15-04-2015، 23:05
تاریخ آینهای است که به پایمردی آن اکنونیان به گذشتگان نظر میافکنند تا خود را آنگونه ببینند که دلشان میخواهد آیندگان ببینند. اکنونیان یا گذشتگان را مذمت میکنند، به این ترتیب که صفات ناشایستی را به آنان نسبت میدهند که خود توانسته اند با ظفرمندی از لوث آن صفات خود را پاک سازند و خصلت خویشتن را به وجود بیاورند- تقریباً به شیوهی فرزند رشکینی که پدرش را از دم تیغ میگذراند تا جای وی را بگیرد- یا گذشتگان را مثل اعلا قرار میدهند و به واسطهی آنان خود را شلاق میزنند و خودشان را ناتمام مییابند. در هر دو صورت اکنونیان نمیتوانند گذشتگان (و گذشته) را آنچنان که هستند ببینند و خود را، به وقت فرا رسیدن نوبت ناگزیرشان، به ناتوانی مشابه در ادراک و دریافت محکوم میکنند. از همین رو، آبای کلیسا یا از میراث شرک آلودشان تبری میجویند یا برعکس ادعا میکنند که یگانه اخلاف مشروع این میراث اند- همان شیوهی هم خدا و هم خرما را خواستن، که اعضای نهضتهای ریشهای متعاقب، خواه مذهبی و خواه سیاسی، به کار میبندند. رسانسی ها قرون وسطاییان را مذمت میکرده اند تا ابراز هویت کنند؛ نئوکلاسیسیست ها ناچار بودهاند پیشینیان خود را بی ادب و آداب بیابند؛ رمانتیکها چارهای نداشتند جز اینکه تئوکلاسیسیست ها را غیرطبیعی بدانند و مردود بشمارند و (شیشه) جهان وطنی موردنظر آنها را بشکنند و به تکه تکه های ملی تبدیل کنند؛ (نویسندگان و شاعران) دورهی ویکتوریا به سبب نیاز ناچار بودهاند یونانیان خردگرا و دهقانان قرون وسطایی قناعت پیشه و رنسانسیهای پرشر و شور ابداع کنند؛ و تی. اس. الیوت مجبور بوده است تاریخ ادبیات انگلیس را بازنویسی کند تا مشروعیت سبک خویش را به آن مؤکد سازد. گذرا شایان توجه است که گویا شیوه تطبیقی تقریباً همیشه در آخر کار، به جای اینکه گامی در جهت شناخت بین المللی باشد، اسلحهای از آب در میآید در دستهای ناشی شوونیسم و بیگانه ستیزی.
از ارتفاع بی صفای اواخر قرن بیستم که نگاه کنیم، نیروی فراوانی که رنسانسیها صرف میکنند و اسباب مبتکرانهای که در بریدن ناف خود از شکم قرون وسطی به کار میبرند، اثر تقریباً مسحورکنندهای دارد. در دوران رنسانس تاریخ را با دست بی رحمانهای بازنویسی میکنند ولی همچنان که میبینیم، تاریخ اکنون دارد انتقام میگیرد که طنزآلود هم هست. زیرا اگر رنسانس را در نهایت به صورت نیروی انقلابیی بینگاریم که در نابودن کردن وجه تفکر و رفتار ایستا و سلسله مراتبی و ارتجاعی موفق میشود و وجه تفکر و رفتاری را جایگزین آن میسازد و راه را هموار میکند برای کاربست نسبتا بی ممانعت شایستگی فردی در زندگی جلوت و خلوت به یکسان؛ یعنی آزادی، اگرنه همواره امکان، فرد برای رفتن به جهات فراوان اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و عاطفی و عقلی و اخلاقی؛ یعنی به سمت سرمایه داری و شکل بورژوازی جامعه و دولت منتخب و علم و آزادی وجدان و اعتقاد و ایمان به امر معقول و برتری خویشتن راستین و پایبندی به کلمه در قالب والاترین صورت بیان؛ آن وقت باید آماده باشیم که اقرار کنیم چنین دنیایی اکنون رو به پایان دارد، البته اگر نگذاشته باشد، آن هم تحت تأثیر وجوه تازه (یا بهتر نیست بگوییم تجدید شده؟) تفکر و رفتار؛ قدرت جمعی بر فردی، احساس بر بیان، بساوایی بر گفتار، کردار بر پندار، بی شکلی بر ساختار، اشیاء بر افکار. کوتاه سخن که داستان پیدایش رنسانس سرگذشتی را تعریف میکند به رغم مفید فایده بودن دیرهنگام آن توالی روایت آن شایان به خاطر سپاری است.
در تاریخ اندیشهها همواره تعدادی مفروضات درباره مسیر تاریخ یافت میشود، یعنی نحوه کردار آدمیان و انگیزه های آن، خواه آن را باز بشناسد و خواه نشناسند، که طرز تلقیهای ماخوذ آن را نسبت به مسائل عمدهی تاریخی تبیین میکند. این مفروضات گاهی صریح است ولی اغلب اوقات در خود کار مستتر است. غرض این است که آدمیان در نگاه کردن به و حکم کردن دربارهی وقایع گذشته شیوههایی دارند که این امکان را به آنان میدهد که از دیگرگونی پدیدهها الگوهای معقولی بسازند، چه در پرداختن به تاریخ، از شناخت رویدادها و حکم کردن دربارهی آنها نوعی شیوهی از پیش داوری شده نگاه کردن به رویدادها و ارزیابی آنها افاده میشود که به تفسیر مصالح اطلاق میگردد. در دوران رنسانس تعدادی مفروضات روش شناسانه دربارهی مسیر تاریخ وجود دارد که با درجات گوناگون بر تفکر کنونی دربارهی گذشته و دورهی رنسانس تأثیر میگذارد. شش مفروض از این مفروضات بالخاصه اهمیت دارند وعبارتند از: اندیشهی مربوط به پیشرفت، نظریهی کمال جویی، نظریهی اقلیمی، نظریهی چرخهای تاریخ، نظریهی همسان گرایی و اندیشهی مربوط به زوال.
این شش نظریه اهمیت یکسان ندارند و سه تای آخری در واقع در تضاد ایدئولوژیکی با سه تای اولی قرار دارند. با این حال، هر شش در فهم ما از نحوهی تفکر در دوران رنسانس بنیادیاند. از این شش، اندیشهی مربوط به پیشرفت از بقیه مهمتر است زیرا در پیدایش اندیشه علم که دنیای مدرن را از اعصار پیشین متمایز میسازد، مدخلیت دارد. مفهوم مدرنیته (تجدد)، مفهم دنیای مدرن پدید آمده در دوران رنسانس و ادامه یابنده به صورت وحدت (منتها با تغییر مایههایی در درون آن) تا دوران کنونی، در باطن نتیجه پیدایش اندیشه علم و بنابراین پیدایش خود رنسانس است. ولی پیروزی اندیشه علم پیروزی سادهای نبوده است و پیش از اینکه قبول افتد، با مخالفت اندیشه های قدرتمند متقابل روبه رو بوده است. جدال فیمابین اندیشهی پیشرفت و نظریهی کمال جویی (1) از یک سو نظریهی چرخهای تاریخ و نظریهی همسان گرایی (2) و اندیشهی مربوط به زوال از سوی دیگر جز مرحلهی نخست مناقشهای نیست که با پیروزی علم در قرن هفدهم به اوج میرسد.
