09-05-2015، 12:48
به پنجره طبقه دوم دادگاه كيفري استان تهران پسري ٢٢ ساله افغانستاني تكيه داده كه يك سال پيش برادر خود را در خواب خفه كرده بود. خاله و دخترخالهاش ميخواستند به او نزديك شوند كه ناگهان سرباز سرمهايپوش جلو آمد، دستش را دراز كرد و گفت: برويد كنار، كسي حق ندارد با متهم حرف بزند.
احتمالا عبد مناف با وجود تعريف كردن دو داستان متفاوت به زودي آزاد ميشود. او ميگويد كه ميخواهد به افغانستان برگردد اما دختر خالهاش هنوز نگران است. انگار او در لبخندهاي پسرخالهاش، انگيزهاي نهفته ميبيند كه جز او كسي از آن خبر ندارد. . .
ساعت ١١ ظهر متهم را به شعبه ٨٤ دادگاه كيفري استان تهران آوردند. از چهره آرام، قامت كوتاه و هيكل نحيف او برنمي آمد كه بتواند دستمال پارچهاي را آنقدر دور گردن برادر بزرگتر خود فشار دهد كه او مجبور به تسليم شدن در برابر مرگ شود.
پدر و مادر «عبدمناف» از قصاص او گذشت كرده و دادگاه براي صدور حكم جرم از جنبه اخلال در نظم عمومي تشكيل شده بود. از خانواده متهم، خاله و دخترخالهاش هم در دادگاه بودند. نگراني از چهره دختر جوان ميباريد.
با آغاز جلسه دادگاه، متهم به جايگاه احضار شد اما او كه پيش از اين در بازجوييها به خفه كردن برادر خود در خواب اعتراف كرده بود، به انكار روي آورد و گفت: «برادرم هفت سال پيش و من هم سه سال پيش براي كارگري به ايران آمده بوديم. ما به همراه دو كارگر افغاني ديگر در ساختماني نيمه كاره در باقرشهر زندگي ميكرديم. چند ماه قبل از حادثه مادرم مدام زنگ ميزد و گريه ميكرد و از برادرم ميخواست كه به افغانستان برگردد اما او گوش نميكرد. من هم خيلي ناراحت ميشدم. حتي برادرم با اين بهانه كه براي رفتن به افغانستان پول ندارد، از من پول ميگرفت اما باز هم نميرفت. نميدانم پولها را چه كار ميكرد. روز حادثه من با برادرم سر همين موضوع درگير شدم. دعوايمان شد، من چند مشت به او زدم كه يكي از آنها به گردنش خورد. دو كارگر ديگر ما را از هم جدا كردند. يكي از مشت هايم به گردن برادرم خورده بود. او شب خوابيد و صبح بلند نشد. او مرده بود.»
گفتههاي متهم همه را شوكه كرده بود. رييس دادگاه به او گفت: «تو پيش از اين اعتراف كرده بودي كه نيمههاي شب به آرامي به برادرت نزديك شدي و او را در خواب با پارچه خفه كردي. چرا دروغ ميگويي؟ مادر و پدرت كه رضايت دادهاند؟» متهم گفت: «من دروغ نميگويم. كاري است كه شده با اين حال من از كاري كه كردهام پشيمانم و تقاضاي بخشش دارم.»
اما قاضي باور نكرده بود كه متهم پشيمان شده باشد. لحظهاي سكوت بر جلسه حاكم شد. متهم چشم در چشم رييس دادگاه داشت كه ناگهان وكيل تسخيري، با دست موكلش را صدا زد.
متهم گوشش را به دهان وكيلش سپرد و سپس گفت: «من برادرم را در خواب خفه كردهام». رييس دادگاه كمي خود را جابهجا كرد و از او خواست كه ادامه دهد. پسر جوان انگيزه خود از قتل برادرش را «اختلافات مالي» دانست و گفت: «روز حادثه من، برادرم و دو نفر ديگر از كارگران در ساختمان نيمه كاره در باقرشهر بوديم. سر نرفتن برادرم به افغانستان با هم درگير شديم. همديگر را زديم اما آن دو نفر ما را از هم جدا كردند. من خيلي عصباني شده بودم. نيمههاي شب از خواب بلند شدم. پارچهاي برداشتم و آرام به برادرم نزديك شدم، او به پهلو خوابيده بود، پارچه را آرام دور گردنش انداختم و فشار دادم، او دست و پا ميزد، اما من جلوي دهانش را گرفتم كه دو كارگر ديگر بيدار نشوند، چند ثانيه بيشتر طول نكشيد، او نفسش بند آمد. هيچ كسي نفهميد چه شده، فردا كه بلند شديم طوري وانمود كردم كه انگار او در خواب مرده.»
متهم پس از اعتراف به خفه كردن برادر خود براي آخرين دفاع به جايگاه احضار شد كه بار ديگر تقاضاي بخشش كرد كه به اين ترتيب قضات وارد شور شدند.
احتمالا عبد مناف با وجود تعريف كردن دو داستان متفاوت به زودي آزاد ميشود. او ميگويد كه ميخواهد به افغانستان برگردد اما دختر خالهاش هنوز نگران است. انگار او در لبخندهاي پسرخالهاش، انگيزهاي نهفته ميبيند كه جز او كسي از آن خبر ندارد. . .