20-07-2015، 9:48
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-08-2015، 23:01، توسط FARID.SHOMPET.)
درود بر همه فلشخوریا
تصمیم گرفتم باتوجه به نظر مثبت دوستان چند تا از خاطره های دوران دبیرستانم رو که مربوط به دخترا هست (یا بهتره بگیم تلاش برای مخ زنی) در قالب یک تاپیک قرار بدم. شک نکنید که در بیان این خاطرات کوچک ترین دروغی نگفتم. فقط اینکه برای رعایت ادب مجبور شدم کمی سانسور کنم.
امیدوارم با خوندن این مطلب لذت ببرید و کمی لبخند بزنید.
1- کفش صورتی:
می دونم مسخره هست ولی تو کلاس ما رسم بود که دخترایی که به اسم نمیشناختیمشون رو با یک نشونه ی ظاهری نام گذاری می کردیم. اینم چون کفشاش معمولا صورتی بود اسمشو گذاشتیم کفش صورتی.
ماجرا بر می گرده به اواخر سال دوم دبیرستان که روز های یکشنبه زودتر از معمول تعطیل می شدیم (روزی که سه زنگه هست). یکی از همکلاسی ها به نام عرفان (معروف به لایب استاندارت!
) چند باری دختر خوشگلی رو دیده بود که از جلوی مدرسه رد میشه و بار ها هم به ما این موضوع رو گفته بود. تا اینکه با تشویق همین اقای محترم بنده منحرف شدم (الکی مثلا من قبلا منحرف نبودم!). با چند بار کشیک دادن متوجه شدیم درست روز یکشنبه همون زنگ سوم که ما تعطیل میشیم اون هم از جلو مدرسه عبور میکنه. قرار شد قبل از اینکه به جلوی مدرسه برسه من برم سر کوچه ی مدرسه وایستم تا تو دید نگهبان مدرسه نباشم.
اون روز فرا رسید و من سر کوچه وایستاده بودم. همکلاسی ها هم برای تماشای به اصطلاح هنر مخ زنی (که واقعا من هیچی بارم نبود در این مورد اون موقع و بی خود دیگران فکر می کردن من خیلی حالیمه!) پخش شده بودن این دست و اون دسته خیابون اصلی. بر حسب اتفاق دلقک ترین همکلاسی(کیارش) سر کوچه ی مدرسه وایستاده بود. حالا اینجا رو داشته باشید؛ دختره اومد و از جلوی من رد شد و من متوجه نشدم! تا اومدم به خودم بیام دیدم که همه از این ور و اون ور دارن با تعجب من رو نگاه می کنن. با حرکات دست و لب خوانی عرفان از طرف دیگه ی خیابون بهم فهموند که دختره اونه (حتما با خودتون میگید: اخه احمق وقتی تو اصن ندیدیش چرا می خوای به طرف شماره بدی؟!). هیچی دیگه رفتم پشت سرش. احساس کردم که فهمیده که من می خوام بهش شماره بدم چون کمی سرش رو به اطراف ناگهانی می چرخوند. نزدیکش که شدم چشمم افتاد به دوست دلقکم (کیارش) و یهو وسط خیابون از خنده منفجر شدم ، و یهو دیدم همه ی دوستام دارن می خندن و به سمتم میان. هیچی دیگه! دختره این بار پرید!
تلاش دوم! اینبار یا من دیر اومدم بیرون از مدرسه یا اون زود تر از مدرسه اومده بود بیرون. چون وقتی اومدم بیرون دیدم داره از جلو در مدرسه رد میشه. دنبالش رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که کرم ترین همکلاسیم یعنی مهدی (معروف به صادق آملی!) افتاد پشت سرم و با تعجب گفت: ((تو داری خلاف جهت همیشگیت میری چرا!؟)) منم که هرچی سعی کردم بپیچونمش نشد و اخر داد و بی داد کرد وسط خیابون و نتونستم به دختره حتی یک کلمه هم بگم
تلاش سوم! به قول معروف تا سه نشه بازی نشه. این بار پیشبینی همه چیز رو کرده بودیم. گنده ترین بچه ی کلاس (علی کافور
) قرار بود مواظب نگهبان مدرسه و بچه های کرم مدرسه باشه. هیچی دیگه من این بار رفتم تو کارش با تمام قوا! دیدم که رد شد (پنهون شده بودم پشت دیواری) افتادم پشت سرش. یکم ترسید وقتی من رو دید ولی به راه رفتنش ادامه داد. مثله دختر های سنگین و رنگین بود همیشه رفتارش. بهش که رسیدم صدام رو صاف کردم و گفتم:
ببخشید...ببخشید خانوم...خانوم ببخشید
دختره: بله؟ بگو
من: وقت داری یکم وقتت رو بگیرم؟ (از روش های تیریپ شخصیت استفاده کنید ، گاهی جواب میده ، هرچیه از تیکه انداختن بهتره!)
