زمیـטּ ڪربلا ڪـہ باشے
[بـہ روز میشـہ..]
[1]زمیـטּ ڪربلا ڪـہ باشے
کاروان به تو که میرسد از حرکت می ایستد، خیمه ها را بر تو سوار میکنند، آن طرف تر سپاهی به صف میکشد...
آفتاب که به میان برسد و صاف بتابد و سایه نسازد، شرم میکنی که ریگ های تو این همه داغند؛
آفتاب که از میان آسمان بگذرد، اسب ها از هر سو بر تو میتازند، مردی از اسب میافتد، کمری میشکند؛ باز، راست می ایستد؛ آهی به آسمان میرود...
آفتاب که از میان آسمان بگذرد، مشکی از میان لبهای کسی می افتد،
زمین کربلا که باشی و مشک آب روی زمین بیافتد ، انگار تمام بار عالم را روی دوش تو گذاشته باشند...خم می شوی...
آفتاب که از میان بگذرد، کودکان در انتظار آب وعمو، پای بر تو میکوبند،
میان همهمه ی کودکان ، سری از تن جدا میشود و روی دست های تو - زمین کربلا- می غلتد...
زمین کربلا که باشی، آسمان نگاهت همیشه سرخ است، مدام میان تو و آسمان خون می پاشند...
اسبی سرخ تر از آسمان - بی آنکه بداند دیگر برای چه زنده است!- مست به سمت زنان و کودکان می دود...
گوش های تو از ناله و شیون و خاک و خون پر میشود، اسب آن قدر میان اشک و میان خون و میان آه شیهه میکشد که جان می دهد...