ارسالها: 629
موضوعها: 27
تاریخ عضویت: Jan 2014
سپاس ها 993
سپاس شده 589 بار در 358 ارسال
حالت من: هیچ کدام
12-02-2014، 16:33
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-02-2014، 16:38، توسط ( DEYABLO ).)
یک چاه و پاسگاهی کنار چاه . تختخوابی کنار دهانه ی چاه گذاشته اند . مقداری طناب حلقه شده به میخ آویزان است . کنار تخت خواب یک دلو آب ، مقداری سنگ و یک در پوش برای در چاه، مقدار زیادی چوب و خرت و پرت. از ته چاه ناله ی یکنواخت مردی بلند است . مرد پاسدار روی تخت نشسته ، در حال بستن قابلمه ی غذا و وسایلش ، لقمه ای را که در دهان دارد با آرامش می جود. ناله های ته چاه یکدفعه قطع می شود . مرد پاسدار از جویدن باز می ماند و بر می گردد و چاه را نگاه می کند. یک دفعه فریاد بلندی از ته چاه به گوش می رسد. مرد آرام آرام لقمه را می جود و گوش می دهد. نعره بلند تر می شود . مرد لقمه را می بلعد. فریاد ته چاه گوش خراش تر می شود . مرد پاسدار بلند شده ، خشمگین سر چاه می آید و خم می شود ، نعره قطع می شود. صدا التماس آمیز به گوش می رسد : «آقا ، آقا ، آقا!» مرد پاسدار یک مشت سنگ و کلوخ از کنار چاه بر می دارد و به ته چاه می کوبد. ناله ی ته چاه تهدید آمیز می شود:« های های های آها ! » مرد پاسدار بلند می شود ، به ساعت نگاه می کند و خود را آماده می سازد ، به دور و بر سرکی می کشد، منتظر پاسدار دوم است . صدای ته چاه دوباره تبدیل به ناله می شود ، ناله قطع و باز نعره شروع می شود . مرد بر می گردد ، نعره بلند تر می شود . مرد نزدیک می رود و چاه را نگاه می کند. صدای ته چاه التماس آمیز است:«آقا آقا آقا!» . مرد پاسدار خم می شود و فریاد می زند: «خفه !» و خشمگین در پوش چاه را روی حلقه ی چاه بر می گرداند. صدای ته چاه تهدید آمیز می شود:« آهای های های !» چند لحظه چیزی از ته چاه به در پوش می خورد و به دنبال ضجه بلندی از ته چاه ، مرد سنگی روی در پوش می گذارد و صدای ناله از ته چاه اوج می گیرد.
پاسدار دوم وارد می شود. پاسدار اول کوله پشتی را برداشته با عجله خارج می شود . پاسدار دوم کوله پشت اش را روی تخت می گذارد و کلاهش را بر می دارد ، آماده می شود. صدای ناله آنچنان بلند است که مرد پاسدار را متوجه چاه می کند . نزدیک می رود. سنگ روی در پوش را بر می دارد و در پوش را کنار می زند صدای ناله قطع می شود و صدا ، التماس آمیز:«آقا، آقا، آقــا !» مرد خم می شود و داد می زند :«های» صدا التماس آمیز :«آقــا آقا!» مرد بلند می شود و می آید و کوله پشتی را باز می کند و تکه ای نان می برد و پایین می اندازد، منتظر می شود ، صدا می برد . مرد بر می گردد و روی تخت خواب می نشیند و آماده می شود که غذا بخورد . صدا ، التماس آمیز :« آقا ! ، آقا ! » مرد بر می گردد و از زیر تخت قمقمه ای در می آورد و از آب توی دلو پر می کند و درش را می بندد و می رود لب چاه و داد می زند :« هی!» و قمقمه را می اندازد توی چاه . صدا قطع می شود . مرد بر میگردد و سر بساط غذا می نشیند. صدای ناله دوباره از ته چاه . مرد پاسدار لب چاه می آید . صدا ، التماس آمیز : « آقا، آقا! » مرد داد می زند : « هی! » صدا از ته چاه : «آقا آقا ، آقا! » مرد بلند می شود و فکر می کند، بر می گردد و حلقه ی طناب را نگاه