16-10-2015، 13:12
سلام خدمت دوستای گلم.
اینجا پاتوق نوشته های منه... متنایی که خودم مینویسم رو اینجا میزارم تا شما دوستان
بخونید و با نظرات خوبتون به من در نوشتن متن های بهتر کمک کنید. (البته گاهی در این
نوشته ها از متنایی که قبلا تو نت خونده بودم هم کمک گرفتم )
موضوع این نوشته ها هم متفاوته.. گاهی شاد گاهی غمگین گاهی عاشقانه و گاهی موضوعات دیگه... به
هر حال امید وارم نوشته هام مورد پسند شما واقع بشه و از وقتی برای خوندنشون گذاشتین
احساس پشیمونی نکنید (در ضمن مطالب مخاطب خاصی نداره )
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
♣پس بمان♣
بهشت من در قصر های طلا..باغهای زیبا و مکان های رویایی نیست...
بهشت جاییت که قلب در ان ارام گیرد و بهشت من در فضای چند وجبی بازوان تو خلاصه میشود...
و جهنم من...
دور بودن از تو،آغوشت،نگاهت و لحظه لحظه تپش قلبت که با هرتکه از روح من عجین شده است...
وقتی نگاه از من بر میگیری...در وجودم محشری به پا میشود که تمام وجودم را دگرگون میکند...
و این دنیا بدون تو...جهنمیست برای من...
میبینی؟
بهشت و جهنم من در وجود تو خلاصه شده است...
پس بمان...
بگذار تا ارامش وجودت ،برایم تداعی گر تک تک لحظات زندگی باشد...
دلیل نفس کشیدنم، در بودنت خلاصه میشود....
پس بمان....

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥مرد رویاهای من♥
مدتیست با خود کلنجار میروم...قلب و روحم در تلاطم است و نمی دانم چیست که اینگونه وجودم را به لرزه در اورده است....
گویی در چرخه غریب زندگی من ، تغییری رخ داده است...
تغییری درست به موازات تمام روزهای تکراری زندگی من...
باز هم قلم را به دست می گیرم تا بنویسم... تا به این روح دیوانه، ذره ای ارامش تزریق کنم...
مینویسم تا شاید از میان این نوشته ها،دلیل این همه تغییر را پیدا کنم...
مینویسم از شروع قصه ای که زندگی مرا تغییر داد...
.........
یک شب پاییزی که باران قطرات شلاق وارش را بر تن نحیف درختان عریان میکوبید... اتفاقی رخ
داد که روح مرا همانند قطرات باران به تکاپو انداخت...
تنها بر سرمیز، به همراه لیوانی قهوه داغ.. خیره به قطرات کوبنده و در عین حال زیبای باران...
محو تماشای باران میشوم... انقدر که پاهایم بی اختیار مرا به سمت قطره قطره ان میکشد....
از خانه بیرون میروم...
برخورد قطرات باران به صورتم حس خوبی بهم منتقل میکند.
به خودم که می ایم تنم خیس است از قطرات باران و منی که با اغوش باز پذیرای تک تک این
قطرات هستم... چشمانم را می بندم و دستانم را باز میکنم....
می چرخم و می چرخم و می چرخم...
می ایستم و نفس عمیق میکشم و با چشمان بسته شروع به راه رفتن میکنم...
در خیال خود همان دختر بچه کوچکی میشوم که بی محابا از قطره های باران،بازی میکند ...
می روم و می روم...
اما ناگاه به سدی برخورد می کنم.چشم که باز میکنم با چهره ای رو به رو می شوم که به من لبخند
می زند.
به چشمانش که نگاه میکنم قدرت چشم برداشتم از ان دو تیله شبگون را ندارم... این چشمان چه دارد
که اینگونه مات ان شده ام؟
به خود می ایم سرم را پایین می اندازم و می خواهم از کنارش رد شوم که دستم را می گیرد و با
همان لبخند دلنشین نجوا میکند: می شود کمی با یکدیگر قدم بزنیم؟
گویی که قدرت تفکر را از دست داده باشم...باز هم محو سیاهی شب چشمانش شدم...
