امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سوپراستار

#1
سوپراستار

نگرانم!

برای روزهايی که مي آيند تا از تو تاوان بگيرند و تو را مجازات کنند !

نگرانم !

برای پشيمانی ات، زمانی که هيچ سودی ندارد !

نگرانم !
... برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کُشد !
روزگاری رنج تو رنجم بود

اما روزها خواهند گذشت ...
و تو
آری تو
آنچه را به من بخشيدی

از دست ديگری باز پس خواهی گرفت !

و آنچه که من به تو بخشیدم ، هیچگاه نخواهی یافت !
اسم تو، صورت تو ، و ياد تو

تنها این چيز ها را بخاطر من می آورد :

دروغ و دورویی و ذلت ...

عزیزم
عشقت را فدای چه کردی؟؟

این یک حکایت است حکایتی ازیک عشق یک دلدادگی ویک شکست ....
مها..اسطوره ی دلدادگی ...
و..
سوپراستار..
مردی که باتکه های خردشده ی غرور  دیگری پله هایی  ساخت برای رفتن ....
بدون توجه به دلی که برایش  می تپد ووجودی که خاک ریشه دواندنش به آسمان شد...
این داستان تقدیم به تمام زنان سرزمینم که خاک شدن بر ای به اوج رسیدن مردانی که ازیادبردند ریشه شان درکدام خاک است...


آب دهانم را فروبردم،دستانم رادرگره زدم تا ازشدت لرزششان کم شوداضطراب درتمام وجودم رخنه کرده بود،هربارکه عینک ته استکانیش را جابه جا میکردنفسم را باحرص بیرون میدادم مگر خواندن چند صفحه چه قدر طول میکشید؟؟نگاهم را به اطراف چرخاندم اما چشمانم دوباره به سمت پیره مردی که درست درمقابلم نشسته بود وبادقت خاصی ورقه هارا زیرورومیکردکشیده شد.نمیدانم چه قدر گذشت اما وقتی با همان لحن قاطع ومطمئن صدایم زدطعم گسی رادردهانم احساس کردم،طعم ترس از شکست دوباره.تمام توانی که در صدایم بود راجمع کردم وگفتم:
-بله..
ورقه هارا کنارزد،دستانش را زیرچانه اش زدوبانگاه نافذمخصوص به خودش درچشمانم خیره شدوگفت:
-چندوقته روش کارمیکنی؟؟
-سه ،چهارسال..
-چرا اینقدر زیاد؟
-خوب شما استادمنین این نوشته ای که دردست شماست فقط یه داستان نیست،حکایت یه زندگیه ،یه زندگیه واقعی..
-واقعی؟یعنی این دختروجود داره..؟
آب دهانم را فروبردم تابغض خشک شده درگلویم سرباز نکندبرای حفظ خونسردی ام چندصلوات دردل فرستادم وگفتم:
-بله وجود داره....
-چه جالب تودیدیش؟
آرام دردلم زمزمه کردم:من باهاش زندگی کردم.اماآنچه که برزبانم جاری میشد حرف دل که نه وجودم رانغض میکرد:
-بله،اما اون دخترنمیخواد کسی به هویتش پی ببره اون داستان زندگیش نوشت تاچندنفردیگه مثل خودش مرتکب اشتباه نشن ،اون این داستان نوشت تابه همه ثابت کنه این که میگن سربی گناه تاپای دارمیره ولی بالای دارنمیره غلطه،کسی که به گناه متهم شدهمیشه یه گناهکارمیمونه...
لرزش صدایم رااحساس میکردم،اما این حرف ها باید گفته میشد حتی به قیمت شکستن بغضم.این باربرخلاف انتظارم سکوتش زیاد طول نکشیدوگفت:
-تحت تاثیرقرارگرفتم،به عقیده ی من اگه این داستان بره رو پرده ی سینما مثل بمب صدا میکنه مخصوصا بین اون اقلیت های سنتی افراط گرا ...
ازجایش برخواست وظرف شکلات را به سمتم گرفت وگفت:
-بیا کامت شیرین کن خانم نویسنده،البته شیرینی اصلی روبعدبستن قراردادشمابایدبدین..
باناباوری پرسیدم:
-یعنی شما قبول میکنین؟امااین داستان..
کلامم را قطع کردوگفت:
-میدونم داستانت هنوز کامل نیست ولی میدونم که سینماهای ایران به داستان هایی مثل داستان های شما نیازداره مردم ماباید این افراط گری های عهدقجر کناربزنن این داستان ازواقعیت سرچشمه میگیره ماعادت کرده یه دروغ شیرین تسکینمون بده تا یه واقعیت تلخ بیدارمون کنه باید یه تلنگرباشه ،من خیلی وقته دنبال داستانی مثل داستان تو میگردم متفاوت وغمگین،روح زنده ای که دراین داستان،با افکارانسان بازی میکنه...
دردلم پوزخندزدم تلنگر،به چه قیمت؟شکسته شدن یک دختر،به لجن کشیدن نجابت وآبروش!!آن روح زنده وجود خرد شده ی من است.بالبخندساختگی گفتم:
-شمابه من لطف دارین..
-دنیای هنروالخصوص نویسندگی فیلم نامه شوخی نداره ومن هرچی گفتم بهش ایمان دارم درهرحال شنبه هفته ی بعد درهمین ساعت بیا اینجا یه قرار میزارم تهیه کننده رو ببینی که بعد بریم واسه امضای قرارداد..
-هرجورشما صلاح میدونید..
تنهاعکس العملی که میتوانستم انجام دهم همین بودتمام اشتیاقی که داشتم بایادآوری خاطرات تلخ گذشته کورشده بود .به استادفروتن که با خونسردی تمام چندنکته راتوضیح میداد چشم دوختم این مرد پنجاه ساله باآن موهای سفیدوعینک ته استکانی معروفش،عجب به دل مینشست باآنکه آدم مشهوری بوداماذره ای غرور دروجودش دیده نمیشد متواضع وفروتن، درست مانند اسمش.دردانشگاه حرف آخررامیزدنه به خاطر استبدادش بلکه به خاطر ایده های نووذهن بازش
لحظه ای دردلم آرزو کردم که ای کاش این مرد پدرم بود که اگراینطور بود به اینجا کشیده نمیشدم.درهنگام خداحافظی پرسیدم:
-ببخشیداستادیعنی شما واقعا قبول کردید که کارگردانی فیلم نامه من انجام بدین ؟
-البته باعث افتخاره..
***
شال گردن راازدورگردنم بازکردم وگوشه ای انداختم،زیرکتری راروشن کردم این چندمین لیوان چایی است که به تنهایی مینوشم،لعنت به این تنهایی.تصویرم درآیینه شیشه ای گاز منعکس میگردد،چندوقت بودکه درآیینه نگاه نکرده بودم ?درحالی که به سمت اتاق میرفتم شروع به بازکردن دکمه های مانتوکردم باورودم به اتاق آخرین دکمه هم بازشدواندام ظریف ولاغرم نمایان گشت.به تصویرم درآیینه قدی چشم دوختم دختری تکیده ورنج دیده وکمرباریک باصورتی استخوانی موهایی که  زمانی تا پایین کمرم میرسیدند دور شانه ام گوله شده بودند نگاهم بالاتر کشیده شد لب های گوشتی،بینی استخوانی،گونه های برجسته وچشمانی به رنگ شب که زمانی میدرخشیدند اما حالا به چاله های فضایی شباهت داشتند.بایدوقتی رابرای اصلاح صورتم کنارمیگذاشتم اطرافیانم که مجبور به تحمل صورت من نیستند پوزخندی زدم به این خیال خام ،کدام اطرافیان؟همان هایی که ولت کردند؟دستی به ابروهایم کشیدم چراهرگزاصلاحشان نکردم ؟پایبند کدام اصول بودم؟کدام خانواده؟دراین تنهایی خانواده کجابود...اصلا برشان میدارم شیطانی شیطانی،مانند همان شیطان هایی که مرابه لجن کشیدند...سوزشی دردلم احساس کردم محتویات معده ام را در دهانم حس کردم لعنت به این زندگی راست است که میگویند آدمی آه ودمی ...اما چرا زندگی من باآه گره خورده بود  ،آه نداشتن سرپناه ،شانه هایی که سربرآن بگزارم وبگریم به اندازه ی تمام این سال های زندگی ...به یاد عشقی که دروجودم ریشه دواند وبعد راحت ازمن گذشت ،سوپراستاری که اکنون برروی فرش های قرمز سینما راه میرود، روزگاری به همین آسانی ازروی تکه های خردشده ی غرور من نیز گذشت....
پاسخ
آگهی
#2
آخرین لباس رانیزبسته بندی کردم ،نفسی ازروی آسودگی کشیدم نگاهم به ساعت دیواری گوشه ی مغازه افتاد ازنه شب گذشته بود گرگ ومیش شب ترسی را در وجودم انداخت .بایدبا آژانس می رفتم محتویات کیف پولم را چک کردم ،یک دوهزاری ویک پنج هزاری که جمعا هفت هزارتومان میشد تمام دارایی کیفم بود پوزخندی زدم وبا خودم گفتم:آژانس،من پولی برای این ولخرجی ها ندارم...
حسترم راباپوفی عمیق بیرون دادم وازپشت استیشن بیرون آمدم نگاهی دوباره به مغازه انداختم همه چیز روبه راه بود پیریز برق رازدم وازمغازه خارج شدم شب های زمستان آرامش عجیبی دارد گاهی اوقات خیابان ها به حدی ساکت می شوندکه این آرامش به یک ترس تبدیل می شود .شال گردنم را محکم دورم پیچیدم وازگوشه ی پیاده رو شروع به حرکت کردم.آرام قدم برمیداشتم ،ازکی این همه آرام شده بودم ؟به راستی بازیگوشی ام به کجارفت؟دیدن ماهی های قرمز که اطراف پیاده رو بساط شده بودندمرا به آن سمت کشاند یادم به گذشته کشیده شد هرسال عید مادرم به تعداد فرزندانش ماهی میخرید ،چه قدربا آن ها بازی میکردیم .باصدای تلفن همراه ازیاد گذشته بیرون آمدم لبخندی زدم،هنوزهم کسی است که به یادم باشد درحالی که دوباره به راه می افتادم دکمه ی اتصال را زدم:
-الو..
-سلام بر زیباترین ومهربان ترین خواهرزاده ی دنیا
-سلام بر باوفاترین دایی دنیا..
-کجایی دختر ؟اومدم درخونت...
-خوب مغازه بودم تازه کارم تموم شده دارم میام
باصدایی که درآن رگه های غیرت دیده میشد گفت:
-مگه نگفتم دیگه اونجا کارنکن خیلی دوره ؟؟؟اصلا چه معنی داره یه دختر تا دیر وقت کارکنه...
آری هنوزهم کسی است که نگرانم باشد کسی که،برایش مهم هستم
-ولشکن دایی کاری داشتی اومدی ؟
-اولا مگه حتما آدم باید کاری داشته باشه که به دیدن خواهر زادش بیادثانیا این دفعه استثناست یه خبر خوب برات دارم ...
-چی...؟
-نشددیگه زودبیا تابهت بگم..
-باش تابیام..
-منتظرم
پس از قطع کردن تماس قدم هایم راتندترکردم،چنددقیقه زودترازعادت به ایستگاه اتوبوس رسیدم ،خبری از اتوبوس نبود روی جایگاه مسافران به انتظار نشستم.نگاهم روی خبرنگارهایی که جلوی درسینمای روبروی ایستگاه اتوبوس ثابت ماندباخروج فردی که لباس بسیار شیکی به تن داشت وچهره اش آشنا به نظر می رسید خبرنگارها به سمتش هجوم بردند آهی کشیدم وگفتم :یعنی سوپراستار کجاست ؟
چه قدر دلم میخواست ازاوبپرسم که آیا حالا خوشبخت است؟باخراب کردن دنیای من دنیایی را که میخواست ساخته است؟آیا به شهرتی که دارد راضی است؟نه،این هارا نمی پرسم فقط میخواهم یک چیزرا بدانم،اینکه این خوشبختی ارزش رها کردن مراداشت؟
پوزخندی زدم به این دل خوش خیال من بعداز این همه بلایی که برسرم آورده است هنوز هم معتقدم دوستم داشت...اتوبوس آمد وتنها چیزی که ازاین سوپراستاردیدم برق کفش هایش بود به کفش های خودم نگاه کردم پاره پوره ومندرس ،برق که سهل است پارگیهشان توذوق هم میزد چیزدیگری هم انتظار نمیرفت او یک سوپراستار بود ومن یک تنهای طردشده ازهمه چیزوهمه کس،قربانی یک سوپراستار دیگر اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاد نفرتی را که در قلبم داشتم درچشمانم ریختم وبه تصویرش روی بیلبرد خیره شدم این چندمین فیلمی بود که بازی میکرد برای من که خیلی بازی کرد؟مثل قبل بود تنها پخته تر نشان میداد درخشش سبز چشمانش را ازاینجا هم حس میکردم دسته ی کیفم را در دستم فشردم و زیر لب زمزمه کردم :لعنتی عوضی همه چیز تقصیرتوئه،حالم ازت بهم میخوره ..
کم کم صدایم رنگ بغض میگرفت،دلم شکسته بود ،ازاو،پدرم،مادرم وهمه ی کسانی که بدون هیچ فکری انگشت اتهام را به سمتم گرفتند ورهایم کردند.یادگذشته وشب های تنهایی درخیابان های تهران رعشه به تنم انداخت چه طورستاره ی شب های سینما میتواند ستاره ی زندگی مرا نابود کند؟

