15-04-2015، 20:34
اما آنچه که مهم میباشد این است که در این گذار از سنت به صنعت باید تدابیری اتخاذ شود تا افراد با هویت قومی خود بیگانه نشده و از خودِ واقعی شان دور نشوند. به همین دلیل در گذشته پیشینیان ما به شیوههای مختلف سعی در حفظ این هویت کرده تا بتوانند به نسل بعدی منتقل کنند؛ از جمله آنها برگزاری جشنها و مراسم مختلف بوده است که فردینماشو نمادی از این جشن هاست. این جشن در نیمه مردادماه در روستای میخساز از توابع بخش کجور شهرستان نوشهر در استان مازندران برگزار میشود که از سال 1383 احیا شده و هر ساله برگزار میشود (که حتی در گستره بین المللی نیز قابل تامل میباشد). چرا که نیاز بشر امروزی فقط در اختیار داشتن تکنولوژیهای پیشرفته نیست بلکه زندگی کردن با عشق و اصالت و احساس هویت نیاز مهمتری است که غفلت از آن انسان بهره مند از مواهب تکنولوژیهای پیشرفته را با مشکلات و سرگردانیهای بسیاری مواجه خواهد کرد.
فردینماشو، جشنی دیگر در مازندران
زمان لحظه شماری میکرد. کندلوس دگربار شاهد دیدار فرزندان خود بود. یکی پس از دیگری میآمدند. خانههای خاموش و پر از سکوت آهسته آهسته نجوا میکردند و از دریچهها ی آنان نور میپاشید. مردم چشم انتظار لحظهها تا رسیدن به قله شادیها به عقربهها مینگریستند. هنگامه غروب، شیرزنان دهکده کندلوس با لباسهای محلی در حال تدارک جشن فردینماشو سر از پا نمیشناختند. شب انتظار به پایان آمد. صبح صادق دمید. خروس دهکده پیام آور سپیدیها اذان میزد. قوقولی قوقو خیر و خش. آفتاب دگرباره درخشید. در حیاط مشترک جیر سری به همت عمو نامدار و عمو افراسیاب اجاقی برپا شد. خاله فخری و خاله نساء زنان طایفه خود را جمع کرده تا اینکه آش جشن را آماده کنند. هریک به فراخور حال خود کمک میکردند. از کوچک و بزرگ همگی شور و شوق همیاری در سیمایشان موج میزد. در جور سری نیز بوی نان داغ کوچههای پر از سکوت دهکده را فرا گرفته بود و یاد شیرزن دهکده مشتی شکوفه را که در تمام کارهای جشن پیش قراول بود، در همه اذهان زنده میکرد. جماعتی دیگر در کنار تنور سرگرم پختن و رنگ کردن تخم مرغ بودند و زیر لب سرود « فردینماشو یعنی که دلخشی / جمع بووئم همه با خیر و خشی / قدر هم دنم و با هم ووئم / گت و کچیک حتی با شه بامشی» را زمزمه میکردند و غبار غم را با نسیم شادمانی از دلهای به درد نشسته میزدودند. خاله مولود برای فردینماشو نذر کرده بود تا آش دوغ بپزد. تدارک آش دوغ جور سری یادآور خاطرات زیبای همدلی و همزبانی گذشتگان فهیم ماست. زنان و دختران جلیقه بر تن و مرجومه بر سر شادمانی را همساری[1] میکردند. گویی گلهای هزار رنگ گلستان کندلوس با نغمههای باد میرقصیدند. صدای دکمههای نقره ای جلیقهها چه نغمه دل انگیزی را خلق میکرد « در گلستان? هر کوچه/ چه بوی علفی میآمد/ چپری بود/ پی اش جا پای خدا» و مخمل هزار رنگ در دامان طبیعت سبز البرز چه زیبا و دل انگیز بود. هیاهوی کودکان سکوت هر کوی و برزن را میشکست. کودکانی که کمتر در کوچه پس کوچههای ده یکدیگر را دیده بودند و یا میدانستند که میتوان در کوچهها فریاد کشید، نظاره گر بازیهای پرجنب و جوش چال چاش بودند و وفاق و همدلی و شور و هیجان بازیهای گذشته را با جان و دل لمس میکردند. ناری ناری ناری کا دوباره از سر گرفته شد. ملا کلا که نامش نیز گواه داناییهاست، چه شور و هیجانی را در پختن آش و نان از خود نشان