11-04-2015، 10:10
چقدر خستم خدا جون
[rtl]وقتی مهربون میشه بهش نزدیک تر میشم اما یهو ترس وجودمو میگیره.یاد 1ماه پیش میوفتم.یاد حرفایی که زد.یاد روزای بدی که تنها موندم، یاد این میوفتم که چقدر میتونه بد باشه.
مثل بچه ای که پدرش یه بار در حد مرگ کتکش زده و آزارش داده!حالا وقتی پدرش نوازشش میکنه تو اوج آرامش یهو اون تصویر بد از پدرش میاد تو ذهنشو ازش میترسه.
به اون نوازش و ارامش احتیاج داره هــــــا اما با همه این نیازها بازم ته دلش نگران.نمیتونه دیگه به مهربونیاش اعتماد کنه...
این حس این روزای منه
باورم نمیشه که حس الان من بهش ترس باشه.باورم نمیشه اون همه عشق....
بهش گفتم.اما جوابی داد که بجای اینکه آرومم کنه دلمو به درد آورد...
چقدر این حــــــــــــس بده خــــــــــدا جون.هم دوسش داری هم میخوای داشته باشیش هم بهش نیاز داری اما یادت میوفته که چقدر میتونه بد باشه
--تو زندگـی یه جایی هست بعـد از کلی دویدن ، یهـو وایمیستی!
سرتو میندازی پایین و آروم میگی :
" دیگه زورم نمی رســـه " ![/rtl]
[rtl]وقتی مهربون میشه بهش نزدیک تر میشم اما یهو ترس وجودمو میگیره.یاد 1ماه پیش میوفتم.یاد حرفایی که زد.یاد روزای بدی که تنها موندم، یاد این میوفتم که چقدر میتونه بد باشه.
مثل بچه ای که پدرش یه بار در حد مرگ کتکش زده و آزارش داده!حالا وقتی پدرش نوازشش میکنه تو اوج آرامش یهو اون تصویر بد از پدرش میاد تو ذهنشو ازش میترسه.
به اون نوازش و ارامش احتیاج داره هــــــا اما با همه این نیازها بازم ته دلش نگران.نمیتونه دیگه به مهربونیاش اعتماد کنه...
این حس این روزای منه
باورم نمیشه که حس الان من بهش ترس باشه.باورم نمیشه اون همه عشق....
بهش گفتم.اما جوابی داد که بجای اینکه آرومم کنه دلمو به درد آورد...
چقدر این حــــــــــــس بده خــــــــــدا جون.هم دوسش داری هم میخوای داشته باشیش هم بهش نیاز داری اما یادت میوفته که چقدر میتونه بد باشه
--تو زندگـی یه جایی هست بعـد از کلی دویدن ، یهـو وایمیستی!
سرتو میندازی پایین و آروم میگی :
" دیگه زورم نمی رســـه " ![/rtl]