(17-09-2012، 16:56)KOH نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خوب كه چه عرض كنم عالي بود.
تو هم عينه سريالا جاهايه حساس تمومش مي كني ها.
سريع بقيشو بذار.
من وقتي ميام تو سايت قبل هر چيزي ميام تو اين تايپيك.
نگاهكن شما دخترا حس فضولي كه نه كنجكاوي ما پسرا رو هم برمي انگيزيد.(فعل آخري رو داشتي )
آره یکی از قوانین رمان گذاشتن تو سایت اینه که جای حساس تموم کنی ته جذب بشن بقیه اشو بخونن
- وا.. درست نميدونم ولي مثل اينكه يكي از بستگان مسنشون مريض شده و بود و چون بچه هاي طرف همه خارج بودن مجد
رفته دنبال كاراش .. البته يه ساعت پيشم رفته بيرون از شركت , رامشم داشت باز به همه ي سوراخ سنبه ها سرك ميكشيد .. در
همين حين صداي كليد انداختن و در باز شد ن در اومد آروم با فاطمه خداحافظي كردم و سريع رو تخت دراز كشيدم و خودمو
زدم بخواب ..
تو دلم گفتم راست ميگن كرم از خود درخته و... صداي باز شدن آروم در اومد و بوي ادكلن مجد تو اتاقم پيچيد ... آروم نشست
كنار تختم و موهامو از روي گونم كنار زد .. و يواش صدام كرد ..
- كيانا جان ؟؟؟.... خانوم ؟؟؟؟ نميخواي پاشي؟
مخصوصا عكس العملي نشون ندادم ... آروم دستشو گذاشت رو پيشونيم و ديد تب ندارم نفس راحتي كشيد و از رو ي تخت پاشد
با صداي در فكر كردم رفته و تو جام خنديدم و نيم خيز شدم كه ديدم رو صندلي ميز توالتم نشسته و داره با شيطنت منو نگاه
ميكنه .. وقتي چشماي گرد شدمو ديد بلند زد زير خنده و گفت :
- واقعا فكر ميكني بعد از 32 سال سن نميفهمم كي واقعا خوابه كي بيدار چشمات پرت پرت ميكرد گلابي!!!
منم براي اولين بار خنديدم و ناخودآگاه گفتم :
- وقتي بچه بودم بابا محسنم هم هميشه ميفهميد خواب نيستم ..
با مهربوني گفت :
- يعني الان ميخواي بگي بزرگ شدي؟؟؟!!!
هيچي نگفتم , سكوتمو كه ديد گفت پاشو دست و روتو بشور منم واست يه آب ميوه بگيرم بخور بريم آمپولتو بزني .. بدو كه بايد
برم شركت تا رامش بچه هارو فراري نداده ..
غش غش خنديدم .. كه گفت :
- مثل اينكه خبر داشتي ..
- آره پيش پاي شما با فاطمه حرف ميزدم ...
كلافه دست كرد تو موهاش و گفت ..
- اخلاقه كاريش خوب نيست وگرنه...
بقيه ي حرفشو خورد ..تو دلم گفتم وگرنه تو خلوت ... اه!!!! مردشور!!!نخواستم به چيزي فكر كنم مجدم بدون حرف ديگه اي
رفت پايين دست رومو شستم مسواك زدو موهامو شونه كردم و جمع كردم بالا سرم و يه كاپشن گرمكن آبي آسماني تنم كردم و
مرتب رفتم پايين !!
موقعي كه منو ديد خنديد و گفت :
- واسه خانوم پرستاره تيپ زدي آمپولتو يواش بزنه؟؟؟
خنديدم و عين بچه ها لبامو و جمع كردم و سر تكون دادم ...
گفت :
- نه مثل اينكه حالت خوبه!!! از فردا مياي سر كار من دلم براي بازيمون تنگ شده!!!
اخمي كردم و گفتم :
- ا مروز چهارشنبست فردام نيام ديگه نميدوني چقدر از درسام عقبم...!!!!
گفت :
- بسوزه پدر اين دل با رحم ومروت .. فردام نيا ولي از شنبه سر ساعتي كه بايد باشي شركتي!!! كاراي بخشتون خيلي زياده!!!
سري تكون دادم و ليوان آب پرتقال رو ازش گرفتم و خوردم !!
توي راه درمونگاه بوديم كه همراهش زنگ خورد گوشيو برداشت
- الو
... -
- مرسي باز چي شده ...
.... -
- باشه تا يك ساعت ديگه شركتم ...
