امتیاز موضوع:
- 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
داستان #طلبه#کرجی(Update )
|
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت چهارم : نقشه بزرگ...
.
.
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم...تا اینکه مادر علی زنگ زد..
.
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده...
.
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
.
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت...
.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت...
.
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده...
.
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه...
.
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا..
.
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد...
.
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته...
.
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو...
.
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
.
قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم...
.
.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت...
.
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده...
.
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره...
.
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد...
. - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی...
.
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال... .
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه...
.
.
قسمت ششم: داماد طلبه..
.
.
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود...
.
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...
.
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره... .
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم...
.
که...
.
ارسالها: 236
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: Aug 2012
سپاس ها 1189
سپاس شده 395 بار در 182 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بقیش کجاس ؟؟؟؟
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج
رهـــا
رهــــــــا
رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
سپاس شده توسط | |
|
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
26-03-2016، 10:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-03-2016، 10:36، توسط ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛.)
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت نهم: زندگی مشترک...
.
.
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت...
.
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید...
.
. - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی...
.
با شنیدن این جمله،ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که...
.
.
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
.
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صددفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا ! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
.
- کمک می خوای هانیه خانم؟...
.
.
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه..همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود...
.
.
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم.. یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون...
.
- کاری داری علی جان؟ . چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت....
.
- حالت خوبه؟... - آره، چطور مگه؟... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه..
.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا... من و گریه؟... .
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟...
.
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه...
.....
قسمت دهم: دستپخت عالی... .
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت.. غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم.. - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟..
.
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.. - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه... - مسخره ام می کنی؟..
.
- نه به خدا..
.
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون...
.
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد...
.
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه میکرد ... برای بار اول، کارت عالی بود...
.
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد..
.......
قسمت یازدهم: اوج علاقه مندی من به یک مرد..
.
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ...تمام توانش همین قدره... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدرخوشحال شده بود که....
.
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
26-03-2016، 12:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-03-2016، 12:57، توسط ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛.)
قسمت12: زینب علی..
.
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد.اگر رو بدی سوارت میشه...
.
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ..منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم..
.
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد.وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد...
.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت. لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟..
.
و تلفن رو قطع کرد.مادرم پای تلفن خشکش زده بود.. و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت.. بیشترنگران علی و خانواده اش بود ..و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم..
.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده..تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه.چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت..نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم..
.
خنده روی لبش خشک شد.با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.چقدر گذشت؟ نمی دونم..مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین..
.
- شرمنده ام علی آقا. دختره..
.
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذارید..
.
مادرم با ترس ..در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون..
.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش..دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه..
.
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختررحمت خداست ...خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده.عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم.. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد.. و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه..
.
بغلش کرد و درحالی که بسم الله میگفت و صلوات میفرستاد گفت بچه اوله انقدر براش زحمت کشیدیحق خودته براش اسم انتخاب کنی..اما من پیش دستی میکنم زینب یعنی زینت پدر..خوش اومدی زینب خانم.....
قسمت 13: تو خود طهارتی...
.
.
.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت..
.
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهیکارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود..
.
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد...
.
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پراشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد...
.
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟...
.
.
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش روبوسیدم ... خودش رو کشید کنار..
.
. - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه...
.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد...
.
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه...
.
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت...
.
اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
.
(26-03-2016، 12:38)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
میشه زود تر بقیشو بزاری؟
ادامشو فردا میزارم
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ارسالها: 2,388
موضوعها: 654
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 7075
سپاس شده 8404 بار در 2172 ارسال
حالت من: هیچ کدام
|
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
|
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید |
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان