03-12-2015، 15:28
من دوست دارم غـروب بیفته وسط سفر. اگه اولش باشه دلم می گیره، آخرشم باشه که بدتر. از طلوع خورشید حرصم در می آد. چون مال اونایی که فکر می کنن یا دوست دارن یه روز به جایی برسن، یا مال بدبخت هایی که مجبورن دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر صبح زود از خونه بزنن بیرون. یا اونایی که اون قدر حوصله دارن زنگ بزنن یکیو بیدار کنن بره بشینه تماشای طلوع خورشید، فکر کنه مثلا خوشبخته و داره حال می کنه از آزادیش....!
... تنها دلیل حضورش در ورزشگاهی که بازی کم افت و خیز و ابلهانه ی استقلال و پرسپولیس در آن برگزار می شد، سوای ارضای یک حس نوستالژیک دوران جوانی، تبدیل شدن به ذره ای ناچیز در میان یک جمعیت پر هیاهوی صد و ده هزار نفری بود و مجالی برای عر زدن های پی در پی، بی اعتراض کسی...!
... هنگام فکر کردن به مفهوم سختی یک چیز را نمی توانست در نطر نگیرد توقع، چهار حرف کاملا ناقابل، و این چهار حرف ناقابل درست در لحظه هایی خودش را نشان میداد که او سعی می کرد با انجام اعمال ساده ای مثل کتاب خواندن فیلم دیدن یا چرت زدن ذره ای از دنیای پر از سختی های ریز و درشت فارغ شود...!
... یک بار فریبا گفته بود: طوفانم که می خواد بیاد ، از ابرهای سیاه قبلش میشه فهمید. اما طوفان تو بی ابر و علامته...!
آداب بی قراری / یعقوب یادعلی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
تاکنون هیچ کس نفهمیده است زنها عاشق چه کسی هستند. من اولین کسی هستم که این معما را حل میکنم. عاشق شیطانند. شوخی نمیکنم. با اینکه دکتر ها مدام چرند می بافند که زنها چنین اند و چنان اند، حقیقت این است که زنها عاشق شیطان هستند و نه هیچ کس دیگر. آن زنک را که در ردیف اول تاتر نشسته و عینکی به دست دارد، میبینید؟ فکر میکنید به آن مردک چاق که مدالی روی سینه اش دارد نگاه میکند؟ نه، به عکس، به شیطانی که پشت سرش ایستاده است نگاه میکند. حالا آن شیطان خودش را پشت مدال مرد پنهان کرده و دارد با اشاره و چشمک خانم را دعوت میکند! شکی نیست که این خانم با او ازدواج خواهد کرد...!
یادداشت های یک دیوانه و هفت قصه دیگر / نیکلای گوگول / مترجم: خشایار دیهیمی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده می شویم. به زندگی در خشکی خودمان را عادت می دهیم، اگر چه دیگر بدنمان با زندگی در آب سازگار نیست، اما ریشه هایمان هنوز در آب است و از آن تغذیه می کند. اگر آب خشک شود ما نیز خشک می شویم. پایمان را که در آب می گذاریم، طاقت سرمای آن را نداریم. آن را که پس می کشیم طاقت آفتاب را هم نمی آوریم. یاد خنکی آب ذهنمان را مشغول می کند و به این ترتیب نیمی از زندگیمان را در این بازی نیمه کاره و دوطرفه از دست می دهیم...!
.
... تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. می گفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد...!
... کلاغ ها را از دور نگاه می کنم، پرنده های باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که می کنم حس می کنم هر قدمی که بر می دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی توانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می کنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است...!
{داستان زنی است به نام «شورا» که به همراه همسرش جهان از وطن خود مهاجرت کرده و به نقاط مختلف دنیا مسافرت میکند.}
چه كسی باور میكند، رُستم / روح انگیز شریفیان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعد از سالیان سال، «چلمیها» متمدن شدند. آنها یاد گرفتند بخوانند و بنویسند و آنگاه کلماتی چون "مشکلات" و "بحران" به وجود آمد. از لحظهای که کلمهی "بحران" در زبان مردم پیدا شد، آنها متوجه شدند که در چلم بحران وجود دارد. آنها میدیدند در شهر چیزهایی وجود دارد که اصلا خوب نیست. اولین کسی که برای چنین وضعی کلمهی "بحران" را ابداع کرد گرونام اول، اولین حاکم شهر بود.
یک روز گرونام به شله میل دستور داد اعضای شورا را جمع کند. وقتی آنها جمع شدند گرونام گفت: "ای دانایان و فرزانگان، در چلم بحران وجود دارد! اغلب شهروندان نانی برای خوردن ندارند، آنها لباسهای کهنه به تن میکنند و خیلی از آنها از سرفه و سرماخوردگی رنج میبرند. چطور میتوانید این بحران را برطرف کنید؟"
فرزانگان آنچنان که رسم بود، هفت روز و هفت شب فکر کردند تا بالاخره گرونام اعلام کرد: "وقت تمام شد، بیایید ببینم چه میگویید."