دختره: نه
من: مطمینی؟
دختره: آره
منم که عادت ندارم منت کشی کنم گفتم بهش ((اشکال نداره)) و بیخیال شدم و برگشتم که یک هو گفت: ((برگرد ببینمت!)) یعنی این رو که گفت من قلبم ایستاد (اخه خیلی با لحن بدی گفت). با خودم هزار تا فکر کردم. گفتم حتما می خواد چهرم رو به خاطر داشته باشه که فردا با مادری چیزی بیاد حالم رو بگیره تو مدرسه. یا شایدم بخواد بلایی سرم بیاره (اهم اهم اهم!). هیچی دیگه. من برگشتم و اونم ایستاده بود. لبخندی زد و به راهش ادامه داد. دیگه فکر امتحان دوباره رو هم نکردم (اصن به درک ، این خیلی خطریه!). ولی چیزی که خیلی وحشتناک بود کابوسی بود که شب تو خواب دیدم. خواب دیدم که با مادر و برادرش اومده مدرسه و شکایت کرده و من رو می خوان اخراج کنن ( در این حد تاثییر داشت اون حرفش رو من
)
2-کیف صورتی:
اول از همه این که این یکی کیفش صورتی بود به جا کفشش! تاحالا شده ببینید یا بشنوید که یکی ساعت 7 صبح به یکی شماره بده؟ خوب اگه نشنیدید الان دیگه شنیدید. هر روز صبح یک دختری سوار همون اوتوبوسی می شد که من تو مترو سوار اون می شدم (اوایل سال دوم دبیرستان). تا یک جایی با من هم مسیر بود ولی وسط مسیر پیاده می شد. یک روز نقشه ای کشیدم تا بهش شمارمو بدم. به نظر دختر مظلوم و زیبایی(ساده ولی زیبا) بود. روشن هم بود که هنرستانی باید باشه چون همیشه یک تخته شاستی بزرگ همراهش بود (من نمی دونم چرا هرچی دختر خوشگله باید رشته ی معماری و گرافیک و این چیزا بخونه!!!). خلاصه اینکه یک روز چند تا قند گذاشتم تو جیب کتی که باهاش به مدرسه می رفتم (مدرسه ما هم مثله خیلی از مدرسه های دیگه که خیلی ادعا می کنن می خواست با یونیفرم اجباریه کت و شلوار سورمه ایش آبرو بخره مثلا!). راهی شدم. به ایستگاه مترو که رسیدم ، قسمت اوتوبوس ها رو دیدم...سوار شدم. با یک نگا از مکان قرار گیریش آگاه شدم (با تمرین زیاد و چشم جغدی یا عقابی که خدا بهتون داده میشه انقدر تیز بین بود که با یک نگاه از چهره و وضعیت افراد در مغزتون عکس بگیرید). مثله همیشه آروم بود و نسبتا ته اوتوبوس نشسته بود. هم مدرسه ای داشتم که کنار من همیشه می نشست.
نزدیک ایستگاهی بودیم که دختر می خواست پیاده بشه. یک قند گذاشتم تو دهنم و میک زدمش (قند برای صحبت کردن اون هم صبحه به اون زودی خیلی به کار میاد ، چون نباید من من کنید و یا تپق بزنید که جلو دختره ضایع بشید). رفتم کنارش وایستادم وقتی می خواست پیاده بشه. حتما جا خورده بود چون می دونست من اونجا پیاده نمیشم. نگاهی کوتاه بهم کرد و سری سرش رو برگردوند. اوتوبوس که ایستاد من سری تر از اون رفتم کارت اوتوبوس رو زدم و وایستادم ببینم از کدوم طرف میره. اونم حساب کردم و راه افتاد. جای شلوغی بود...خیلی شلوغ! حتی 7 صبح. هنوز چند قدم نرفته بود که رفتم کنارش و شروع کردم:
من:خانوم
دختره همچنان بی تفاوت
من:خانوم!
