30-04-2015، 14:07
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطره یک برادر شهید؛
حضور شهید در مراسم خاطره شهدا +تصاویر
امروز می خوام متفاوت از هر روز بنویسم چون امروز برام یه روز خاصه. به نظر من هر آدمی تو زندگیش، واسه خودش یه روز خاص داره که کل سال رو براش برنامه ریزی میکنه.
گاهی این روز بین چند نفر مشترکه مثل سالگرد ازدواج و ....
اما مطلبی که من میخوام بگم شاید با بقیه فرق داشته باشه. من و خانوادم تو زندگیمون یه روز خاص داریم. یعنی 33 سال پیش (10/02/1361) اتفاقی افتاد که تبدیل به روز خاص خانواده ما شد. و اون شهادت حمیدرضا بود.
اگه بخوام از خانوادمون بگم، ما 7 تا داداش و دو تا خواهریم.
حمید رضا بچه دوم و البته پسر دوم خانواده بود. که در 16 سالگی تو عملیات بیت المقدس (خرمشهر) به درجه رفیع شهادت رسید.
اون موقع من 8 سالم بود. و با اینکه هنوز تو خیلی از مسائل رو درک نمی کردم، شهادت حمید رضا خیلی واسم سخت بود.
حمید رضا واقعا بچه فعال و عجیبی بود. از همون اول با همه متفاوت بود. من خودم نماز خودن و مسجد و ... اینها رو از حمید رضا به یادگار دارم. یعنی همیشه پیگیری و تلاش می کرد که ما با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم نماز بخونیم.
بگذریم.
امروز همون روز خاصه واسه من و خانوادم. امروز سالگرد 33 سالگی حمید رضاست.
33 سالی که واسه مادرم یه عمره. اینو واسه این میگم چون بعد از شهادت حمید رضا اکثر شب ها مادرم با یاد اون شب ها با گریه می خوابه.
هر سال سالگرد حمید رضا اتفاق هایی می افته که واسه من و خانواده ام واقعا خاطره است. و حمید رضا یه جورایی به ما می فهمونه که هوای ما رو داره و می دونه چقدر به یادشیم.
سال 82 یا 83 بود و هیئت رزمندگان محل مون که هر هفته مراسم زیارت عاشورا رو تو منزل یکی از افراد محله برگزار می کرد به همراه دوستان و رفقا به خونه ما اومده بودن.
اون شب اتفاقا یکی از جانبازان عزیز رو هم دعوت کردیم تا برای جوون ها و نو جوون ها از خاطرات جنگ بگه تا اونها هم با فضای جبهه و جنگ و شهادت بیشتر آشنا بشن.
البته این خاطرات همیشه از سختی های جنگ نبود گاهی مسائل و خاطرات شیرین و خنده دار هم چاشنی این خاطرات می شد که فضای مجلس رو کاملا عوض می کرد و بچه ها واقعا لذت می بردن. و همین امر باعث میشد که رابطه این بچه ها با بچه های جنگ نزدیک و نزدیک تر بشه. یه فضای کاملا صمیمی که اختلافات سنی اصلا خودشو تو اون نشون نمی داد.
یادمه اون شب مراسم حال و هوای خاصی داشت. حدود 100 نفری اومده بودن و خونه ما پر شده بود از بچه های قد و نیم قد.
آقای رجبعلی طالبی که از بچه های جنگ بود اون شب از خاطرات جنگ گفتن و مراسم خیلی با شکوه برگزار شد.
فردای اون روز مادرم صدام کرد و گفت دیشب مجلس خوب برگزار شد؟ گفتم آره
گفت کیا بودن گفتم خیلی ها
گفت نه منظورم از برادرات کیا بودن؟
گفتم من ، داداش بزرگ ، آقامحمود و آقاایوب
بعد گفتم حاج مجید که تهران بود و قنبر علی هم سرش شلوغ بود نتونست بیاد.
یه دفه دیدم بغض گلوی مادرم رو گرفت و چشاش پر اشک شد و شروع کرد گریه کردن
گفتم جریان چیه؟
با همون حالت گریه، گفت دیشب حمیدرضا اومد به خوابم و دستمو گرفت و گفت بیا بریم تو مراسم.
بعد منو برد تو مراسم و بین بچه ها می چرخیدیم. حمیدرضا هم تو مراسم می چرخید و یکی یکی رو سر همه بچه ها دست می کشید و افتخار می کرد و از بچه ها تشکر می کرد و می گفت مراسم خیلی خوبی گرفتید.
من داشتم با دقت به حرفای مادرم گوش می دادم که یه دفه مادر حرفشو قط کرد و پرسید قنبر علی کجاست؟ قنبر علی تو مراسم نبود؟
گفتم نه
مادرم دوباره شروع کرد گریه کردن.
پرسیدم چی شد؟ مگه اتفاقی افتاده؟
گفت بعد از اینکه حمید رضا یکی یکی رو سر بچه هایی که تو مراسم بودن دست کشید رو به من کرد و گفت قنبر علی تو مراسم نیست بهش بگید تو این مراسم شرکت کنه و این مراسم رو از دست نده.
وقتی ماجرا رو به قنبر علی گفتیم قنبر علی هم بغض کرد و به گریه افتاد. به قول معروف حرفی جز شرمندگی برای گفتن نداشت.
بعد فهمیدم که شهدا به چه دقتی هوای ما رو دارن.
امیدوارم هیچ وقت شرمنده شهدا نشیم.