....
- باشه تو خودتو ناراحت نكن عزيز!!
.. -
- فعلا!!
از حرفاش حدس زدم با رامشه ولي بروم نياوردم قطع كه كرد روشو كرد سمت منو با يه لحن كلافه اي گفت :
- رامش بود!
- بله .. .
- آمپولتو زدي بردمت خونه ميرم شركت .. اگه حالت بد اينا شد به گوشيم زنگ بزن !! شمارشو داري؟
- نه!!
- من كه بهت پيام زده بودم باهاش!!
- بله ولي پاك كردم!!!
متعجب شده بود بدون پيش خودش فكر كده بود پيام كه زده با هيكل افتادم رو شماره و چه بسا از حفظم بودمش!!!
گوشيمو از دستم گرفت و شمارشو زد توش وبعدم ذخيرش كرد!!!
موقع برگشتن بر خلاف اين چند بار اخير تند تر ميرفت و من تا حدودي چسبيده بودم به صندلي وقتي رسيديم خواستم پياده شم
.. آروم دستمو گرفت و گفت :
- ببخش تند رفتم نگران شركتم!!!!
سرمو تكون دادم كه گفت :
- كاري داشتي زنگ بزنيا.. بي تعارف ..
- باشه ... از ماشين پياده شدم وايساد تا برم تو بعد از اينكه در رو بستم صداي كشيده شدن لاستيك ها روي آسفالت .. خبر از
رفتن شو ميداد...
فصل دهم :
تقريبا دو هفته از اون روزي كه من مريض شدم گذشت توي اون دو هفته اونقدر همه مشغول بوديم و هر كي به نوعي داشت با
خواسته هاي نا معقول شركت ايران پايا سر و كله ميزد كه تقريبا نه من به پرو پاي مجد مي پيچيدم نه اون در واقع به نوعي اون
اگه از پس رامش بر ميومد كلاهشو بايد مي انداخت هوا و ديگه وقتي واسه ي من نميموند ..
از طرفي منم علاوه بر كاراي شركت و دانشگاه ميان ترما مم شروع و شده بود اونقدر ذهنم درگير بود و كار ريخته بود سرم كه
3 صبح بيدار - فرصتي براي رويا بافي و خيال پردازي و نقشه كشي نداشتم ... البته ناگفته نماند چون گاه گداري مجبور ميشدم تا 2
باشم از رفت و آمد هاي رامش به خونه ي مجد كه اقلا هفته اي دو سه بار بود بي خبر نبودم ...
يه هفته اي به دادن متمم طرح تكميلي پارت اول پروژه مونده بود كه نقشه هاش براي محاسبه اومد بخش ما... فاطمه استرس
داشت و مدام مي گفت :
- بچه ها با نهايت دقت كار كنيد اين با همه ي كارهايي كه تا الان داشتيم فرق ميكنه ...
ماهم نهايت دقتمون رو روي كار گذاشتيم اما هنوزم من دستم كند بود البته لازم به توضيح كلا هم وسواس زيادي به خرج ميدادم
طرفاي ساعت 5 بود كه كار بچه ها يكي يكي تموم شد فاطمه اومد بالاي سرم و گفت :
- واي كيانا تو هنوز كارت مونده ؟؟؟؟
- آره ميمونم تا تمومش كنم ..
- كيانا جون تمو كني بريا ... وگرنه من بايد جواب مجد رو بدم .. ميدوني كه كارام سنگين ميشه اخلاقياتش بهم ميريزه ..
سري تكون داد و گفتم :
- نگران نباش شما برين من تمومش ميكنم ...
فاطمه با گفتن : موفق باشي با بچه هاي ديگه راهي شدن و رفتن ..
توي محاسباتم يه قسمت بود كه هر چي محاسبه ميكردم با عدداي ديگه جور در نميومد يعني به نظرم به طور كل اشكال از طرح
اصلي مهندسي بود كه نقشه رو كشيده .. پايين صفحه رو نگاه كردم اما متاسفانه اسم طراح اون قسمت نبود ..
رفتم روبروي تخته سفيدم وايسادم شروع كردم طرح خودمو مطابق با ساير قسمت ها كشيدم و محاسبتشم زير ش نوشتم ...
