که به عنوان شاهد بیاد و همه چیزو توضیح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا میان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پیشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت
مسعود پیدا بود حسابی سگ شده.اگه می موند کلی غُر می زد.توی اورژانس هم تخت خالی نبود که سورن
بخوابه.با هزار بدبختی یه صندلی پیدا کرد که فقط بتونه بشینه.راضی نبودم به خاطر من انقد اذیت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهی اومد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کردم.اتفاقی که برای من افتاده بود با چیزی
که دیگران تعریف می کردن زمین تا آسمون فرق داشت.یه حسی بهم می گفت همه فکر می کنن دروغ میگم.شاید
هم اونا حق داشتن...نمی دونم!
مسعود – یه چیز باحال!
- چی ؟
مسعود – دیشب که می خواستم بیام بیمارستان شام خونه ی بابات اینا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چیزی به
من نرسید...
- خب ! بقیه ش...
مسعود – هیچی دیگه.سورن زنگ زد گفت بیام خونه ی تو...داشتم راه میفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بیام
بیمارستان.منم عین این فیلما بلند گفتم "بیمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.باید قیافه هاشونو می دیدی.واسه
شون گفتم تو رو بردن بیمارستان و به منم خبر دادن سریع برم.مامانت شده بود اسفند روی آتیش ولی بابات
نذاشت همراه من بیاد.
- مامان من داشته زجه موره می زده اونوقت تو میگی "یه چیز باحال"!!
)سورن خیلی خوابش میومد...عین آدمای مست خندید منم خنده م گرفت(
مسعود – اَه...چقد خری.اصل مطلبو نگرفتی.تا دیشب من اصن فکر نمی کردم واسه کسی مهم باشی.
- ولی خودم می دونستم چقــــــــدر برای همه مهم ام!
مسعود با اینکه یه جورایی درب و داغون بودم اما تصمیم گرفتم برای اینکه از شر فکرای ناجور خلاص بشم و کمتر
بترسم یه کم کار کنم.هر چی بیشتر توی خونه می موندم بیشتر فکر و خیال برم می داشت.خوشبختانه دو بار هم
تونستم سرویس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بیشتری دستمو گرفت.البته توی راه چند بار نزدیک بود از
جاده منحرف بشم اما مسافرهایی که کنارم نشسته بودم کمی فرمون ماشین رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمین روز عید بود.چون توی اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چیز خاص دیگه ای حس
نکردم.اما یه چیزی که کم کم داشت اعصابمو به هم می ریخت این بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بی
حالی م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگی می کردم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حیاط برم.البته می تونستم حدس بزنم کی
پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! می ذاری بیام تو؟
- آرزو به دل موندم یه بار کسی غیر از تو و سورن زنگ این خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصیر خودته دیگه.مگه غیر از ما با کس دیگه ای هم حرف می زنی؟
- آره خب...راستی فک کردم منو یادتون رفته.
مسعود – فک کردی همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودی...موبایلت هم که کلا تعطیله.
- بذار برم واست چایی بیارم.
مسعود – نه نمی خواد.بشین باهات کار دارم.
- تعارف می کنی؟
مسعود – خفه شو.بشین.
- چه بی اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق دیگه ای نیفتاد؟
- توی این چند روز یا بیرون بودم یا خواب...متوجه چیز خاصی نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همین بود؟!
مسعود – نه کاملا.می خواستم یه چیزی بگم اما نمی دونم...شاید لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نیروی انتظامی باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس می گرفتن باید تعجب می کردیم.ببین بهراد چند روز پبش سورن اومد پیش من و یه
مسئله ای رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمی خوای بگی مجبورت نیستی ها...
مسعود – نه نه میگم.من و سورن فکر می کنیم اتفاقایی که توی این چند وقت واسه ت پیش اومده کارِ...چجوری
بگم! کار "جن" هاست.