انتقاد شدید از نظریهی برتری باستانیان، غلبه بر شکاکیت و رفتن به سمت دستاوردهای مدرن، ابطال انتقاد از اندیشه پیشرفت، مخالفت با بدبینی مستتر در نظریهی چرخهای تاریخ و اندیشهی زوال- جملگی این اقدامات، پیش از بنیاد شدن مطمئن اندیشهی علم، باید در قرن هفدهم معمول میشده است. ولی پیدایش این مبارزه به قرن شانزدهم بر میگردد، یعنی به زمانی که نخست بار خصلت و جهت به آن داده میشود. با این حال لازم به یادآوری است که منشأ تضارب آرای مورد وصف در این مقاله اواخر دورهی رنسانس است. رنسانسیها، تا نیمه دوم قرن شانزدهم، همچنان به مرجعیت باستانیان اعتقاد داشتهاند. ولی از اثر کشفیات و ابداعات و تغییرات عظیم در ساختار اقتصادی جامعه، نفوذ باستانیان اندک اندک کم اثر میشود- گواینکه این جدال یک قرن دوام میآورد.
امانیست ها را معمولاً به صورت کسانی فرانمایی کردهاند که نگاهشان به پشت سر است. نزد آنان احیای دانش به لحاظ لفظی و حقیقی عبارت بوده است از بازگشت به دنیا و شیوهی زندگیی که حدود هزار سال ناپدیده شده ولی اکنون بازگشته بوده است.
گویی تمدن باستان نشو و نما کرده و ناپدید شده و بی هچ تغییری ازنو پدیدار شده بوده است، الا اینکه انسان دورهی رنسانس به باستانیان به خاطر شگفتیهایی که به آن دست یافته بودهاند، به دیده حیرت نگاه میکرده است. تا آنجا که به بسیاری از نویسندگان دورهی رنسانس مربوط میشده است، قرون وسطی نقطه سفیدی بیش نبوده است. آنان خود را به چشم وارثان و ادامه دهندگان سنتی نگاه میکرده اند که منقضی شده است و پر بیراهه نگفتهایم اگر بگوییم که خود را معاصر باستانیان احساس میکرده اند.
و اما گروه دیگری هم بودهاند که صورتهایشان، به جای بازگشت به عقب رو به پیش بوده است. آنان نیز بر این بودهاند که باستانیان کار کارستانی کرده بودهاند؛ به نظر آنان نیز قرون وسطی ثمری نداشته است، ولی وجه تمایزشان این است که میانگاشته اند دورانشان با دوران کلاسیک و همین طور هم با قرون وسطی تفاوت است. به عبارت دیگر، اعتقادشان این بوده است که عصر رنسانس معرف نوعی شیوهی زندگی منحصر به فرد و بی سابقه بوده است. در برآورد آنان، وجه تمایز دوران مدرن عبارت از پیدایش علم بوده است که، نزد آنان، یعنی کشفیات و معلومات تازه مکتشف و اختراع وسایلی که باستانیان به آنها وقوف نداشتهاند و اثرات این اختراعات و دست آخر نیز کاربست علم در جهت کشفیات و ابداعات بیشتر در رشته های روبه افزایش، طوری که چشم انداز آینده، چشم انداز تغییر مدام و تغییر در جهت خیر بوده است.
لویی لوروی الگویی را مشخص میکند که رنسانسیها دنبال میکنند و بسط میدهند. وی میگوید که اگر بخواهیم من حیث المجموع در نظر بگیریم، در هیچ دورهای مثل این دوره (رنسانس) در هنر و علم توفیق یار نبوده است، نه در دوران کورش، نه در دوران اسکندر و نه در دور تازیان، زیرا در همین صدسال اخیر آنچه در پشت حجاب جهل بوده است عیان گشته است و علاوه بر این بسیاری چیزهای ناشناخته پدیدار شده است: مد جدید و قوانین تن پوشهای تازه و گیاهان و درختان و کانیهای نو و اختراعات تازه از قبیل دستگاه چاپ و سلاح جنگ و اسباب دریانوردی و احیای زبانهای مرده (ملاحظاتی در باب تاریخ عام) (3). طبقه گفتهاتی ین پاسکوایه، سنگ بنای شیوهی تازهی تفحص برتر از شیوهی باستانی را کوپرنیک و پاراسلسوس و راموس بنیاد میکنند و در حوزههایی از قبیل جراحی وتفحص در باب مغناطیس، خبرگان میتوانند بر باستانیان دعوی برتری کنند. به این ترتیب راه به سمت نضج گرفتن روشها و استلزامات علم سنجیده میشود و سپس فرانسیس بیکن و الوارز و راموس و سوریوس و پاستل بالویی لوروی همنوا میشوند که پیشرفت در دانش و شیوهی زندگانی در عصر آنان به قدری بوده است که نظیر آن در چهارده قرن قبل دیده نشده است.
حال ببینیم بر چه مبنایی دست به چنین ادعای شگرف میزنند؟ تردیدی نیست که خوش بینی و اعتمادشان مبتنی بر اعتقاد آنان به پیشرفت بنیاد گرفته از علم است. روی در کتاب [دیگرش] با عنوان اندر مسیر تعویض پذیر، یا تنوع چیزها (4) (1594)، فلسفهی پیشرفت را با توجه به علم، که بیانیه انسانهای مدرن است، از کار درآورده است. این کتاب در اساس بیان کامل برهان انسانهای مدرن است: پیشرفت، روش علمی، کمال جویی، وفور در طبیعت، انتقاد از زوال، تازه خود عنوان کتاب هم کاملترین بیان اهداف و شیوه های متجددان است. امیدبخش بودن رؤیای آینده، نویسنده را به اوج فصاحت رهنمون میشود: «بزرگترین چیزها به دشواری میآیند و وقتی هم که میآیند دیر میآیند... در این دوران به شناخت چه چیزهایی نائل آمدهاند و چه چیزهایی را کشف کردهاند؟ من میگویم، سرزمینهای تازه، دریاهای تازه، صور تازهی آدمیان و شیوه های رفتار و قوانین و تن پوشها؛ بیماریهای تازه و درمانهای تازه؛ راههای تازهی آسمان و اقیانوس... و ستارگان تازه به دیده آمدهاند...»
از ابداعات انجام شده با پیدایش علم هیچ یک به اندازه کشف واختراع باروت و قطب نما و دستگاه چاپ جلب توجه نمیکند. نمونه بارز آن، جمله زیر از زندگی من [اتوبیوگرافی] جروم کاردن است: «از میان اوضاع و احوال بی نظیر، هرچند طبیعی، زندگی من آنچه از همه نامعمولتر است اینکه در قرنی به دنیا آمدم که کل دنیا شناخته شده است؛ و باستانیان با بیش از سه بخش آن آشنایی نداشتهاند.» همین صبغهی خودآگاهی شدید در نامه آمریگو وسپوچی به لورنزو پی یترو مدیچی، در شرح کشفیاتش، مکرر شده است. (5) فرانسیسکو لوپزدوگومارا از دانش باستانیان دربارهی جغرافیا سخت انتقاد میکند. وی معلم میکند که دنیاگرد و مسکونی است و ساکنان زمین در نیمکره های دیگر هم وجود دارند، و [دیگر اینکه] باستانیان محاسبه درست طول و عرض جغرافیایی را بلد نبوده اند. لویی روی چیزهای تازهای فهرست میکند که براثر کشفیات به دنیا آمدهاند: شکر و مروارید و ادویه و درخت و میوه و طلا. جورج بست نیز فهرست مشابهی میآورد و نشان میدهد که کشفیات سبب وفور شدهاند.