لگیش منگ اولین کسی بود که سخن گفت: " حضرتعالی میدانید که فقط عدهی بسیار کمی از آدمهای تحصیل کرده در چلم هستند که میفهمند بحران یعنی وضعیت بد و اسفناک. پس بیایید قانونی وضع کنیم که استفاده از این کلمه ممنوع شود، آن وقت خیلی زود این کلمه فراموش خواهدشد. بعد هم دیگر هیچکس نمیفهمد که بحران وجود دارد و ما دانایان هم مجبور نیستیم برای حل آن به کلهی مبارکمان فشار بیاوریم و مغزمان را خراب کنیم."...!
{- «چلم» نام یک شهر واقعی در لهستان است که مردمان آن را از گذشتههای دور تا به امروز به سادهلوحی میشناسند.
- احمقهای چلم و تاریخشان یک داستان نمادین کمیک با بنمایههای سیاسی و اجتماعی می باشد}
احمقهای چلم و تاریخشان / آیزاک بشویتس سینگر/ تصویرگر: اوری شولتز / مترجم: پروانه عروجنیا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اگر خدای متعال میخواست که زنها و مردها ازدواج کنن، همراه آدم و حوا توی بهشت یک کشیش هم گذاشته بود. عشق آزاد آفریده شده و باید آزاد هم بمونه...!
... دن کامیلو گفت: باید خدا را شکر کنی که جونت را نجات داد. تو به خاطر این خوش شانسی به اون مدیونی.
پپونه گفت: این درست، ولی خدا جون تو رو هم نجات داد و این بدشانسی باعث می شه با خدا بی حساب بشم...!
... وقتی به اندازه یک فرهنگ لغت ناسزا در دهان آدم باشد، بی فایده است که آدم شروع به گفتن آنها بکند...!
دُن کامیلو و پسر ناخلف / جووانی گوارسکی/ مترجم: مرجان رضایی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شجاع باش و مردی را که ترک میکنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده میکند تا احساس پیوندی ریشهدار...!
عزیزم، به تنهایی عادت کردهام. من وضع دیگری را نشناختم. نشناختهام. انگار وضع دیگری نمیتواند باشد. از صبح تا شب با خودم هستم. با صدای خودم. با عکس خودم که گاهی توی آینه است. و با خیلی چیزهای خیلی نزدیک دور و برم. چیزهای معمولی. چیزهای دست یافتنی. نه. چیزهای دم دست. حالا سعی میکنم این معمولیها را بشناسم. از نو بشناسم. باز بشناسم. به قاشق فکر میکنم. به انگشت. به یک میخ معمولی. و به پنجره. به همهی آنها دست میزنم. آنها را لمس میکنم. سعی میکنم بروم توی این چیزها، و بعد از تویشان بیایم بیرون. بعد، سعی میکنم، با یک مداد، مداد معمولی، روی یک تکه کاغذ، کاغذ معمولی، مثلا، توی میخ را برای خودم، فقط برای خودم، نقاشی کنم. چیزهایی را که از توی میخ یا توی قاشق یاد گرفتهام سعی میکنم بیاورم روی کاغذ...!
شب یک شب دو / بهمن فُرسی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
زن چیست؟ اولین و آسانترین پاسخ آن است که زن موجودی است که "مرد" نیست؛ و البته با این پاسخ، تمام سختیها و دشواریهای زنان آغاز میشود...!
چند کلمه از مادر شوهر ( امثال و حکم مربوط به زنان در زبان فارسی ) / بنفشه حجازی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
من اشتباه می¬کردم. از هیچ مرزی نمی¬شود راحت گذشت. پشت سر حتما باید از چیزی دل کند. فکر کردیم می¬شود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای تـرک وطن باید از پوست خود جدا شد...!
... برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول...!
اِلدورادو / لوران گوده / مترجم: حسین سلیمانی نژاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
همه نقشه ها را بینداز دور. آنها را از کتاب هایت پاره کن. از دلت پاره کن. وگرنه دلت را میشکنند. شک نداشته باش. همه کره های جغرافی را از پشت بام پرت کن پایین تا چیزی غیر از تکه های پلاستیکی از آنها باقی نماند. همه اطلس ها را بسوزان. به هر حال هم، از آنها سر در نمی آوری. ناراحت کننده اند، مثل افسانه های قبیله ای دیگر. آن خط ها دیگر معنایی ندارن و کوهی نمی سازند. به سرزمینی آمده ای که هیچکس به پشت سرش نگاه نمی کند. یادت باشد،به پشت سر نگاه نکن. از پنجره به بیرون نگاه نکن. مبادا سرت را برگردانی! ممکن است سرت گیج برود. ممکن است بیفتی زمین .همه نقشه هایت را بینداز دور. آنها را بسوزان...!