می کند ، دوباره خم می شود و توی چاه داد می زند :« هی! هی! هی!» صدا ، التماس آمیز :« آقا ،آقا ،آقا! »مرد می رود و با تردید طناب را از روی میخ بر می دارد و می آورد . فکر می کند ، دور و برش را نگاه می کند ، طناب را به چاه آویزان می کند . صدای چاه آرام آرام عوض می شود ، خوشحال و امیدوار و ممنون است :«آقا آقا ،آقا!» مرد پاسدار شروع می کند به جمع کردن طناب. با زحمت طناب را بالا می کشد . صدای چاه آرام آرام تغییر می کند، خوشحال ، امیدوار ، کینه توزانه و تهدید آمیز می شود:«آقا ، آقا ،آقا ،آقا» یک جفت دست بسیار بزرگ ، به لب چاه بند می شود . مرد پاسدار دستپاچه و وحشت زده ، به چاه نگاه می کند . یکدفعه طناب را رها می کند و در فکر چاره است . غولی به زور خود را از حلقه ی چاه بالا می کشد . مرد پاسدار دست و پا گم کرده ، فرار می کند . غول خم می شود و چوبی از زمین بر می دارد و با قهقهه ، مرد پاسدار را دنبال می کند.
پایان
اگه میشه این نظر و سپاس را بدید
اگه باز هم خواستید بگید
ارسالها: 629
موضوعها: 27
تاریخ عضویت: Jan 2014
سپاس ها 993
سپاس شده 589 بار در 358 ارسال
حالت من: هیچ کدام
همیشه داستانهای زیادی در مورد دیده شدن ارواح و یا شنیدن صداهای عجیب و غریب از خانههایی که در آنها اتفاق بدی رخ داده است و صاحبانشان کشته شدهاند، به گوش میرسد اما صحت بیشتر این موارد به اثبات نرسیده است. در تمام دنیا داستانها و افسانههای بسیاری در مورد ارواح شنیده میشود که بخشی از تاریخ کشورها را تشکیل میدهند.
در دنیا عده زیادی وجود دارند که بیرحمانه و بیگناه کشته شدهاند و مردم بر اساس باورهای عامیانه فکر میکنند که روح این افراد در آرامش نیست و برای گرفتن انتقام و اجرای عدالت در اطراف محل مرگشان پرسه میزنند. افرادی که در زمینه ماوراءالطبیعه تحقیق میکنند معتقدند که اثبات یا رد چنین مسائلی نیازمند تحقیقات بسیار است.
یکی از داستانهای ارواح که نسل به نسل و بیش از ۴قرن است، در مکزیک نقلمیشود افسانهزننالان است. داستان زنی است که در نیمههای شب با ناله و شیون گریه کرده و دائم فرزندانش را صدا میزند؛ «کودکانم، کودکان بیگناه من». ادعا میشود نالههای این زن آنقدر بلند و جانسوز است که تقریبا در تمام شهر شنیده میشود. بعضی از مردم ادعا میکنند که حتی روح این زن را دیدهاند که لباسی کهنه و پاره به تن دارد و روی آن لکههای خون دیده میشود.
اما داستان این گریههای شبانه به این قرار است که در حدود ۴۶۰ سال پیش یعنی در سال ۱۵۵۰ در مکزیک دختری دورگه سرخپوست و اسپانیایی به نام لوئیزا دونا -لوئیزا که البته در بعضی از داستانها ماریا نامیده میشود- زندگی میکرد. زیبایی این دختر به حدی بود که گفته میشد زیباترین دختر دنیاست.
همین زیبایی باعث شده بود تا دچار غرور شود. هرچه ماریا بزرگتر میشد غرور او نیز بیشتر میشد تا حدی که حتی جواب خواستگارانی که در دهکده داشت را نیز نمیداد و عقیده داشت زیباترین دختر دنیا باید با زیباترین مرد ازدواج کند. در یکی از روزهایی که او در انتظار مرد رویاهایش سوار بر اسب سفید بود، یکی از نجیبزادگان اسپانیایی به نام دون نونو مونتکلاس که به مکزیک مهاجرت کرده بود و اتفاقا چهرهای زیبا داشت وقتی از دهکده آنها گذر میکرد با ماریا آشنا شده و با او ازدواج کرد.