میداد. جوی میان دهکده که مدتها روزه داری میکرد غافل از راه خویش در انتظار دیداری دگربار به رود میپیوست. از درون خانهها بوی غذاهای محلی در جای جای دهکده پیچیده بود. روح عباس سینه پر و شکوفه از لابلای کله چوها نظاره گر آنهمه شادی و شادمانی بود، لتهای غریب شاهد بازی چال چاش دایی ربیع و همسالانش بود. زمین بازی به وجد آمده بود. صدای دلنشین سرنا برخاست. روح عشق دگربار به جان دهکده دمید. تصاویر زیبای خاطرات و شادیهای عروسی دیروز نوازشگر چشمان هر بیننده بود. روح مرحوم شاهرخ کرمانی نظاره گر سرنا نوازان جوان دهکده بود که به استقبال قدوم بزرگان «پیش نوازی» مینواختند. شور و شعفی در چهره مردمان بود که از نهادشان برخاسته بود گوئیا ذاتشان با این صدا آشناست و این صدا با روح آنان پیوندی دیرینه دارد و گویی این نغمههای دل انگیز را در سرشت آنان نهاده اند. خروار و خاک در زیر سنگفرشها به رقص آمده بودند. نغمه یادش بخیر پارپیرار را سر میدادند. اردشیر سما مقوم مینواخت. جوانان با قریحه کندلوس با لباسهای محلی با چوبدستی حرکات موزونی اجرا میکردند و سرانجام چو سما یا رقص چوب را به نمایش گذاشته بودند. ملا کلا رقصید، خورشید به وجد آمد، کله چو در سماع بود. صخرهها میگفتند سال هاست ما چنین شادمانی را ندیده ایم. کم کم از خاطرمان رفته بود. سراسر شادی و شادمانی به چه آسانی، همه با هم در کنار هم یار و غمخوار هم بودند. چهرههای پرچین و چروک سالخوردگان که از داغ فراق نیز سوخته بودند چون گل از گل میشکفتند. خاطرات گذشته، غبار غم را میزدودند و اشک شوق (اسری) چون دُر از گونهها میغلطید و قطره قطره چون باران بهاری بر زمین پاک میریخت.لانه گنجشکها در زیر شیروانیهای کله چو پر از شادمانی شد.
جمعیت به جلوی حمام دهکده آمده بودند. «هشتی پش» یادآور عروسیهای گذشته و خاطرات شیرین پدرانمان را تکرار میکرد. «ماپره چشمه» صدای پای مینا را میشنید. میغرید و رقص کنان میرفت. جهانشیر چه زیبا از دو خردسال عروس و داماد درست کرده بود. نمایش هنرمندانه، سنتهای شادمانه عروسی دیروز همه را به وجد آورده بود. عروس کوچولو بر اسب سوار بود. اسب دیگر به دنبال عروس جهیزیه و خرجی بار میبرد. صدای حضور همه جا را گرفته بود و به تن خسته و رنجور دهکده حیات دمید. در جلوی عروس و داماد همه رقص کنان شاباش میدادند، شادمانی به همه ارزانی. و چه زیبا داماد کوچولو انار را پرتاب میکرد.
سرنا، مینواخت. طبل، میکوبید. همه و همه بر گوشهای انتظار مینواختند و سینههای غبار گرفته در دنیای ماشینی امروز را لایروبی میکردند. عاطفهها شکوفه میزد و چون شهد بر کام مردمان شیرین.
و امّا بعد از ساعاتی آش آماده بود، به میهمانان آش میدادند. همگی در کنار هم و در کنار اجاق و دیگ ایستاده نشسته آش میخوردند. فردینماشو از شب تا صبح و از صبح تا به شب وامدار شد و تا شاید او نیز چون دیگر سربازان شادیها همچون جشن تیرگان و بیست و شش نوروز ماه و چهارشنبه سوری و نوروز به جنگ لشکر غم روند. فردینما خود چون درختی که بر کاروان خسته از سفر و سوخته از آفتاب سایه ساری میسازد، بر مردم خسته دیار، نیز سایه سار شادمانی شد، تا نفسی تازه کنند و در این میان کبوتران عشق و قاصدان جشن و سرور بر زمین و دیوارها بذر شادمانه میپاشیدند و قطره قطره آب بر پای این نونهال میریختند تا درخت فردینما روز به روز قرص و تنومند گردد.