07-05-2015، 11:22
..سر شام می گویم که دارم به حجاب پوشیدن فکر میکنم و با ناباوری میبینم که آن ها با حالتی عصبی به همدیگر نگاه می کنند.
منتظر بودم برای تشویق من دم بگیرند و آواز بخوانند. نه اینکه دو چهره مضطرب را ببینم که به من خیره مانده اند.
-مـمـم، دلتون می خواست یه حلقه زبون بندازم؟
بابا چشمانش رو یک وری می چرخاند طرف من. مامان در حالی که چشم هایش را به عمد روی من قفل کرده است،جرعه ای از لیمونادش را می خورد.انگار تلاش میکند تا اگر من دارم شوخی می کنم، سر در بیاورد.
-عجب اشتیاقی
-باورم نمیشه که از این کار من حتی خوشحال هم نیستید! فکر میکردم هیجان زده میشید! ش ش ش! لااقل یکم حمایت بد نبود! دائما من رو تشویق می کنید تا بیشتر نماز بخونم و با من درباره معنوی شدن حرف می زنید؛اما با این همه ، چرا حالا که می خوام یه قدم دیگه بردارم خوشحال نیستید؟ مثل کاری که شما کردید، مامان! هاه؟
بابا با ناراحتی رو بر میگرداند و سرش را می خاراند. مامان آه می کشد، سپس به پشتی صندلی تکیه می دهد و دستم را میگیرد در دستانش.
-ما به تو افتخار می کنیم. اما این تصمیم بزرگیه عزیزم و تو دیگه در مدرسه هدایت نیستی. مک کلینز محیط متفاوتی داره. حتی ممکنه بهت اجازه این کار رو ندن.
-آره ، درسته! چطوری می تونن مانعم بشن؟ این به خودم ربط داره که بخوام این کار رو انجام بدم یا انجام ندم.
دارم طوری پیش میرم ، انگار که تصمیم خودم را گرفته باشم. هنوز این کار را نکرده ام، اما فکر اینکه ممکن است کس دیگری این فکر را از سرم بیرون بیاورد، چیزی را درون من تقویت می کند. نامش را هر چه می خواهی بگذار: لج بازی...یک دندگی...می سوزم که فکر کنم ممکن است حق انتخاب نداشته باشم.
-که چی؟ من میتونم از عهده مذخرفاتی که بقیه فکر میکنن و میگن بربیام...میخوام تلاشم رو بکنم...من هویتم رو میخوام ...نماد ایمان داشتن من. میخوام بدونم چطوری میشه این قدر قوی باشم که باهاش همه جا برم و محکم روی حق خودم برای پوشیدن اون وایسم...