بنظرم اين خيلي بهتر و دقيق تر بود ... منتهي نميدونستم بايد چجوري اين طرحمو ارائه بدم تصميم گرفتم يه سر اتاق مهندسي
بزنم .. وقتي رفتم هيچكس توي اتاق نبود مندسين مهمان ايران پايام رفته بودن ... رفتم ببينم اگه مجد باشه با اون لااقل يه
مشورتي بكنم در اتاقشو زدم كه ديدم صدايي نيومد آروم در رو باز كردم ديدم سرش رو ميزه فكر كردم خوابه واسه ي همين
اومدم از اتاق برم بيرون كه گفت :
- كاري داشتي؟
- مزاحمتون شدم!
چشماشو از نور ريز كرده وبود وگفت :
- نه مزاحم نبودي بگو كارتو ..
- ميشه چند لحظه بياين اتاقم .. احساس ميكنم يكي از نقشه ها يه مشكل غير قابل اغماض داره ..
اصلا فكر نميكردم اينقدر تحويلم بگيره خيلي جدي گفت :
- حتما ... بريم فقط بهتر نبود اول با مهندس طرح صحبت كني ..
- خواستم اما زير طرح اسمي نبود ..
ابروشو داد بالا و در رو باز كرد و گفت :
- بفرماييد ..
تمام مدتي كه من و واسش ايرادات رو گفتم و طرح پيشنهادي خودمو براش توضيح دادم سكوت كرده بود و به دقت گوش ميداد
..
حرفام كه تموم شد ... ديدم هنوز ساكته و داشت نقشه ي روي ميز رو بررسي ميكرد ... يه نگاه به طرح من انداخت و گفت :
- ميتوني تا شب پلان كاملشو بكشي؟؟؟؟؟!!! منم ميمونم شركت يكم كاراي عقب افتاده دارم ..
تعجب كردم :
- يعني طرح من مورد تاييده ؟
مهربون نگام كرد و گفت :
- بله خانوم مهندس..
اين اولين بار بود با لحن جدي و خوب منو مهندس خطاب ميكرد يه حس خوبي بهم دست داد و منم با يه لبخند گفتم :
- پس از همين الان شروع ميكنم..
سري تكون داد و از اتاق بيرون رفت
ساعت 6 بود شروع كردم و طرفاي ساعت 8 بود كه در اتاقم زده شد و مجد با دو تا ظرف غذا اومد تو و گفت :
- در چه حالي؟
- يه نيم ساعت سه ربع ديگه كار داره فكر كنم ...
- پس بيا شامتو بخور مريض نشي..
از اونجايي كه خيلي گشنم بود قبول كردم و رفتيم توي آشپزخونه و مشغول شديم .. تا حالا غذا خوردنشو نديده بودم و واسم
جالب بود خيلي تميز و آروم ميخورد و لقمه هاي كوچك بر ميداشت در حين غذا خوردن ازم پرسيد:
- كيانا ايراد ديگه اي پيدا نكردي نقشه ها رو خوب بررسي كن يه هفته بيشتر وقت نيست .. بعدم انگار با خودش حرف ميزنه
گفت :
- اين هفته تموم بشه اين نقشه ها تاييد شه من يه نفس راحتي مي كشم!!!
غذامو كه خوردم رو كردم بهش و گفتم :
- -من برم سر كارم راستشو بگم يه ذوقي دارم!!!!
خنده اي كرد و سرشو تكون داد ...
تقريبا سه ربع بعد كه كارم تموم شد و با شوق دستمو زدم بهم خيلي خوب شده بود همون موقع در زد و وارد شد ..گفتم :
- تموم شد!!!!!
4 دقيقه اي بي - بدون حرف اومد بالاي سرم دستاشو حائل ميز نقشه كشي كرد و شروع كرد با دقت بررسي كردن كارم .. يه 3
هيچ حرفي گذشت و سرشو آورد بالا وگفت :
- ميخواي بدوني مهندسي كه ازش ايراد گرفتي كي بود؟؟؟!!!
با ذوق گفتم :
- آره ...كي بود ..
خنده ي تلخي كرد وگفت :
- توي اين شركت فقط زير طرح هاي رئيس شركت اسمي نوشته نميشه ..
اول نفهميدم منظورشو ولي بعد از چند ثانيه دوزاريم افتاد ... آب دهنم رو قورت دادم وگفتم :
- من ...نمي..
انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت :
- هيييسس!! خوشحالم تو فهميدي ... فقط بايد يه قول كوچيك بدي ... اونم به كسي نگي..
سرمو به نشونه ي موافقت تكون دادم ولي ته دلم يه ذوقي داشتم كه نگو ازينكه ازش ايراد گرفتم ..گويا اين ذوق زائد الوصف از
صورتم معلوم بود چون گفت :
- حالا از خوشحالي نتركي ...