اهمیت اختراع ماشین چاپ بزودی معلوم میشود، خاصه به توجه به اثرات آن بر اصلاح دین (6). بسیاری از نویسندگان دوران رنسانس دربارهی اهمیت ماشین چاپ بحث میکنند و اجماع این است که چاپ سبب افزایش بسیار در انتشار دانش شده است و خود وسیلهی ایجاد این احیا شده است. ولی جان فوکس است که مدح ماشین چاپ را به اوج میرساند. در بخشی موسوم به «اختراع و فایده ماشین چاپ» فوکس دربارهی تاریخ اختراع آن میگوید و این سیر را وصف میکند. در پایان هم به ذکر دستاوردهای آن میپردازد: [ماشین چاپ] از جانب خدا آمده است که تغلب پاپ را ملغی کند و کلیسای رم را باطل سازد و ظفرمندی حقیقت را به ارمغان آورد؛ [این ماشین] معلومات را نشر داده، قیمت کتابها را پایین آورده، یادگرفتن و خواندن را ساده تر قابل دستیابی کرده، مشوق تألیف کتابهای ارزشمند شده و سبب استیلای کلمه خدا شده است.
نتیجه این فعالیت در عرصه علوم، صورت بندی نظریهی پیشرفت بوده است. چنین میانگاشته اند که دنیای مدرن با دنیاهای پیشین متفاوت است، زیرا انسانهای مدرن بیشتر میدانسته و کارهای بیشتری میکرده و امیدوار بودهاند کارهای بیشتری به انجام برسانند. چنین مینموده است که آینده نوید اختراعات و اکتشافات فزونتری را میدهد؛ آن هم با چنان مقیاس و مقداری که دستاوردهای زمان حال را در قیاس کوچک جلوه میداده است، نه اینکه حال بد باشد، بلکه آینده بهتر خواهد بود. بنابراین دیگر بازگشت به گذشته در کار نبوده است و جز آینده اهمیت نداشته است. پس پیدایش علم عنصر تازهای را وارد اندیشه مردم دوران رنسانس میکند. آگاه بودن مردم از دوران خودشان به این سبب نبوده است که عین دوران دیگری است که از بین رفته و از نو متولد شده است، بلکه به این سبب بوده است که این دوران با هر دوران دیگری متفاوت است؛ بی همتا بودن این دوران علامت مشخصه آن بوده است.
آنان که اندیشهی پیشرفت را به طبیعت اطلاق میکنند بر آن اند که، برخلاف اعتقادات کسانی که به اندیشه واگشت دل سپردهاند، طبیعت فرسوده نمیشود و آدمیان در نیکو بودن تفاوتی با نیکو بودن اولیه ندارند و توقع پیشرفت مدام در عرصه های علم و هنر کاملاً به حق است. چنین دیدگاهی در واقع انتقادی است از نظریهی برتری باستانیان، و در عین حال هم توجیه بررسی علم را، آنگونه که در نوشتهی لویی لوروی دیدهایم، ممکن میسازد. زیرا اگر طبیعت فرسوده باشد، چیز تازهای برای کشف کردن وجود ندارد، و اگر عقل آدمیان ضعیفتر شده باشد، امکان افزایش معلومات در کار نیست. گابریل هاروی چنین استدلال میکند که عقل هنوز هم مثل همیشه کار میکند و تا بدانجا پیش میرود که بگوید عصر نخست عصر طلایی نبوده است. عصر طلایی اکنون است- و البته این را از قول ژان بودین میگوید.
ریچارایدن میگوید که پیشرفتهای فراوانی که در هندسه و نجوم و معماری و موسیقی و نقاشی و سلاح و اختراعات و نظایر اینها در دوران مدرن حاصل شده است حاکی از این است که انسانها اکنون میتواند برتر از باستانیان باشند، چه صاحب همان استعدادهایی اند که باستانیان برخوردار بودهاند؛ وانگهی، از آنجا که تعداد چیزهایی که باید کشف شود بی نهایت است. تعداد اختراعات و اکتشافات هم بی نهایت است. لوروی چنین میآورد که شکوه های فراوانی میکنند مبنی بر اینکه شیوه های رفتار هر روز بدتر میشود، ولی اگر چنین بود، آن وقت آدمیان «... پیشتر از این باید به اوج سیه کاری میرسیدند و اتحادی بین آنها دیگر وجود نمیداشت، که درست نیست.» بودین در نوشتهی خود- با عنوان Methodus- بر اندیشه واگشت (یا سیر قهقرایی) سخت میتازد. آنچه نظریهی کمال جویی به اندیشهی رنسانسیها کمک میکند این اعتقاد است که اگر نتوانند بر باستانیان سبق جویند، با آنان میتوانند همتا شوند.
طبق نظریهی اقلیمی (آب و هوایی) تاریخ، تأثیر آخشیجها ممکن است باعث تغییر در امور آدمیان گردد. از همین است که جیورجیو وزاری میگوید که هوایی که نقاشان اولیه استنشاق میکرده اند سبب میشده است آثار هنریی پدید آورند که موجب احیای هنرها میشود. با اینکه بودین هم با این انگار آشنا بوده است، دیگر نویسندگان از قبیل توماس پراکتور و فالک گرویل از آن خبر نداشتهاند. طبق گفته بودین، تلازم اوضاع و احوال اقلیمی مناسب موجب تغییر در تاریخ میشود و بعضی نواحی برای پرورش هنر و علم از نواحی دیگر مطلوبترند. با این حال، وی به این موضوع با توجه به دوران خودش نمیپردازد.
فرض مربوط به مسیر تاریخ بشری، که اعتقاد به آن در دوران رنسانس بسیار گسترده بوده است، نظریهی چرخهای یا جزرو مدی است. مطابق این دیدگاه، آدمیان و ملتها و هنرها دارای منشأ و پیدایش و نشو و نمو و زوال اند. این سیر همین که کامل شود، متوقف نمیگردد و از نو و مرتب مکرر میشود. یا اگر استعارهی جزر و مد را در نظر گیریم، تمدنها فرو مینشینند و جاری میشوند و باز بالا میآیند و فرو مینشیند و این سیر مدام مکرر میشود. این نظریه، با توجه به اندیشهی رنسانس، امکان دارد به تحول آن کمک کند یا بازدارنده باشد، که منوط است به نقطهای در چرخه که مورخ بخواهد در آن قرارش دهد. اگر رنسانس بخشی از منحنی فرارونده تلقی شود، اوج تاریخ بشری تا آن نقطه وصف میگردد. از سوی دیگر اگر بخشی از قوس فروپوینده تلقی گردد، در قیاس با اوجی که باستانیان به آن رسیده بودهاند به چشم حالت زوال نگریسته میشود. واقع اینکه هر دو طرز تلقی یافت میشود.
نیکولای ماکیاولی اندیشهی مربوط به تغییر چرخهای را در تاریخ فلورانس (532) بیان میکند و گابریل هاروی هم نظریهی چرخهای را به مسیر یادگیری و خاصه به تاریخ آن در دوران عمر خودش اطلاق میکند. در حقیقت، صور خیالی که هر دو در تبیین نظریهی چرخهای به کار میبرند، سخت شبیه است. ماکیاولی مینویسد:
چون از آنجا که خدا مقدر کرده است که در امور این عالم فرو نشستن و جاری شدن مدام در کار باشد، به محض رسیدن به آخرین درجهی کمال و ناتوانی از فراپویی بیشتر، به ضرورت افول میکنند؛ واز سوی دیگر وقتی هم که فرو نشسته باشند... از نو باز فرا میروند. تعابیر وی در گفته هاروی نیز پژواک دارد:
در جملگی چیزها مسیر و گردش متغیری وجود دارد. تابستان بر زمستان تفوق مییابد و زمستان از نو بر تابستان برتری میجوید. طبیعت خود تغیرپذیر است... و هنر، که مقلد اوست، با تغییرپذیری مشابه دمساز میشود.