دختره ی شومپت همچنان بی تفاوت بود!
من:خانوم!
دختره ی شومپته کته کله هنوز بی تفاوت بود!
من:خانومممم!
دختره ی قاسناقه شومپته کته کله ی بی تفاوت!
من:خانومممممممممممممممممم!
دختره زد زیر خنده و گفت: هاننننن؟ چیه چی می خوای؟
من: هیچی!
دختره من رو نگا نگا می کرد.
من:اینو ازم بگیر ، همین (کارتی که شماره روش نوشته شده بود)
دختره: باشه.
من: می دونی باید چی کارش کنی که! اره؟ (اخه پسره ی نادون این چه حرفیه میزنی؟!)
دختره خندید و گفت: آره
هیچی دیگه خدافظی کردم و رفتم به سمت یک اوتوبوس دیگه. رفتم مدرسه. به سرعت هم رفتم تو کلاس و داد زدم که ((Yessssssssssssss)) و اینجا بود که بچه های فهمیدن موفقیت دیگه ای حاصل شده! از جمله عرفان جان از همه خوشنود تر بودن (این اقا کلا من رو منحرف می کرد با تشویق ها و تحریک هاش!) چند لحظه بعد چند تا از بچه های سال پایینی اومدن تو کلاس. یکی از اون ها همونی بود که تو اوتوبوس کنارم نشسته بود و هنگام پیاده شدن واقعا تعجب کرده بود. با خنده بهم گفتن که وقتی داشتم شماره رو می دادم اوتوبوس ایستاده بوده و همه مردم چسبیده بودن به شیشه و داشتن من رو نگاه می کردن. از طرف دیگه همه ی مردم اونجا هم همین وضعیت رو داشتن. از اون روز به بعد همش احساس می کردم افرادی (مثله راننده اوتوبوسه همیشگی) یک جوری من رو نگا می کنن.
3-سویشرت صورتی:
کلا خواستم صورتی ها رو بگم دیگه! این یکی زیاد وقتتون رو نمیگیره. فقط از من به شما نصیحت. هیچوقت زمانه انجام یک کار جدی نباید به دوستانتون اعتماد کنید! این یکی مورد خوشگل ترین دختری بود و هست که تاحالا از نزدیک (و نه به صورت عکس یا یک همچین چیزی دیده باشم) دیده ام. انقد چهره ی زیبای نقاشی شده ای داشت که حتی خانوم ها و دختر های قسمت بانوان هم بهش خیره می شدن. دختر مغروری بود و اصلا به کسی پا نمی داد. همه ی پسر ها دنبالش بودن ولی به نتیجه ای نمی رسیدن و حتی در یک مورد شماره ی بچه های لات مدرسه رو جلوشون پاره کرده بود. من در ظاهر به نظر خودم جذابیت زیادی ندارم ولی نمی دونم چرا احساس کردم با نگاهاش به من داره نخ میده. تصمیم گرفتم بهش شماره بدم و حداقل شانسم رو آزمایش کنم. هر بار یک چیزی جور در نمیومد و نمی شد. تا اینکه یک روز به طور اتفاقی وقتی به فکرش بودم متوجه شدم درست پشت سرم هست. من نشسته بودم دم پنجره ی اوتوبوس و دوستم (کیارشه لعنتی!) کنارم بود. تا متوجه شدم با هیجان پریدم و خواستم که برم بپرم جلوش ولی دوستم گفت صبر کنم. هی من صبر کردم و هی صبر کردم و اخر وقتی می خواست پیاده بشه خواستم پیاده بشم که دوستم با همکاری هم مدرسه ای های دیگه من رو چسبوندن به شیشه ی اوتوبوس و اقا فشار بده...فشار بده راه انداخته بودن. هیچی دیگه. دختره رو ندیدم تا یک سال بعد. سوم دبیرستان بودم. دیدم خوشگل تر هم شده! ولی این بار به جای سویشرت صورتی همیشه سویشرت سورمه ای تنش بود. از بده ماجرا دوسته این دختر خوشگله از من خوشش میومد و منم ناآگاهانه انگار به این نخ داده بودم. شد مثلث عشقی! حالا بیا و درستش کن. خلاصه بکنم. آخرشم نشد. تف به هرچی شانسه گنده! تف!