با اين حرفش نتونستم خودمو كنتر كنم زم زير خنده كه اومد سمتم وآروم انگشتشو كشيد رو چال گونم ...نميدونم تو نگاش چي
بود كه خندمو خوردم ...آروم گفت :
- ميدوني تا اين وقت شب نبايد يه موش پيش يه گربه ي گرسنه بمونه ... اونم موشي كه اينقدر موشه!!!
مهربون خنديد و ادامه داد :
- كيانا باورم نميشه تو جوجه مهندس فقط متوجه ايرادم شدي ..ميدوني اين نقشرو همه ي مهندسا بررسي كرده بودن ؟؟؟
سرمو به نشانه ي نه تكون دادم كه گفت :
- خوشحالم از اينكه احساسي استخدامت كردم پشيمون نشدم .. الانم زودي برو تو پاركينگ تا من بيام بريم خونه!! زود تا
مجبور نشدم كثيف بازي كنم ..
- حرفش خيلي جدي بود و اسه ي همين سري كيفمو برداشتم از در زدم بيرون ...همين كه رسيدم دم در شركت .. رامش از در
اومد تو و با نگاه پر از سوال و غير دوستانه اي گفت :
- اين وقت شب اينجا چي كار ميكني ؟؟؟؟؟!!!
تا اومدم جواب بدم مجد با لحن عصبي گفت :
- من گفتم يكي از بخش محاسبات بمونه هيچكدوم حاضر نشدن جز خانوم مشفق..
رامش با لحن بدي گفت :
- آخه واسه هيچكدومشون قد اين خانوم صرف نداشت كه بمونن!!!!
عصبي شدم گفتم :
- اون مدل صرفارو كه شما خوب بلدي چرتكش رو بندازي!!!!
رامش عصبي اومد سمتم و گفت :
- زبونتو بكن تو حلقت وگرنه ميندازمت ازينجا بيرونا ....
با اين حرف مجد اومد سمت رامش و گفت :
- چه خبرته عزيزم .. به خانوم مشفق چيكار داري ايشون لطف كردن تا الان موندن!!
رامش در حاليكه تابلو خودش رو لوس ميكرد گفت :
- شروين ديدي كه اين دختره ي عقده اي چشم ديدن منو نداره ...
مجد در حاليكه نگاش به من بود زير گوش رامش گفت :
- عزيزم همه به تو و معلومات تو حسوديشون ميشه يه مدير خوب كه نبايد اينجوري سر هيچي از كوره در بره!!!
بغض بدي چنگ انداخت به گلوم .... پوزخندي زدم و گفتم :
- آره واقعا!!! نيست هاروارد مدرك گرفتن!!!
رامش دوباره عصبي برگشت سمت من اما تا اومد حرفي بزنه مجد عصبي گفت :
- خانوم مشفق زيادي بهتون ميدون دادم ... بريد بيرون تا توبيخ كتبي نشديد!!!!!
نگاه پر از نفرتي به هردوشون انداختم و زير لب جوري كه مطمئن بودم مجد ميشنوه گفتم :
- خلايق هر چه لايق!!!!
ساعت 10 شب بود هوام سوز بدي داشت ..از در ساختمون زدم بيرون شماره ي آژانسم نداشتم بغضم گرفته بود تا ميومدم يكم
به مجد اميدوارم شم ...اون روي پليدشو به نمايش ميذاشت كثافت تو تخم چشماي من نگاه كرد و گفت ...حسودي... هه!!!
تا آژانس حدود يه ربع پياده بود .. از سرما نوك انگشتام گز گز ميرفت .. از همه بد تر قلبم بود كه انگار يكي چنگ انداخته بود
بهش ... توي همين فكرا بودم كه با بوق يه ماشين به خودم اومدم .. ديدم مجد پشت فرمون و داره بوق ميزنه .. با ديدنش شيشرو
داد پايين و گفت :
- كيانا سوار شو دختر يخ زدي ...
عصباني نگاش كردم و بي توجه بهش راهمو ادامه دادم پا به پام ميومد و ميخواست مجابم كنه كه سوار شم كه يه لحظه برگشتم
عقب و ديدم ماشين نيروي انتظامي از پشت داره مياد ..روسريمو يكم كشيدم جلو و مثلا رفتم سمت ماشين مجد ولي به محض
اينكه مجد وايساد تا سوار شم واسه ي ماشين پليس دست تكون دادم و ماشين مجد رو نشونشون دادم اونام بلا فاصله با بلند گو
به مجد اخطار دادن كه وايسه وقتي افسر ها پليس پياده شدن يكيشون رفت سمت مجد و از ماشين پيادش كرد و اون يكي ازم
پرسيد چي شده در كمال خونسردي گفتم :
- اين آقا الان 5 دقيقست مزاحمه منه ...و پا به پام داره مياد ...