در این زمان ماریا تصور میکرد که خوشبختترین زن روی کره زمین است و این خوشبختی با به دنیا آمدن فرزندانش تکمیل شد. آنها صاحب سه فرزند شده بودند. در این مدت دون نونو برای دیدن پدر و مادرش مرتب به شهر میرفت و بازمیگشت تا اینکه در یکی از همین سفرها رفت و هیچگاه بازنگشت. پس از گذشت چند ماه ماریا برای یافتن همسرش به شهر رفته و بالاخره او را پیدا کرد اما یکباره با صحنهای باور نکردنی روبهرو شد. او، همسرش را در میان یک جشن عروسی یافت؛ دون نونو داشت با دختری از یک خانواده متمول اسپانیایی ازدواج میکرد.
در این هنگام ماریا ساکت نمانده و به همه گفت که من همسر این مرد هستم اما دون نونو گفتههای او را تکذیب کرد و گفت من هرگز با زنی بیاصالت مانند تو ازدواج نخواهم کرد و ماریا را به طرز بدی از جشن بیرون کردند. ماریا درمانده و مستاصل، با حس کینهای عمیق به دهکده بازگشت و در یک حمله جنون آنی به طرز فجیعی کودکان خود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
پس از چند ساعت وقتی کمی آرام شد تازه فهمید که چه کاری انجام داده است، ماریا دیوانهوار جیغ میزد و با لباسهایی که غرق در خون بود در خیابان میدوید که دستگیر شد و به جرم قتل فرزندانش مدتی زندانی و بعد از آن به اعدام محکوم شد. زن جوان لوئیزا در میدان اصلی شهر و در ملاءعام به دار آویخته شد و جسد او مدتها بر دار باقی ماند تا عبرتی باشد برای دیگران. اما این پایان داستان او نبود زیرا از آن به بعد مردم مکزیکوسیتی بعد از گذشت این همه سال هنوز تصور میکنند که صدای او در گوشه و کنار شهر و در اطراف خانهای که کودکانش را در آنجا به قتل رسانده بود به گوش میرسد که با گریه و ناله فرزندان خود را صدا میزند. به همین دلیل مردم نام او را لا لورنا به معنی زنی که ناله میکند گذاشتهاند.
پایان
اگه میشه این نظر و سپاس را بدید
اگه باز هم خواستید بگید
ارسالها: 629
موضوعها: 27
تاریخ عضویت: Jan 2014
سپاس ها 993
سپاس شده 589 بار در 358 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سالها پیش دانشجویان یکی از آپارتمانهای واقع در بلوک 1 صدای خنده و گریه اشباح را به وضوح شنیده بودند و بعد از مدتی با قطرات و لکه های خون تازه روی دیوار مواجه شده بودند. سر انجام مدیر خوابگاه مجبور شد که در آن آپارتمان را مهر و موم کند واز واسطه های احضار روح درخواست کرد که آن محل را از شر چنین ارواح و اشباح خبیثی پاکسازی نماید. حالا بشنوید از ماجراهای بلوک3؛ دانشجویان آن بلوک اکثر اوقات صدای گریه می شنیدند، که بسیاری از اوقات خیلی شدید تر و خوفناک تر از صدای گریه عادی بود. این سرو صدای عجیب و دلهره آور آن چنان بلند و گوش خراش بود که همه دانشجویان به مرز جنون رسیده بودند و هنگامی که این صدا آغاز می شد آنها از ترس و وحشت سر جای خود میخکوب شده و در حقیقت زهره ترک می شدند. هم چنین بسیاری از دانشجویان گزارش کرده بودند که به وضوح صدای گریه های بچگانه ای به گوششان خورده است. حتی پاره ای از دانشجویان قسم یاد کرده بوند که صدای گریه ی مادری را می شنوند که به خاطر فرزند از دست رفته اش می گرید.