تمثیلهای مشابه راجع به نظریهی چرخهای در آثار جیوچیاردینی و وزاری یافت میشود. لویی لوروی نیز عظمت چند دورهی قابل توجه در تاریخ، از جمله رنسانس، را بیه سیر چرخهای رویدادها نسبت میدهد. اندیشهی مربوط به پیدایش و بالان شدن و افول رویدادها، در قالب نظریهی پویای تاریخ به نویسندگان دوران رنسانس این امکان را میدهد که پیدایش شیوه تازهی زندگی را تبیین کند، آن هم در جایی که طبق برآورد آنها یک هزاره در امور بشری تغییری وجود نداشته است.
در نظریهی مربوط به همسان گرایی بر این اند که طبیعت بشری هرگز تغییر نمیکند و آدمیان در هرجا و هر زمان همواره یکسان بودهاند و بنابراین زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست (7). از همین است که مونتنی میگوید دنیا نه در حالت نقصان است و نه در حالت پیشرفت؛ همان است که همواره بوده است و طبیعت هم نه در قدرت از دست داده و نه یکبارگی آدمهایی با صفات بی نظیر پدید آورده است. پی یر شارون هم به این نتیجه میرسد که دنیا چیز تازهای به خود ندیده است و هرگز هم نخواهد دید.
در عرصهی نظریهی مربوط به همسان گرایی، با انکار امکان تغییر یا پیشرفت، راه را بر شور و شوق برای دستاوردهای دنیای مدرن سد میکنند. تأثیر آن گسترده تر از آن چیزی است که در اینجا نشان دادهایم و اثر بازدارندهی آن بر اندیشه پیشرفت تا قرن هفدهم دوام میآورد.
دست آخر هم نظریهی مربوط به زوال در کار است که مطابق آن چنین میانگاشته اند که دنیا رو به تنزل میرود. بهترین دوران در تاریخ در ابتدای جهان بوده است و تاریخ هم جز ثبت تباهی فزایندهی انسان و کارهای او نیست. خود طبیعت در کار نقصان پذیری است و امیدی به زمان حال نیست و یقیناً به آینده هم ذرهای امید نیست. به این ترتیب نوعی لحن تند بدبینی پدید میآید که، به اندیشهی رنسانس که اطلاق میشود، بی همتایی یا پیشرفتهای انجام شده در دوران مدرن با انکار مواجه میگردد. اگر مخالفت کلامی با چیزهای این جهان و اصرار بر معصیت کار بودن آدمی را به این بیفزاییم، آن وقت متوجه جریان مخالف با اندیشهی مربوط به پیشرفت میشویم.
شالوده اندیشه مربوط به زوال عبارت است از اعتقاد به وجود عصر طلایی گذشتهای که هر چه تاریخ متعاقب هست بر بنیاد آن مورد قضاوت قرار میگیرد و کمبود آن معلوم میشود. ادموند اسپنسر در شهبانوی پریان (8) چنین میسراید:
So oft as I with state of present tiem,
The image of the antique world compare,
When as mans age was in his freshest prime,
And the first blossome of fair virtue bare,
Such oddes I finde twist those, and those which are,
As that, through long continuance of his course,
Me seems the world is runne quite out of square,
From the fist point of his appointed soure,
And being once amisse growes daily wourse and wourse.
[همچنان که پیداست، گوینده شعر اوضاع زمان حال را با دنیای کهن قیاس میکند که آدمی در مسیر بهشت سعادت زندگی میکرده است و اکنون دنیا از مسیر خود منحرف شده است و روزبه روز هم بدتر میشود]. پژواک سخن اسپنسر در رسالهای درباره پادشاهی نوشته فالک گرویل یافت میشود.
مضمون عصر طلای احساس بدبینی و بی اعتقادی به پیشرفت و توانایی عقل در پرداختن بسنده به مسائلی که آدمی با آنها مواجه میشود، به همراه میآورد؛ و همین عبارت است از رگه ضدعقل گرایی که در بی اعتمادی موردنظر متکلمان به عقل ادغام میشود- آن چنان که در اشعار جان دیویس و جان نوردن. رنسانس را دوران خوش بینی وصف کرده بودهاند؛ رنسانس دوران بدبینی هم هست؛ چون از هر سو فریاد به گوش میرسد که «ما به این دوران بی بر جهان هبوط کردهایم» و «دنیا به دوران پیری تنزل میکند و میوههایش را با قدرت حسن دورانهای گذشته به بار نمیآورد؛ فضیلت و نیکویی آدمی گویی از آنچه در دورانهای گذشته بوده است کاستی پذیرفته و به کهنگی و فساد گراییده است...» اندیشه مربوط به فساد شاید سد سدید پذیرفتن اندیشه رنسانس باشد و تأثیر آن به قدری شدید بوده است که لازم میآید بیکن و پیروانش تمام هم و غم خود را مصروف پایان دادن به رونق بازار آن در عرصهی فلسفه سازند- گواینکه، به سبب تبدیل شدن به یکی از سنتهای شعری، بر جای میماند.
با این حال، درباره چگونگی عملکرد و تأثیر این شش پیشداوری ایدئولوژیکی، یکی دو نتیجه گیری قابل ذکر است. یکی اینکه این اندیشهها گستردهاند. از نظر دامنه، هم انگلیسیاند و هم اروپای قارهای و گسترهی آنها در ازای اواخر رنسانس کشیده میشود- که معمولاً چنین هم در نظر آوردهاند. نکته دوم این است که این اندیشهها به نوع خاصی از فعالیت فکری محدود نمیشود، بلکه در جمله حوزه های مساعی فکری دوران رنسانس یافت میشود. نتیجه گیری دیگر اینکه این اندیشهها تازه نیستند و منشأ آنها در تمدن و فرهنگ کلاسیکی ریشه داشته است و بعضی از آنها در عرصه قرون وسطی تاریخ مفصلی دارند. این واقعیت دال بر این است که قسمت اعظم تفکر دوران رنسانس- برخلاف نظر معمول- ملغمه اندیشهها نیست. آنچه در دوران رنسانس تازگی دارد، به جای خود اندیشهها، شیوههایی است که این اندیشهها از نو ترکیب میشوند و به ساختهای فکری نو تبدیل میشوند. پس سرنخ تحقیق تاریخی، جستجوی اندیشه های اصیل نیست بلکه کشف سیلان فزایندهی اندیشه های کهن است و تحلیل در این باره که چه ترکیبهای تازهای ساخته شده است و تحت انگیزهی کدام نیاز و نیرو. خود اندیشهها چند خصلت تقریباً ثابت را حفظ میکنند؛ آنچه در نتیجه تقاضاهای تازه تغییر میکند، صور ترکیب مجدد اندیشه های کهن است.
اندیشه مربوط به پیشرفت و نظریهی چرخهای تاریخ- که اواخر دوران باستان احیا میشوند ودر ذهن رنسانسیها به هم پیوند میخورند و به وقت ضرورت با نظریهی همسان گرایی و مفهوم کمال جویی تقویت میشوند- در هم جوش میخورند و اندیشه علم را در قالب مبنای آینده دمادم گسترش یابنده میسازند، یعنی اندیشهی تجدد هماره گسترش یابندهای که پایانی بر آن متصور نیست. این سوال شایان پرسیدن است که اگر اندیشه مربوط به پیشرفت و نظریهی چرخهای تاریخ منشأ باستانی دارند، پس چرا مهجور میمانند و استعمال و شناخت نیروی بالقوه آنها میماند برای دوران رنسانس؟ چنین مینماید که جواب این سوال باز هم در مجموعه اندیشه های دیگری در ذهن رنسانسیها قرار دارد: این بار ادغام اندیشهی علم با دو اندیشهی بی چون در دوران رنسانس، یعنی ناسیونالیسم و کاپیتالیسم. ناسیونالیسم (ملی گرایی) موجد نیروی محرکهای میشود که انسانهای دوران رنسانس را به عمل وا میدارد؛ کاپیتالیسم (سرمایه داری) هم به آنها منابع اقتصادی میدهد و به پایمردی آن میتوانند به آمال خویش جامهی عمل بپوشانند. به این ترتیب نخستین بار در تاریخ بشر امکان پیش بینی دورانی فراهم میآید که آدمیان از سلطه کمبود مالی بگریزند و آزاد باشند که به دلخواه رفتار کنند: ناسیونالیسم به آنها انگیزه میدهد و کاپیتالیسم امنیت، و علم راه نشانشان میدهد و پیشرفت این امید را به آنان میدهد که به اتوپیا (مدینه فاضله یا ناکجاآباد)، اینجا و اکنون بر روی همین زمین دست یابند.
از وقتی که این رویا از تخیل رنسانسیها برجوشیده است چندین قرن میگذرد و معلوم شده است که بازشناخت آن بسی دشوارتر از آن بوده است که دانشمندان قرن هفدهم خوش بینانه پیش بینی میکرده اند، و با این حال همچنان بخش ضروری- ودر واقع بخش اصلی- ذهن مدرن است: وفور [نعمت] مساوی است با آزادی مساوی است با سعادتمندی- الا برای آنان که به آنها دست یافتهاند. در همان لحظهای که رنسانس سرانجام به اهداف خود دست یابد، [همان دم] به پایان میرسد.
از ارتفاع بی صفای اواخر قرن بیستم که نگاه کنیم، نیروی فراوانی که رنسانسیها صرف میکنند و اسباب مبتکرانهای که در بریدن ناف خود از شکم قرون وسطی به کار میبرند، اثر تقریباً مسحورکنندهای دارد. در دوران رنسانس تاریخ را با دست بی رحمانهای بازنویسی میکنند ولی همچنان که میبینیم، تاریخ اکنون دارد انتقام میگیرد که طنزآلود هم هست. زیرا اگر رنسانس را در نهایت به صورت نیروی انقلابیی بینگاریم که در نابودن کردن وجه تفکر و رفتار ایستا و سلسله مراتبی و ارتجاعی موفق میشود و وجه تفکر و رفتاری را جایگزین آن میسازد و راه را هموار میکند برای کاربست نسبتا بی ممانعت شایستگی فردی در زندگی جلوت و خلوت به یکسان؛ یعنی آزادی، اگرنه همواره امکان، فرد برای رفتن به جهات فراوان اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و عاطفی و عقلی و اخلاقی؛ یعنی به سمت سرمایه داری و شکل بورژوازی جامعه و دولت منتخب و علم و آزادی وجدان و اعتقاد و ایمان به امر معقول و برتری خویشتن راستین و پایبندی به کلمه در قالب والاترین صورت بیان؛ آن وقت باید آماده باشیم که اقرار کنیم چنین دنیایی اکنون رو به پایان دارد، البته اگر نگذاشته باشد، آن هم تحت تأثیر وجوه تازه (یا بهتر نیست بگوییم تجدید شده؟) تفکر و رفتار؛ قدرت جمعی بر فردی، احساس بر بیان، بساوایی بر گفتار، کردار بر پندار، بی شکلی بر ساختار، اشیاء بر افکار. کوتاه سخن که داستان پیدایش رنسانس سرگذشتی را تعریف میکند به رغم مفید فایده بودن دیرهنگام آن توالی روایت آن شایان به خاطر سپاری است.
در تاریخ اندیشهها همواره تعدادی مفروضات درباره مسیر تاریخ یافت میشود، یعنی نحوه کردار آدمیان و انگیزه های آن، خواه آن را باز بشناسد و خواه نشناسند، که طرز تلقیهای ماخوذ آن را نسبت به مسائل عمدهی تاریخی تبیین میکند. این مفروضات گاهی صریح است ولی اغلب اوقات در خود کار مستتر است. غرض این است که آدمیان در نگاه کردن به و حکم کردن دربارهی وقایع گذشته شیوههایی دارند که این امکان را به آنان میدهد که از دیگرگونی پدیدهها الگوهای معقولی بسازند، چه در پرداختن به تاریخ، از شناخت رویدادها و حکم کردن دربارهی آنها نوعی شیوهی از پیش داوری شده نگاه کردن به رویدادها و ارزیابی آنها افاده میشود که به تفسیر مصالح اطلاق میگردد. در دوران رنسانس تعدادی مفروضات روش شناسانه دربارهی مسیر تاریخ وجود دارد که با درجات گوناگون بر تفکر کنونی دربارهی گذشته و دورهی رنسانس تأثیر میگذارد. شش مفروض از این مفروضات بالخاصه اهمیت دارند وعبارتند از: اندیشهی مربوط به پیشرفت، نظریهی کمال جویی، نظریهی اقلیمی، نظریهی چرخهای تاریخ، نظریهی همسان گرایی و اندیشهی مربوط به زوال.
این شش نظریه اهمیت یکسان ندارند و سه تای آخری در واقع در تضاد ایدئولوژیکی با سه تای اولی قرار دارند. با این حال، هر شش در فهم ما از نحوهی تفکر در دوران رنسانس بنیادیاند. از این شش، اندیشهی مربوط به پیشرفت از بقیه مهمتر است زیرا در پیدایش اندیشه علم که دنیای مدرن را از اعصار پیشین متمایز میسازد، مدخلیت دارد. مفهوم مدرنیته (تجدد)، مفهم دنیای مدرن پدید آمده در دوران رنسانس و ادامه یابنده به صورت وحدت (منتها با تغییر مایههایی در درون آن) تا دوران کنونی، در باطن نتیجه پیدایش اندیشه علم و بنابراین پیدایش خود رنسانس است. ولی پیروزی اندیشه علم پیروزی سادهای نبوده است و پیش از اینکه قبول افتد، با مخالفت اندیشه های قدرتمند متقابل روبه رو بوده است. جدال فیمابین اندیشهی پیشرفت و نظریهی کمال جویی (1) از یک سو نظریهی چرخهای تاریخ و نظریهی همسان گرایی (2) و اندیشهی مربوط به زوال از سوی دیگر جز مرحلهی نخست مناقشهای نیست که با پیروزی علم در قرن هفدهم به اوج میرسد.
انتقاد شدید از نظریهی برتری باستانیان، غلبه بر شکاکیت و رفتن به سمت دستاوردهای مدرن، ابطال انتقاد از اندیشه پیشرفت، مخالفت با بدبینی مستتر در نظریهی چرخهای تاریخ و اندیشهی زوال- جملگی این اقدامات، پیش از بنیاد شدن مطمئن اندیشهی علم، باید در قرن هفدهم معمول میشده است. ولی پیدایش این مبارزه به قرن شانزدهم بر میگردد، یعنی به زمانی که نخست بار خصلت و جهت به آن داده میشود. با این حال لازم به یادآوری است که منشأ تضارب آرای مورد وصف در این مقاله اواخر دورهی رنسانس است. رنسانسیها، تا نیمه دوم قرن شانزدهم، همچنان به مرجعیت باستانیان اعتقاد داشتهاند. ولی از اثر کشفیات و ابداعات و تغییرات عظیم در ساختار اقتصادی جامعه، نفوذ باستانیان اندک اندک کم اثر میشود- گواینکه این جدال یک قرن دوام میآورد.
امانیست ها را معمولاً به صورت کسانی فرانمایی کردهاند که نگاهشان به پشت سر است. نزد آنان احیای دانش به لحاظ لفظی و حقیقی عبارت بوده است از بازگشت به دنیا و شیوهی زندگیی که حدود هزار سال ناپدیده شده ولی اکنون بازگشته بوده است.
گویی تمدن باستان نشو و نما کرده و ناپدید شده و بی هچ تغییری ازنو پدیدار شده بوده است، الا اینکه انسان دورهی رنسانس به باستانیان به خاطر شگفتیهایی که به آن دست یافته بودهاند، به دیده حیرت نگاه میکرده است. تا آنجا که به بسیاری از نویسندگان دورهی رنسانس مربوط میشده است، قرون وسطی نقطه سفیدی بیش نبوده است. آنان خود را به چشم وارثان و ادامه دهندگان سنتی نگاه میکرده اند که منقضی شده است و پر بیراهه نگفتهایم اگر بگوییم که خود را معاصر باستانیان احساس میکرده اند.
و اما گروه دیگری هم بودهاند که صورتهایشان، به جای بازگشت به عقب رو به پیش بوده است. آنان نیز بر این بودهاند که باستانیان کار کارستانی کرده بودهاند؛ به نظر آنان نیز قرون وسطی ثمری نداشته است، ولی وجه تمایزشان این است که میانگاشته اند دورانشان با دوران کلاسیک و همین طور هم با قرون وسطی تفاوت است. به عبارت دیگر، اعتقادشان این بوده است که عصر رنسانس معرف نوعی شیوهی زندگی منحصر به فرد و بی سابقه بوده است. در برآورد آنان، وجه تمایز دوران مدرن عبارت از پیدایش علم بوده است که، نزد آنان، یعنی کشفیات و معلومات تازه مکتشف و اختراع وسایلی که باستانیان به آنها وقوف نداشتهاند و اثرات این اختراعات و دست آخر نیز کاربست علم در جهت کشفیات و ابداعات بیشتر در رشته های روبه افزایش، طوری که چشم انداز آینده، چشم انداز تغییر مدام و تغییر در جهت خیر بوده است.
لویی لوروی الگویی را مشخص میکند که رنسانسیها دنبال میکنند و بسط میدهند. وی میگوید که اگر بخواهیم من حیث المجموع در نظر بگیریم، در هیچ دورهای مثل این دوره (رنسانس) در هنر و علم توفیق یار نبوده است، نه در دوران کورش، نه در دوران اسکندر و نه در دور تازیان، زیرا در همین صدسال اخیر آنچه در پشت حجاب جهل بوده است عیان گشته است و علاوه بر این بسیاری چیزهای ناشناخته پدیدار شده است: مد جدید و قوانین تن پوشهای تازه و گیاهان و درختان و کانیهای نو و اختراعات تازه از قبیل دستگاه چاپ و سلاح جنگ و اسباب دریانوردی و احیای زبانهای مرده (ملاحظاتی در باب تاریخ عام) (3). طبقه گفتهاتی ین پاسکوایه، سنگ بنای شیوهی تازهی تفحص برتر از شیوهی باستانی را کوپرنیک و پاراسلسوس و راموس بنیاد میکنند و در حوزههایی از قبیل جراحی وتفحص در باب مغناطیس، خبرگان میتوانند بر باستانیان دعوی برتری کنند. به این ترتیب راه به سمت نضج گرفتن روشها و استلزامات علم سنجیده میشود و سپس فرانسیس بیکن و الوارز و راموس و سوریوس و پاستل بالویی لوروی همنوا میشوند که پیشرفت در دانش و شیوهی زندگانی در عصر آنان به قدری بوده است که نظیر آن در چهارده قرن قبل دیده نشده است.
حال ببینیم بر چه مبنایی دست به چنین ادعای شگرف میزنند؟ تردیدی نیست که خوش بینی و اعتمادشان مبتنی بر اعتقاد آنان به پیشرفت بنیاد گرفته از علم است. روی در کتاب [دیگرش] با عنوان اندر مسیر تعویض پذیر، یا تنوع چیزها (4) (1594)، فلسفهی پیشرفت را با توجه به علم، که بیانیه انسانهای مدرن است، از کار درآورده است. این کتاب در اساس بیان کامل برهان انسانهای مدرن است: پیشرفت، روش علمی، کمال جویی، وفور در طبیعت، انتقاد از زوال، تازه خود عنوان کتاب هم کاملترین بیان اهداف و شیوه های متجددان است. امیدبخش بودن رؤیای آینده، نویسنده را به اوج فصاحت رهنمون میشود: «بزرگترین چیزها به دشواری میآیند و وقتی هم که میآیند دیر میآیند... در این دوران به شناخت چه چیزهایی نائل آمدهاند و چه چیزهایی را کشف کردهاند؟ من میگویم، سرزمینهای تازه، دریاهای تازه، صور تازهی آدمیان و شیوه های رفتار و قوانین و تن پوشها؛ بیماریهای تازه و درمانهای تازه؛ راههای تازهی آسمان و اقیانوس... و ستارگان تازه به دیده آمدهاند...»
از ابداعات انجام شده با پیدایش علم هیچ یک به اندازه کشف واختراع باروت و قطب نما و دستگاه چاپ جلب توجه نمیکند. نمونه بارز آن، جمله زیر از زندگی من [اتوبیوگرافی] جروم کاردن است: «از میان اوضاع و احوال بی نظیر، هرچند طبیعی، زندگی من آنچه از همه نامعمولتر است اینکه در قرنی به دنیا آمدم که کل دنیا شناخته شده است؛ و باستانیان با بیش از سه بخش آن آشنایی نداشتهاند.» همین صبغهی خودآگاهی شدید در نامه آمریگو وسپوچی به لورنزو پی یترو مدیچی، در شرح کشفیاتش، مکرر شده است. (5) فرانسیسکو لوپزدوگومارا از دانش باستانیان دربارهی جغرافیا سخت انتقاد میکند. وی معلم میکند که دنیاگرد و مسکونی است و ساکنان زمین در نیمکره های دیگر هم وجود دارند، و [دیگر اینکه] باستانیان محاسبه درست طول و عرض جغرافیایی را بلد نبوده اند. لویی روی چیزهای تازهای فهرست میکند که براثر کشفیات به دنیا آمدهاند: شکر و مروارید و ادویه و درخت و میوه و طلا. جورج بست نیز فهرست مشابهی میآورد و نشان میدهد که کشفیات سبب وفور شدهاند.
اهمیت اختراع ماشین چاپ بزودی معلوم میشود، خاصه به توجه به اثرات آن بر اصلاح دین (6). بسیاری از نویسندگان دوران رنسانس دربارهی اهمیت ماشین چاپ بحث میکنند و اجماع این است که چاپ سبب افزایش بسیار در انتشار دانش شده است و خود وسیلهی ایجاد این احیا شده است. ولی جان فوکس است که مدح ماشین چاپ را به اوج میرساند. در بخشی موسوم به «اختراع و فایده ماشین چاپ» فوکس دربارهی تاریخ اختراع آن میگوید و این سیر را وصف میکند. در پایان هم به ذکر دستاوردهای آن میپردازد: [ماشین چاپ] از جانب خدا آمده است که تغلب پاپ را ملغی کند و کلیسای رم را باطل سازد و ظفرمندی حقیقت را به ارمغان آورد؛ [این ماشین] معلومات را نشر داده، قیمت کتابها را پایین آورده، یادگرفتن و خواندن را ساده تر قابل دستیابی کرده، مشوق تألیف کتابهای ارزشمند شده و سبب استیلای کلمه خدا شده است.
نتیجه این فعالیت در عرصه علوم، صورت بندی نظریهی پیشرفت بوده است. چنین میانگاشته اند که دنیای مدرن با دنیاهای پیشین متفاوت است، زیرا انسانهای مدرن بیشتر میدانسته و کارهای بیشتری میکرده و امیدوار بودهاند کارهای بیشتری به انجام برسانند. چنین مینموده است که آینده نوید اختراعات و اکتشافات فزونتری را میدهد؛ آن هم با چنان مقیاس و مقداری که دستاوردهای زمان حال را در قیاس کوچک جلوه میداده است، نه اینکه حال بد باشد، بلکه آینده بهتر خواهد بود. بنابراین دیگر بازگشت به گذشته در کار نبوده است و جز آینده اهمیت نداشته است. پس پیدایش علم عنصر تازهای را وارد اندیشه مردم دوران رنسانس میکند. آگاه بودن مردم از دوران خودشان به این سبب نبوده است که عین دوران دیگری است که از بین رفته و از نو متولد شده است، بلکه به این سبب بوده است که این دوران با هر دوران دیگری متفاوت است؛ بی همتا بودن این دوران علامت مشخصه آن بوده است.
آنان که اندیشهی پیشرفت را به طبیعت اطلاق میکنند بر آن اند که، برخلاف اعتقادات کسانی که به اندیشه واگشت دل سپردهاند، طبیعت فرسوده نمیشود و آدمیان در نیکو بودن تفاوتی با نیکو بودن اولیه ندارند و توقع پیشرفت مدام در عرصه های علم و هنر کاملاً به حق است. چنین دیدگاهی در واقع انتقادی است از نظریهی برتری باستانیان، و در عین حال هم توجیه بررسی علم را، آنگونه که در نوشتهی لویی لوروی دیدهایم، ممکن میسازد. زیرا اگر طبیعت فرسوده باشد، چیز تازهای برای کشف کردن وجود ندارد، و اگر عقل آدمیان ضعیفتر شده باشد، امکان افزایش معلومات در کار نیست. گابریل هاروی چنین استدلال میکند که عقل هنوز هم مثل همیشه کار میکند و تا بدانجا پیش میرود که بگوید عصر نخست عصر طلایی نبوده است. عصر طلایی اکنون است- و البته این را از قول ژان بودین میگوید.
ریچارایدن میگوید که پیشرفتهای فراوانی که در هندسه و نجوم و معماری و موسیقی و نقاشی و سلاح و اختراعات و نظایر اینها در دوران مدرن حاصل شده است حاکی از این است که انسانها اکنون میتواند برتر از باستانیان باشند، چه صاحب همان استعدادهایی اند که باستانیان برخوردار بودهاند؛ وانگهی، از آنجا که تعداد چیزهایی که باید کشف شود بی نهایت است. تعداد اختراعات و اکتشافات هم بی نهایت است. لوروی چنین میآورد که شکوه های فراوانی میکنند مبنی بر اینکه شیوه های رفتار هر روز بدتر میشود، ولی اگر چنین بود، آن وقت آدمیان «... پیشتر از این باید به اوج سیه کاری میرسیدند و اتحادی بین آنها دیگر وجود نمیداشت، که درست نیست.» بودین در نوشتهی خود- با عنوان Methodus- بر اندیشه واگشت (یا سیر قهقرایی) سخت میتازد. آنچه نظریهی کمال جویی به اندیشهی رنسانسیها کمک میکند این اعتقاد است که اگر نتوانند بر باستانیان سبق جویند، با آنان میتوانند همتا شوند.
طبق نظریهی اقلیمی (آب و هوایی) تاریخ، تأثیر آخشیجها ممکن است باعث تغییر در امور آدمیان گردد. از همین است که جیورجیو وزاری میگوید که هوایی که نقاشان اولیه استنشاق میکرده اند سبب میشده است آثار هنریی پدید آورند که موجب احیای هنرها میشود. با اینکه بودین هم با این انگار آشنا بوده است، دیگر نویسندگان از قبیل توماس پراکتور و فالک گرویل از آن خبر نداشتهاند. طبق گفته بودین، تلازم اوضاع و احوال اقلیمی مناسب موجب تغییر در تاریخ میشود و بعضی نواحی برای پرورش هنر و علم از نواحی دیگر مطلوبترند. با این حال، وی به این موضوع با توجه به دوران خودش نمیپردازد.
فرض مربوط به مسیر تاریخ بشری، که اعتقاد به آن در دوران رنسانس بسیار گسترده بوده است، نظریهی چرخهای یا جزرو مدی است. مطابق این دیدگاه، آدمیان و ملتها و هنرها دارای منشأ و پیدایش و نشو و نمو و زوال اند. این سیر همین که کامل شود، متوقف نمیگردد و از نو و مرتب مکرر میشود. یا اگر استعارهی جزر و مد را در نظر گیریم، تمدنها فرو مینشینند و جاری میشوند و باز بالا میآیند و فرو مینشیند و این سیر مدام مکرر میشود. این نظریه، با توجه به اندیشهی رنسانس، امکان دارد به تحول آن کمک کند یا بازدارنده باشد، که منوط است به نقطهای در چرخه که مورخ بخواهد در آن قرارش دهد. اگر رنسانس بخشی از منحنی فرارونده تلقی شود، اوج تاریخ بشری تا آن نقطه وصف میگردد. از سوی دیگر اگر بخشی از قوس فروپوینده تلقی گردد، در قیاس با اوجی که باستانیان به آن رسیده بودهاند به چشم حالت زوال نگریسته میشود. واقع اینکه هر دو طرز تلقی یافت میشود.
نیکولای ماکیاولی اندیشهی مربوط به تغییر چرخهای را در تاریخ فلورانس (532) بیان میکند و گابریل هاروی هم نظریهی چرخهای را به مسیر یادگیری و خاصه به تاریخ آن در دوران عمر خودش اطلاق میکند. در حقیقت، صور خیالی که هر دو در تبیین نظریهی چرخهای به کار میبرند، سخت شبیه است. ماکیاولی مینویسد:
چون از آنجا که خدا مقدر کرده است که در امور این عالم فرو نشستن و جاری شدن مدام در کار باشد، به محض رسیدن به آخرین درجهی کمال و ناتوانی از فراپویی بیشتر، به ضرورت افول میکنند؛ واز سوی دیگر وقتی هم که فرو نشسته باشند... از نو باز فرا میروند. تعابیر وی در گفته هاروی نیز پژواک دارد:
در جملگی چیزها مسیر و گردش متغیری وجود دارد. تابستان بر زمستان تفوق مییابد و زمستان از نو بر تابستان برتری میجوید. طبیعت خود تغیرپذیر است... و هنر، که مقلد اوست، با تغییرپذیری مشابه دمساز میشود.
تمثیلهای مشابه راجع به نظریهی چرخهای در آثار جیوچیاردینی و وزاری یافت میشود. لویی لوروی نیز عظمت چند دورهی قابل توجه در تاریخ، از جمله رنسانس، را بیه سیر چرخهای رویدادها نسبت میدهد. اندیشهی مربوط به پیدایش و بالان شدن و افول رویدادها، در قالب نظریهی پویای تاریخ به نویسندگان دوران رنسانس این امکان را میدهد که پیدایش شیوه تازهی زندگی را تبیین کند، آن هم در جایی که طبق برآورد آنها یک هزاره در امور بشری تغییری وجود نداشته است.
در نظریهی مربوط به همسان گرایی بر این اند که طبیعت بشری هرگز تغییر نمیکند و آدمیان در هرجا و هر زمان همواره یکسان بودهاند و بنابراین زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست (7). از همین است که مونتنی میگوید دنیا نه در حالت نقصان است و نه در حالت پیشرفت؛ همان است که همواره بوده است و طبیعت هم نه در قدرت از دست داده و نه یکبارگی آدمهایی با صفات بی نظیر پدید آورده است. پی یر شارون هم به این نتیجه میرسد که دنیا چیز تازهای به خود ندیده است و هرگز هم نخواهد دید.
در عرصهی نظریهی مربوط به همسان گرایی، با انکار امکان تغییر یا پیشرفت، راه را بر شور و شوق برای دستاوردهای دنیای مدرن سد میکنند. تأثیر آن گسترده تر از آن چیزی است که در اینجا نشان دادهایم و اثر بازدارندهی آن بر اندیشه پیشرفت تا قرن هفدهم دوام میآورد.