التماس دعا
خاطره یک برادر شهید؛
حضور شهید در مراسم خاطره شهدا +تصاویر
امروز می خوام متفاوت از هر روز بنویسم چون امروز برام یه روز خاصه. به نظر من هر آدمی تو زندگیش، واسه خودش یه روز خاص داره که کل سال رو براش برنامه ریزی میکنه.
گاهی این روز بین چند نفر مشترکه مثل سالگرد ازدواج و ....
اما مطلبی که من میخوام بگم شاید با بقیه فرق داشته باشه. من و خانوادم تو زندگیمون یه روز خاص داریم. یعنی 33 سال پیش (10/02/1361) اتفاقی افتاد که تبدیل به روز خاص خانواده ما شد. و اون شهادت حمیدرضا بود.
اگه بخوام از خانوادمون بگم، ما 7 تا داداش و دو تا خواهریم.
حمید رضا بچه دوم و البته پسر دوم خانواده بود. که در 16 سالگی تو عملیات بیت المقدس (خرمشهر) به درجه رفیع شهادت رسید.
اون موقع من 8 سالم بود. و با اینکه هنوز تو خیلی از مسائل رو درک نمی کردم، شهادت حمید رضا خیلی واسم سخت بود.
حمید رضا واقعا بچه فعال و عجیبی بود. از همون اول با همه متفاوت بود. من خودم نماز خودن و مسجد و ... اینها رو از حمید رضا به یادگار دارم. یعنی همیشه پیگیری و تلاش می کرد که ما با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم نماز بخونیم.
بگذریم.
امروز همون روز خاصه واسه من و خانوادم. امروز سالگرد 33 سالگی حمید رضاست.
33 سالی که واسه مادرم یه عمره. اینو واسه این میگم چون بعد از شهادت حمید رضا اکثر شب ها مادرم با یاد اون شب ها با گریه می خوابه.
هر سال سالگرد حمید رضا اتفاق هایی می افته که واسه من و خانواده ام واقعا خاطره است. و حمید رضا یه جورایی به ما می فهمونه که هوای ما رو داره و می دونه چقدر به یادشیم.
سال 82 یا 83 بود و هیئت رزمندگان محل مون که هر هفته مراسم زیارت عاشورا رو تو منزل یکی از افراد محله برگزار می کرد به همراه دوستان و رفقا به خونه ما اومده بودن.
اون شب اتفاقا یکی از جانبازان عزیز رو هم دعوت کردیم تا برای جوون ها و نو جوون ها از خاطرات جنگ بگه تا اونها هم با فضای جبهه و جنگ و شهادت بیشتر آشنا بشن.
البته این خاطرات همیشه از سختی های جنگ نبود گاهی مسائل و خاطرات شیرین و خنده دار هم چاشنی این خاطرات می شد که فضای مجلس رو کاملا عوض می کرد و بچه ها واقعا لذت می بردن. و همین امر باعث میشد که رابطه این بچه ها با بچه های جنگ نزدیک و نزدیک تر بشه. یه فضای کاملا صمیمی که اختلافات سنی اصلا خودشو تو اون نشون نمی داد.
یادمه اون شب مراسم حال و هوای خاصی داشت. حدود 100 نفری اومده بودن و خونه ما پر شده بود از بچه های قد و نیم قد.
آقای رجبعلی طالبی که از بچه های جنگ بود اون شب از خاطرات جنگ گفتن و مراسم خیلی با شکوه برگزار شد.
فردای اون روز مادرم صدام کرد و گفت دیشب مجلس خوب برگزار شد؟ گفتم آره
گفت کیا بودن گفتم خیلی ها
گفت نه منظورم از برادرات کیا بودن؟
گفتم من ، داداش بزرگ ، آقامحمود و آقاایوب
بعد گفتم حاج مجید که تهران بود و قنبر علی هم سرش شلوغ بود نتونست بیاد.
یه دفه دیدم بغض گلوی مادرم رو گرفت و چشاش پر اشک شد و شروع کرد گریه کردن
گفتم جریان چیه؟
با همون حالت گریه، گفت دیشب حمیدرضا اومد به خوابم و دستمو گرفت و گفت بیا بریم تو مراسم.
بعد منو برد تو مراسم و بین بچه ها می چرخیدیم. حمیدرضا هم تو مراسم می چرخید و یکی یکی رو سر همه بچه ها دست می کشید و افتخار می کرد و از بچه ها تشکر می کرد و می گفت مراسم خیلی خوبی گرفتید.
من داشتم با دقت به حرفای مادرم گوش می دادم که یه دفه مادر حرفشو قط کرد و پرسید قنبر علی کجاست؟ قنبر علی تو مراسم نبود؟
گفتم نه
مادرم دوباره شروع کرد گریه کردن.
پرسیدم چی شد؟ مگه اتفاقی افتاده؟
گفت بعد از اینکه حمید رضا یکی یکی رو سر بچه هایی که تو مراسم بودن دست کشید رو به من کرد و گفت قنبر علی تو مراسم نیست بهش بگید تو این مراسم شرکت کنه و این مراسم رو از دست نده.
وقتی ماجرا رو به قنبر علی گفتیم قنبر علی هم بغض کرد و به گریه افتاد. به قول معروف حرفی جز شرمندگی برای گفتن نداشت.
بعد فهمیدم که شهدا به چه دقتی هوای ما رو دارن.
امیدوارم هیچ وقت شرمنده شهدا نشیم.
التماس دعا