27-08-2015، 16:51
سلام
چند سال پیش مادرم یه کتاب برام خرید به اسم "دود پشت تپه ها" ولی خوب چون من یه کتاب دیگه داشتم میخوندم این کتاب رو فراموش کردم چند روز پیش یه کتاب توی کتابخونه دیدم که برام اشنا نبود ورشداشتم دیدم همون کتابست که مادرم برام خریده بود با اینکه مخصوص سن نو جوانه ولی مشتاق شدم بخونمش.
خودم هنوز شروعش نکردم ولی تعریفشو از بعضی دوستام شنیدم تصمیم گرفتم همین جوری که خودم میخونمش برای شما عزیزانم بزارم تا شماهام اگه دوست داشتین بخونید.
اول یه توضیحاتی درباره کتاب میگم دوست داشتین بخریدش:
دودپشت تپه ها
نویسنده: محمد رضا بایرامی
طراح جلد:بهزاد غریب پور
جوایز:برگزیده ی اولین کتاب سال یادواره شهید غنی پور{1376}
کتاب های بنفشه
بسم الله الرحمن الرحیم
با خودم گفتم گیریم که اینده ای نداشته باشم/اما گذشته ای داشته ام.این را که دیگر نمیتوان انکار کرد.پس میتوانم درباره اش فکرکنم یا حتی بنویسم.حالا برای کی؟مهم نیست/برای خودم یا برای قاسم یا حتی برای اینکه دستم روان بشود با این ماشین اشنا و این نقطه های برجسته .
ولی از کجا باید شروع کنم؟شاید از ان خوابه ننه و ان دشت سوزان بی انتهابا ان صخره های سیاه/و جماعتی که میرفتندو پایشان سنگ خراش میشدو به جایی نمیرسیدندونمیدانستند هم که نخواهند رسید. یا از ان شال اندازیه سال اول جنگ/ ان شبی که اولین گلوله ی توپ به ده خورد.
یا حتی از ان بوته کنیه دمه عید و ان صبحی که منتظر بودیم باد بخوابد وبتوانیم بیرون برویم/اما باد انگار نمیخواست دست از سرمان بر دارد.
سه روز بود که شروع شده بود.
از طرف مرز می امد.
کوه یاقوت را دور میزدو میپیچید توی کوچه های ده و چرخ زنان همه چیز را به هم میریخت.
پنجره هارا به دیوار میکوبید/ بوته های سرگردان را می غلتاند.
پشته های علف زمستان را از روی بام ها پایین می انداخت.
از درز در ها میگذشتو هوهو میکرد .
اما دیگر سوز زمستانی را با خود نداشت.
کسی جدیش نمیگرفت.
کسی ازش فرار نمیکرد.
برای ما بچه ها هم اصلا چیز دیکری بود:
قاصد نوروز!
هر چند که گاه بو های همیشگیش را با خود نداشت و بوی صحرا نمیدادو بوی برف مانده هم نمیداد.
بوی ناشناخته و عجیبی را با خود میاورد.
فقط ان وقت بود که دماغمان را بالا میکشیدیم/همدیگر را نگاه میکردیمو میگفتیم:این دیگر چیست؟
یکی میگفت بوی سوختگی است شاید جایی اتش گرفته.
میگفتیم این موقع سال؟!
وسر در نمیاوردیم و دیگری فکری میکرد
بویه لاشه است و میگفت: شاید حیوانی در کوهستان مرده این بویه ان است که میاید
میگفتیم بوی لاشه اینطوری نیستو باز هم سر در نمیاوردیم
اما وقتی جهت باد عوض میشد که معمولا هم خیلی کم پیش میامد دیگر از ان بوی لعنتی خبری نبود و فقط بوی اشنای قدیمی میامد
بویی که دوستش داشتیم.....
چند سال پیش مادرم یه کتاب برام خرید به اسم "دود پشت تپه ها" ولی خوب چون من یه کتاب دیگه داشتم میخوندم این کتاب رو فراموش کردم چند روز پیش یه کتاب توی کتابخونه دیدم که برام اشنا نبود ورشداشتم دیدم همون کتابست که مادرم برام خریده بود با اینکه مخصوص سن نو جوانه ولی مشتاق شدم بخونمش.
خودم هنوز شروعش نکردم ولی تعریفشو از بعضی دوستام شنیدم تصمیم گرفتم همین جوری که خودم میخونمش برای شما عزیزانم بزارم تا شماهام اگه دوست داشتین بخونید.
اول یه توضیحاتی درباره کتاب میگم دوست داشتین بخریدش:
دودپشت تپه ها
نویسنده: محمد رضا بایرامی
طراح جلد:بهزاد غریب پور
جوایز:برگزیده ی اولین کتاب سال یادواره شهید غنی پور{1376}
کتاب های بنفشه
بسم الله الرحمن الرحیم
با خودم گفتم گیریم که اینده ای نداشته باشم/اما گذشته ای داشته ام.این را که دیگر نمیتوان انکار کرد.پس میتوانم درباره اش فکرکنم یا حتی بنویسم.حالا برای کی؟مهم نیست/برای خودم یا برای قاسم یا حتی برای اینکه دستم روان بشود با این ماشین اشنا و این نقطه های برجسته .
ولی از کجا باید شروع کنم؟شاید از ان خوابه ننه و ان دشت سوزان بی انتهابا ان صخره های سیاه/و جماعتی که میرفتندو پایشان سنگ خراش میشدو به جایی نمیرسیدندونمیدانستند هم که نخواهند رسید. یا از ان شال اندازیه سال اول جنگ/ ان شبی که اولین گلوله ی توپ به ده خورد.
یا حتی از ان بوته کنیه دمه عید و ان صبحی که منتظر بودیم باد بخوابد وبتوانیم بیرون برویم/اما باد انگار نمیخواست دست از سرمان بر دارد.
سه روز بود که شروع شده بود.
از طرف مرز می امد.
کوه یاقوت را دور میزدو میپیچید توی کوچه های ده و چرخ زنان همه چیز را به هم میریخت.
پنجره هارا به دیوار میکوبید/ بوته های سرگردان را می غلتاند.
پشته های علف زمستان را از روی بام ها پایین می انداخت.
از درز در ها میگذشتو هوهو میکرد .
اما دیگر سوز زمستانی را با خود نداشت.
کسی جدیش نمیگرفت.
کسی ازش فرار نمیکرد.
برای ما بچه ها هم اصلا چیز دیکری بود:
قاصد نوروز!
هر چند که گاه بو های همیشگیش را با خود نداشت و بوی صحرا نمیدادو بوی برف مانده هم نمیداد.
بوی ناشناخته و عجیبی را با خود میاورد.
فقط ان وقت بود که دماغمان را بالا میکشیدیم/همدیگر را نگاه میکردیمو میگفتیم:این دیگر چیست؟
یکی میگفت بوی سوختگی است شاید جایی اتش گرفته.
میگفتیم این موقع سال؟!
وسر در نمیاوردیم و دیگری فکری میکرد
بویه لاشه است و میگفت: شاید حیوانی در کوهستان مرده این بویه ان است که میاید
میگفتیم بوی لاشه اینطوری نیستو باز هم سر در نمیاوردیم
اما وقتی جهت باد عوض میشد که معمولا هم خیلی کم پیش میامد دیگر از ان بوی لعنتی خبری نبود و فقط بوی اشنای قدیمی میامد
بویی که دوستش داشتیم.....