پارکینگ (18+) :
این رو نخونن بچه ها
ماله ادم بزرگ ها هست!
یک روز یک دختری گفت بیا بریم پارکینگ یک چیزی از تو ماشین پدرم باید براش ببرم. کمک نیاز دارم. ما هم به سبب سادگی قبول کردیم (اوگولی بودم واسه خودم ولی به مثبت بودنم افتخار می کنم
). ما هم رفتیم باهاش. :4fv:
پارکینگ کمی تاریک بود و چند جا لامپ مهتابی نصب بود...
لبخندی زد و اشاره کرد که برم در عقب رو باز کنم...
هیچی دیگه ما هم رفتیم در عقب رو باز کردیم...
من: هیچی نیست که اینجا
دختره: چی؟ هست که!
یهو دیدم من رو هول داد تو ماشین!
یعنی وحشت یک بچه ی 16 ساله رو فراگرفت که نگید و نپرسید...
سعی کردم بر گردم طوری که سرم رو به پایین نباشه و بیام بیرون...
ولی اون پرید و سعی کرد نظاره بر گردم...
دیگه به طور عجیبی ترسناک شده بود...
اصن یک وضعی!
هیچی دیگه به زحمت پرتش کردم بیرون...
خودمم پریدم بیرون و اقا بدو که بدو!
مثه فراریای زندان از دست زندانبان روانی فرار کردم...
هنوزم به نظرم دختر نرمالی نیست! به نظر شما هست؟ شما بودید چی کار می کردید؟
فکر میکنم همین خاطراته دوران نوجوانی بست باشه. الان که پیر شدم بیشتر برام مسخره و نوستالژی به نظر میرسن.
تصمیم گرفتم باتوجه به نظر مثبت دوستان چند تا از خاطره های دوران دبیرستانم رو که مربوط به دخترا هست (یا بهتره بگیم تلاش برای مخ زنی) در قالب یک تاپیک قرار بدم. شک نکنید که در بیان این خاطرات کوچک ترین دروغی نگفتم. فقط اینکه برای رعایت ادب مجبور شدم کمی سانسور کنم.
امیدوارم با خوندن این مطلب لذت ببرید و کمی لبخند بزنید.
1- کفش صورتی:
می دونم مسخره هست ولی تو کلاس ما رسم بود که دخترایی که به اسم نمیشناختیمشون رو با یک نشونه ی ظاهری نام گذاری می کردیم. اینم چون کفشاش معمولا صورتی بود اسمشو گذاشتیم کفش صورتی.
ماجرا بر می گرده به اواخر سال دوم دبیرستان که روز های یکشنبه زودتر از معمول تعطیل می شدیم (روزی که سه زنگه هست). یکی از همکلاسی ها به نام عرفان (معروف به لایب استاندارت!

اون روز فرا رسید و من سر کوچه وایستاده بودم. همکلاسی ها هم برای تماشای به اصطلاح هنر مخ زنی (که واقعا من هیچی بارم نبود در این مورد اون موقع و بی خود دیگران فکر می کردن من خیلی حالیمه!) پخش شده بودن این دست و اون دسته خیابون اصلی. بر حسب اتفاق دلقک ترین همکلاسی(کیارش) سر کوچه ی مدرسه وایستاده بود. حالا اینجا رو داشته باشید؛ دختره اومد و از جلوی من رد شد و من متوجه نشدم! تا اومدم به خودم بیام دیدم که همه از این ور و اون ور دارن با تعجب من رو نگاه می کنن. با حرکات دست و لب خوانی عرفان از طرف دیگه ی خیابون بهم فهموند که دختره اونه (حتما با خودتون میگید: اخه احمق وقتی تو اصن ندیدیش چرا می خوای به طرف شماره بدی؟!). هیچی دیگه رفتم پشت سرش. احساس کردم که فهمیده که من می خوام بهش شماره بدم چون کمی سرش رو به اطراف ناگهانی می چرخوند. نزدیکش که شدم چشمم افتاد به دوست دلقکم (کیارش) و یهو وسط خیابون از خنده منفجر شدم ، و یهو دیدم همه ی دوستام دارن می خندن و به سمتم میان. هیچی دیگه! دختره این بار پرید!