پایان
اگه میشه این نظر و سپاس را بدید
اگه بازم خواستید بگید
ارسالها: 629
موضوعها: 27
تاریخ عضویت: Jan 2014
سپاس ها 993
سپاس شده 589 بار در 358 ارسال
حالت من: هیچ کدام
12-02-2014، 19:51
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-02-2014، 19:51، توسط ( DEYABLO ).)
من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفي در آن خانه زندگي كردهام. من و خواهرم از وقتي خيلي بچه بوديم ميدانستيم يك چيزي در آن خانه با همه خانهها تفاوت دارد. يادم ميآيد تقريبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظدارم گريه ميكردم و مادرم را صدا ميزدم چون احساس ميكردم كسي در آن اتاق ايستاده است و مرا نگاه ميكند. آن موقعها فقط يك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالاي پلههاي طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان ديگري هم به اتاق زير شيرواني ختم ميشد. من و خواهرم هر دو ميترسيديم تنهايي به طبقه بالا برويم چون هميشه فكر ميكرديم يك نفر آنجا ايستاده است و ما را تماشا ميكند. آنقدر ترسيديم كه حتي وقتي به حمام ميرفتيم هم لاي در را باز ميگذاشتيم.
مادرم ميگويد وقتي دو يا سه سال داشتم يك دوست خيالي به نام (آليس) براي خودم پيدا كرده بودم. تمام مدت با آليس بازي ميكردم و هميشه درباره او حرف ميزدم ولي ناگهان اين عادت را يك باره كنار گذاشتم و ديگر چيزي درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جويا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هيچكدام از ما نميدانيم كه آيا واقعا آليس يك خيال بود يا يك روح.
يك خاطره ديگر هم از دوران كودكيام به ياد دارم. يك روز روي تاب درون حياط نشسته بودم و به تنهايي بازي ميكردم و در همان حال خانه را تماشا ميكردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زير شيرواني افتاد. قسم ميخورم كه يك نفر آنجا ايستاده بود و به من نگاه ميكرد. از نه سالگي به خواندن داستانهايي از ارواح روي آوردم و كاملا شيفته و مسحور آنها شدم. به همين خاطر وقتي مادرم گفت (خانه نانا) در تسخير ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستانهاي واقعي از ارواح را كه براي او و داييهايم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. او درباره مردي گفت كه وقتي خيلي كوچك بود تصويرش را در آينه اتاقش ديد. او مردي سيبلو بود كه آستينهايش را به سبك قديم با كش بالا نگه داشته بود.
شوخيهاي روحانه
مادربزرگ اهل بيرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهاي معمولي ميپرداخت. آن وقتها مادرم يك اسب داشت و وقتي او و برادرهايش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب ميداد و آن را از اصطبل بيرون ميآورد تا در چراگاه بچرد. يك روز كه به همين منظور از خانه بيرون رفته بود، بعد از مدتي بازگشت و دستگيره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولي در باز نشد. خلاصه اينكه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتي در ورودي را از پشت نگاه كرد، ديد كسي يا چيزي آن را از داخل قفل كرده است. يك كم ترسيده بود ولي نه زياد زيرا تا آن زمان تقريبا همه افراد خانه حداقل يكبار موارد مشابهي را تجربه كرده بودند و اين بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا ميزدم رسيده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ براي رسيدگي به اسب بيرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگيره را چرخاند ولي باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهميد يك نفر بخاري قديمي و بزرگ اتاق پذيرايي را بيرون آورده، آن را در مسير اتاق پذيرايي تا در ورودي خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق ميدهيد كه حسابي بترسد. آن روز مادربزرگ به همسايهاش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پيش او بماند. اتفاق بعدي براي پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست يك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترين چاقوي مخصوص شكارش را برداشت و در ديوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چيزي بياورد وقتي به سوي ديوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقويي در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولي تا به امروز ديگر كسي اثري از آن چاقو پيدا نكرده است.
پایان
اگه میشه این نظر و سپاس را بدید
اگه باز هم خواستید بگید