***
مرادرآغوش کشیدوگفت:
-سلام خوشگل خانم ،چرااینقدر قرمز شدی؟؟
-خوش اومدی دایی جون...بیرون سرده بریم تو..
درحالی که یک دستش را روی شانه ام بود باهم وارد خانه شدیم با یک دست پریزبرق رازدم وبادست دیگرگره ی روسری ام را باز کردم وگفتم:
-بشینین الان برمیگردم...
-من چیزی نمیخورم بیابشین خبرخوشم برات بگم..
و به بعدصندلی کنار خودش اشاره کرد،کنارش نشستم که یک کارت ازجیب کتش خارج کرد وبه سمتم گرفت :
-بفرما..
-این چیه ؟
-خوب بازش کن..
باکنجکاوی پاکت را که به زیبایی بانقش های برجسته سنتی تزئین شده بودبازکردم بادیدن محتوای پاکت جیبی ازروی خوشحالی کشیدم وبه آغوشش پریدم:
-وای دایی بهت تبریک میگم..
درحالی که میخندید گفت:
-باباتوکه ازمن هل تری...
-نمیدونی که چه قدر خوشحالم که داری ازدواج میکنی اونم باکی ساناز...چه قدر نگران بودم ازاینکه نتونی آقابزرگ راضی کنی اما میبینم که شمشیر ازرو بستی.
-همچین آسون هم نبود پوستم کنده شد تا راضیش کنم...
-ولی ارزشش داشت
بالبخندبه چهره ی بشاش دایی که باآب و تاب درمورد مراسم عروسی اش صحبت میکردخیره شدم لحظه ای اورادرلباس دامادی تصور کردم باآن چشمان مشکی زاغش بسیاردیدنی میشد مهره ی مارداشت آخ.. که چه قدر دلم میخواهد مراسم عروسی اش راببینم
حتمادرکنارساناز دختر،توپول وبامزه ای که تنها بیست سال سن دارد دیدنی است.نگاه پرحسرتم را به زمین دوختم تا رد اشکم را درنگاهم نخواند انگارازلرزش چانه ام حالم رافهمید دستی زیر چانه ام زد وصورتم را به سمت خودش برگرداند باچشمان بارانی ام به اوخیره شدم او حال مرا می فهمیدمرا درک میکردبه آغوشش پناه بردم دیگر تلاشی برای پنهان کردن اشک هایم نمیکردم بگذار بریزند شاید کمی قلبم سبک شود حالاکه سینه ای پیداشده بگذاربااشک چشمان من خیس شود
-مها..
-دایی دلم میخواد عروسیت بیام آخه تو،توی لباس دامادی خیلی دیدنی میشی اما.....دایی خیلی دلم گرفته ....شکسته