كارد ميزدي خون مجد در نميومد .. از نگاش آتيش ميباريد و با چشماش ميخواست خفم كنه ..
مامور پليس ازم پرسيد كه شما چرا اين وقته شب اينجا هستيد كه گفتم :
- من داشتم ميرفتم آژانس سر خيابون ماشين بگيرم چون شمارشو گم كرده بودم كه اين آقا مزاحمت ايجاد كرد ..
- افسر آروم بدون اينك مجد بشنوه گفت :
- شما شكايتي داريد ..
نگاهي به مجد كه داشت با عصبانيت به اون يكي مامور جواب پس ميداد انداختم و در حالي كه دلم غنج ميرفت از خوشحالي
گفتم :
- نه شكايتي ندارم ولي بدم نمياد يه گوشمالي حسابي به اين افراد بدين مامور با تكون سر منظورمو فهميد و گفت :
- - شما ميتونيد بريد ...بقيه اش رو بسپريد به من ..
ازشون تشكر كردم با خوشحالي راهي شدم!!!
اونشب تا برسم خونه كلي با خودم خنديدم ... انگار خدام جواب دل سوختمو داده بود و اون ماشين پليس رو سبز كرده بود ...مدام
قيافه ي مجد با اون تيپ و كب كبه و دب دبش ميومد جلوي صورتم و ناخودآگاه ريز ريز ميخنديدم ... فكر كنم راننده آژانسم
شك كرد به سلامت عقلم..
ساعت نزديكاي 11 بود رسيدم خونه و يه راست رفتم تو اتاقم داشتم لباس خوابمو كه يه بلوز ساتن ركابي آسماني با يه شلوار
همرنگش بود رو ميپوشيدم احساس كردم يه صدايي از پايين اومد ..ولي بعد كه گوش دادم چيزي نشنيدم ..پيش خودم گفتم
لابد باز توهم زدم ...رفتم دستشويي مسواكمو زدم و برگشتم تو اتاق .... جلوي ميز توالتم وايستاده بودم تا كرم بزنم به صورتم
كه توي آينه با ديدن مجد كه تكيه داده بود به در اتاقم ميخكوب شدم اول فكر كردم خيالاتي شدم برگشتم ديدم نه ... اونجا
ايساده و با نگاهي كه از توش آتيش ميباريد زل زده بود به من ... نفسام به شماره افتاد.... در اتاق رو بست و اومد سمتم و من
ناخودآگاه چند تا قدم به عقب برداشتم ...تا اينكه خوردم به ميز ...مجد در حاليكه موهاش بهم ريخته بود و داشت دندوناشو بهم
فشار ميداد از عصبانيت.. آروم آروم نزديكم شدو گفت :
- اين چه كاري بود كه كردي ؟؟؟؟؟!!!
سعي كردم خودمو نبازم و گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟ مگه ...
فرياد زد :
- خفه شو!!! بهت ميگم اين چه غلطي بود كردي ....؟؟؟
همزمان با فريادش موهامو تو چنگش گرفت و سرمو درست روبروي صورتش قرار داد و گفت :
- قرارمون اين بود بازيه كثف نكنيم درسته ؟؟؟؟ زير قولت زدي كوچولو!!!...پس حالا نوبت منه ..بدون خودت خواستي خانوم
موشه بعدم با دست آزادش شروع كرد سر شونه هامو لمس كردم ... از درد موهام كه كشيده ميشد نفسم بالا نميومد ... بغض
كردم ...تنها صدايي كه از گلوم در اومد يه نه نا مفهوم بود ...
- صورتشو به صورتم نزديك كرد و گفت :
- نه چي؟؟؟ هان ؟؟؟ بگو... بگو تا همينجا يه كاري نكردم كه مجبور شي تا آخر عمر دنبالم بيفتي...
بغضم تركيد با صداي لرزون گفتم :
- تورو خدا ولم كن ...
موهامو ول كرد و دستشو به شونم گرفت و هولم داد وچسبوندتم به ديوار و خنده ي عصبي كرد و داد زد :
- حالا مونده خال قزي ...فهميدي؟؟؟ حالا مونده!!!
