30-04-2015، 17:38
دیگر وقت رفتن شده بود و زن جوان در حالی که به قلم و کاغذ من مینگریست، رفت و من ماندم هزار سوال بیجواب که چطور این زن زندگیاش چنین سرنوشتی داشت؟ کجا را خطا کرد که امروز به این بیچارگی افتاده است؟
به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، امشب برای تهیه گزارش سراغ زنی رفتیم که به جرم مواد مخدر دستگیر شده و دائما دنیا را به خاطر تمام چیزهایی که به او روا کرده بود، نفرین میکرد، فریاد میزد " چرا سرونشت اینگونه نوشته شده است" ، "چه ایراد داشت شانس هم یکبار در خانه من را میزد"، قبل از اینکه ماموران او را با خود ببرند، تقاضا کردم فقط برای 5 دقیقه با او صحبت کنم و دلیل نالههایش را بپرسم.
زن جوان که 28 سال بیشتر سن نداشت،گفت خبرنگار هستی؟ جواب دادم - بله، گفت: وقتم اندک است، از کجا برایت بگویم؟ بعد خودش خندهای کرد و زیر لب گفت: مگر در سیاهی رنگ دیگری هم دیده میشود، من هم زندگیام به سیاهی شب است که هیچ دلخوشی در آن دیده نمیشود - هرچه تا الان از زندگی دیدم همهاش بدبختی بوده و بیچارگی - من 3 بار در زندگیام ازدواج کردم که هر کدام از آن یکی بدتر بود و هر مردی که وارد زندگیام شد یک یادگاری بدتر از گذشته برایم بر جای گذاشت.
- اولین ازدواج را زمانی انجام دادم که 13 سال بیشتر سن نداشتم، من با سنت "با لباس سفید برویم و با کفن از خانه شوهر بیرون بیاییم" ازدواج کرد و میگفتم بزرگترها چیزی میدانند که ما نمیدانیم و قبول کردم با پسر عمویم به نام محسن ازدواج کنم.
- یادم میآید که عروسیمان را گذاشتیم بعد از اینکه من پنجم ابتدایی را خواندم، برگزار کنیم. روزهای اول زندگیام خوب بود و هر روز از دیروز وضع مالی زندگیمان خوبتر میشد، ولی هیچ وقت محسن از کار و فعالیتهایش با من حرفی نمیزد، این روند 5 سال ادامه داشت تا اینکه محسن را در پایتخت با اتهام 5 کلیوگرم حمل کراک دستگیر کردند.
- تازه فهمیدم که شوهرم چکاره بوده است، محسن راهی زندان شد و این موضوع باعث شد تا از یکدیگر به صورت غیابی جدا شویم و من با اندک پولی که جمع آوری کرده بودم، رفتم دنبال زندگی خودم، ولی نمیشد، سخت بود زن طلاق گرفته در جامعه که تنها 20 سال بیشتر سن نداشت، تمام نگاه هوس آلود را به سمتش میکشاند.. . خیلی مکافات کشیدم که جایش نیست بازگو کنم.
- سپس با مردی آشنا شدم که با من به مهربانی رفتار میکرد، دستانش پینه بسته بود و صبحها تا آخر وقت در زمین کشاورزی کار میکرد، وضعیت مالیاش مناسب بود، فکر کردم این مرد میتواند مرا خوشبخت کند، با او ازدواج کردم و در 4 سال زندگی مشترک خداوند 2 فرزند به نامهای ریحانه و الهام به من هدیه داد.
- شوهرم مرد سر به راهی بود تا اینکه شب دیر آمدنهایش شروع شد، رفتارش تغییر کرد و دیگر آن مردی نبود که من او را میشناختم، چند روزی تحقیق کردم که متوجه شدم، شوهرم به مواد مخدر معتاد شده است و روزها روی زمین کشاورزی با دوستانش مشغول مصرف مواد میشوند.
- برای اینکه شوهرم را ترک بدهم و غیرتش را جریحه دار کنم خودم نیز معتاد شدم، ولی مواد برایش غیرتی نگذاشته بود، خوشحال هم شد که من نیز مثل خودش شده بودم و دیگر راحت میتوانست با دوستانش در خانه مواد مصرف کند.
- زندگی مشترک من با آن مرد کشاورز تا جایی ادامه داشت که در همان روزهای تلخ که شوهرم برای تهیه مواد تمام پس انداز زندگیمان را دود کرده بود، راهی مشهد شدیم، در واگن قطار با پیر مرد و پیرزنی همسفر شدیم. در بین مسیر ناگهان شوهرم گفت: من دو لیوان آب میوه مسموم بهت میدهم، تو تعارف پیرمرد و پیرزن کن، وقتی بخورند و بیهوش شوند، طلاهای پیرزن را سرقت کرده و سریعا از قطار پیاده میشویم.
- اولش مخالفت کردم ولی ناگهان شوهرم با ضربه سیلی مرا متقاعد کرد که باید حتما این کار انجام دهم، پیرزن به خاطر قند خونی که داشت از خوردن آب میوه سر باز زد ولی شوهرش که به نظر 60 ساله میرسید، هر دو لیوان را نوشید و سپس ما منتظر شدیم که پیرمرد بیهوش شود.
- دقایقی گذشت و هر لحظه حال پیرمرد بدتر میشد، میترسیدم که بیمرد، دائم توبه میکردم و خدا را صدا میزدم که "قول میدهم دیگر چنین جرمی را مرتکب نمیشوم، فقط آن مرد نمیرد و بتواند به زندگی ادامه دهد"، در همین حال و هوا بودم که پیرزن پیش من آمد و گفت: شوهرم از زمانی که آب میوهها را خورده حالش بد شده است، من که نمیدانستم چه باید جواب بدهم؟ ناگهان شوهرم از پشت پیرزن آمد و گفت: مادر شما نگران نباشید، من هم از آن آب میوه خوردهام، همین که پیرزن خواست به داخل واگن برگردد، شوهرم دستش را بر گردن و دهان پیرزن اندخت و 9 عدد النگو و یک جفت گوشواره وی را درآورد و سریعا دست مرا گرفت و با یکدیگر فرار کردیم.
- از آن ماجرا 4 روز بیشتر با آن مرد زندگی نکردم و مجدد طلاق گرفتم، دادگاه یکی از دختران را به من داد و دیگر را در اختیار پدرش گذاشت،حال دختری بودم 25 ساله بود که 2 ازدواج ناموفق داشتم، کمی اعتیاد به مواد داشتم و یک دختر 3 ساله که احتیاج به شرایط مناسب برای رشد داشت تا کسی مثل مادرش نشود.
- بعد از این ماجرا در تهران ماندم، در مسافرخانهای مطمئن اتاقی کرایه کردم و روزها سرکار میرفتم که با پیرمردی آشنا شدم که زن و بچه و نوه داشت و از نظر مالی مشکلی نداشت، گفت: اگر با او ازدواج کنم زندگی دخترم را تامین میکند و هزینه تحصیل و آسایش او میپردازد و دیگر نیازی نیست در مسافر خانه زندگی کنیم و برایمان خانهای کوچک اجاره میکند.
- به خداوند قسم فقط به خاطر دخترم قبول کردم که او سونشتی را که من داشتم نداشته باشد و بتواند زندگی بدون مکافاتی را تجربه کند، الان 2 سال از ازدواج من و آن مرد که جلیل نام داشت، میگذرد که چند روز پیش برای اینکه مواد مخدر مصرفیام را تهیه کنم از خانه خارج شدم که ماموران زمان تحویل مواد مرا دستگیر کردند.
دیگر وقت رفتن شده بود و زن جوان در حالی که به قلم و کاغذ من مینگریست، رفت و من ماندم هزار سوال بیجواب که چطور این زن زندگیاش چنین سرنوشتی داشت؟ کجا را خطا کرد که امروز به این بیچارگی افتاده است؟
به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، امشب برای تهیه گزارش سراغ زنی رفتیم که به جرم مواد مخدر دستگیر شده و دائما دنیا را به خاطر تمام چیزهایی که به او روا کرده بود، نفرین میکرد، فریاد میزد " چرا سرونشت اینگونه نوشته شده است" ، "چه ایراد داشت شانس هم یکبار در خانه من را میزد"، قبل از اینکه ماموران او را با خود ببرند، تقاضا کردم فقط برای 5 دقیقه با او صحبت کنم و دلیل نالههایش را بپرسم.
زن جوان که 28 سال بیشتر سن نداشت،گفت خبرنگار هستی؟ جواب دادم - بله، گفت: وقتم اندک است، از کجا برایت بگویم؟ بعد خودش خندهای کرد و زیر لب گفت: مگر در سیاهی رنگ دیگری هم دیده میشود، من هم زندگیام به سیاهی شب است که هیچ دلخوشی در آن دیده نمیشود - هرچه تا الان از زندگی دیدم همهاش بدبختی بوده و بیچارگی - من 3 بار در زندگیام ازدواج کردم که هر کدام از آن یکی بدتر بود و هر مردی که وارد زندگیام شد یک یادگاری بدتر از گذشته برایم بر جای گذاشت.
- اولین ازدواج را زمانی انجام دادم که 13 سال بیشتر سن نداشتم، من با سنت "با لباس سفید برویم و با کفن از خانه شوهر بیرون بیاییم" ازدواج کرد و میگفتم بزرگترها چیزی میدانند که ما نمیدانیم و قبول کردم با پسر عمویم به نام محسن ازدواج کنم.
- یادم میآید که عروسیمان را گذاشتیم بعد از اینکه من پنجم ابتدایی را خواندم، برگزار کنیم. روزهای اول زندگیام خوب بود و هر روز از دیروز وضع مالی زندگیمان خوبتر میشد، ولی هیچ وقت محسن از کار و فعالیتهایش با من حرفی نمیزد، این روند 5 سال ادامه داشت تا اینکه محسن را در پایتخت با اتهام 5 کلیوگرم حمل کراک دستگیر کردند.
- تازه فهمیدم که شوهرم چکاره بوده است، محسن راهی زندان شد و این موضوع باعث شد تا از یکدیگر به صورت غیابی جدا شویم و من با اندک پولی که جمع آوری کرده بودم، رفتم دنبال زندگی خودم، ولی نمیشد، سخت بود زن طلاق گرفته در جامعه که تنها 20 سال بیشتر سن نداشت، تمام نگاه هوس آلود را به سمتش میکشاند.. . خیلی مکافات کشیدم که جایش نیست بازگو کنم.
- سپس با مردی آشنا شدم که با من به مهربانی رفتار میکرد، دستانش پینه بسته بود و صبحها تا آخر وقت در زمین کشاورزی کار میکرد، وضعیت مالیاش مناسب بود، فکر کردم این مرد میتواند مرا خوشبخت کند، با او ازدواج کردم و در 4 سال زندگی مشترک خداوند 2 فرزند به نامهای ریحانه و الهام به من هدیه داد.
- شوهرم مرد سر به راهی بود تا اینکه شب دیر آمدنهایش شروع شد، رفتارش تغییر کرد و دیگر آن مردی نبود که من او را میشناختم، چند روزی تحقیق کردم که متوجه شدم، شوهرم به مواد مخدر معتاد شده است و روزها روی زمین کشاورزی با دوستانش مشغول مصرف مواد میشوند.
- برای اینکه شوهرم را ترک بدهم و غیرتش را جریحه دار کنم خودم نیز معتاد شدم، ولی مواد برایش غیرتی نگذاشته بود، خوشحال هم شد که من نیز مثل خودش شده بودم و دیگر راحت میتوانست با دوستانش در خانه مواد مصرف کند.
- زندگی مشترک من با آن مرد کشاورز تا جایی ادامه داشت که در همان روزهای تلخ که شوهرم برای تهیه مواد تمام پس انداز زندگیمان را دود کرده بود، راهی مشهد شدیم، در واگن قطار با پیر مرد و پیرزنی همسفر شدیم. در بین مسیر ناگهان شوهرم گفت: من دو لیوان آب میوه مسموم بهت میدهم، تو تعارف پیرمرد و پیرزن کن، وقتی بخورند و بیهوش شوند، طلاهای پیرزن را سرقت کرده و سریعا از قطار پیاده میشویم.
- اولش مخالفت کردم ولی ناگهان شوهرم با ضربه سیلی مرا متقاعد کرد که باید حتما این کار انجام دهم، پیرزن به خاطر قند خونی که داشت از خوردن آب میوه سر باز زد ولی شوهرش که به نظر 60 ساله میرسید، هر دو لیوان را نوشید و سپس ما منتظر شدیم که پیرمرد بیهوش شود.
- دقایقی گذشت و هر لحظه حال پیرمرد بدتر میشد، میترسیدم که بیمرد، دائم توبه میکردم و خدا را صدا میزدم که "قول میدهم دیگر چنین جرمی را مرتکب نمیشوم، فقط آن مرد نمیرد و بتواند به زندگی ادامه دهد"، در همین حال و هوا بودم که پیرزن پیش من آمد و گفت: شوهرم از زمانی که آب میوهها را خورده حالش بد شده است، من که نمیدانستم چه باید جواب بدهم؟ ناگهان شوهرم از پشت پیرزن آمد و گفت: مادر شما نگران نباشید، من هم از آن آب میوه خوردهام، همین که پیرزن خواست به داخل واگن برگردد، شوهرم دستش را بر گردن و دهان پیرزن اندخت و 9 عدد النگو و یک جفت گوشواره وی را درآورد و سریعا دست مرا گرفت و با یکدیگر فرار کردیم.
- از آن ماجرا 4 روز بیشتر با آن مرد زندگی نکردم و مجدد طلاق گرفتم، دادگاه یکی از دختران را به من داد و دیگر را در اختیار پدرش گذاشت،حال دختری بودم 25 ساله بود که 2 ازدواج ناموفق داشتم، کمی اعتیاد به مواد داشتم و یک دختر 3 ساله که احتیاج به شرایط مناسب برای رشد داشت تا کسی مثل مادرش نشود.
- بعد از این ماجرا در تهران ماندم، در مسافرخانهای مطمئن اتاقی کرایه کردم و روزها سرکار میرفتم که با پیرمردی آشنا شدم که زن و بچه و نوه داشت و از نظر مالی مشکلی نداشت، گفت: اگر با او ازدواج کنم زندگی دخترم را تامین میکند و هزینه تحصیل و آسایش او میپردازد و دیگر نیازی نیست در مسافر خانه زندگی کنیم و برایمان خانهای کوچک اجاره میکند.
- به خداوند قسم فقط به خاطر دخترم قبول کردم که او سونشتی را که من داشتم نداشته باشد و بتواند زندگی بدون مکافاتی را تجربه کند، الان 2 سال از ازدواج من و آن مرد که جلیل نام داشت، میگذرد که چند روز پیش برای اینکه مواد مخدر مصرفیام را تهیه کنم از خانه خارج شدم که ماموران زمان تحویل مواد مرا دستگیر کردند.
دیگر وقت رفتن شده بود و زن جوان در حالی که به قلم و کاغذ من مینگریست، رفت و من ماندم هزار سوال بیجواب که چطور این زن زندگیاش چنین سرنوشتی داشت؟ کجا را خطا کرد که امروز به این بیچارگی افتاده است؟