16-09-2012، 23:47
ساکت و ساده و سبک بود قاصدکی که داشت میرفت.فرشته ایی به او رسیدو چیزی گفت:قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخیدوچرخید قاصدک رو به فرشته کرد و گفت:شانه های من ظریف است زیر بار این خبر را نمیکشد من نازکتر از انم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.فرشته گفت:درست است انچه ک تو باید بر دوش بکشی سنگین است حتی برای کوه اما تو میتوانی زیرا قرار است که بی قرار باشی.فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر و بعد فرشته رفت و قاصدک ماندو خبری دشوار که بوی ازل و ابد میداد.حالا هزاران سال است ک قاصدک میرودو میچرخدو میرود میرقصدو میرود وهمه میدانند که با خود خبری دارد.دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات امده بود خبری اورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیامبر است پنجره بسته بود تو نشنیدی و رد شدو رفت اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی دیگر نگذار بی خبر بگذاردو برود.از او بپرس چه بود ان خبری را که روزی فرشته ایی به او داد و او این همه بی قرار شد.......[/align][/font][/size]