تلاش دوم! اینبار یا من دیر اومدم بیرون از مدرسه یا اون زود تر از مدرسه اومده بود بیرون. چون وقتی اومدم بیرون دیدم داره از جلو در مدرسه رد میشه. دنبالش رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که کرم ترین همکلاسیم یعنی مهدی (معروف به صادق آملی!) افتاد پشت سرم و با تعجب گفت: ((تو داری خلاف جهت همیشگیت میری چرا!؟)) منم که هرچی سعی کردم بپیچونمش نشد و اخر داد و بی داد کرد وسط خیابون و نتونستم به دختره حتی یک کلمه هم بگم
تلاش سوم! به قول معروف تا سه نشه بازی نشه. این بار پیشبینی همه چیز رو کرده بودیم. گنده ترین بچه ی کلاس (علی کافور

ببخشید...ببخشید خانوم...خانوم ببخشید
دختره: بله؟ بگو
من: وقت داری یکم وقتت رو بگیرم؟ (از روش های تیریپ شخصیت استفاده کنید ، گاهی جواب میده ، هرچیه از تیکه انداختن بهتره!)
دختره: نه
من: مطمینی؟
دختره: آره
منم که عادت ندارم منت کشی کنم گفتم بهش ((اشکال نداره)) و بیخیال شدم و برگشتم که یک هو گفت: ((برگرد ببینمت!)) یعنی این رو که گفت من قلبم ایستاد (اخه خیلی با لحن بدی گفت). با خودم هزار تا فکر کردم. گفتم حتما می خواد چهرم رو به خاطر داشته باشه که فردا با مادری چیزی بیاد حالم رو بگیره تو مدرسه. یا شایدم بخواد بلایی سرم بیاره (اهم اهم اهم!). هیچی دیگه. من برگشتم و اونم ایستاده بود. لبخندی زد و به راهش ادامه داد. دیگه فکر امتحان دوباره رو هم نکردم (اصن به درک ، این خیلی خطریه!). ولی چیزی که خیلی وحشتناک بود کابوسی بود که شب تو خواب دیدم. خواب دیدم که با مادر و برادرش اومده مدرسه و شکایت کرده و من رو می خوان اخراج کنن ( در این حد تاثییر داشت اون حرفش رو من

2-کیف صورتی:
اول از همه این که این یکی کیفش صورتی بود به جا کفشش! تاحالا شده ببینید یا بشنوید که یکی ساعت 7 صبح به یکی شماره بده؟ خوب اگه نشنیدید الان دیگه شنیدید. هر روز صبح یک دختری سوار همون اوتوبوسی می شد که من تو مترو سوار اون می شدم (اوایل سال دوم دبیرستان). تا یک جایی با من هم مسیر بود ولی وسط مسیر پیاده می شد. یک روز نقشه ای کشیدم تا بهش شمارمو بدم. به نظر دختر مظلوم و زیبایی(ساده ولی زیبا) بود. روشن هم بود که هنرستانی باید باشه چون همیشه یک تخته شاستی بزرگ همراهش بود (من نمی دونم چرا هرچی دختر خوشگله باید رشته ی معماری و گرافیک و این چیزا بخونه!!!). خلاصه اینکه یک روز چند تا قند گذاشتم تو جیب کتی که باهاش به مدرسه می رفتم (مدرسه ما هم مثله خیلی از مدرسه های دیگه که خیلی ادعا می کنن می خواست با یونیفرم اجباریه کت و شلوار سورمه ایش آبرو بخره مثلا!). راهی شدم. به ایستگاه مترو که رسیدم ، قسمت اوتوبوس ها رو دیدم...سوار شدم. با یک نگا از مکان قرار گیریش آگاه شدم (با تمرین زیاد و چشم جغدی یا عقابی که خدا بهتون داده میشه انقدر تیز بین بود که با یک نگاه از چهره و وضعیت افراد در مغزتون عکس بگیرید). مثله همیشه آروم بود و نسبتا ته اوتوبوس نشسته بود. هم مدرسه ای داشتم که کنار من همیشه می نشست.