-هیس....مگه قرارنیست بیای
وبعدمراازخودجداکردومصمم درچشمانم زلزد وگفت:
-فکرشم ازسرت بیرون کن،محال بدون توعروسی برگزاربشه
پوزخندصداداری زدم وگفت:
-شوخی نکن دایی ،اون عروسی برگزار میشه مثل تموم مراسم هایی که بدون حضورمن برگزارشد حتی جشن داداشم ..دایی هیچکس منتظر من نمیمونه..
ساکت شد خودش هم میدانست که درد دل من چیست من هم ترجیح دادم سکوت کنم نمیدانم چه قدر گذشت که گفت:
-درهرحال توباید تو مراسم عروسی من شرکت کنی وگرنه من هم شرکت نمیکنم
-دایی..
-دایی نداره میدونی که چه قدر دوست دارم، بیشتر از ساناز نباشه کم تر هم نیست نا سلامتی باهات بزرگ شدم ازخواهرم بهم نزدیک تر بودی بهم حق بده که بخوام تو عروسیم باشی...این خواسته ی زیادیه....؟؟؟
برای من زیادبود شاید اگراوهم نگاه های نفرت انگیز فامیل را حس میکرد ازمن نمیخواست که دوباره با آن ها روبرو شوم.


چشمانم را محکم روی هم فشردم تا از سوزش ناشی از اشکی که راهی برای خروج میخواست کم کنم .بعدچهارسال برگشت به خانه ی پدری که با حقارت ازآن رانده شدم یادآور خاطرات تلخی بود که مرا در خودکشت .بااشاره ی ساناز دامنش را بالا ترکشیدم همچنان که سرم پایین بود نفس عمیقی کشیدم ،سنگینی نگاه حاضرین بدجوری آزارم میداد ای کاش تن به خواسته ی دایی نمی دادم ونمی آمدم ای کاش....بارسیدن به جایگاه عروس وداماد کمی ازدایی وساناز فاصله گرفتم تازه جمعیت درون باغ را می دیدم ...دایی فتاح وزندایی ماهرخ به همراه دوپسرشان مصطفی ومرتضی،خاله شیرین وشوهرش آقا صابرودخترکوچکشان رهاو....نگاهم روی مادرم ثابت ماند آری اوهم رومن ثابت مانده بود ،داشت مرا برانداز میکرد دامن لباس سرمه ای جذبم را پایین ترکشیدم که البته دوباره بالارفت مشکل لباس های تنگ هم همین بود ،دایی به سمتم آمدودرگوشم گفت:
-نمیخوای بری پیش مامان وبابات..
-دایی...
استیصال مرادیدوبه نشانه ی آرامش چشمانش را چندبار روی هم فشرد ،دوباره به سمت میز مادرم برگشتم این بار دیگرنگاه نگران مادرم راندیدم اما به جای آن اخم های درهم گره خوردهی پدرم به پیشوازم آمددوباره پاهایم سست شد نه نمیتوانستم شجاعتش را نداشتم که اگرداشتم درمقابل توهین های چهارسال پیش این جماعت سکوت نمیکردم. با آمدن عاقد سکوت درسالن حاکم شد ه بود که زندایی فائزه به جمع ما اضافه شدونگاه پرتمسخرش را به من دوخت وفریاد زد:
-شوهرمرده وبیوه زن (نگاهی توئم با پوزخند به من انداخت)نمونه توجمع که سرسفره ی عقد شگون نداره..
بغضی که مدت ها درگلویم بود شکست ونتوانستم جلوی اشکی که جاری شد رابگیرم اوهنوزهم مرا باعث مهاجرت پسرش به آمریکا می دانست ، خدایا مگر گناهان وخطاهای من کم است که بقیه بار گناهانش روی دوش من می اندازند مگردوش های یک دختر بیست وسه ساله توان تحمل چه قدر سنگینی را دارد؟؟؟دیگر جای ماندن نبود باید میرفتم خم شدم ودم گوش دایی گفتم:
-دایی جون ببخشید که نمیتونم بقیه مراسم کنارتون باشم،میخوام ولی اینجاکسی من نمیخواد...خداحافظ.
خواستم بروم که دستم را گرفت وآرام زمزمه کرد:
-توهیچ جا نمیری...
وبعدروبه جمع فریاد زدوگفت:
-اولشا اینا همش خرافات وزندگی که بنا میشه رو اعتماد وعشق طرفین وقرار نیست با اینجور چیزا خراب شه ثانیا اینجا نه شوهرمرده ونه بیوه زن داریم البته اگه بیوه زنی که بعد مزدوج شده منظورتون باشه قضیه فرق میکنه....
زن دایی کبود شده بود ،دایی دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود آخراو قبل از ازدواج با دایی محمد یک بار دیگر ازدواج کرده ویک دختر به نام فیروزه داشت اماشوهرش به خاطراعتیاد کنار این پیاده رو ها مرد،به همین علت است که زندایی ازیادآوری گذشته جلوی فامیل باتوجه به این که زن مغرور وپرافاده ای هم هست بسیار می ترسد جو سنگین بود هرلحظه امکان انفجار زن دایی بود که دایی محمد که مرد بسیارمحافظه کاروالبته عاشق زن دایی بودبی هوا گفت:
-فائزه جان مانی راس میگه ،اینا همش خرافاته.... حال دریابیم، این دوتا کفترعاشق نباید بیشترازاین اذیت کنیم
بعدشروع کرد به خندیدن ودست زدن ،بقیه هم شروع به همراهی اوکردند...دایی لبخندی ازروی آرامش تحویلم داد من هم زورکی لبخندی زدم تا زمانی که صدای بله عروس خانم بلند شدچشم به زمین دوختم دلم نمیخواست که با نگاه حقارت آمیزشان دوباره به دلم آتش بزنند .دایی کاسه ی عسل را برداشت وانگشت کوچکش را درآن فروبرد وبه اشاره ی فیلم بردار آن را دردهان سانازگذاشت که با این کارش صدای جیغ بلندی ازجمعیت برخواست ساناز هم همین کارراانجام دادکه این بار جمعیت حاضر با دست وجیغ زنان یک صدا گفتند:
-عروس دادماد ببوس یالا،یالا،یالا...
گونه ی ازشرم سرخ شده ی ساناز ونگاه مهربان وعاشقانه ی دایی مرا به یاد صحنه ای انداخت ،انگار تمام اتفاقات روز عقدم با مردی که ادعای عاشقی مرا میکرد پیش رویم تکرار میشد نه نباید دایی مانی را باآن بی معرفت مقایسه کنم، عشق ؟کدام عشق؟؟. برای فرار از یادآوری خاطرات گذشته دوباره حواصم را متمرکز جمعیت کردم که بوسه ی گرمی که دایی برروی پیشانی ساناز زد نمکی شد برای داغ دلم دیگر طا قت ماندن درآنجا را نداشتم انگار هنوز هم گرمی بوسه ی سرسفره ی عقد سوپراستار بر پیشانی ام مانده دلم نمیخواست به یاد آورم خاطرات تلخ زمانی که بچگانه عاشق شدم و ناشیانه دل کندم ،دل کندنی که به زیان سوختن قلبم تمام شد .باورودم به بالکن نسیم خنکی در پوستم دوید بوی بهار را میداد. چند سالی میشد که ازاین بالکن بوی بهار را حس نکرده بودم ،بوی بچگی ،خنده های بی غل وقش،قهرهای الکی وخوشی های یواشکی .ناگهان به یاد شعری افتادم که آقابزرگ برایم همیشه می خواند:
فلک درقصد آزارم چرایی؟
گلم گرنیستی خارم چرایی؟
توکه باری زدوشم برنداری،
میان بار سربارم چرایی؟
-خیلی وقته که ندیدمت...
به سمت صدا برگشتم ،به تصویری که شبیه خاطراتم بود خیره شدم چشمانی به رنگ عسلی صورتی گرد وسفید ولب هایی گوشتی .این مرد چه قدر آشنا بود...
-عوض شدی عروسک....
عروسک!!!!آری خودش بود ،مردی که به شکستن قلبش محکوم شده بودم با لحن شک داری پرسیدم:
-هامون؟؟؟
-چه جالب فکرکردم کاملا من ازیادبردی..
-مگه میشه خاطره هارو فراموش کرد؟کی برگشتی؟
-من نرفته بودم درسته که جسمم اونجا بود ولی قلبم هنوز پیش یه نفر بود یه عروسک...
-ازدل برود همان که ازدیده برفت..
-اینا معنی نداره زمانی که هم نفس شی...
-هم نفس شدن توقصه هاست اینی که تومیگی هوس ...
-عشق وهوس یه دنیا فاصله دارن...
-غلطه، فاصله ها قابل اغماضا...
-خیلی عوض شدی مها،به خاطرکی؟اون پست فطرت! دیدمش .خیلی زودتر از اونچه که فکرمیکردم رنگ عوض کرد....
-داری چیکار میکنی ؟کاربرد شکافی !این قبری که بالا سرش گریه میکنی مرده توش نیست....
برای امشبم کافی بود رویم را سمت در کردم بروم که سد راهم شد وگفت:
-فرار نکن مها..حرف بزن ...مگه نه این که اون جوجه فوکلی به من ترجیح دادی مگه نه اینکه توهمین بالکن توچشم من زل زدی وگفتی حتی اگه گیسات همرنگ دندونات شه حاضرنیستی زن من شی مگه نه اینکه پات کردی تویه کفش وفاصله ی ازدواج وطلاقت یه هفته بیشتر نشد مگه نه اینکه خاندان کیان بی آبرو کردی مگه نه اینکه تموم زمین هایی که ازبابات به ارث رسیده بود فروختی وصرف معروف شدن اون عوضی کردی که حالا...
انگار که در مغزم ساعت شنی گذاشته باشند دانه دانه حرف هایش دریاچه نمکی بود برای زخم هایم،فریادی زدم که بعدازآن کلمات سلسله وار ازدهانم خارج میشدوهیچ کنترلی برآن ها نداشتم:
-چی میخوای بشنوی ؟اینکه مردی که این همه هواش داشتم ولم کرد اینکه مثل یه آشغال پسم زد ؟؟آره توراست میگی ولم کرد پسم زد نامردی کرد اما تو چه قدر مردی که به رخم میکشی ،اینایی که تو به راحتی ازدهنت خارج میکنی هرکدوم یه زخم که به اندازه ی کافی می سوزونه نیازی به نمک پاشیدن تو نیست ،اصان تو چی میگی گناه توهم به خاطر انتخاب غلط منه ؟دود از کنده بلند میشه واین حرفا ؟نه آقا هامون !این رسم عاشقی نیست .تویی که ادعات میشه کجای رسم مجنون نمک پاشیدن به زخم لیلی این کجای کتاب مرام ورفاقت نوشتن ....
دیگر نفسم به شماره افتاده بود چندبارروی سینه ام کوبیدم وگفتم:
-باشه مرد توبردی اما من حریفت نبودم عشقت بودم....
انگار که امروز همه ی دنیا برایم تنگ شده بودم نفس کم می آورد در دنیای بی همنفسی .وارد سالن شدم لرزش بدنم را احساس میکردم در جمعیت چشم دواندم دایی نبود ساناز را درمیان جمعیت مشغول رقص یافتم به سمتش رفتم وبه گوشه ای کشیدمش وگفت:
-ساناز جون ببخشید من اصلا حالم خوب نیست باید برم
-رنگ وروتم پریده ،نکنه مریضی؟
-نه برم حالم خوب میشه فقط از طرف من از دایی خداحافظی کن
گونه اش را بوسیدم وبالبخندی مهربانی گفتم:
-خوشبخت شی خوشگل خانم ...
درحالی که نگرانی در چهره اش مشهود بود دستم را به گرمی فشرد وتشکر کرد .پس از چندساعت تنش بالاخره ازآن جو خفقان آور خارج شدم سرما ی هوا را از زیر پوستم عبور دادم انگار که با این کار دلم خنک میشد وقتی که به در ورودی رسیدم پدرم را به همراه دو برادرم دیدم میثاق دختر کوچکی را در آغوشش داشت به گمانم برادر زاده ی اولم باشد،نیکان، آخ که چه قدر دلم میخواست به همنگام دنیا آمدنش کنارش باشم چه قدر برنامه ریزی برای عمه شدنم کرده بودم نمیدانستم چه کار کنم ازیک طرف دلم میخواست به سمتشان روم وبه این فراق پایان دهم وازطرف دیگر ترسم از پس زده شدن مانع این کار میشد مستاصل قدم هایم را برای رسیدن به در ورودی آرام کردم تا اینکه تصمیمی بگیرم بالاخره دل به دریا زدم وبه سمتشان رفتم اولین کسی که متوجه ی آمدنم شد برادرم مبین بود نمیدانم چه چیز را درگوش پدرم زمزمه کرد به تندی به سمتم برگشت نگاهش ابتدا تند بود اما بعد رنگ دلخوری گرفت و به سمت دیگری کج شد دلم شکست چند قدم مانده به آن ها را هم را کج کردم تا کی باید تاوان میدادم مگر تاوانی بالاتر از احساس بازیچه شدنم به دست مردی که یک زمانی جانم را برایش میدادم بود،بادلخوری به عقب برگشتم که این بار با پوزخند هامون روبروشدم یعنی وضع داغان من احساس لذت هم دارد؟دیگر تلاشی برای پنهان کردن اشک هایم نکردم برای اولین تاکسی دست گرفتم وسوارشدم. اولین قطره ی باران که به شیشه خورد همزمان با جاری شدن اشکم بود این اشک ها به چه قیمت جاری میشدند؟؟؟
***
بارش شدید باران مانع دیدن روبرویم میشد با پشت دست چشمانم را مالیدم این جا چه میکردم ؟خانه ی آن نامرد .اصلا برای چه اینجا آمدم ؟با ترمز اتومبیلی پیش پایم دستانم را سپر بدنم کردم نور در چشمان بود وجلو را نمی دیدم راننده پیاده شد وبه سمتم آمد هنوز هم چهره اش را نمی دیدم که صدایش رعشه ای به تنم انداخت:
-حالتون خوبه خانم
این لحن را عمرا فراموش کنم به قصد دیدنش آمده بودم ولی نه اینقدر زود انتظار هرچیزی را میکشیدم جز این دیدار تصادفی من وسوپراستاری که آتش زد به زندگی ام
-گفتم خانم حالتون خوبه ؟سرتون بگیرین بالا..
نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم هیچوقت جرئت نداشتم جرئت گلایه ،دلم مالامال غم بود میترسیدم لب بازکنم ونتوانم دوباره افسار این اسب گریزپارا به دست گیرم
پاسخ
#3
بقیشو کی میزاری؟
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
#4
لعنت به این بغض که همیشه دست وپا گیر است .باتماس دستش به بازوانم حس بدی دروجودم رخنه کرد بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم دستش را پس زدم وفریاد زدم:
-به من دست نزن....
حیرتش را حس میکردم خراب کرده بودم دلم نمیخواست اینقدر خاروخفیف مرا ببیند دلم نمیخواست دوباره جلویش بشکنم همان یک بار کافی بود اودیگر آن مرد رویا هایم نیست....
***
گوشه ی روسریم را مرتب کردم وتقه ای به در کوبیدم با شنیدن صدای مردانه ای که مرا به داخل میخواند وارد شدم با ورودم به اتاق استاد فروتن به پیشوازم آمد وبالحن مهربان همیشگی اش سلام گرمی گفت:
-چه به موقع ذکر خیرت بود چرا واستادی بیا بشین
به صندلی خالی روبرویش اشاره کرد ،به رسم ادب پس از احوالپرسی روی صندلی مورد نظر نشستم به مردی که چهره اش آشنا به نظر میرسیدآرام سلام کردم ابتدا متوجه نشدم اما بعد با چهره ی عاقل اندرسفیهی گفت:
-سلام تا به حال افتخار آشنایی نداشتیم؟
حوصله ی فکر کردن را نداشتم با لبخندی زورکی که شبیه به پوزخند بیشتر بود گفتم :
-نه خیر افتخار نداشتم...
-چه جالب چهرتون عجیب برام آشناست
استاد فروتن درحالی که انگشت اشاره اش به سمتم بود گفت:
-معرفی مکنم صابرجان ایشون همون نویسنده ای هستند که درمورد فیلمنامش با هات صحبت کردم ،خانم مها کیان ...
وبعدروبه من ادامه داد:
-مها جان ایشونم تهیه کننده ای که قرار تهییه ی فیلمت قبول کنه....آقای صابر فتحی...
روبه مردی که حالا میشناختمش لبخندی زدم وگفتم:
-از آشناییتون خوشوقتم،وصف کاراتون خیلی شنیدم امیدوارم کار منم به خوبی بقیه بشه..
اوهم بالبخند پاسخم رادادوگفت:
-منم همینطورالبته من به این موضوع خوشبینم ...
وبعدروی صندلی جابه جا شد وادامه داد:
-راستش من داستانت چندبار خوندم به نظر من این یه شاهکار میتونه باشه یه داستان کامل ،یه شاهزاده خانم که از عرش به فرش میرسه به خاطر یه مرد که برای قدرت ولش میکنه ،اولین بار که محمدرضا درمورد تووداستانت برام صحبت کرد فک کردم اینم مث تموم داستان هایی که آخرش بی سروته تموم میشه اما وقتی خوندم خیلی کنجکاو شدم ببینم این شیرین قصه قراره به کجا برسه راستی شنیدم که این یه داستان واقعیه یعنی تو این دختر دیدی....
خواستم تمام آن حرف هایی که روز اول زمانی که همین سوال را استادفروتن از من کرد به اوتحویل دهم که استاد پیش دستس کردوگفت:
-بهت توضیح دادم که صابر،اون دختر نمیخواد کسی چیزی درمورد هویتش بدونه
-میدونم اما...
وبعدروبه من ادامه داد:
-یه حسی به من میگه که این دختری که ازش حرف میزنی وجود نداره...
-یعنی چی ،میخواین بگین من دروغ میگم..
- نه اصلا فقط اینکه....
بعدازمدتی سکوت درچشمان منتظر من زل زدوگفت:
-شیرین داستان تویی مها...
جاخوردم این را سکوت ناگهانیم ولرزش دستانم میگفت،این مرد به دنبال چه میگشت ؟سعی در فهمیدن کدام حقیقت داشت؟ بیشترازاین نمیتوانم...
-آقای فتحی سعی میکنین چی رو بفهمین ؟شیرین داستان ما تا حلقوم پر. چیزی واسه از دست دادن نداره یه جون داره نزارین به آخر برسه نزارین تموم شه اون خیلی وقته اسما زندگی میکنه ،مردن تنها این نیست که یه پارچه سفید بکشن روت یه ربان مشکی بکشن دور عکست وواست قرآن بزارن ،گاهی اوقات آدما زمانی که زندن میمیرن گاهی اوقات اطرافیانت در زمان حیاتت واست سیاه میپوشن .به همین سادگی .....خواستم این داستان بنویسم که اینجوری به همه بفهمونم حق ندارن درمورد کسی قضاوت کنن وانگشت اتهامشون بگیرن سمتش
ازجایم برخواستم ودرحالی که سعی میکردم بغض درون گلویم را پنهان کنم گفتم:
-اگه دیدن بدبختی یه دختر اینقدر مهمه باشه این همه عمر سکوت کردیم بقیشم رو.....
بدون حرف دیگری قبل از اینکه اولین قطره ی اشکم تماشاگربدبیاری روزگارم باشد از آنجا بیرون زدم صدای استادفروتن را میشنیدم اما وضعیت مناسبی نداشتم ،حالم بد بود بدتر هم میشد اگر نمیرفتم نیاز به هوای آزاد داشتم چرا همه میخواهند بدبختی ام را به رخم بکشند ؟این ازتحمل کردن هم فراتراست....
***
در را پشت سرم بستم که چیزی مانع شد ،با دیدن برق کفشی که مانع بسته شدن در شده بود با کنجکاوی صاحب کفش را دنبال کردم یک شلوار جین با یک بلوز سفید که آرم نایک گوشه ی سمت راستش بود .چهره اش زیاد معلوم نبود یک کلاه مشکی به همراه عینک آفتابی محتویات چهره اش را پوشانده بود اما عجب آشنا به نظر می رسید که طنین صدایش رعشه ای به تنم انداخت
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش***
#5
-مها بزار بیام تو...
بعدازچهارسال حروف نامم که در کلامش طنین انداز میشد لرزشی به دلم انداخته بود ،لرزشی که به زبانم نیز سرایت کرده بود
-آمین...
همزمان با شل شدن دستانم وکنار رفتن فشار روی در او هم در عین ناباوری وبهت من وارد شدودر را پشت سرش بست...زمان میخواستم تا وجودش را اینطور بی هوا در مقابلم توجیه کنم اما ،مانند همیشه این فرصت را ازمن گرفت وگفت:
-سلام...
وبعد عینکش را برداشت در سبز چشمانش دقیق شدم آن درخشش همیشگی را نداشت یا من اینطورفکرمیکردم اما هنوز هم افسونگر است هنوزهم جاذبه دارد
تمام توانی که در صدایم وجود داشت را جمع کردم وگفتم:
-تواینجا چیکارمیکنی...
درحالی به وراندازی اطراف مشغول بود گفت:
-توازهمه ی مهمونات اینجوری پذیرایی میکنی؟؟؟
پوزخندی هم چاشنی حرفش بود،ازهمان پوزخندهایی که هزاران معنی داشت
-نه تا وقتی که مهمون ناخونده باشه...
-تاجایی که یادم میاد آقا جونت ناخونده ها روبیشتر تحویل میگرفت...
حالت متفکری به خودش وگرفت وبعدازچندی گفت:
-چی بود اسم اون پسرداییت....دریا،اقیانوس...آها...هامون درست گفتم ...؟
-خوب که چی...
-شب عقدمون که ازآمریکا برگشتن بابا جونت خیلی تحویلش گرفت...گفتم شاید مرامت به اون کشیده باشه...
-نگو که اومدی حرف گذشته رو پیش بکشی که باورم نمیشه...
-درسته اسمش روشه ،گذشته...ارزش حرف زدن نداره ....
-واسه تو هیچوقت چیزی ارزش نداشت،بعدچهارسال اومدی اینجا چیکار..؟
-مها خودت نزن به اون راه تودیشب اومده بودی دم خونم ...
یادم به دیشب پرکشید ،فکراینکه هنوزهم برایش آشنا بودم برایم عجیب بود دیشب بعدازاینکه به ناگاه آن کلمات ازدهانم خارج شد جالب تر از آن عکس العملش بود که نامم را زمزمه کرد درآن لحظه ،آن ثانیه از شب خاطرات مردی که یک زمان صاحب قلبم بود از مقابل چشمانم خارج شد ولی این من بودم که بی هوابازوانم را ازحصاردستانش باز کردم وفرار کردم از یادآوری خاطراتی که یک زمانی تمام زندگی ام بود
-باتوام مها تو اومده بودی نه....؟
خودم را به قول معروف به آن راه زدم وگفتم:
-من نمیدونم درمورد چی حرف میزنی..
-یک قدم یک قدم جلو آمدودرحالی که درچشمانم زل زده بودگفت:
-دیشب حول حوش ساعت یازده شب زیر رگبار بارون خودت انداختی جلوی ماشین من میدونی که ،من یه زمانی موزیسین بودم خوب میتونم نت وآوای صدا روازهم تشخیص بدم
کلامش را قطع کرد قدمی دیگر به عقب گذاشتم که این بار با دیواری که پشت سرم بود برخورد کردم سرش را کمی پایین تر آورد بدون اینکه چشم ازمن بردارد گفت:
-اونم صدای تو،که از صدفرسخی پیداست گفته بودم که اگه یه دخترروزمین باشه که صداش خاصیت راویشن(آهنگ های ضربی بی سخن درقدیم که هرکدام نامی ویژه داشته است)داشته باشه اون تویی..
نزدیکی بیش از حدش طوری بود که نفس های شمرده وبالاوپایین رفتن منظم سینه ی ستبرش که ناشی از ورزش مداوم بود غوغایی در وجودم به وجود آورد به گونه ای که دیگر تاب نیاوردم وبا دست عقبش زدم وگفتم:
-شعرتحویل من نده اگه به خاطر این اومدی ردکارت وبگیروبرو....علاقه ای به صحبت باهات ندارم ......نه .....،صحبت که سهله قیافتم غیرقابل تحمل شده...
برق عصبانیت رادرچشمانش دیدم اما بی توجه به سمت راه پله ها رفتم که از پشت کشیده شدم به چشمان به خون نشسته اش خیره شدم که وحشیانه اجزای صورتم را کاووش میکردنگاهش برنده بود کلماتی که ازدهانش خارج میشد برنده تر:
-توپیش خودت چی فکرکردی ؟فکرکردی اومدم چاق سلامتی ....؟نه خانم ازاین خبرا نیست ،اصلا چرا من، آمین لواسانی بایدبیام به دیدن تو...یه زنی که همه ولش کردن ....
طنین انداز شدن سیلی که به گوشش زدم اجازه ی منعقد شدن کلامش را نداد میلرزیدم ،لرزشی که نیش کلامش به جانم انداخته بود .دستانم را به علامت تهدید نشان دادم وگفتم:
-این زدم تا یادت بیاد کی باعث شد به این روز بیفتم ،این حالی که الان دارم آشی که تو برام پختی ،آشی که تا تهش سوخت وسوزوند .....
دیگرخبری ازآن خشم درچشمانش نبود ،نگاهم رنگ غم گرفت برای اینکه درخشش اشک را درچشمانم نبیند پشت کردم و رنجورتر وخمیده تر ازهمیشه اولین قدم را روی پله ی اول گذاشتم اما به دومین قدم نرسیده برگشتم ،باید سوالی که مدت ها راه گلویم را بسته بود را بپرسم وگرنه غم باد میگیرم ازاین همه بی خبری....درچشمانش زل نزدم تا ناتوانی ام را نبیند وبالحن بغض داری پرسیدم:
-حالا که به هرچی میخواستی رسیدی؟ احساس خوشبختی میکنی ؟؟این شهرت که به خاطرش پارو...
قطره ی اشک سرخورده ی روی گونه ام مانع ادامه ی حرفم شد این چه حرفی بود ؟معلوم است خوشبخت است این را بوی چرم اصل گاو کفش هایش میرساند
خوشبختی همین است دیگر ؟مگراین را نمیخواست؟؟؟؟
***
دستانم را زیر سرم زدم وبه قطره های باران که به شیشه ی اتاق میخورد زل زدم کمتر از دوهفته به عید مانده است واین باران نوید یک سال پربرکت را میدهد ،ازچند ساعت پیش که سوپراستار را دیده بودم یادم به گذشته کشیده شده بود گذشته ای که هنوز گاهی اوقات شیرینی اش را زیر دندانم حس میکردم شیرینی که گمان میکردم هرگز تمام نمی شود ....ذهنم پرکشیدبه روزهایی که زوال این شیرینی کودکانه وآغاز یک عاشقی بود ،عاشقی زجرآورتر از پیچیدن گل عشقه به دور بید مجنون:
سوپراستار(فصل عاشقی)
روبه ترانه گفتم:
-وقتی بهت علامت دادم بندازش...
زیاداز مدت مورد انتظار نگذشته بود که تیرداد وارد شد با سر به ترانه علامت دادم با انداخته شدن ترقه ها وپشت سر آن جاری شدن سطل آب ،صدای جیغ زنانه ی تیرداد در لاله ی گوشم منعکس گردیدبا اشاره ی من هردو از محوطه خارج شدیم با ورود به پشت باغ صدای شلیک خنده ی من وترانه سکوت باغ را شکست:
-وای ترانه ....تیرداد رفت هوا....حسابی حالش جا آوردیم کیف کردم...
درحالی که از خنده ی زیاد نفس نفس میزد گفت:
-مها ایندفعه دیگه تیرداد میکشتت مرگت حتمیه....
-بیخی خودش سر شوخی باز کرد ...
صدای آوای دلنشینی بود که از همین نزدیکی ها شنیده میشد بی اختیار به سمت صدا کشیده شدم تا اینکه خودم را پشت پنجره ی پسردایی ارشدم یافتم دیگر نوایی شنیده نمیشد روبه ترانه که اوهم مجذوب این نوا شده بود برگشتم که با باز شدن چفت پنجره ونمایان شدن چهره ای ناآشنا حرف در دهانم ماسید پسری که با چشمانی به رنگ سبز درختانی که بارها در باغ بهشت رویاهایم دیده بودم در مقابلم نمایان شد درنگاه خیره اش چیزی بود که باعث شد سرم را از روی شرمساری به زیر افکنم ودست وپا شکسته سلام بگویم:
-سلام
برخلاف من با آرامشی که در لحنش هویدا بود گفت:
-سلام ...
صدای نزدیک شدن پسردایی ازپشت سرش شنیده میشد:
-چه خبره اونجا؟....
پس از اینکه هامون درکنار آن پسر قرار گرفت روبه ما گفت:
-شما دوتا اینجایین ..تیرداد دربه در دنبالتون میگرده این بار دیگه چه بلایی سرش آوردین..
لحن حق به جانب هامون باعث شد تا لحظه ای وجود این مهمان افسانه ای را فراموش کنم با بی پروایی بگویم:
-اااا...حالا تیردادشد بیچاره ،یادتون رفته جمعه هفته ی پیش چه بلایی سرم آورد هنوزم نوک انگشتام گزگز میکنه به خاطر شستن اون همه ظرف اونم تنهایی اصلا خوب کاری کردم ناسلامتی اون باید رعایت حال من بکنه مثلا بیست وچهارسالش دانشجوی مملکت خجالت نمیکشه بایه دختر دبیرستانی کل میندازه بهش میگی دوفردای دیگه عیال وار میخوای بشی اینجوری ادامه بدی کی بهت زن میده ! پرو پرو میگه قراردخترشون بدن نه زنشون مردم دیوونن دخترشون بدن دست این ...تازشم کاری نکردم دوسه تا ترقه انداختن ویه سطل آب نشد انتقام برنامه دارم واسش.....
درحالی که میخندید گفت:
-وای مها چه رویی داری تو یه حوض آب خالی کردی روش بازم میگی کاری نکردم بعدشم یکم شرم وحیا هم بد نیست
وبعد به پسری که کنارش بود اشاره کرد من که تازه متوجه ی حضورش شده بود تا بنا گوش سرخ شدم ازخجالت. تمام چیزهایی که نباید میگفتم را گفته بودم لعنت به این آب ریخته شده که دیگر جمع نمیگردد ترانه که به حال آشفته ی درونم پی برده بود سعی در عوض کردن جو داشت:
-هامون یه موسیقی قشنگی از اتاقت شنیده میشد ، خبریه؟ ....نکنه مطرب شدی به قول آقا بزرگ...
هامون دستی به پشت کمر پسری که در کنارش بود زدوگفت:
-معرفی میکنم آمین لواسانی معلم موسیقی والبته دوست خوب من هستند اون آوای خوبی که شنیدید حاصل اززبردستی وهنرمندی ایشون بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش***
#6
کی ادامشو میزاری؟
زودتر بزار
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
#7
Big Grin 
(08-04-2016، 15:02)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
کی ادامشو میزاری؟
زودتر بزار