)خنده م گرفته بود...این حرفا از مسعود بعید بود!(
- احمقانه ترین حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همین نظر رو داشتم.اما هر چی می گذره بیشتر دارم به این موضوع اعتقاد پیدا می کنم.
- مثلا رو چه حساب این حرفو می زنید؟!
مسعود – ببین مثال همین اتفاق اخیر رو در نظر بگیر.مگه نگفتی وقتی یارو داشت از روی زمین بلندت می کرد هیچ
فشاری رو حس نمی کردی و دستش خیلی نرم بود؟
- این که نشد دلیل! ممکنه یارو یه شغلی داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال
خودم نبودم...شاید طبیعیه که فشاری حس نکردم.
مسعود – اصلا این هیچی...اون صداهایی که همسایه ها از خونه ت شنیدن چی؟
- خب...
مسعود – برای این نمی تونی دلیل بتراشی! حالا اینم به کنار...یادته گفتی با سنگ شیشه ی خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – یادت میاد سنگش چجوری بود؟
- زیاد دقت نکردم...یه کم زاویه دار بود.
مسعود – همین دیگه...اینجا همه ی سنگ ها گرد و بدون زاویه ست.
- بازم اینا دلایلی منطقی ای نیست.
مسعود – آره شاید نوع سنگی که پرتاب شده دلیل منطقی ای برای آزار و اذیت جن ها نباشه اما خودِ پرتاب سنگ
دلیل خوبیه...من شنیدم چند نفر دیگه توی همین شهر بودن که جن ها اذیت شون می کردن و مدام به خونه شون
سنگ پرتاب می کردن.سنگش هاش هم نوع خاصی بوده.برای اونا راحته که در عرض چند ثانیه از یه جا یه جای
دیگه برن...کاری نداره یه دونه سنگ رو از کوه به اینجا بیارن.بگو ببینم فهمیدی از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف این ویلا بغلی...خودت بودی همچین فرضیه ای رو قبول می کردی؟
مسعود – اگه مثه تو برای هر چیز دنبال دلیل و منطق بودم، نه...اما یه چیز دیگه که منو مطمئن میکنه...
- چی؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پیش اینجا،خونه ی تو خوابیده و صبح زود صدای دویدن از اتاق زیر
شیروونی ت شنیده.برای همین رفته و یه نگاهی انداخته.
- چیزی هم دیده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نمیشی طبیعیه که چیزی نبینه.
- بر فرض که تو درست میگی و کار اجنه ست...حالا اومدی اینجا منو بترسونی؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقریبا می دونیم قضیه چیه بهتره دنبال راه حل باشیم.
- آهان...خب حالا راه حل چیه؟!
– خفه شو بابا.پاشو بریم از دیشب تا حالا پدر ما رو در اوردی.
مسعود – اگه قضیه ختم شده باشه که هیچ... اگرم نه من یه نفر رو می شناسم که می تونه کمک کنه.
- دعانویس؟
مسعود – نه...دعانویس نیست...دقیقا نمیشه گفت چی کاره ست اما مشکل خیلی ها رو حل کرده.
- ممنون از اطلاعاتت.
مسعود – راستی واسه تولد سورن چی می خوای بخری؟!
- اوه...اصلا یادم نبود! می خواد جشنی چیزی بگیره؟!
مسعود – می شناسیش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن میگیره.
- پس من نمیرم.بعدا کادوش رو بهش میدم...همین چند شب پیش منو برداشته برده پارتی! می بینم کل پسر و
دخترای دانشگاه اونجا جمعن!
مسعود – جدی؟ سورن به من گفت تو اونو بردی پارتی!
- عجــب آدمیه!!
مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده می گفت.راستی یه چیز دیگه...مامانت می خواست بیاد ببینت
اما...
- بابام نذاشت! کاملا طبیعیه.
مسعود – همش حالتو از من می پرسه.
- اگه انقد مشتاقه دیدن منه پیچوندن بابام زیاد هم سخت نیست!
مسعود – شاید نمی خواد زندگی رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگی می کنی...آخرش مامانت باید با بابات
زندگی کنه...چاره ای نداره.
- راست می گی.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگیرن،حداقل بتونم مامانمو ببینم.می بینی عشق با آدم چی
کار می کنه؟! به خاطر همدیگه از بچه شون گذشتن...
مسعود – اگه واقع بین باشی تو هم برای اونا بچه ی خوبی نبودی...
- اما کسی سعی نکرد منو متوجه کنه.
مسعود – سعی کردن! اما روش های بدی رو انتخاب کردن.خودت می دونی...همه منو به عنوان یه آدم بداخلاق و
سگی می شناسن اما اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت کتکش نمی زنم.
- دمت گرم.کاش من بچه ی تو بودم...
مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل می شدم
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
ارسالها: 155
موضوعها: 8
تاریخ عضویت: Jan 2017
سپاس ها 673
سپاس شده 90 بار در 57 ارسال
حالت من: هیچ کدام
حدود یک ساعتی با هم گپ زدیم و مسعود ازم خدافظی کرد.قضیه ی کادو خریدن برای سورن فکرمو مشغول کرده
بود.تو این بحران مالی،اینو کجای دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ی سورن هم خودمم! البته میشه
یه جورایی ماست مالی ش کرد چون ما با هم خیــــلی صمیمی ایم.خودش درکم می کنه.تصمیم گرفتم تا درآمد اون
چند روز رو خرج نکردم، برم و برای سورن یه هدیه بخرم.به خیلی چیزا فکر کردم...کتاب که به تیریپش نمی
خوره...ادکلن هم که پارسال خریدم! هیچی به ذهنم نمی رسید.توی پاساژ اصلی شهر قدم می زدم،به امید اینکه یه
چیز مناسب پیدا کنم.بالخره توی ویترین یکی از مغازه ها یه چیز جالب دیدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن
خوشش میاد.یه ست جاسیگاری و فندک چاقو توی یه جعبه ی چوبی...جاسیگاری و فندکش نقره ای رنگ بودن و
مارک گوچی روش بود.البته یقینا مارکش تقلبی بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختی یه کاغذ کادوی مشکی هم
پیدا کردم.یارو مغازه داره هم گیر داده بود که چرا مشکی؟! شگون نداره و این حرفا...نمیشه که واسه یه پسر گردن
کلفت کادوی صورتی خرید.در ضمن مشکی خاص تره! مطمئنم هیچکس از مشکی استفاده نمی کنه.
هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدم.توی کوچه هیچکس نبود...خدارو شکر از همسایه ی فضول هم خبری نبود.با
خیال راحت رفتم خونه.خیلی گشنه م بود.سریع برای خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل
همیشه جلوی تلویزیون پلاس شدم.هنوز هم حس می کردم بی حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر می کردم به خاطر
گشنگیه. این حالت اعصابمو خورد می کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم برای خوابیدن تمرکز می
کردم و به حرفای مسعود فکر می کردم.نمی دونستم انقدر خرافاتیه! مگه میشه هر جنی که راه برسه بیاد خونه و
زندگی منو به هم بریزه؟!
توی این فکرا بودم که دوباره یه صدایی شنیدم.این دفه نفهمیدم صدا از کجا اومد.با دقت به محیط گوش
کردم.دوباره یه صدای دیگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.برای چند لحظه صدا قطع شد.برای
مدت کوتاهی خیالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنیدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شدیدتر میشد.انگار
یه نفر داشت وسایل اتاق رو به این طرف و اون طرف پرت می کرد.عزمم رو جزم کردم و تصمیم گرفتم باهاش رو
به رو بشم...هر چی که هست.یقینا الان تمام اتاق رو به هم ریخته.بهونه ی خوبی دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون
کریستالی که روی میز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وایسادم.خوشحال بودم از اینکه این دفه دیگه طرف
رو گیر انداختم.با سه شماره خیلی سریع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد دیواری که نیمه باز بود
فورا بسته شد.با دیدن اتاق نزدیک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ریختگی ش...چون اصلا به هم نریخته
بود! در کمال تعجب همه چیز خیلی منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش این بود که در کمد بسته شد.انگار یه
نفر رفت و توش قایم شد.قلبم تند تند میزد.سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم.می خواستم برم و در کمد رو
باز کنم.یه دفه یاد حرفای مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چی که بود باید باهاش رو به رو می
شدم.گلدون رو محکم توی دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صدای زنگ در
به قدری جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تیکه شد!
همین بهونه کافی بود تا بی خیال کمد بشم و برم سمت در حیاط.
اَه...بازم این!
- سلام.
اسدی – سلام بهراد جان! خوبی؟!
- به لطف شما...
اسدی – راستش یه صدایی از خونه ت اومد،نگران شدم.
- چه صدایی؟
اسدی – مثه شکستن شیشه بود.
- جای نگرانی نیست،ممنون.
چقدر از آدمای فضول بدم میاد! با هم که مشغول حرف زدن بودیم هی سعی می کرد توی خونه رو نگاه
کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسید.اسدی هم خیلی گرم باهاش احوال پرسی کرد.فک کنم خیلی
دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چی می گفت این؟
- مرتیکه ی فضول! اومده میگه از خونه ت صدا میاد!
سورن – چه صدایی؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بی کاری ها! نه قربونت من نمی تونم بیام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کی قول دادی؟
سورن – هیچی بابا.حالا چرا نمیای؟
- حالم خوب نیست.از اون شب نمی دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شاید به خاطر خونیه که ازت رفته.
- شاید...راستی سرم زیاد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خونی بود.خیلی وحشتناک شده بود.
- ولی عجیب نیست که بعد سه چهار روز هنوز اینجوری ام؟!
سورن – اینکه بدتر شدی عجیبه.حتی توی بیمارستان هم انقد زرد نبودی.
- نکنه دارم می میرم؟
سورن – اَه...بی مزه.راستی من فک می کنم اتفاقای اخیر..
)حرف سورن رو قطع کردم(
- می دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به این موضوع فک کنم.
سورن – می ترسی؟
- گیریم که آره.البته ببخشید که من قراره یه عمر توی این خونه زندگی کنم.اگه بترسم اشکالی نداره.در ضمن فکر
نمی کردم انقد خرافاتی باشی!
سورن – هر جور دوس داری فکر کن.من به فکر خودتم.اینکه جن باشه یا نباشه واسه من نفعی نداره.
- ممنون از توجهت.راستی من که نمی تونم بیام،کادوت هم با خودت ببر.
سورن – نمی برم.اصلا بدون تو مزه نمیده.
- برو بابا.نمی خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اونی که بهش قول دادی هم از طرف من عذر خواهی کن.
سورن – خیــــلی نامردی.متاسفم واسه ت.
یه لحظه می خواستم به سورن قضیه ی کمد رو بگم اما پشیمون شدم.نمی خواستم دو دقیقه ای حرفای خودمو نقض
کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دلیل برای اثبات وجود جن توی خونه ی من می اورد! اما به خودم قول دادم اگه یه بار
دیگه اتفاق افتاد بهش بگم.
بعد از تولد سورن بهم خبر رسید که مثه همیشه کل بچه های دانشگاه ،که البته اصلا تعجبی نداشت توی جشن
تولدش بودن.مسعود می گفت آخرای مهمونی رفته اونجا و یه سری از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که
براشون متاسفم! من اگه جای اونا بودم به آدمی مثه خودم فکر هم نمی کردم.از مسعود نپرسیدم کیا سراغمو می
گرفتن.برام مهم نبود.اونم چیزی نگفت...فکر می کنم به خاطر این بود که به اسم بچه ها رو نمی شناخت.