{مجموعه داستان های کوتاه برگزیده جهان به انتخاب مژده دقیقی}
نقشه هایت را بسوزان / رابین جوی لف / ترجم : مژده دقیقی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گوش ها را نمی توان مانند چشم ها بست...!
... پيشاپيش می دانم، همه خواهند گفت: درخت كه چيز خاصی نيست. همهاش يك تنه است با مقداری برگ و ريشه كه در شيار پوستهاش كفشدوزكی نشسته و دست بالا قد و قامتي كشيده و كاكلي شكيل دارد. همه خواهند گفت: چيز بهتری سراغ نداری كه به آن فكر كنی و نگاهت مثل چشمهای بز گرسنهای كه دستهای علف تر و تازه ديده باشد روشن شود؟ شايد منظورت يك درخت استثنايي است، درخت خاصی كه احتمالا جنگی نام خود را از آن گرفته است؟ مثلا "نبرد در كنار درخت صنوبر"؟ منظورت چنين درختی است؟ يا شايد آدم مشهوری را به درخت مورد نظرت دار زدهاند؟
كسي را به آن دار نزدهاند!؟
بسيار خوب، هر طور كه ميل توست، هرچند كسلكننده است، اما اگر اين بازی كودكانه تا اين اندازه مايهی لذت توست، بگذار همينطور ادامه بدهيم.
شايد منظورت صدای آرامی است كه به آن زمزمهی نسيم می گويند، آنجا كه باد درخت دلخواه تو را می يابد، آنجا كه باد به اصطلاح فی البداهه آواز سر می دهد. شايد هم مقدار چوب مفيدی را می گويی كه از هر درختی به دست می آيد؟ نكند منظورت سايهی پرآوازهی درخت است؟ زيرا تا صحبت از سايه می شود، همه به طور عجيبی به ياد درخت می افتند، در حالی كه خانهها يا كورههای بلند سايهای به مراتب بلندتر دارند. منظورت سايهی درخت است؟ ...!
... پرسيدم كار درستی خواهد بود كه انسان از سر محبت دم طاووس را به حيوان غم زده ای ببندد؟...!
يعقوب كذاب / يورك بكر / مترجم : علي اصغر حداد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دستان من قبل از اینکه تو را بگیرند چه میکردند؟...!
... اگر فکر نمی کردم، خوشبخت تر بودم. اگر زنانگی نداشتم هرگز تا مرز احساسات عصبی نمی رفتم و کارم گریه نبود...!
... من آدم رک و صريحی هستم که فقط عاشق خودمم... اينکه چقدر از نگرانی هايم برای بشريت واقعی و صادقانه است و چقدر ازآن به صورت ساختگی و دروغين از طريق اجتماع پديد آمده نمی دانم. از مواجهه با خودم می ترسم. امشب می خواهم ابنکار را بکنم. از صميم قلب آرزو می کنم به معرفتی کامل و تمام عيار دست يابم ِ ای کاش کسی باشد که بتوانم به ارزيابی اش درباره خودم اعتماد کنم. کسی که حقيقت را به من بگويد...!
... من به آنهايی که عميقتر می انديشند٬ بهتر مينويسند بهتر نقاشی ميکنند بهتر اسکی ميکنند دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی میکنند غبطه ميخورم.
فکر ميکنم آدم به درد بخوری هستم٬ فقط چون اعصاب بينايی دارم و سعی ميکنم هر آن چه ميبينم و درک ميکنم بنويسم٬ چه احمقی !
ميتوانم انتخاب کنم که فعال و پر جنب و جوش و شاد باشم يا منفعل و بدبين و افسرده. يا حتی با تلفیقی ميان این دو حالت خود را آزار بدهم...!
... وقتی که ما احساس میکنیم همهچیز را میخواهیم، احتمالا بهاین دلیل است که بهطور خطرناکی نزدیک به نخواستن هیچچیز هستیم...!
خاطرات سیلویا پلات / سیلویا پلات / مترجم : مهسا ملک مرزبان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعضی از حرف ها ته گلو را مي خاراند و تنها راه خلاصی از دست شان به زبان آوردنشان است...!