و شروع كرد به باز كردن دكمه هاي بلوزش ..
گريم تبديل به هق هق شد ...بعد از باز كردن دكمه هاش دستشو حائل ديوار كرد و خيمه زد روم اومد بياد جلو تا لبامو ببوسه كه
دست آزادمو حائل كردم به سينشو با هق هق گفتم :
- تورو خدا ... تورو خدا ولم كن ...
- عصبي داد زد :
- ولت كنم كه پروتر شي؟؟ اره ..ميخواستي آبرومو ببري كه چي بشه؟؟؟
تنشو روي دستم كه حائل بود فشار داد ... تنش عين كوره بود و قلبش زير دستم محكم ميكوبيد به سينش ...
اون يكي دستشو از شونم سر داد و از زير بلوزم حلقه كرد دور كمرم و منو كشيد سمت خودش كه طاقت نياوردم ميون هق هق
داد زدم :
- شروين توروخدا ..به قرآن من منظوري نداشتم .... توام اذيتم كردي .... شروين بس كن ... شروين به جون مامان نوشينم
منظوري نداشتم ...
احساس كردم دستش شل شد ...
يه لحظه چشمم افتاد تو چشماش نگاش ديگه اون كينه و عصبانيت توش نبود ...
چند ثانيه اي بهم زل زد و بعد يهو دستاشو ول كرد و يه قدم رفت عقب ...سينه ي مردونش بالا و پايين ميرفت و روي پيشونيش
عرق نشسته بود .. .ديگه توان نداشتم ..نشستم رو زمين و شروع كردم زار زار گريه كردن ... تمام تنم ميلرزيد .. يه لحظه
احساس كردم دستي كشيد رو موهام ... عصبي دستشو پس زدم و گفتم :
- گمشو بيرون .... زورت از همه ي عالم و آدم فقط به من رسيده آره ؟؟؟ اين همه عروسك دورتن ... دست از سرم بردار..
فهميدي ..
انگشتشو به نشونه ي تهديد تكون داد و گفت :
- اينكارو كردم تا بدوني با كي طرفي .. از فكر عوض كردن قفل درم بيا بيرون چون درو ميشكونم و كلا اپن ميشي!!!!!
از اينكه فكرمو خونده بود گريم شدت بيشتري گرفت و در حالي كه صدام يارا نداشت ولي با همه ي توانم داد زدم :
- عقده اي ... تو مشكل داري .. تو... تو.... تعادل روحي نداري..
پوزخندي زد و از در اتاق رفت بيرون ....موقعي به خودم اومد كه صداي در پايين خونرو لرزوند ..
با بدبختي خودمو كشيدم رو تخت و اونقدر به حال خودم اشك ريختم تا خواب رفتم ....
صبح روز بعد طرفاي 10 از خواب پريدم ...يادم افتاد كه دانشگاه دارم سريع از جام بلند شدم ... با ديدن خودم تو آينه وحشت
كردم چشمام ورم كرده بود و سر شونم كبود شده بود ...نميدونم چرا با يادآوري شب قبل دوباره بغض كردم ..... بايد تلافي
ميكردم ... حس انتقام تو بند بند وجودم رخنه كرده بود .. نميدونم تو وجود آدميزاد چيه كه مثل يك اينرسي در مقابل كلمه هاي
دستوري عمل ميكنه .... اين اينرسي تو وجود من در مقابل مجد به اوج خودش ميرسيد براي همين يه حسي از درون دستور به
سركشي ميداد ...
براي مبارزه بايد يه دژ مستحكم واسه خودم ميساختم واسه ي همين در نظرم اولين كاري كه بايد ميكردم عوض كردن قفل در
بود!!! حداقل تا درو ميشكست وقت ميشد فرار كنم ..يه جا پناه بگيرم .. كار بعديم كه ضربه ي آخر محسوب ميشد اين بود كه
براي در حفاظ آهني بگذارم ... ولي اون كار يكم وقت گير بود با اين حال ميدونستم اين روزا مجد زود تر از ساعت 8 نمياد .. بايد
زود دست بكار ميشدم .. ...حاضر شدم و بعد از اينكه از بانكي كه توش حساب داشتم پول برداشتم يه پرس غذا از تهيه ي غذايي
كه همون نزديكي بود خريدم ساعت حول و حوش 12 بود كه با يه قفل ساز برگشتم خونه مادامي كه توپي در داشت عوض ميشد