تعطیالت عید هم گذشت و خدا رو شکر تونستم یه کم کار کنم.فقط آرزوم اینه که این مدرک کوفتی رو بگیرم و یه
جا مشغول کار شم.کلاسای دانشگاه هم شروع شدن.
***
با سورن توی محوطه ی دانشگاه قرار گذاشته بودیم.از بین اون همه دانشجو به راحتی تونستم سورن رو تشخیص
بدم.عین گاو پیشونی سفیده با اون سر و وضعش.یه تی شرت سفید پوشیده بود که روش تصویر جمجمه داشت و
شلوار جین مشکی و البته یه پوتین مشکی که از صد متری برق میزنه...تابلوئه که این بشر بچه مایه داره!در کمال
خونسردی نشسته بود روی یه نیمکت و داشت سیگار می کشید.
- سلام.
سورن – سلام خوبی؟
- اَم...فکر می کردم توی دانشکاه سیگار کشیدن ممنوعه.
سورن – آره.
- پس چرا می کشی؟
سورن – حس کردم کسی اهمیت نمیده.
و سیگارشو انداخت زمین و خاموشش کرد.
سورن – اَی بابا...!
- چی شد؟
سورن – چرا نیومدی مِش موهاتو ردیف کنم؟!
- یادم رفت.البته زیاد مهم نیست...
سورن- راست میگی.دیگه مش به دردش نمی خوره.فردا بیا کلا مدل شو واست عوض می کنم.
- میشه موهای منو فراموش کنی؟ بگو ببینم امروز رویه قضایی چی کار می کنه؟!
سورن – نمی دونم.
- می دونی الان کجاییم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بیاریم امتحان نداشته باشیم.
با سورن رفتیم و کلاس رو پیدا کردیم.وقتی وارد کلاس شدیم دیدم اکثر بچه ها دارن درس می خونن،به سورن
گفتم : مطمئنی امتحان نداریم؟
سورن – باور کن من از تو بی خبر ترم!
دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم.درس خوندن بقیه منو عصبی می کرد چون داشتم مطمئن می شدم
که امتحان داریم.
- میگم از یکی بپرس اگه امتحان داریم جیم بزنیم.
سورن – چی چیو جیم بزنیم؟! فقط سه جلسه ی دیگه با این استاد داریم...اگه اینارو هم نیایم می ندازمون!
- راستی استادش کی بود؟
سورن – نمی دونم.من انقدر نیومدم قیافه شو فراموش کردم!
بالخره استاده رسید.وقتی دیدمش تازه یادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همین کلاس هاشو
تعطیل کردیم و قید همه چیزو زدیم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضی از دانشجوها مثه سگ ازش می
ترسیدن..چون وقتی می خواد آدمو ضایه کنه چشمش رو به روی همه چیز می بنده...نمره...شخصیت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسی داری؟
سورن – ترس...مرگ...
یه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوی دهنم که لبخندمو نبینه...که متاسفانه دید.دو سه قدم اومد جلو
تر.حدودا یه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره های جدید می بینم! اما نه...مثل اینکه قبلا هم توی کلاس من نشستید... آقای ماکان! انقدر غیبت
داشتید که داشتم فراموش تون می کردم...ولی خوشبختانه یا متاسفانه من دانشجوهایی رو که زیاد غیبت می کنن،
هیچوقت فراموش نمی کنم.
)همینطور که داشت منو تهدید می کرد یه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.(
استاد – حتما یادتون میاد که این جلسه امتحان تشریحی داشتید؟!
همگی همواره سکوت کرده بودن و هیچکس حرف نمی زد.اگه سر کلاس کس دیگه ای نشسته بودیم بچه ها برای
کنسل کردن امتحان تلاش می کردن اما نمی دونم چرا به این استاده که می رسه همه لال میشن؟!خودم انقدر ازش
می ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
استاد – خب...!برای اینکه زبون بقیه هم باز بشه بهتره اول بریم سراغ کسایی که می خوان غیبت های بی شمارشون
رو جبران کنن.)انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت( شما آقای ماکان!
- اَم...استاد...من زیاد آمادگی ندارم.
)التماس توی چشمام موج می زد اما طرف کوتاه نمیومد(
استاد – برامون مجازات ترهیبی و مجازات ترذیلی رو تعریف کنید.
چند ثانیه مکث کردم.هیچی به ذهنم نمی رسید.انگار اولین بار بود که همچین اصطلاحی رو می شنیدم.سورن شروع
کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه می کرد.جواب یه کم طولانی بود...سورن هم یه ذره تابلو داشت
می گفت.برای یه لحظه قید همه چیز رو زدم.اون که می دونه من هیچی بلد نیستم.چرا این همه فشار روانی رو تحمل
کنم؟!
- استاد بچه ها میگن "مجازات ترهیبی به عنوان کیفری ترساننده"...
با گفتن آخرین کلمه همه ی کلاس زدن زیر خنده! عین جمله ای که سورن می گفت رو تکرار کردم.می خواستم به
استاده بفهمونم که چیزی نخوندم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.
به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چی آقای یوسفی؟بلدید یا درس خوندتون هم مثه تقلب
رسوندتون ضعیفه؟!
سورن – استاد،با عرض پوزش من هیچــــی بلد نیستم.
استاد – که این طور...
یه چند ثانیه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بیاید.
من و سورن هم پشتش راه افتادیم و رفتیم.خیرمون فقط به بچه های دیگه رسید چون با دیدن ما کلا همه رو
فراموش کرد.اون جلوتر می رفت و ما هم پشتش بودیم.
سورن – ببین آخر عمری کارمون به کجا رسیده؟ داره عین بچه دبستانی ها می برمون پیش مدیر!
- همش تقصیر توئه دیگه! چرا انقد سر بالا جواب دادی .)ادای سورن رو دراوردنم( : با عرض پوزش...! حالا تحویل
بگیر.با عرض پوزش داره می برمون حراست.
سورن – نه بابا.مگه جرم کردیم؟!
استاده همچین برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وایسادیم.
استاد – میشه ساکت باشید،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبی میشی استاد؟!
) این سورن آخر سر منم به باد میده! یه جوری با این استاده حرف می زنه که هر چی می گذره قیافه ش ترسناک تر
میشه(
توی راهرو از در اتاق حراست رد شدیم.خیالم یه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توی اتاق مدیر اما کسی
نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابی قاطیه ها...چرا عین بچه دبستانی ها با ما رفتار می کنه؟!
- معلومه خیلی به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بیاریم فلک مون نکنه.
- قیافه ش تابلوئه از این عقده ای هاست...
با شنیدن صدای در سریع حرفمو قطع کردم.یه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! یه چهره ی آشنا.همون
استاده ست که اومده بود پارتی یکی از بچه های دانشگاه.به همدیگه خیلی خشک و خالی سلام کردیم.اون رفت و
نشست روی یه صندلی و با کیفش مشغول شد.یه دقیقه بعد استاد قاطیه و مدیر دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشی کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدیر نشون داد و گفت : این دو نفر اصول انضباطی کلاس منو به هیچ وجه رعایت نمی کنن.اگه دلم
براشون نمی سوخت حتما به حراست تحویل شون می دادم.
مدیر – دقیقا چی کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومین باریه که می بینمشون،اونم با وجود این همه کلاسی که برای این درس مهم در
نظر گرفته شده.در به هم ریختن نظم کلاس . حاضر جوابی هم که به حمد خدا استادن.
- باور کنید قصد بی ادبی نداشتیم.
استاد – اما بی ادبی کردید...من فکر می کنم شما دو تا هنوز توی دوران دبستان موندید.
سورن – استاد اتفاقا وقتی داشتید ما رو می اوردید پیش جناب مدیر من همین حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگین شد.این دفه حتی به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقای ماکان! دقت کردید چه
دوست گستاخی دارید؟
هر چی می گذشت سورن بیشتر گند می زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشید استاد! باور کنید منظور خاصی نداره.
شدیدا از دست سورن عصبانی شدم.بدتر اینکه برای یه لحظه احساس کردم دماغم سنگین شده.انگار داشتم خون
دماغ می شدم.دستمو گرفتم جلوی دماغمو سرمو یه ذره پایین انداختم تا کسی متوجه نشده.اما از شانس بد من این
استاده سورن رو آدم حساب نمی کرد و مستقیما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن دیگران تبحر دارید و متوجه میشید که منظور داشت با نداشت،بهتره درس
معمولی تون رو بخونید...و وقتی هم که باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید و دستتون هم از جلوی بینی تون
بردارید.
- اَم...
استاد – دستتونو بردارید!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
استاد – چت شد؟
سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار روانی استاد!" و برای اینکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست
منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
استاد – چقدر عجله داری آقای یوسفی! شما اینجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسینی دوستتون رو همراهی می
کنه.
من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتیکه ی جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت
ترم." و خیلی سریع جیم زدیم.
سورن که دنبال یه فرصت مناسب برای فرار بود و از قرار معلوم یه دونه خوبش نصیبش شده بود منو از وسط راه ول
کرد و رفت کیف هامون رو از کلاس بیاره.
وقتی رسیدم به دستشویی کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چی خون داشتم از دماغم اومد بیرون! دیگه
دارم به خودم مشکوک میشم.نکنه مرضی چیزی گرفتم؟!اصلادوست ندارم اینجوری از دنیا برم.دو دقیقه صبر کردم
تا خون دماغم بند بیاد.کم کم خونش داشت بند می اومد.سورن هم وارد دستشویی شد و چند تا دستمال کاغذی از
توی کیفش بیرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگیرم اما بهم نداد.
به نظر عصبانی میومد.
سورن – بذار خودم دماغتو بگیرم.سرتو بگیر بالا...
- آخ...حس نمی کنی داری خفه م می کنی؟!
ظرف دو دقیقه نمی دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روی دماغ من و داشت فشار می داد.اگه یه
نفر ما رو توی اون حالت می دید حتما فکرای دیگه ای می کرد.
- آی...
سورن – مرض! امروز باید بریم دکتر.خب؟
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد دل می سوزونی؟
سورن – خفه شو.با اینکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولی دیگه خیلی داره میره روی اعصابم.
- باشه...فقط یه چیزی...
سورن – چی؟
- دماغم داره کنده میشه.
سورن – آهان! ببخشید.یه لحظه خیلی عصبانی شدم.
***
بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بریم دکتر.هر چی اصرار کردم که خودم میرم زیر بار نرفت.فکر می کرد می
پیچونم ولی این دفعه دیگه واقعا می خواستم بدونم چمه! اگه رفتنی ام کارامو ردیف کنم...
توی ماشین سورن نشستم و حرکت کردیم.سورن همیشه توی داشبرد ماشینش پفک یا چیپش می ذاره،البته بیشتر
برای من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.
سورن – کی می خوای آدم شی؟ همینه دیگه انقدر زرد شدی...از بس که پفک می خوری.
- تو اگه خیلی به فکر من بودی اینجا نمی ذاشتیش.
سورن – اگه نمی ذاشتم گیر میدادی که خودت بری بخری و وقتمو می گرفتی.بی خیال...حرف زدن با تو فایده
نداره.
- راستی یه سوال.تو که مایه داری چرا ماشینتو عوض نمی کنی؟
سورن – ینی 206 من از اون پراید مسخره ی تو ضایه تره؟
- من اگه پول هم داشتم206نمی خریدم...خیلی کوچیکه.نگا کن! خودت به زور جا شدی.
سورن – چه گه خوردنا ! کاری نکن با لگد پرتت کنم بیرون.تو که داری پفک کوفت می کنی نمی گی اگه دکتره
بخواد اون دهن وا مونده ت رو نگاه کنه بالا میاره؟!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اما مشکل من خون دماغه،نه سرماخوردگی!
سورن – از ما گفتن بود...
به مطب دکتر رسیدیم.زیاد شلوغ نبود.البته سورن قبال نوبت گرفته بود.اون چند دقیقه انتظار به اندازه ی چند سال
برام گذشت.بویی که توی مطب میومد اعصابمو خورد می کرد.از همه بدتر منشیه داشت تلویزیون نگاه می کرد و
زده بود برنامه ی عمو پورنگ! ینی مزخرف تر از این نمیشد!! اینا کی می خوان بزرگ شن؟
نوبت مون که شد جلدی رفتیم داخل.طرف دکتر مغز و اعصاب بود اما نمی دونم چرا خودش انقد بی اعصاب بود؟!
البته من یه کم شک داشتم که برای مشکل من باید بریم پیش دکتر مغز و اعصاب یا نه! می ترسیدم پول ویزیت
حروم بشه و نتیجه ای نگیریم...
دکتره معاینه م کرد و خوشبختانه دهنمو نگاه نکرد...لازم هم نبود...فقط برام آزمایش خون نوشت.
وقتی از مطب اومدیم بیرون حس کردم از جهنم در رفتم.
- دقت کردی مطب ها چه بوی بدی دارن؟!
سورن – به چه چیزایی فکر می کنی! فردا میام دنبالت با هم بریم آزمایشگاه.
- نه خودم میرم.
سورن – تو پشت گوش میندازی.
- نه به جون خودم میرم.بی خیال.شام بهم چی میدی؟
همیشه سورن در جواب اینجور حرفام کلی بهم تیکه می نداخت و مسخره بازی در می اورد ولی این دفه به راحتی
قبول کرد.چقدر پکر بود...نمی دونستم انقد منو دوست داره! به قیافه ش نمی خورد.
با همدیگه رفتیم یه رستوران سنتی.البته من مدرن رو ترجیح میدم اما سورن دوست داشت توی فضای باز غذا
بخوره.غذا سفارش دادیم و منتظر بودیم.هوا هم عالی بود.بعد از ظهر بارون اومده بود.بوی خوبی توی فضا پیچیده
بود.
- یه سوال.
سورن – بگو...
پاکت سیگارو از جیبم در اوردم و بهش تعارف کردم : می کشی؟
سورن – سوالت همین بود؟
- نه.می خواستم بگم اگه جواب آزمایش جوری بود که نشون داد من مُردنی ام،تو چی کار می کنی؟
سورن – دیگه کاری از دست من برنمیاد.
- نه ...ینی منظورم اینه که چه حسی بهت دست میده؟!
سورن – تو ام سرت درد می کنه واسه مردن ها...خیلی دوس داری بمیری؟
- حالا تو فرض کن!
سورن – تو اول برو آزمایش،قبل اینکه بمیری من بهت احساسمو میگم.
- مثه اینکه امروز اعصاب معصاب نداری.
سورن – یه کلمه دیگه چرت بگی می زنم تو دهنت ها.
- اوه...باشه.
نمی دونم چرا حاالت سورن منو به خنده می نداخت؟! این خون دماغ شدن یه سود واسه من داشت.اینکه سورن از
خیر کوتاه کردن موهام گذشت...کال یادش رفت.
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
ارسالها: 50
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2017
سپاس ها 289
سپاس شده 45 بار در 38 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نه اتفاقا خیلی قشنگه ممنون میشم لطفا ادامه بدی
من از بیگانگان ،
هرگز ننالم...........
که با من هر چه کرد
ان اشنا کرد.........!