متاسفم دیربه دیر میزارم
اماتموم سعیم میکنم دیگه زودبه زودبزارم
ممممممنونم که دنبال میکنید....
به ما خسته ها همیشه تهمت "مغرور" بودن میزنن
پاسخ
#8
من وترانه هرکدام به نوبه ی خود اظهارخوشبختی کردیم واوهم با مهربانی ووقارپاسخمان را به گرمی داد.پس ازکمی این پا اون پا کردن درنهایت سوالی که ازهمان ابتدا آشنایی ام با آمین ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم :
-ببخشید آقای لواسانی این قطعه ای که زدین از ایزاک پرلمن بود درسته؟؟
-چطورمگه؟...
-آخه یه جا خوندم کسایی که بتونن به این سبک ویولن بزنن حتما خیلی باید ماهر باشن والبته باید یه استاد بسیار ماهرتر داشته باشن....
لبخند کوتاهی زدوگفت:
-شورشوقی که شما نشون دادین من یاد خودم انداخت جالبه بدونین قطعه ای که شنیدنش باعث شد به موسیقی ویولن علاقه مند بشم همین قطعه بود....
مها- به نظرم موسیقی ویولن یه جورایی روح آدم سیقل میده آرامشی که میده مثل لمس ماسه های لب ساحل هنگام غروب....صدای موج دریا....
برای لحظه ای ازخودم بی خودشده بودم علاقه ای که به آموختن هنر موسیقی داشتم مرا به وجد آورده بود....لحظه ای نگاهم در نگاه آمین افتاد لبخند ملیحی که به لب داشت وآرا مشی که درچشمان وحشی اش موج میزدچیزی رادر وجودم زیرو رو کرد چیزی که باعث شد نگاهم را از او بدزدم .با همان آرامشی که در صدایش هویدا بود مرا مخاطب قراردادوگفت:
-تابه حال ویولن کارکردین؟
-نه ...چطورمگه؟؟
-راستش حرفاتون این میرسونه .اگه واقعا بهش علاقه دارین چرا دنبالش نمیرین ؟؟
خواستم بگویم که مطرب بازی یا به قول آقا بزرگ مزقون چی بودن در شان دخترهای خانواده ی کیان نیست که به موقع جلوی زبانم را گرفتم :
-دلایل خودم دارم....ولی شاید در آینده رفتم دنبالش....
پاسخم مانع ادامه ی بحث شد میدانستم دلیل مسخره ای آوردم ولی خوب قانون های آقا بزرگ بود. ماندن را دیگر صلاح ندانستم وپس ازخداحافظی کوتاه همراه ترانه به سمت عمارت آقابزرگ رفتیم .امروز روز عید بود و طبق رسم هرساله برای خوردن ماهی کبابی روز عید همه ی بزرگان خاندان جمع شده اند عمارت آقا بزرگ .لحظه ای ایستادم وبه ترانه گفتم:
-ترانه امروز مگه روز عید نیست پس آمین واسه چی اومده بود اینجا...مگه امروز تعطیل نیست....کم تر از دوساعت دیگه به سال تحویل مونده...
اونم یکم فکر کردو گفت:
-راست میگیا ...شاید نتونسته روی هامون زمین بندازه یا توهمین مایه ها...
دستش را به هم کوبید وبا شیطنت ادامه داد:
-اینارو ولشکن چه قشنگ میزد...؟
-آره...
-همین؟؟؟
-چیز دیگه ای باید بگم....؟
-نمیدونم والا شما یک ساعت داشتی درمور احساساتتون حول نواختن ویولن نطق میکردین...
-ترانه....
راهم را سد کردوگفت:
-مها دیدی که چشمای خوشگلی داشت ....؟مخصوصا اون زمان که داشتی حرف میزدی یه برقی توچشماش بود ....ذوق کرده بود....
درون خودم به قول معروف وقتی این سخنان را از ترانه میشنیدم قیری ویری میشد. راستش تابه حال مورد توجه هیچ مردغریبه ای به غیر از معلم های مدرسه ام که هرکدام سن پدرم را داشتند قرار نگرفته بودم به اقتضای سن حساسی که درآن قرار داشتم احساس خاص مقبولیت وپذیرفته شدم توسط یک غریبه آن هم از جنس مذکر نوعی غرور درمن به وجود آورده بوداما از آنجایی که ترانه دختر فوق العاده ماجراجو وخیالبافی بود اگر احساسم را با اودر میان میگذاشتم آنوقت تا ته ماجرا را میرفت.پس خودم را به آن راه زدم وگفتم:
-وای ترانه چه قدر تو وراجی بریم که اگه دیر برسیم آقا بزرگ ناراحت میشه....
دیدن خانم بزرگ که دبه های ترشی را از گنجه به داخل عمارت می برد مانع ادامه ی بحثمان شد برای پایان دادن به قائله به سمت خانم بزرگ رفتم و دبه های ترشی را از او گرفتم وگفتم:
-شما چرا خانم بزرگ مگه نمیدونین بالاوپایین رفتن ازاین پله ها واستون ضرره
درحالی که با گوشه ی روسری عرق پیشانیش را پاک میکرد گفت:
-هی مادر اگه دست شما جوونا بود کلا نمیذارین از جامون جم بخوریم چهارتا پله که چیزی نیست اگه همونجوری یه جا بشینیم و تحرک نداشته باشیم زخم بستر میگیریم
خم شدم وگونه اش را بوسیدم وبا لبخند گفتم:
-باشه خانم بزرگ ....شما که هرچی بگم یه بهانه ای میارین فقط یکم رعایت کن
دستی به گونه ام کشیدوگفت:
-مادردورت بگرده ...چشم به روی تخم چشام....
دراین لحظه خاله شیرین که کوچکترین دختر آقا بزرگ بود با سرخوشی به جمع ما پیوست وگفت:
-بله دیگه فقط قربون صدقه ی نوه هاتون برید خانم بزرگ ...
به جای خانم بزرگ من درحالی که بازویش را گرفته بودم و از پله ها بالا میرفتیم پاسخ دادم:
-خاله جون به قول قدیمیا بچه بادوم ولی نوه مغز بادوم وشیرین تره....مگه نه خانم بزرگ؟؟
خانم بزرگ دستش راروی زانوی چپش گذاشت و پس از پشت سر گذاشتن آخرین پله گفت:
-هر گلی یه رنگی داره و هر بوته ای یه خاری ....والا همه ی شما ها برام عزیزید....
چهارنفری وارد عمارت شدیم ....عمارت بزرگ سلطنتی که در جای جایش اشیاء قدیمی و گرانبها دیده میشد ...فرش های دست بافت کاشان،مجسمه های زیبا و کمد های چوب از افرا ،بلوط و....همرا با اشیاء ظریف شیشه ای وسفالی .گاهی اوقات فکر م میکنم اینجا بیشتر به موزه شباهت دارد تا خانه...بنا برخواسته ی آقا بزرگ که معتقد بود میزوصندلی های غذا خوری صفاو صمیمیت سفره انداختن و دور هم نشستن را نداردسفره ی بزرگی از گل های بنفش ونیلوفر آبی در سالن مخصوص مهمان انداخته وبا انواعی از مخلفات به زیبایی تزیین شده بود.بادیدن تیرداد درکنار خانم بزرگ جای گرفتم تا از خشم او درامان بمانیم همانطور که حدس زده بودم با صورتی برافروخته از غضب به سمتم آمدوگفت:
-مهاااااخیلی بچه ای؟....حسابت میرسم
خواست به سمتم حمله ور شود که به خانم بزرگ پناه بردم:
-خانم بزرگ تیردادببینید ....
خانم بزرگ دستی به سرم کشیدوگفت:
-تیرداد چیکار داری دخترم...
-خانم بزرگ شما نمیخواین ازاین عفریته طرفداری کنین....خودش ده تای من وشمارو حریفه....ازخودش بپرسید که چه بلایی به سرم آورده...
دراین لحظه خاله مهری مادر تیردادوترانه به سمتم آمد وخنده کنان پیشانی ام را بوسیدوگفت:
-چیز خاصی که نشده تیرداد مها فقط میخواست باهات شوخی کنه مگه نه خاله..
وبعد چشمکی به من زد من هم کم نیا وردم وگفتم:
-تیردادی..من نمیخواستم همچین شه ....ولی تقصیر خودتم بودا
خواست جوابم را بدهد که اینبار مامان سودابه درحالی که ظرف سالادرا روی سفره میگذاشت وارد بحث شد وروبه من گفت:
-تیرداد راست میگه مها ؟باز چه آتیشی سوزوندی دختر؟....حقته که نزارم نهار بخوری که بشه درس عبرت که دیگه داری بزرگ میشی....
خانم بزرگ بازهم مثل همیشه که حامی من بود مداخله کردوگفت:
-سودابه جان مادر بچست دیگه...مطمئنم الان از کارش پشیمون شده مگه نه مها....؟
ازاونجایی که با اخلاق مادرم به خوبی آشنایی داشتم برای اینکه قائله را ختم کنم در تصدیق حرف های خانم بزرگ سری با شرمندگی تکان دادم درحالی که در باطن به هیچ وجه از کارم پشیمان نبودم واین حق تیردادبود که اینقدر سربه سر من نگذارد.ورود آقا بزرگ باعث مختومه شدن ماجرا شد همه به احترام آقا بزرگ ازجابرخواستیم .آقابزرگ دربالای سفره کنار خانم بزرگ جاگرفت وهمه ی ما با اشاره ی دستش دوباره نشستیم مثل همیشه شروع کرد به احوالپرسی با تک تک اعضای خانواده وهنگامی که به من رسید با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت:
-چطوری سیرتوسماقی....کیفت کوکه...
من هم با سرخوشی گفتم:
-کوکه کوک آقا بزرگ...کیف شمام کوک باشه انشالله...
آقا بزرگ خنده ی کوتاهی کرد ومادرهم طبق معمول با اخمی به من فهماند که باید موقر باشم والکی نگویم ونخندم... آقابزرگ نگاهش را دور سفره چرخاند وروبه دایی محمد گفت:
-محمدجان بابا هامون کو؟؟
-آمین که اومده بود داره میره رفته بدرقش الانه که برگرده ...
-داره میره...
وبعد روبه من گفت:
-مها جان برو به هامون بگو نزاره که آمین بره هرچی نباشه اونم پسرمن مگه میشه کسی بیاد خونه ی من اونم دم تحویل سال ومن بزارم گشنه بره....
نمیدانم چه حسی بود یا چه اسمی را باید بر روی آن میگذاشتم اما از این حرف آقا بزرگ خوشحال شده بودم قبل ازاینکه کسی مانع این دعوت شود ازجایم برخواستم وبه سمت خانه ی دایی محمد رفتم هرچه نزدیک تر میشدم استرسم نیز بیشتر میش امااتاق خالی هامون بند دلم را پاره کرد یعنی تعلل من باعث شد که دیربرسم ؟اما طولی نکشید که صدای گرم مردانه ای که تازه با آن آشنا شده بودم درگوشم طنین انداز شد خوشحال به سمت صدا رفتم وبا پدیدار شدن هامون وآمین که به سمت دروازه میرفتند نفسی ازروی آسودگی کشیدم ودرحالی که به سمتشان میرفتم صدا زدم:
-یه لحظه صبر کنید....