... ”نعش کش” اصولاً به اتومبیل بزرگ سیاه رنگی اتلاق می شود که مرده ها را از جایی به جای دیگر منتقل می کند . پنجره بزرگی در دو طرف دارد که می شود تابوت را از پشت شان دید و چندین مرد عصا قورت داده با کت و شلوارهای سیاه در آن می نشینند تا مرده را همراهی کنند. نعش کش ها اغلب خیلی آرام حرکت می کنند، انگار یه جورهایی با موتور خاموش حرکت می کنند و همانطور که از خیابان ها می گذرند، مثل تکه ابر بزرگ سیاهی که جلو آفتاب را گرفته باشد، با خود حس اندوه می آورند. دور از ادب است که اتومبیل های دیگر بوق یا چراغ بزنند تا از نعش کش سبقت بگیرند، درست همانطور که تنه زدن به خانم های مسن یا بلند خندیدن در کتاب خانه دور از ادب است. وقتی نعش کشی را با تابوتی در آن می بینید، رسم این است که کلاه تان را بردارید و با ادب بایستید تا رد شود. اگر کلاه به سر ندارید، باید سرتان را خم کنید. این کار ”احترام گذاشتن به مردگان” تلقی می شود، اما واقعیت این است که چیزی که به آن احترام می گذاریم، در واقع خود مرگ است...!
{داستانهای این کتاب شامل: خواهران پییرس / پسری که خواب رفت / قایقی در سرداب / جراح پروانهها / تارک دنیا مورد نیاز است/ ربودن موجودات فضایی / دختری که استخوان جمع میکرد / بی هیچ ردپایی /گذر از رودخانه / دزد دکمه}
تارك دنيا مورد نياز است / ده داستان تاسف بار / ميك جكسون / مترجم: گلاره اسدی آملی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آری، من پشت این میز وجود خویش، به حد اعلا احساس وجود کرده ام و آن حیاتی است در حرکت و جنبش، پیشرو و هردم پیشتازتر که سودای سر بالا دارد. در پیرامونم همه چیز خفته و آرمیده است؛ تنها وجود من جویای هستی است، با احساس نیاز باورنکردنی موجودی دیگر بودن، بیش از آنچه هست بودن، در تب و تاب است. و بدین گونه است که آدمی می پندارد با هیچ، یعنی با خواب و خیال، می تواند کتاب بنویسد...!
شعله شمع / گاستون باشلار / مترجم: جلال ستاری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آنچه انسن ها را از پا در می آورد، رنج ها و سرنوشت نامطلوبشان نیست بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بارتر است. و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست، بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت...!
... رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز میتواند به خوشبختی و عشق بیاندیشد، ولو برای لحظهای کوتاه به معشوقش میاندیشد. بشر در شرایطی که خلا کامل را تجربه میکند، و نمیتواند نیازهای درونیاش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر میآید این است که در حالی که رنجهایش را به شیوهای راستین و شرافتمندانه تحمل میکند، میتواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات عاشقانهای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند...!
... پس از مدت کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آن ها این بود که: « آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟» ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ می زد این بود که: «آیا این همه رنج کشیدن ها و مرگ هایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتا بقا و جان سالم بدر بردن هم معنایی نخواهد داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادفات بستگی داشته باشد، چه از آن جان بدر ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت...!
انسان در جستجوی معنی / ویکتور فرانکل / مترجم: نهضت صالحیان . مهین میلانی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اگر با آن همه خلافی که انجام داده بودم موفق میشدم به بهشت بروم، آرزو داشتم فقط چند دقیقه وقت برای جلسه خصوصی با پروردگار داشته باشم. دلم میخواست بگویم ببین، من میدانم منظور تو این بود که دنیا و همه چیز را خوب بی آفرینی. اما چطور توانستی اجازه دهی همه چیز این گونه از دست تو خارج شود؟ چطور توانستی روی نظریه اولیه خودت درباره بهشت ایستادگی کنی؟ زندگی آدمها به هم ریخته است...!
... گمان میکنی دوست داری از چیزی باخبر شوی، اما بعد وقتی آن را فهمیدی به تنها چیزی که فکر میکنی این است که آن را از سرت بیرون کنی. از حالا به بعد، وقتی آدمها از من میپرسند در آینده چه کاره خواهم شد قصد دارم بگویم: کارشناس از یاد زدودن...!
... مردم به طور کلی ترجیح میدهند بمیرند تا عفو کنند. تا این اندازه سخت است. اگر خداوند به زبان ساده میگفت: من به تو حق انتخاب میدهم، ببخشای یا بمیر! خیلی از مردم میرفتند تا تابوتهایشان را سفارش دهند...!
... وقتی جسم آدم دچار تکانه و فروریختگی شده است، تنها چیزی که دلش میخواهد این است که بخوابد و در رویا فرو رود...!
زندگی اسرار آمیز زنبورها / سومانک کید / مترجم: صدیقه ابراهیمی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.