05-01-2017، 23:20
داستانکده:
داستان شماره 9:
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمههای شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:
نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟
واتسون گفت:
میلیونها ستاره میبینم.
هلمز گفت:
چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت:
از لحاظ روحانی نتیجه میگیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستارهشناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجهی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیدهاند!
✍
داستان شماره 9:
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمههای شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:
نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟
واتسون گفت:
میلیونها ستاره میبینم.
هلمز گفت:
چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت:
از لحاظ روحانی نتیجه میگیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستارهشناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجهی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیدهاند!
✍