قسمت نهم
اون طرفا یه پـاساژ بود .. خیلی شلوغ بود ُ من با هزار بدبخـتی جای پـارک پیدا کردم !
رفتم جلوتر .. خوب این آق سیامـکه ؟ اصن من که ندیدمـش .. یه چند تا تعمیرگاه اونجا بود که وقتی درحال دید زدن بودم چشمم به ماشین افتاد ..
رفتم جلوتر .. ! یه پسره خوشتیپ اونجا بود حتی خوشتیپ تر از آرش ..
وووییی لباش ! لباش ُ نگاه کن ^_^ لباسشم که بش میاد خُلاصه شبیه مانکنا بود ... طبق عادت همیشگیم وقتی یه پسر خوشتیپ توی خیابونی مغازه ای چیزی میدیدم .. موبایلم ُ در میاوردم ُ کاری میکردم که فکر کنن دارم با موبایلم بازی میکنم .. ولی ازشون عکس میگرفتم :|
بازوهـاش معلوم بود .. معلومه که هیکل فوق العاده ای داشت .. خدایا یکی هم نصیب ما کن .. الهی آمین !
یه لحظه توی ذهنم تن لختشو دید زدم .. !
اصلا من چرا این کارار ُ میکنم ؟ میدونم هیچ وخت نصیبم نمیشه ! کی میاد از من خوشش بیاد ؟ واییی غزل چرا انقدر هیز شدی تو دختر ؟ ضایع بازی در نیـار فردا پس فردا میان میگن آبروت میره !
رفتم جلو آقا هرو صدا زدم ..
- ببخشید آقا ..
برگشت نگاهم کرد .. من چقدر سلیقمم خوبه (: تمام با هیزا حرف میزنم ! از بس که خوشگلم .. !
- بفرمایید ..
- شما آقای سیامک کریمی هستید .. ؟
و به ماشینش نشونه گرفتم !
یه لحظه هول کرد بچم .. شادی رُ میتونست از چشاش دید ..
این چش بود ؟
- آ .. بله خودم هستم ..
- واییی من واقعا بابت ماشین عذر خواهی میکنم ! و آروم گفتم : حیف این وروجک خوشگل نبود ؟ اونم به این گرونی .. ( مآشین ُ میگما=| )
خلاصه ماشین ُ دادیم درست کنه .. انگار خیلی بد زده بودم ... ی ِ 300 ، 400 تومـن خرج برداشت .. یه 2 ساعتی هم منتظر بودیم تا درست شه اما درست نمیشد که .. ! حوصله منه بیچارم سر رفته بود که سیامک گفت :
اینجاها ی ِ کافی شاپ هست .. میاید بریم اونجا یکم حرف بزنیم بلکه یه ذره باهم آشنا شیم ؟
جیغغغغغغغغغغ .. این رسما ازم خواستگاری کرد ؟ هه غزل تو دیوونه شدی ؟ نه نه .. توی فکر خیال خودم بودم که بلند داد بزنم بااجازه پدر ُ مادرم بله که به خودم اومدم ..
- امم دوره ؟ اگه دوره با ماشین من بریم ؟
- این چهار راه ُ مستقیم بریم اولین خیابون سمت راست بعد یه ذره مستقیم تر یه کافی شاب هستش !
- با ماشین بریم که خسته نشیم .. !
- بریم ..
بعد رو به اون آق چی چی چی نخودچی گُفت :
دادا من میرم کافی شاب وقتی ماشین حاضر شد به من زنگ بزن ُ خدافس !
رفتیم سوار ماشین شدم طبق همون مراحلی که گفته بود رفتم .. دهنم از بس باز شده بود داش جر میخورد .. چقدر بزرگ بود .. شبیه رستوران بود !
از ماشین پیاده شدیم .. رفتیم اونجا نشستیم ..
گفت که 25 سالشه .. و آذر میره توی 26 .. فقد 1 ماه تفاوت داشت .. منم 11 دی میرفتم 26 !
گفت که رشته معماری خونده ُ بعد من از خودم حرف زدم ..
[b]باید بگم که این اولین باری بود که یه پسر مخ من ُ میزد ! خلاصه بگم در عرض 1 روز رفیق هم شدیم .. دیگه همدیگرو آقا و یا خانوم صدا نمیزدیم .. ! حرفامون که تموم شد رفتیم هنوز ماشین کامل درست نشده بود که بسته شده بود .. آقای محمدی هم گفت که کار داره بقیش واسه فردا .. منم مجبور شدم سیامک ُ بزارم خونش ..
[/b]
اون طرفا یه پـاساژ بود .. خیلی شلوغ بود ُ من با هزار بدبخـتی جای پـارک پیدا کردم !
رفتم جلوتر .. خوب این آق سیامـکه ؟ اصن من که ندیدمـش .. یه چند تا تعمیرگاه اونجا بود که وقتی درحال دید زدن بودم چشمم به ماشین افتاد ..
رفتم جلوتر .. ! یه پسره خوشتیپ اونجا بود حتی خوشتیپ تر از آرش ..
وووییی لباش ! لباش ُ نگاه کن ^_^ لباسشم که بش میاد خُلاصه شبیه مانکنا بود ... طبق عادت همیشگیم وقتی یه پسر خوشتیپ توی خیابونی مغازه ای چیزی میدیدم .. موبایلم ُ در میاوردم ُ کاری میکردم که فکر کنن دارم با موبایلم بازی میکنم .. ولی ازشون عکس میگرفتم :|
بازوهـاش معلوم بود .. معلومه که هیکل فوق العاده ای داشت .. خدایا یکی هم نصیب ما کن .. الهی آمین !
یه لحظه توی ذهنم تن لختشو دید زدم .. !
اصلا من چرا این کارار ُ میکنم ؟ میدونم هیچ وخت نصیبم نمیشه ! کی میاد از من خوشش بیاد ؟ واییی غزل چرا انقدر هیز شدی تو دختر ؟ ضایع بازی در نیـار فردا پس فردا میان میگن آبروت میره !
رفتم جلو آقا هرو صدا زدم ..
- ببخشید آقا ..
برگشت نگاهم کرد .. من چقدر سلیقمم خوبه (: تمام با هیزا حرف میزنم ! از بس که خوشگلم .. !
- بفرمایید ..
- شما آقای سیامک کریمی هستید .. ؟
و به ماشینش نشونه گرفتم !
یه لحظه هول کرد بچم .. شادی رُ میتونست از چشاش دید ..
این چش بود ؟
- آ .. بله خودم هستم ..
- واییی من واقعا بابت ماشین عذر خواهی میکنم ! و آروم گفتم : حیف این وروجک خوشگل نبود ؟ اونم به این گرونی .. ( مآشین ُ میگما=| )
خلاصه ماشین ُ دادیم درست کنه .. انگار خیلی بد زده بودم ... ی ِ 300 ، 400 تومـن خرج برداشت .. یه 2 ساعتی هم منتظر بودیم تا درست شه اما درست نمیشد که .. ! حوصله منه بیچارم سر رفته بود که سیامک گفت :
اینجاها ی ِ کافی شاپ هست .. میاید بریم اونجا یکم حرف بزنیم بلکه یه ذره باهم آشنا شیم ؟
جیغغغغغغغغغغ .. این رسما ازم خواستگاری کرد ؟ هه غزل تو دیوونه شدی ؟ نه نه .. توی فکر خیال خودم بودم که بلند داد بزنم بااجازه پدر ُ مادرم بله که به خودم اومدم ..
- امم دوره ؟ اگه دوره با ماشین من بریم ؟
- این چهار راه ُ مستقیم بریم اولین خیابون سمت راست بعد یه ذره مستقیم تر یه کافی شاب هستش !
- با ماشین بریم که خسته نشیم .. !
- بریم ..
بعد رو به اون آق چی چی چی نخودچی گُفت :
دادا من میرم کافی شاب وقتی ماشین حاضر شد به من زنگ بزن ُ خدافس !
رفتیم سوار ماشین شدم طبق همون مراحلی که گفته بود رفتم .. دهنم از بس باز شده بود داش جر میخورد .. چقدر بزرگ بود .. شبیه رستوران بود !
از ماشین پیاده شدیم .. رفتیم اونجا نشستیم ..
گفت که 25 سالشه .. و آذر میره توی 26 .. فقد 1 ماه تفاوت داشت .. منم 11 دی میرفتم 26 !
گفت که رشته معماری خونده ُ بعد من از خودم حرف زدم ..
[b]باید بگم که این اولین باری بود که یه پسر مخ من ُ میزد ! خلاصه بگم در عرض 1 روز رفیق هم شدیم .. دیگه همدیگرو آقا و یا خانوم صدا نمیزدیم .. ! حرفامون که تموم شد رفتیم هنوز ماشین کامل درست نشده بود که بسته شده بود .. آقای محمدی هم گفت که کار داره بقیش واسه فردا .. منم مجبور شدم سیامک ُ بزارم خونش ..
[/b]