بی اختیار سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او بی نکه دستم را ول کند؛ فاصله میان انگشتانم را با انگشتانش پر کرد..
وقتی شروع به راه رفتن کرد، من بی هیچ فکری با او همگام شدم... در سکوتی که انگار هیچگاه
قصد شکستن نداشت...در زیر بارانی که قصد بند امدن نداشت...
در سکوت ،بی هیچ حرفی مدت ها راه رفتیم و با هر قدم، تصویر ان دو تیله شبگون هر لحظه بیش
از پیش در خیالم نقش می بست و چشمانم بی اختیار به سمت مردی روانه میشد که هیچ شناختی از
او نداشتم...
کسی که اورا نمیشناختم و اکنون دست در دست او زیر باران قدم میزدم...
هیچ فکری نداشتم، ویا هیچ احساسی...
تهی از هر چیز بودم و هر حس..در ذهنم فقط تصویر کسی بود که ارام ارام در کنارش قدم بر
میداشتم و هر لحظه لبریز میشدم از حس سر خوشی..اعتماد....
حس هایی که خودم هم نمیدانم از کجا سر چشمه گرفته بود...
زمان بی وقفه میگذشت و ما همچنان بی حرف به قدم زدن ادامه می دادیم..
مبدا کجا بود؟
مقصد کجاست؟
نمی دانستم به کجا میروم و یا حتی می توانم راه بازگشت را پیدا کنم یا نه... انگار بودن آن مرد ،
تمام این ها را از یادم برده بود..
ناگهان حرکت مرد متوقف شد.. من نیز کنارش ایستادم و با چهره متعجب نگاهش کردم...
با همان لبخند به من خیره شده بود.. لبخندی که با دیدنش هر لحظه از حس ارامش لبریز میشدم...
دستم را بالا اورد و بوسه ای بر روی آن نشاند و با همان لبخند گفت :" دیگه وقت رفتنه... من میرم ولی اینو بدوم که دیوونه وار دوست دارم ملکه رویاهای من"
با همان لبخند از من دور شد...
دور و دورتر..
تا جایی که از دید من محو شد...دلم میخواست داد بزنم.. بگویم بمان.. بگذار بعد از مدت ها ارامش
را در کنارت تجربه کنم..
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم برگرد..
اما سکوت کردم و بی هیچ حرفی گذاشتم به راهش ادامه دهد...
مدت زیادی درجای خود ماندم .انگار برای فهم رفتنش به زمان بیشتری نیاز داشتم...
دستانم را در جیبم فرو کردم راه بازگشت را در پیش گرفتم... با هر قدم، هر لحظه چهره پر
لبخندش..ارامش وجودش و آن تیله های شبگون در ذهنم تداعی میشد...
نمیدانم چه قدر گذشت تا خود را درب کلبه چوبی افتم..
به درون کلبه پناه بردم، کلبه ای که بهترین مکان برای تنهایی های من بود...
لباس هایم را عوض کردم و کنار شومینه نشستم..
انگار هنوز هم باور نداشتم که چنین اتفاقاتی افتاده است..
به تک تک انچه گذشته بود فکر کردم و ذره ذره این حقیقت در درونم رسوخ کرد..
من در اولین برخورد ،عاشق مردی شدم که حتی اورا نمیشناختم...عاشق کسی که اسمان شب چشمانش، شد الهامی برای تمام عاشقانه هایم ...
آری..کم نیز عاشقت شدم مرد رویاهای من... اکنون دوباره بیا..بیا که این بار دست در دستت،
عشق را فریاد بزنم....

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خوب اینم از بخش اول تقدیم به دوستان گلم
میدونم قلمم هنوز ناپختگی های زیادی داره اما امید وارم نوشته هام با تموم کمی ها و کاستی هاش به
دل شما بشینه.
اگه استقبال خوب باشه سری های دیگر رو هم میزارم.