دست آخر هم نظریهی مربوط به زوال در کار است که مطابق آن چنین میانگاشته اند که دنیا رو به تنزل میرود. بهترین دوران در تاریخ در ابتدای جهان بوده است و تاریخ هم جز ثبت تباهی فزایندهی انسان و کارهای او نیست. خود طبیعت در کار نقصان پذیری است و امیدی به زمان حال نیست و یقیناً به آینده هم ذرهای امید نیست. به این ترتیب نوعی لحن تند بدبینی پدید میآید که، به اندیشهی رنسانس که اطلاق میشود، بی همتایی یا پیشرفتهای انجام شده در دوران مدرن با انکار مواجه میگردد. اگر مخالفت کلامی با چیزهای این جهان و اصرار بر معصیت کار بودن آدمی را به این بیفزاییم، آن وقت متوجه جریان مخالف با اندیشهی مربوط به پیشرفت میشویم.
شالوده اندیشه مربوط به زوال عبارت است از اعتقاد به وجود عصر طلایی گذشتهای که هر چه تاریخ متعاقب هست بر بنیاد آن مورد قضاوت قرار میگیرد و کمبود آن معلوم میشود. ادموند اسپنسر در شهبانوی پریان (8) چنین میسراید:
So oft as I with state of present tiem,
The image of the antique world compare,
When as mans age was in his freshest prime,
And the first blossome of fair virtue bare,
Such oddes I finde twist those, and those which are,
As that, through long continuance of his course,
Me seems the world is runne quite out of square,
From the fist point of his appointed soure,
And being once amisse growes daily wourse and wourse.
[همچنان که پیداست، گوینده شعر اوضاع زمان حال را با دنیای کهن قیاس میکند که آدمی در مسیر بهشت سعادت زندگی میکرده است و اکنون دنیا از مسیر خود منحرف شده است و روزبه روز هم بدتر میشود]. پژواک سخن اسپنسر در رسالهای درباره پادشاهی نوشته فالک گرویل یافت میشود.
مضمون عصر طلای احساس بدبینی و بی اعتقادی به پیشرفت و توانایی عقل در پرداختن بسنده به مسائلی که آدمی با آنها مواجه میشود، به همراه میآورد؛ و همین عبارت است از رگه ضدعقل گرایی که در بی اعتمادی موردنظر متکلمان به عقل ادغام میشود- آن چنان که در اشعار جان دیویس و جان نوردن. رنسانس را دوران خوش بینی وصف کرده بودهاند؛ رنسانس دوران بدبینی هم هست؛ چون از هر سو فریاد به گوش میرسد که «ما به این دوران بی بر جهان هبوط کردهایم» و «دنیا به دوران پیری تنزل میکند و میوههایش را با قدرت حسن دورانهای گذشته به بار نمیآورد؛ فضیلت و نیکویی آدمی گویی از آنچه در دورانهای گذشته بوده است کاستی پذیرفته و به کهنگی و فساد گراییده است...» اندیشه مربوط به فساد شاید سد سدید پذیرفتن اندیشه رنسانس باشد و تأثیر آن به قدری شدید بوده است که لازم میآید بیکن و پیروانش تمام هم و غم خود را مصروف پایان دادن به رونق بازار آن در عرصهی فلسفه سازند- گواینکه، به سبب تبدیل شدن به یکی از سنتهای شعری، بر جای میماند.
با این حال، درباره چگونگی عملکرد و تأثیر این شش پیشداوری ایدئولوژیکی، یکی دو نتیجه گیری قابل ذکر است. یکی اینکه این اندیشهها گستردهاند. از نظر دامنه، هم انگلیسیاند و هم اروپای قارهای و گسترهی آنها در ازای اواخر رنسانس کشیده میشود- که معمولاً چنین هم در نظر آوردهاند. نکته دوم این است که این اندیشهها به نوع خاصی از فعالیت فکری محدود نمیشود، بلکه در جمله حوزه های مساعی فکری دوران رنسانس یافت میشود. نتیجه گیری دیگر اینکه این اندیشهها تازه نیستند و منشأ آنها در تمدن و فرهنگ کلاسیکی ریشه داشته است و بعضی از آنها در عرصه قرون وسطی تاریخ مفصلی دارند. این واقعیت دال بر این است که قسمت اعظم تفکر دوران رنسانس- برخلاف نظر معمول- ملغمه اندیشهها نیست. آنچه در دوران رنسانس تازگی دارد، به جای خود اندیشهها، شیوههایی است که این اندیشهها از نو ترکیب میشوند و به ساختهای فکری نو تبدیل میشوند. پس سرنخ تحقیق تاریخی، جستجوی اندیشه های اصیل نیست بلکه کشف سیلان فزایندهی اندیشه های کهن است و تحلیل در این باره که چه ترکیبهای تازهای ساخته شده است و تحت انگیزهی کدام نیاز و نیرو. خود اندیشهها چند خصلت تقریباً ثابت را حفظ میکنند؛ آنچه در نتیجه تقاضاهای تازه تغییر میکند، صور ترکیب مجدد اندیشه های کهن است.
اندیشه مربوط به پیشرفت و نظریهی چرخهای تاریخ- که اواخر دوران باستان احیا میشوند ودر ذهن رنسانسیها به هم پیوند میخورند و به وقت ضرورت با نظریهی همسان گرایی و مفهوم کمال جویی تقویت میشوند- در هم جوش میخورند و اندیشه علم را در قالب مبنای آینده دمادم گسترش یابنده میسازند، یعنی اندیشهی تجدد هماره گسترش یابندهای که پایانی بر آن متصور نیست. این سوال شایان پرسیدن است که اگر اندیشه مربوط به پیشرفت و نظریهی چرخهای تاریخ منشأ باستانی دارند، پس چرا مهجور میمانند و استعمال و شناخت نیروی بالقوه آنها میماند برای دوران رنسانس؟ چنین مینماید که جواب این سوال باز هم در مجموعه اندیشه های دیگری در ذهن رنسانسیها قرار دارد: این بار ادغام اندیشهی علم با دو اندیشهی بی چون در دوران رنسانس، یعنی ناسیونالیسم و کاپیتالیسم. ناسیونالیسم (ملی گرایی) موجد نیروی محرکهای میشود که انسانهای دوران رنسانس را به عمل وا میدارد؛ کاپیتالیسم (سرمایه داری) هم به آنها منابع اقتصادی میدهد و به پایمردی آن میتوانند به آمال خویش جامهی عمل بپوشانند. به این ترتیب نخستین بار در تاریخ بشر امکان پیش بینی دورانی فراهم میآید که آدمیان از سلطه کمبود مالی بگریزند و آزاد باشند که به دلخواه رفتار کنند: ناسیونالیسم به آنها انگیزه میدهد و کاپیتالیسم امنیت، و علم راه نشانشان میدهد و پیشرفت این امید را به آنان میدهد که به اتوپیا (مدینه فاضله یا ناکجاآباد)، اینجا و اکنون بر روی همین زمین دست یابند.
از وقتی که این رویا از تخیل رنسانسیها برجوشیده است چندین قرن میگذرد و معلوم شده است که بازشناخت آن بسی دشوارتر از آن بوده است که دانشمندان قرن هفدهم خوش بینانه پیش بینی میکرده اند، و با این حال همچنان بخش ضروری- ودر واقع بخش اصلی- ذهن مدرن است: وفور [نعمت] مساوی است با آزادی مساوی است با سعادتمندی- الا برای آنان که به آنها دست یافتهاند. در همان لحظهای که رنسانس سرانجام به اهداف خود دست یابد، [همان دم] به پایان میرسد.