نزدیک ایستگاهی بودیم که دختر می خواست پیاده بشه. یک قند گذاشتم تو دهنم و میک زدمش (قند برای صحبت کردن اون هم صبحه به اون زودی خیلی به کار میاد ، چون نباید من من کنید و یا تپق بزنید که جلو دختره ضایع بشید). رفتم کنارش وایستادم وقتی می خواست پیاده بشه. حتما جا خورده بود چون می دونست من اونجا پیاده نمیشم. نگاهی کوتاه بهم کرد و سری سرش رو برگردوند. اوتوبوس که ایستاد من سری تر از اون رفتم کارت اوتوبوس رو زدم و وایستادم ببینم از کدوم طرف میره. اونم حساب کردم و راه افتاد. جای شلوغی بود...خیلی شلوغ! حتی 7 صبح. هنوز چند قدم نرفته بود که رفتم کنارش و شروع کردم:
من:خانوم
دختره همچنان بی تفاوت
من:خانوم!
دختره ی شومپت همچنان بی تفاوت بود!
من:خانوم!
دختره ی شومپته کته کله هنوز بی تفاوت بود!
من:خانومممم!
دختره ی قاسناقه شومپته کته کله ی بی تفاوت!
من:خانومممممممممممممممممم!
دختره زد زیر خنده و گفت: هاننننن؟ چیه چی می خوای؟
من: هیچی!
دختره من رو نگا نگا می کرد.
من:اینو ازم بگیر ، همین (کارتی که شماره روش نوشته شده بود)
دختره: باشه.
من: می دونی باید چی کارش کنی که! اره؟ (اخه پسره ی نادون این چه حرفیه میزنی؟!)
دختره خندید و گفت: آره
هیچی دیگه خدافظی کردم و رفتم به سمت یک اوتوبوس دیگه. رفتم مدرسه. به سرعت هم رفتم تو کلاس و داد زدم که ((Yessssssssssssss)) و اینجا بود که بچه های فهمیدن موفقیت دیگه ای حاصل شده! از جمله عرفان جان از همه خوشنود تر بودن (این اقا کلا من رو منحرف می کرد با تشویق ها و تحریک هاش!) چند لحظه بعد چند تا از بچه های سال پایینی اومدن تو کلاس. یکی از اون ها همونی بود که تو اوتوبوس کنارم نشسته بود و هنگام پیاده شدن واقعا تعجب کرده بود. با خنده بهم گفتن که وقتی داشتم شماره رو می دادم اوتوبوس ایستاده بوده و همه مردم چسبیده بودن به شیشه و داشتن من رو نگاه می کردن. از طرف دیگه همه ی مردم اونجا هم همین وضعیت رو داشتن. از اون روز به بعد همش احساس می کردم افرادی (مثله راننده اوتوبوسه همیشگی) یک جوری من رو نگا می کنن.
3-سویشرت صورتی:

پارکینگ (18+) :
این رو نخونن بچه ها

یک روز یک دختری گفت بیا بریم پارکینگ یک چیزی از تو ماشین پدرم باید براش ببرم. کمک نیاز دارم. ما هم به سبب سادگی قبول کردیم (اوگولی بودم واسه خودم ولی به مثبت بودنم افتخار می کنم


پارکینگ کمی تاریک بود و چند جا لامپ مهتابی نصب بود...
لبخندی زد و اشاره کرد که برم در عقب رو باز کنم...
هیچی دیگه ما هم رفتیم در عقب رو باز کردیم...
من: هیچی نیست که اینجا
دختره: چی؟ هست که!
یهو دیدم من رو هول داد تو ماشین!
یعنی وحشت یک بچه ی 16 ساله رو فراگرفت که نگید و نپرسید...
سعی کردم بر گردم طوری که سرم رو به پایین نباشه و بیام بیرون...
ولی اون پرید و سعی کرد نظاره بر گردم...
دیگه به طور عجیبی ترسناک شده بود...
اصن یک وضعی!
هیچی دیگه به زحمت پرتش کردم بیرون...
خودمم پریدم بیرون و اقا بدو که بدو!
مثه فراریای زندان از دست زندانبان روانی فرار کردم...
هنوزم به نظرم دختر نرمالی نیست! به نظر شما هست؟ شما بودید چی کار می کردید؟

فکر میکنم همین خاطراته دوران نوجوانی بست باشه. الان که پیر شدم بیشتر برام مسخره و نوستالژی به نظر میرسن.