راستی اگر خوشتون اومد نظر و سپاس یادتون نره
اینجا پاتوق نوشته های منه... متنایی که خودم مینویسم رو اینجا میزارم تا شما دوستان
بخونید و با نظرات خوبتون به من در نوشتن متن های بهتر کمک کنید. (البته گاهی در این
نوشته ها از متنایی که قبلا تو نت خونده بودم هم کمک گرفتم )
موضوع این نوشته ها هم متفاوته.. گاهی شاد گاهی غمگین گاهی عاشقانه و گاهی موضوعات دیگه... به
هر حال امید وارم نوشته هام مورد پسند شما واقع بشه و از وقتی برای خوندنشون گذاشتین
احساس پشیمونی نکنید (در ضمن مطالب مخاطب خاصی نداره )
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
♣پس بمان♣
بهشت من در قصر های طلا..باغهای زیبا و مکان های رویایی نیست...
بهشت جاییت که قلب در ان ارام گیرد و بهشت من در فضای چند وجبی بازوان تو خلاصه میشود...
و جهنم من...
دور بودن از تو،آغوشت،نگاهت و لحظه لحظه تپش قلبت که با هرتکه از روح من عجین شده است...
وقتی نگاه از من بر میگیری...در وجودم محشری به پا میشود که تمام وجودم را دگرگون میکند...
و این دنیا بدون تو...جهنمیست برای من...
میبینی؟
بهشت و جهنم من در وجود تو خلاصه شده است...
پس بمان...
بگذار تا ارامش وجودت ،برایم تداعی گر تک تک لحظات زندگی باشد...
دلیل نفس کشیدنم، در بودنت خلاصه میشود....
پس بمان....
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥مرد رویاهای من♥
مدتیست با خود کلنجار میروم...قلب و روحم در تلاطم است و نمی دانم چیست که اینگونه وجودم را به لرزه در اورده است....
گویی در چرخه غریب زندگی من ، تغییری رخ داده است...
تغییری درست به موازات تمام روزهای تکراری زندگی من...
باز هم قلم را به دست می گیرم تا بنویسم... تا به این روح دیوانه، ذره ای ارامش تزریق کنم...
مینویسم تا شاید از میان این نوشته ها،دلیل این همه تغییر را پیدا کنم...
مینویسم از شروع قصه ای که زندگی مرا تغییر داد...
.........
یک شب پاییزی که باران قطرات شلاق وارش را بر تن نحیف درختان عریان میکوبید... اتفاقی رخ
داد که روح مرا همانند قطرات باران به تکاپو انداخت...
تنها بر سرمیز، به همراه لیوانی قهوه داغ.. خیره به قطرات کوبنده و در عین حال زیبای باران...
محو تماشای باران میشوم... انقدر که پاهایم بی اختیار مرا به سمت قطره قطره ان میکشد....
از خانه بیرون میروم...
برخورد قطرات باران به صورتم حس خوبی بهم منتقل میکند.
به خودم که می ایم تنم خیس است از قطرات باران و منی که با اغوش باز پذیرای تک تک این
قطرات هستم... چشمانم را می بندم و دستانم را باز میکنم....
می چرخم و می چرخم و می چرخم...
می ایستم و نفس عمیق میکشم و با چشمان بسته شروع به راه رفتن میکنم...
در خیال خود همان دختر بچه کوچکی میشوم که بی محابا از قطره های باران،بازی میکند ...
می روم و می روم...
اما ناگاه به سدی برخورد می کنم.چشم که باز میکنم با چهره ای رو به رو می شوم که به من لبخند
می زند.
به چشمانش که نگاه میکنم قدرت چشم برداشتم از ان دو تیله شبگون را ندارم... این چشمان چه دارد
که اینگونه مات ان شده ام؟
به خود می ایم سرم را پایین می اندازم و می خواهم از کنارش رد شوم که دستم را می گیرد و با
همان لبخند دلنشین نجوا میکند: می شود کمی با یکدیگر قدم بزنیم؟
گویی که قدرت تفکر را از دست داده باشم...باز هم محو سیاهی شب چشمانش شدم...
بی اختیار سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او بی نکه دستم را ول کند؛ فاصله میان انگشتانم را با انگشتانش پر کرد..
وقتی شروع به راه رفتن کرد، من بی هیچ فکری با او همگام شدم... در سکوتی که انگار هیچگاه
قصد شکستن نداشت...در زیر بارانی که قصد بند امدن نداشت...
در سکوت ،بی هیچ حرفی مدت ها راه رفتیم و با هر قدم، تصویر ان دو تیله شبگون هر لحظه بیش
از پیش در خیالم نقش می بست و چشمانم بی اختیار به سمت مردی روانه میشد که هیچ شناختی از
او نداشتم...
کسی که اورا نمیشناختم و اکنون دست در دست او زیر باران قدم میزدم...
هیچ فکری نداشتم، ویا هیچ احساسی...
تهی از هر چیز بودم و هر حس..در ذهنم فقط تصویر کسی بود که ارام ارام در کنارش قدم بر
میداشتم و هر لحظه لبریز میشدم از حس سر خوشی..اعتماد....
حس هایی که خودم هم نمیدانم از کجا سر چشمه گرفته بود...
زمان بی وقفه میگذشت و ما همچنان بی حرف به قدم زدن ادامه می دادیم..
مبدا کجا بود؟
مقصد کجاست؟
نمی دانستم به کجا میروم و یا حتی می توانم راه بازگشت را پیدا کنم یا نه... انگار بودن آن مرد ،
تمام این ها را از یادم برده بود..
ناگهان حرکت مرد متوقف شد.. من نیز کنارش ایستادم و با چهره متعجب نگاهش کردم...
با همان لبخند به من خیره شده بود.. لبخندی که با دیدنش هر لحظه از حس ارامش لبریز میشدم...
دستم را بالا اورد و بوسه ای بر روی آن نشاند و با همان لبخند گفت :" دیگه وقت رفتنه... من میرم ولی اینو بدوم که دیوونه وار دوست دارم ملکه رویاهای من"
با همان لبخند از من دور شد...
دور و دورتر..
تا جایی که از دید من محو شد...دلم میخواست داد بزنم.. بگویم بمان.. بگذار بعد از مدت ها ارامش
را در کنارت تجربه کنم..
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم برگرد..
اما سکوت کردم و بی هیچ حرفی گذاشتم به راهش ادامه دهد...
مدت زیادی درجای خود ماندم .انگار برای فهم رفتنش به زمان بیشتری نیاز داشتم...
دستانم را در جیبم فرو کردم راه بازگشت را در پیش گرفتم... با هر قدم، هر لحظه چهره پر
لبخندش..ارامش وجودش و آن تیله های شبگون در ذهنم تداعی میشد...
نمیدانم چه قدر گذشت تا خود را درب کلبه چوبی افتم..
به درون کلبه پناه بردم، کلبه ای که بهترین مکان برای تنهایی های من بود...
لباس هایم را عوض کردم و کنار شومینه نشستم..
انگار هنوز هم باور نداشتم که چنین اتفاقاتی افتاده است..
به تک تک انچه گذشته بود فکر کردم و ذره ذره این حقیقت در درونم رسوخ کرد..
من در اولین برخورد ،عاشق مردی شدم که حتی اورا نمیشناختم...عاشق کسی که اسمان شب چشمانش، شد الهامی برای تمام عاشقانه هایم ...
آری..کم نیز عاشقت شدم مرد رویاهای من... اکنون دوباره بیا..بیا که این بار دست در دستت،
عشق را فریاد بزنم....
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خوب اینم از بخش اول تقدیم به دوستان گلم
میدونم قلمم هنوز ناپختگی های زیادی داره اما امید وارم نوشته هام با تموم کمی ها و کاستی هاش به
دل شما بشینه.
اگه استقبال خوب باشه سری های دیگر رو هم میزارم.
راستی اگر خوشتون اومد نظر و سپاس یادتون نره