این بار آن ها بودند که با تعجب به منی که ازدویدن به نفس نفس زدن افتاده بودم نگاه میکردند....همانطور که نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم:
-آقای آمین آقابزرگ گفتن که نهار درخدمت باشیم....
ورو به هامون ادامه دادم:
-هامون آقابزرگ گفت که نزاری آقا آمین برن درست نیست که وقتی سفره پهن ایشون ازخونه بفرستیم...
به جای هامون آمین درحالی که لبخند میزد گفت:
-آقا بزرگ به من لطف دارن نمیخوام دم عیدی مزاحم شم..
-این چه حرفیه آقا آمین ما خوشحال میشیم هنرمندی مثل شما درکنار ماباشه...
این بارهامون مداخله کرد وروبه آمین گفت:
-ببین آمین آقابزرگم نمیخوادبری پس لطفا تعارف نکن وبیا
وروبه من ادامه داد:
-برومن وآمین هم میایم...
درحالی که دلم نمیخواست، آن دورا تنها گذاشتم وبه عمارت برگشتم مدت زیادی از برگشتن من نگذشته بودکه هامون به همراه آمین به جمع ما اضافه شد برایم جای سوال بود که همه به خوبی این غریبه را میشناختد یا به زبان ساده تر آمین فقط برای من وترانه غریبه بود به همین دلیل نگاه معنی داری به هم انداختیم وازبی اطلاعی اظهار تعجب کردیم.درطول نهار تمام حواسم پیش آمین وسیل محبت هایی که به سوی او روانه میشد بود همه ی اعضا ی خانواده بالاخص آقا بزرگ به گرمی با آمین رفتار میکردند .ازمهمان نوازی آقابزرگ خبرداشتم ولی این محبت غیرمترقبه برایم جای سوال بود.به طوری که بعد ازنهار برای فهمیدن ماجرابه همراه ترانه از جمع کردن سفره فرار کردیم:
-ترانه دیدی چه جوری با هاش رفتار میکرد ؟؟؟
-آره محبتی که تو نگاه آقابزرگ و خانم بزرگ موج میزد برای منم جای سوال بود...میگم دیدی این تیردادم از همه چیز خبرداشت...
-آره انگارما فقط غریبه بودیم...
-میخوای بریم از تیرداد بپرسیم؟؟؟
-نه ...الان فک میکنه چه خبره...بعدشم میدونی که به خاطر ماجرای صبح با ما سروسنگین رفتار میکنه...
صدای خاله شیرین مانع ادامه ی صحبتم شد:
-مها ،ترانه بیاین ...الاناست که سال تحویل شه...
روبه ترانه گفتم:
-بزارسر فرصت از خانم بزرگ می پرسم حالا هم بیا بریم ...صداشون دراومد
دوباره به جمع پیوستیم واطراف سفره ی هفت سین بزرگی که به همت خاله ها وزندایی هایم تدارک دیده شده بود نشستیم ...نگاهم به عقربه های ساعت افتاد .کم تر ازچند دقیقه به سال تحویل مانده بود...نگاهم کمی پایین تر کشیده شد آمین در کنار آقا بزرگ ودایی بزرگم ،نشسته بود ....متوجه ی نگاهم شد اما این بار نگاهم را ندزدیدم اوهم به من چشم دوخته بود خدارا شکر که همه مشغول خواندن دعا بودند وکسی رد نگاهم را نگرفت..زمانی به خود آمدم که سال تحویل شده بود وهمه در حال روبوسی تبریک گفتن سال نو بودند برای اولین بار وارد سالی اززندگیم شده بودم که حتی حضورش را حس نکرده بودم ،غریبه ای که سالم را با فکر کردن به او شروع کرده بودم لحظه های این حضور را پرکرده بود.....آمین ،غریبه ای که احساس میکردم بازیگر نقش جدید زندگیم است...
***
به ما خسته ها همیشه تهمت "مغرور" بودن میزنن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان