13-01-2015، 19:11
فَصلِ 1
رها از سرما میلرزید .
چقدر از زمستان بدش می آمد و چقدر زمستان طولانی شده بود .
اما میتوانست بوی بهار را احساس کند . حتی توی آن سرما.
رها از سرما میلرزید و از این که دستکش هایش را جا گذاشته بود ، خودش را نفرین میکرد.
در حالی که با احتیاط از رو ی زمین یخ زده عبور میکرد ، شروع کرد به شمردن . 37 روز مانده. وبعد از شر این همه سرما و برف و زمستان خلاص خواهد شد .
لب خند زد. از سرمامیلرزید.
با خودش گفت ای کاش خانه این همه به مدرسه نزدیک نبود. آن وقت دیگر پیاده نمی آمد . این همه هم سردش نمیشد.
برای چند لحظه رها احساس کرد بیش از حد میلرزد. به طوری که اگر کسی اورا ببیند ، این طور فکر میکند که او از قصد تنش را میلرزاند . لبخندش محو شد. او از سرما نمیلرزید.
شال گردنش را محکم تر دور دهانش پیچید . صدای برخورد دندان هایش به یکدیگر ، مثل صدا ی شکستن تکه یخ هایی که زیر پایش قربانی میشدند، توی گوشش پیچید.
قرچ ... قرچ ... قرچ ...
آب دهانش را قورت داد. دوباره قورت داد. باز هم همین کار را کرد اما فایده ای نداشت. اقیانوسی از بزاق دهانش را پر کرده بود . هر وقت هیجان داشت ، همین حالت را پیدا میکرد .
اقیانوسی از بزاق!
یکدفعه پایش لیز خورد ، ترسید، خیلی ترسید. احساس کرد قلبش رفته توی گلویش . فکر کرد الان است که با سر بخورد زمین ! انگاریک گلوله ی بزرگ یخ بیندازند توی قلبش، قلبش یخ زد. دستش را توی هوا چرخاند . انگار دنبال دستگیره ای میگشت .
هیچ چیزی نبود به جز یک مشت هوا.
اما به زحمت خودش را نگه داشت . از ترس به سختی نفس میکشید .تنش گز گز میکرد. با خودش گفت امروز از آن روز هایی است که همه چیز برخلاف خواسته هایش پیش خواهد رفت.
شاید نمره کم ، شاید هم دعوا با دوستان ، شاید زمین بخورد ، شاید...
وقتی به مدرسه رسید ، تقریبا 5 دقیقه مانده بود تا کلاس شروع شود . ترسش بی دلیل بیشتر شده بود و دیگر بوی بهار را احساس نمیکرد.
همه ی صندلی های کلاس پر بود . او آخرین نفری بود که وارد کلاس شد . در را پشت سرش بست و سرجایش نشست .
رهاتنها مینشست . هیچ کس کنارش نبود . خودش این طور میخواست . از نظر او هم کلاسی هایش زیاد حرف اضافه میزدند.
اما همین که نشست ، مهتاب به طرفش آمد . لب خندی زد و گفت " چطوری رها جون ؟"
- خوبم. ممنون
- پس چرا اخمات تو همه ؟
- چیزی نیس . نزدیک بود سر بخورم .
- ای وای! خدا رحم کرد! طوریت که نشد؟
- نه.
- ببین میخواستم بگم...
- مهتاب میشه لطفا لباسمو برام آویزون کنی؟
مهتاب که منظور رها را از این حرف فهمیده بود ، لباس را از او گرفت . دیگر هم برنگشت . و این اصلا رها را ناراحت نکرد.
مهتاب دختر خوبی بود، اما از هیچ نظر مثل رها نبود . اگر مهتاب را آزاد میگذاشتی ، تا ابد درمورد قیمت لباس ها ی مادرش یا رژ لبی که خیلی به رنگ چشم هایش می آمد حرف میزد . موضوعاتی که برای رها خیلی بچگانه، یا شاید هم خیلی بزرگانه بودند .
آن ها حتی در ظاهر هم هیچ تناسبی با هم نداشتند . رها جزو دختر های قد بلند کلاس بود ، چشم هایی عسلی و پوستی سبزه داشت. مهتاب قدی متوسط، پوستی سفید و چشمانی سبز داشت که رها را به یاد گربه ی همسایه می انداخت.
چند لحظه بعد معلم وارد کلاس شد .
دبیر زیست شناسی ، زنی بود سبزه با اندامی نسبتا درشت که هیچ تناسبی میان انگشتان ظریف و شکم گنده اش وجود نداشت! وقتی درس میپرسید ، هرگز به چشمان دانش آموز نگاه نمیکرد . مثل این که از نمره کم کردن خجالت میکشید!اما اگر سوالی را اشتباه جواب میدادی ، با آن صدای مردانه اش ، در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند ، می گفت : "کتاب رو باز کن واز روی صفحه ی ... بخون." و بعد اضافه میکرد :" این اون چیزی بود که تو گفتی؟!"
و لبخند میزد و دوباره سمتی دیگر را نگاه میکرد. در هنگام درس دادن به شدت جدی بود و کوچک ترین رفتار ناشایستی را قبول نمیکرد.
رها از او بدش نمی آمد . اما دلش هم نمیخواست آن روز آن گونه آغاز شود.
- رهنما.
کلاس ساکت شد . رها به معلمش که از پنجره بیرون را نگاه میکرد ، خیره شد .
- رهنما.
وقتی رها خوب فکرکرد ، یادش آمد فامیلش رهنماست! بله ! او رها رهنمابود ومعلم داشت صدایش میزدو دیگر از این بد تر نمیشد!
رها دست و پایش را گم کرده بود. بار دیگر صدا با قدرت بیشتری توی کلاس پیچید .
- رهنما!
رها سر جایش ایستاد. میدانست که نمره ی کمی خواهد گرفت . این را امروز صبح ،وقتی چیزی نمانده بود که آخرین لحظات زندگی اش را بگذراند، احساس کرده بود.
میدانست امروز روز مسخره ای است . یک روز بد که...
-چند در صد از دی اکسید کربن در خون به صورت بیکربنات به شش ها منتقل میشود ؟
صدای معلم رشته ی افکارش را پاره کرد . سوال هنوز مثل زنگ توی مغزش دلنگ دلنگ میکرد . رها داشت از تعجب شاخ در میاورد. او جواب را میدانست ! مطمئن بود!اما نکند اشتباه میکند . فکراین که معلم از او بخواهد کتاب را باز کند و از رویش بخواند ... چه صحنه مضحکی!
-تقریبا 70 درصد.
-در هنگام عطسه ، زبان کوچک چه وضعیتی دارد؟
معلم هنوز به بیرون نگاه میکرد . از او نخواست کتاب را باز کند! رها سوال را درست جواب داده بود ! معجزه بود ! اما سوال بعدی؟ چی بود؟!
- ببخشید! میشه دوباره سوال رو تکرار ...
- در هنگام عطسه ، زبان کوچک چه وضعیتی دارد؟
- به سمت پایین کشیده میشود.
معلم 3 تا سوال دیگر هم پرسید و رها همه را بلد بود! وقتی سرجایش مینشست ، معلم برایش لبخند زد!
رها فهمیدکه احساسش هم میتواند به او دروغ بگوید. درس را خیلی خوب یاد گرفت .
درس آنروز درباره ی قلب و دستگاه گردش خون بود . رها بادقت به حرف های معلم درمورد دستگاه گردش مواد در ملخ ، کرم خاکی و ماهی گوش داد. برایش خیلی جالب بود !
یکی از بهترین کلاس ها ی درسش را تجربه کرد!
زنگ تفریح که شد ، بچه ها از او خواستند که با آن ها باشد ، اما رها عذر خواهی کرد و به طرف پنجره رفت . میخواست خودش تنهایی به بیرون نگاه کند .آن بیرون چه چیزی وجود دارد که معلم زیست شناسی آن همه نگاهش میکند ؟!
از پشت شیشه ها زیاد چیزی مشخص نبود . اما همان هم کفایت میکرد. رها چیزی به جز برف و یک مشت کلاغ که دیوانه وار قار قار میکردند ، پیدا نکرد.
از دست معلمش خنده اش گرفته بود .
زنگ بعدی شروع شد. فیزیک! درسی که همیشه برای رها کسل کننده ولی جالب بود ! فیزیک هیچ خلاقیتی نداشت.فقط باید اعداد را جای فرمول ها میگذاشتی. فقط باید همه چیز را اندازه میگرفتی .اما جالب بود چون توی آن کلاس فقط رها و دو نفر دیگر میتوانستند با این دید به درس نگاه کنند. این درس برای سایر بچه ها یک دیو بود!
معلم فیزیک زن لاغر و جوانی بود که حرکاتی ظریف اما سریع و محکم داشت. بهترین معلمی بود که رها در عمرش دیده بود و تنها معلمی بود که رها سعی میکرد توجهش را به خود جلب کند.
- کی میره گچ بیاره؟
- من!
- برو . فقط زود بیا.
- چشم!
رها پالتویش را برداشت و بالبخند از کلاس خارج شد . وقتی داشت پالتویش را میپوشید ، از خودش پرسید:
" چرا اینو پوشیدم ؟ مگه میرم بیرون؟ دفتر معاونا که توی مدرسه است!"و از بی دقتی خودش خندید.
دفتر معاون ها طبقه ی پایین بود . کلاس رها دو طبقه بالا تر بود .
وقتی رها از کنار کلاس های مختلف میگذشت ، میتوانست به وضوح صدای معلم ها و بچه ها را بشنود
- اگه لگاریتمشو پیدا کنین...
- اصلا شیمی یعنی تجربه! اگه...
- ببینید... اسلام اصلا مخالف آزادی و ...
- یه دور با هم از روی این شعر سعدی میخونیم...
- درضلع شمالی فلات ایران...
برای رها خیلی جالب بود. هرگز با این دید به مدرسه نگاه نکرده بود. این همه علم توی دنیا هست و تو میتوانی از آن ها استفاده کنی!ر ها قبول داشت سیستم آموزشی گاهی به شدت کسل کننده است ، اما خب میشد ازهمین هم چیز ها ی زیادی یاد گرفت .
نفهمید چطور به دفتر معاونان رسیده است .
- بفرما دخترم.
این صدای خانم غفاری بود . معاون دبیرستانی ها . زنی قد بلند و لاغر با چشمانی سبز رنگ و بینی قلمی.به عقیده ی رها ، اگر این زن یک جای دیگر به دنیا آمده بود ،حتما ملکه ی زیبایی ها میشد !
پشت یک کامپیوتر نشسته بود و داشت مطلبی را تایپ میکرد.
- سلام . گچ میخواستم.
- برو از کنار پنجره بردار.
- ممنون.
خانم غفاری حتی سرش را هم بلند نکرد اما رها با او آشنا بود . میدانست در هر شرایطی کوچکترین کار ها ی دانش آموز ها را زیر نظر دارد. رها با لبخند گچ ها را برداشت.
- خسته نباشید.
- ِفلَشِت افتاد.
- بله؟
رها با تعجب به خانم غفاری نگاه کرد. خانم غفاری به فلشی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.
- مال من نیس خانم!
- از جیب تو افتاد!
- از جیب من ؟ ولی مال من نیس.
معاون سرش را به طرف رها برگرداند و با تعجب گفت" دختر جون از تو جیب تو افتاد! چطور مال تو نیس؟!"
- نمیدونم! شما مطمئنین؟ آخه من همچین فلشی ندارم!
- بسم الله! دخترم از تو جیب شما افتاد رو زمین! خودم دیدم! ورش دار دیگه!اینا دیگه چجورشن!
رها از تعجب ماتش برده بود . او فقط یک فلش داشت . آن هم اصلا GB8
بود. نه 16!
با وجود آنکه رها مطمئن بود اشتباه نمیکند، باخودش گفت شاید دارد اشتباه میکند.
- بله، بله! مال منه. ببخشید اشتباه کردم.
- گفتم که! من اشتباه نمیکنم.
- بله، خسته نباشید.با اجازه.
رها هنوز متعجب بود. سر در نمیاورد. چطور چنین چیزی ممکن بود ؟ او میدانست اشتباهی پیش آمده. شاید....
- صبر کن ببینم!
صدا، رها را سر جایش کوباند.
- تو فلشت چی داری؟
نمیدانست. توی آن فلش هر چیزی میتوانست باشد. رها ترسید.
- چرا جواب نمیدی؟
رها متوجه شد چند ثانیه است بی آنکه حرفی بزند به چشم های معاون خیره شده است.نباید از چیزی بترسد. شایدواقعا فلش مال خودش باشد .
غیر ممکن بود! اما اگر واقعا این طور باشد ، او چهار تا مقاله ی علمی، چند تا عکس خانوادگی و چند تا آهنگ از خواننده ی مورد علاقه اش داشت . شاید به خاطر آن چند تا آهنگ مواخذه اش کنند . ولی نه! آنقدر ها هم سختگیر نیستند، اصلا به آن ها چه که او به چه آهنگی گوش میکند؟! رها وقتی به خودش آمد ، غفاری را دید که به سمت او میامد . تقریبا داشت میدوید.
رها دستش را توی جیبش گذاشت . محکم فلش را گرفته بود.
- چیزی توش نیس خانم. چند تا مقاله که از اینترنت گرفتم ، با یه سری عکس خونوادگی، دوتا هم آهنگ دارم.
- به من دروغ نگو، تو اون فلش چی هست که نمی خواستی معلوم بشه مال توئه؟!
- خانم به خدا راس میگم!
رها احساس کرد صدایش میلرزد. تمام وجودش میلرزید. خودش هم میدانست آن چه که گفته حقیقت ندارد، چون فلش اصلا مال او نبود! برای چند لحظه رهاباور کرد که دارد خواب میبیند.
خوابی در کار نبود.یک کابوس واقعی بود!
- در هر حالت ما باید فلش رو چک کنیم .
- شما حق ندارین!
- چی؟!
- شما اجازه ندارین بدون اجازه ی من این فلشو ببینین! چون مال منه!
- پس قبول داری مال توئه؟
- نه!من میگم...
- خانم وقت منو نگیر، سریع بده اون فلشو. مگه نمیگی چیزی توش نیس؟پس از چی میترسی؟
- از هیچی . من فقط میگم شما اجازه ندارین...
- این جا اجازه ی شمام دست ماس . در ضمن این مورد مشکوکه! این اصلا وظیفه ی ماس که مراقب کارای شما باشیم!در ضمن مگه شما نمیدونی آوردن وسایل غیر درسی به مدرسه ممنوعه ؟
- غیر درسی نیس! میگم توش مقاله ی علمی دارم! لازمه...
- حرف نباشه! سریع اون فلش رو بده!
معاون دستش را جلو آورده بود و به دست های رها نگاه میکرد .
حرفی نمانده بود، رها که دیگر نمیتوانست فرار کند! مجبور بود کاری را که از او میخواستند انجام دهد . به آرامی دستش را از توی جیبش درآورد و جسم کوچک و سردی را که در میان انگشتان لرزانش زندانی کرده بود،به معاون سپرد. سعی کرد لرزش دستانش را کنترل کند . اما نمیشد. قلبش تند تر از همیشه میکوبید.
در عرض چندثانیه فلش به کامپیوتر نصب شدو او حالا منتظر بود محتویات فلش چک شود .
اقیانوسی از بزاق!
قلب رها چنان تند میزد که میتوانست صدایش را بشنود . گرمش شده بود . پالتو یش را در آورد و در دستانش گرفت .
به این فکرکرد که تا چند دقیقه ی بعد سر کلاس فیزیک خواهد بود . در کنار معلم محبوبش . باز هم سوال ها را زود تر از همه جواب خواهد داد و باز هم نمره ی مثبت کلاس را خواهد گرفت.
.فقط باید اعداد را جای فرمول ها بگذاری.همه چیز درست میشود...
اولین چیزی که توی فلش بود، یک آهنگ بود ازخواننده ی مورد علاقه رها . رها نفسی عمیق کشید . مطمئن شد که فلش مال خودش است.
بعد یک مقاله روی صفحه ی رایانه نقش بست.رها لبخند زد.
-خانم من که گفتم..
اما این که مقاله ی او نبود! شیمی و جایگاه آن در زندگی!چه موضوع بیخودی! رها گیج شده بود ، داشت از مغزش دود بلند میشد. دوباره قلبش مثل توپ بسکتبال ورجه وورجه میکرد. پالتویش را به دست دیگر داد.
این دیگر چیست؟آن جا چکار میکند؟
رها چشم هایش را ریز کرد. نمیتوانست باور کند.
زن هیچ چیز برتن نداشت . چشم های خمارش را به رها دوخته بود و تماشایش میکرد . روی زمین دراز کشیده بود و هیچ چیز برتن...
رها سرش را برگرداند . آنچه را که میدید ، باور نداشت . رو به معاون گفت
- خانم غفاری این فلش مال من نیس! من نمیدونم از کجا افتاده تو جیب من...
معاون ، بی اعتنا به وحشت رها به کارش ادامه داد.
رها دیگر حال خودش را نمی فهمید.
فیلمی که روی صفحه ی رایانه به اجرا در آمده بود ، به حدی زننده و زشت بود که رها سرش را به طرف دیگر برگرداند. دهانش تلخ شده بود . روی صندلی نشست . رها متوجه نشد کی یک معاون دیگر هم وارد اتاق شده . فقط دید فیلم از صفحه ی رایانه محو شد.
- خانم به قرآن این فلش مال من نیس!
احساس کرد تبدیل به موجودی کوچک شده که هیچ قدرتی ندارد. هیچ کس صدایش را نمیشنود و اصلا اورا نمیبینند!
گریه اش گرفته بود . نمیدانست چکار کند.
چند لحظه ی بعد تصویر یک پسر جوان روی صفحه ی رایانه نقش بست .
پسر لبخندی برلب داشت و کنار پنجره ی خانه ای ایستاده بود . لب پنجره یک گلدان از گل های رز قرمز گذاشته بودند . پسر کراواتی قرمز را خیلی شل به گردنش بسته بود و و با دست چپش به دیوار تکیه کرده بود و به دوربین لب خند میزد .
- این پسره کیه؟
- من نمیدونم!
- جواب بده !
رها بغضش گرفته بود . نمیدانست چکارکند .
- ای خدا... بابا من به کی قسم بخورم!
معاون جدید که رها را میشناخت ،گفت " رهنما! من باورم نمیشه! آخه از تو بعیده!"
احساس کرد بایک مشت کرحرف میزد . از جایش بلند شد . داشت فریاد میزد:" خانم من که گفتم این فلش مال من نیس!"
غفاری گفت :پس مال تو نیس توجیبت چیکار میکرد ؟ فکر کردی ما... لا اله الا الله،بحث رو عوض نکن .این پسره کیه ؟
- به شما چه که کیه ؟ پسر خالمه! این دیگه ارتباطی به شما نداره !
- که پسر خالته ! وقتی گفتیم اولیات اومدن ، اون وقت معلوم میشه چیکارته!
رها چکار کرده بود ! چرا چنین اشتباهی را مرتکب شده بود ؟ در عمرش هم آن پسر را ندیده بود !
دیگر فکرش کار نمیکرد . فقط ترس بود . دستانش یخ کرده بودند .نمیدانست چکار کند. باور نمیکرد چنین اتفاقی افتاده است.
- خانم به خدا من نمیدونم این کیه! این فلش مال من نیس! باور کنین مال من نیس!
- خانم اکبری یه زنگ بزن به اولیا ی این خانم تکلیفمون روشن بشه.
و خودش سایر محتویات را بررسی کرد.
رها از اتاق بیرون رفت . دیگر طاقت نداشت . خانم اکبری میخواست مانعش شود ، اما با اشاره ی غفاری ، منصرف شد.
رها بیرون در ایستاد . میتوانست صداهارا به طور ناواضحی بشنود.
- من اصلا از این دختر انتظار نداشتم این طوری باشه!
- تازه با کمال پررویی میگه فلش مال اون نیس!
- خانم این یکی رو ببین! واقعا دارن مدرسه رو به گند میکشن!
- اه اه! چقدر خجالت آور!
- قطعش کن !...
رها داشت زجر میکشید . مثل یک خواب وحشتناک بود . هیچ راهی نداشت . کسی حرفش را باور نمیکرد.
و حالا پدر و مادرش .
نباید میگذاشت آن ها متوجه شوند . نباید میگذاشت اتفاقی بدتر بیفتد . به دفتر برگشت . رایانه روشن بود ، اما فلش را برداشته بودند.
- خانم تروخدا! خواهش میکنم! التماس میکنم به پدر ومادرم نگین ، به خدا اگه یه کم به من فرصت بدین ، نشون میدم این عکسا و فیلما مال من نیستن!
- ِا؟پسر خالتو چیکارش کنیم؟!
رها به گریه افتاده بود .
- خانم ترا خدا! لا اقل به بابام نگین! من نمیخوام!
معاون ها حتی به او نگاه هم نمیکردند . انگار او نبود . از التماس های بیخودی خسته شده بود .
ناگهان با خودش گفت اصلا برای چی باید بترسد وقتی گناهی نکرده؟ حتی اگر کسی حرفش را باور نکند ، باز هم جای بخشیده شدن دارد. حتی صاحب واقعی این فلش هم جای بخشیده شدن دارد.
کسی که سوال هایش را با سکوت جواب داده اند، کسی که کوچکترین لذتی را برایش یک گناه بزرگ تعبیر کرده اند، کسی که توی این دنیا کلی ابهام برایش ایجاد شده ، حتی گاهی انسان بودن را چندش آور تصور کرده، کسی که به حساب نیامده! جای بخشیده شدن دارد!
باید از یک راهی جواب ها را پیدا میکرده ! اصلا توی این دنیا هرروز کلی کار های کثیف میکنند، آدم میکشند، دزدی میکنند ، دروغ میگویند، خیانت میکنند... باعث همه ی این اتفاقات این فیلم ها هستند ؟
نه ! باعث همه ی این اتفاقات انسان هایی هستند که زمانی به حساب نیامنده اند، و حالا زیادی به حساب میایند.
دلش میخواست هر آنچه در ذهن دارد ،فریاد بزند .
صدای رها او را به خودش آورد :
اصلا به هرکی میخواین زنگ بزنین!
و از اتاق بیرون رفت.
- سرکلاست نمیری تا همه چی روشن شه!
رها به نقطه ای خیره شده بود . انگار که موجودی عجیب روی زمین برایش خود نمایی میکرد .
- نشنیدی چی گفتم ؟ اینقدرم کولی بازی درنیار! برگرد دفتر.
به امروز صبح فکرمیکرد. که چطور میلرزید .
و به اولین کسی که به او سلام کرد.
مهتاب...
_ دختره زده به سرش ! میگم برگرد دفتر! وایستادی چیکار میکنی؟
"مهتاب میشه لطفا لباسمو برام آویزون کنی؟"
مهتاب دیگر برنگشت!
- خانم فهمیدم ! به خدا فهمیدم !
به سمت دفتر دوید . نمیدانست با کدامشان حرف بزند . گاهی به یکی و گاهی به دیگرینگاه میکرد.
- خانم ! مهتاب... مهتاب کریمی ! اون صبح لباسمو برام آویزون کرد! اون این فلشو انداخته تو جیبم ! به خدا اون انداخته!
داشت نجات پیدا میکرد . همه چیز داشت درست پیدا میشد . پیدایش کرده بود. داشت از دست این خواب وحشتناک و این غول ها ی خواب آلود نجات پیدا میکرد .
- فکر کردی با کی طرفی رها ؟ من به اندازه ی سنت از این جور دروغا شنیدم . این طوری نمیتونی در بری.
رها هنوز مصمم بود.
- بگین بیاد اینجا. مجبورش کنین بگه! به خدا اگه شما ازش بخواین اون همه چیزو میگه!
حالا غفاری هم به آن ها پیوسته بود.
دو معاون به هم نگاه کردند. انگار داشتند با چشم هایشان حرف میزدند.
غفاری به رها نگاه کرد . لب های گوشتی اش را به هم فشرد. چشمانش پر از بی اعتمادی بود .پر از اعتماد به نفس.
-ببین منو! اگه فکر کردی میتونی سر مارو شیره بمالی ، اشتباه کردی! منو که میشناسی! همه چی زیر نظرمه.
رها زمزمه کرد:صداش کنین بیاد پایین.
فریاد زد:من دروغ نمیگم!
دوباره بیرون در ایستاده بود. دوباره قلبش تند میزد. اگر دست خودش بود ، لباس ها ی مهتاب را پاره میکرد.
شاید هم فقط نگاهش میکرد. انقدر نگاهش میکرد ، تا از خجالت سرش را پایین بیندازد.
داشت نگاهش میکرد . مهتاب با نگرانی به او خیره شده بود . نگاهش مثل نگاه مادری بود که نگران بچه ی ناتوانش است .
- چی شده رها ؟ با ما چیکار دارن؟
رها هنوز نگاهش میکرد . مهتاب به چشم هایش خیره شده بود .
- وقتی دیدیم نیومدی بالا فکر کردیم طوریت شده خدایی نکرده. خواستم بیام دنبالت ، دبیر نذاشت ... باور کن !
حالا رها گردنش را کج کرده بود و هنوز چشمانش به مهتاب خیره بودند.
مهتاب صدایش را بلند تر کرد:
- رها چرا این طوری نگام میکنی؟! ترا خدا بگو چی شده ؟ بابا قلبم اومد تو دهنم!
- رها و مهتاب .بیاین تو ببینم.
مهتاب زود تر وارد شد. رهاهنوز به جایی که او ایستاده بود نگاه میکرد.
- سلام خانم خسته نباشین .
این صدا رها را هم به داخل کشاند.
- خانم غفاری طوری شده؟
- بشین مهتاب.
مهتاب نشست.
- تو هم بشین رها .
- خب حالا بگین چی شده.
- میخوام رک حرفمو بزنم . شمام رک باشین . یادتون باشه به من کلک نمیتونین بزنین.
- خانم غفاری چی شده؟ آخه چه مسئله ایه که به من و رها مربوطه ؟
- از رها یه فلش گرفتیم .
- خب؟!
همه ساکت شدند. مهتاب با تعجب به رها نگاه کرد.
- خب که چی؟! تو فلش چی بوده؟
جوابی نیامد. رها به زمین و غفاری به مهتاب چشم دوخته بود.
- تو بگو توش چی بوده مهتاب.
- من؟ من بگم تو فلشی که شما از رها گرفتین چی بوده؟ متوجه نمیشم!
- ما همه چیزو میدونیم مهتاب ! واقعتیو بگو، اگه خودت راستشو بگی ، هیچ اتفاقی نمیفته.
- راست چی رو بگم؟ رها اینا چی میگن ؟
- مهتاب من دیدمت وقتی فلشو انداختی تو جیبم .
مهتاب نیمه لبخندی زد . نگاهش پر از سوال بود. برای رها خیلی عجیب بود که او چگونه آنقدر خون سرد است! فقط یک بی گناه میتواند این قدر خون سرد و آرام باشد! پس چرا خودش اینگونه نبود؟
- چی میگی رها ؟ من نمیفهمم چی میگی!یعنی چی؟ خانم من جدا متوجه نمیشم!
- تو جیب رها یه فلش پیدا کردیم. توش یه سری فایلای ناجور بود.میگه تو صبح این فلشو انداختی تو جیب کاپشنش.
مهتاب خشکش زده بود . به رها نگاه کرد. آنقدر نگاهش کرد تا رها سرش را پایین انداخت .
- تو دیدی من یه فلش تو جیبت انداختم ؟
رها ساکت بود.
- جواب بده رها ! من این کارو کردم؟تو واقعا همچین چیزی دیدی؟
- بیخودی خودتو به اون راه نزن مهتاب. مگه تو صبح لباسمو آویزون نکردی؟ راستشو بگو مهتاب . خواهش میکنم بگو کار تو بوده.
- چرا چرت و پرت میگی؟ دیوونه شدی؟ یکی جلوی اینو بگیره! داره تهمت میزنه! چطوری میتونی این حرفو بزنی؟ از من بدبخت تر پیدا نکره بودی که گناهاتو گردنش بندازی؟
- مهتاب دارن اخراجم میکنن! به هرچی اعتقاد داری قسمت میدم ! بگو، ترو به خدا بگو!
اشک توی چشم ها ی رها جمع شده بود . از جایش بلند شد .
- مهتاب جون مادرت بگو! من میدونم کار توئه . اینا هم میدونن ، ندیدی اولش چی گفتن بهت؟
- خانم این زده به سرش! رها نمیبخشمت بخاطر دروغایی که میگی! باور نمیکنم بتونی همچین کاری کنی...
مهتاب هم از جایش بلند شد.
- خانم این دیوونس! من از شما انتظار ندارم! آخه یعنی چی! خانم رفته گند کاری کرده حالا بدون هیچ مدرکی داره میندازدش گردن من ، شمام باور میکنین؟ بابا یه کم منطقی فکر کنین، فلش از تو جیب این پیدا شده، هیچ کس حتی خودشم ندیده من اونو بندازم تو جیبش ! حالا این وسط چطوری نتیجه گرفتین فلش مال منه؟
بله، رها صبح به من گفت خورده زمین ، ازم خواست پالتوشو براش آویزون کنم ، منم کردم. حالا من بیچاره چه بدونم... من چی بگم به تو رها؟
رها زبانش قفل شده بود.چشمان مهتاب آنقدر معصوم بودند که جرات را از او میگرفتند.
- رها من نمیدونم تو اون فلش چی هس. ولی حتما ارزشش رو داشته که همچین تهمتی به دوستت بزنی. فایل سیاسیه؟ تو حاضری به دوستت جلو ی چشمات مارک سیاسی بزنن ؟توش عکسا ی ناجور داری؟ حاضری دوستت به خاطر خراب کاریا ی تو خراب بشه؟ تو دیگه آخر رفاقتی!
- خفه شو! من میدونم کار توئه! بیخود برای من مظلوم بازی در نیار! آخر رفاقت توئی. توئی که داری منو بیچاره میکنی.
نمیدانست این جسارت را از کجا آورده بود . شاید برای آن بود که در انتهای معصومیت این چشم ها یک جور دروغ میدید. یک نوع تظاهر.
- من باور نمیکنم تو اینطوری مثل بلبل دروغ بگی مهتاب! بابا به خدا گناه داره! بگو مال توبوده .
- خانم ادبو رعایت کن! این چه وضع حرف زدن با دوسته! اونم جلوی ما دوتا که بزرگتریم!
سرگردان و حیران به این سو و آن سو میرفت . او برای حرف هایش قسم میخورد و مهتاب برای حرف هایش دلیل و منطق میاورد . حرف های مهتاب به واقعیت نزدیک تر بود.
زنگ خورد . یک ساعت گذشته بود.
یکدفعه قلبش سرد تر شد . زمان به سرعت میگذشت و او هیچ راهی نداشت . ترس و نفرت مثل خوره به جانش افتاده بودند. احساس آدم هایی را داشت که از جایی بلند پرت شده اند و دستشان به هیچ چیز بند نیست. به هیچ چیز!
بی وقفه سقوط میکنند.
-خانم حالا چی میشه ؟
- چی چی میشه؟
-با من چیکار میکنین؟
- اخرجی. مهتاب تو میتونی بری. ثابت شد که بیگناهی.
تمام شد . به همین سادگی . اخراجش کردند .
- خانم...
- حالا وایستا مدیر بیاد . جواب نهایی رو اون میده.
مهتاب آرام از کنارش رد شد . بی آنکه نگاهش کند.
- گوش کنین...
- باید زنگ بزنیم خونوادت بیان . مدیرم تا چند دقیقه دیگه پیداش میشه .
- نه...
- پدر و مادر و ولش کن . میدونی اگه مدیر تصمیم بگیره به بالا اطلاع بده چی میشه؟
- بالا؟
- شلاق داری.
- چی؟
- شاید بیشتر از چهل تا.
رها روی زمین افتاد. وقت میخواست تا معنی حرف ها ی معاون را بفهمد.
-من دووم نمیارم...
دستانش میلرزیدند . فقط توی تلویزیون شنیده بود بعضی گناهکار ها را شلاق میزنند . فکر میکرد شلاق خوردن متعلق به آدم هایی است که از دنیایی دیگر آمده اند . هیچ وقت فکرش را هم نکرده بود به این حال بیفتد.
- خانم نمازی اینو وردارین ببرین آبدار خونه .
قرار بود آنقدر شلاقش بزنند تا بدنش پر از خون شود . او فقط شانزده سال داشت . فکرش هم عذاب آور بود.
مستخدم زیر بغلش را گرفت.
- پاشو. سعی کن . چش شد؟
- چیزی نیس . الان درست میشه.
- این داره از حال میره! چطور چیزیش نیس خانم غفاری؟
فقط هاله ای را میدید که لحظه لحظه به او نزدیک تر میشد. حالا دوتا شدند. سه تا، چهار تا...
نمیدانست دقیقا به چه چیزی فکر میکند . چقدر زود گذشت! تا دیروز همه چیز طبیعی بود . کجا را اشتباه کرد؟
- تو فلشت چی داری؟
- کتاب رو باز کن واز روی صفحه ی ... بخون. .
- این پسره کیه؟
- خانم به خدا راس میگم!
- قطعش کن !...
- شاید بیشتر ازچهل تا. شلاق!
من دووم نمیارم...ای خدا...چقدر زود گذشت.همه چیز تغییر کرد.
چند تا دست به به سوی بدنش سرازیر شدند . او را از زمین کندند .
منو کجا میبرن ؟ من میترسم...
رها احساس میکرد وزن ندارد . انگار تو ی هوا معلق بود .
این جا کجاست ؟ این زن سیاه پوش کیست ؟ چکارش دارند؟این مرد کیست؟ چقدر آشناست!
- داره به هوش میاد!
- من که بیهوش نبودم. چی شده؟
- رها جان ، خوبی ؟
- من خوبم . فقط یکم بی حالم.
- رها صدا مو میشنوی؟یه چیزی بگو!
- آره! خوبم. این جا کجاس؟
مرد نزدیک تر شد.
- رها جواب بده.
رها به مرد خیره شد.
- بابا ...
مرد لبخند زد . یک لب خند عصبی.
- با دختر من چیکار کردین؟
- آقای رهنما ، بفرمایین بشینین. آروم باشین.
رها خندید. چقدر شبیه پدرش بود !
پدر از دخترش چشم برداشت . به مدیر نگاه کرد.
- با دختر من چیکار کردین؟
- شما آروم..
- من چطور آروم باشم ؟ این خانم زنگ زده به من که آقا پاشو بیا دخترتو جمعش کن . به خدا قسم تا این جا برسم ، صد بار مردم و زنده شدم. اومدم میگم چی شده ؟ چهار ساعت واسه من قصه تعریف کرده که دخترت فیلم غیر مجاز میاره مدرسه! میگم الان کجاس ؟ تازه میگه از حال رفته تو آبدار خونس!
سرش را به سمت غفاری برگرداند. گردنش از عصبانیت قرمز شده بود .
- آدم بی مسئولیت ! تو رو گذاشتن این جا که فقط شعار بدی؟ تو آدمی؟ دختر من چیزیش بشه میکشمت ! نگاش کن ! میبینی؟ رنگ تو صورتش نیس! تو اصلا با اجازه ی کی وسایل شخصی بچه ی منو نگاه میکنی؟ به تو چه که چی تو فلشش داره؟ تو اصلا چیکاره ای؟
- آقا لطفا اجازه بدین منم حرف بزنم..
- تو مگه حرف زدن بلدی ؟امثال تو فقط شکنجه دادن سرشون میشه !
- تو نه شما!
- . چی گفتی به دختر من که به این روز افتاد؟
- من بهش چیزی نگفتم!
مدیر روبه غفاری گفت
- شما بیرون باشین. من بعدا با شما کار دارم.
- آخه من کاری نکردم...
- بفرمایید بیرون خانم غفاری!
بی آنکه حرفی بزند بیرون رفت .
- حالت بهتره دخترم؟
- خوبم خانم عظیمی.
پدر کنار دخترش نشست . به چشم هایش خیره شد . چشم هایش نا امید بودند .
- بابا اون فیلما مال من نیستن . باور کن.
- هیس... آروم باش .
- من نمیدونم از کجا اومدن . من رفتم گچ بیارم. اصلا نمیفهمیدم چی شده.
- مهم نیس رها، من که حرفی نزدم...
- مهمه! میخوان اخراجم کنن. میخوان ...
مدیر در حالی که از جایش بلند میشد ، گفت:
- کی گفته ؟ این جا تصمیم گیرنده منم دخترم . من که چیزی نگفتم. چرا نگرانی
به طرف ظرف شکلاتی که روی میز گوشه ی اتاق بود رفت و آن را در مقابل رها گذاشت.
- میخوان...
- بابا جون کی این حرفو بهت زده؟
- میخوان شلاقم بزنن . بیشتر از چهل تا.
چشم ها یش به زمین قفل شدند. اشک هایش روی صورتش ریختند . بغض به گلویش چنگ انداخت و دردش به هر طرف منعکس شد .
- من چیکار کنم؟
- آقا ی رهنما !
رها سرش را بلند کرد .پدر را دید که با سرعت داشت از اتاق خارج میشد. رگ های شقیقه اش قلمبه شده بودند.
- آقا ی رهنما ، خواهش میکنم بشینین. این جا شما با من طرفین . من خودم با اونا صحبت میکنم .
اما پدر نمیشنید .
- بابا... نرو.
پدر شنید. ایستاد.
- همینو بهت گفت که حالت بد شد؟
- خانم عظیمی با من چیکار میکنن؟
- آروم باش دخترم . آقای رهنما شما هم بفرمایید.
پدر کنار دخترش نشست.
- من دختر شما رو میشناسم. دختر خیلی خوبیه. چه از نظردرسی چه از نظر انضباطی .
اصلا دلم نمیخواست یه همچین برخوردی باهاش بشه. نه با ایشون ، نه با هیچ کدوم از بچه ها ی این مدرسه . اما خب مواردی رو داشتیم که به خاطر مشکلات انضباطی اخراج شدن . این قانونه، سر قانون که دیگه نمیتونیم چونه بزنیم. ولی خب من رهارو میشناسم. اشتباه کرده. همه تو این سن اشتباه میکنن.این دلیل بر بد بودنش نمیشه. من این دفعه رونادیده میگیرم. فقط این دفعه رو. البته ما باید یه شورا ی...
- من که کاری نکردم!
- کسر انضباط داره، ولی اخراج نمیشه.در واقع اول میخواستم اخراج موقت بشه . اما تصمیم دارم این بار رو نادیده بگیرم .
- من کاری نکردم...
- راجع به حرفی هم که بهتون زدن، نگران نباشین. من به کسی خبر نمیدم. تازه خبر هم می دادم، همین جوری الکی که نیس...
- اون فلش مال من نیس!
مدیر متفکرانه به رها نگاه کرد .
- پس مال کیه ؟
- مهتاب.مهتاب کریمی.
- من با مهتاب صحبت کردم .میدونم فلش مال اون نیس.
- دروغ میگه.
- من دروغ گو ها رو میشناسم .
- پس چرا فکر میکنین من دروغ میگم؟!
- من که نگفتم تو دروغ میگی...
رها دیگر حرف ها را نمیشنید. ای کاش اخراجش کرده بودند. حالش از این فضا به هم میخورد . وحشتناک بود. انگار کسی جلو ی دهانش را گرفته بود . همه بی وقفه حرف میزدند و به او فرصت نمیدادند.
- رها جان حرفامو گوش میدی ؟
- بله.
- میتونی چند دقیقه من و پدرت رو تنها بذاری؟
- نمیخوام برم سر کلاس.
- موردی نداره. برو بشین تو نماز خونه.
نمی دانست از این زن تشکر کند یا از او متنفر باشد؟! نمیدانست اشک هایی که توی چشم هایش حلقه زده اند ، اشک شادی اند یاغم. احساس میکرد همه با او دشمن اند .
از جایش بلند شد. وقتی از اتاق خارج میشد ، نگاهش به نگاه پدر گره خورد. هیچ وقت پدرش را این قدر نگران ندیده بود.
پدر لبخندی زد و سرش را برگرداند. به رها فرصت لبخند زدن نداد.
یکی داشت توی نماز خانه ، نماز میخواند. رها پشت سرش نشست. سرش را با دست هایش گرفت .
حالا باید چکارکند؟ کسی حرف هایش را باور نمیکند. چه احساس بدیست وقتی هیچ کس حرف هایت را قبول نکند.
سرش را به دیوار تکیه داد. دختری که نماز میخواند رفته بود.
حالا تنها بود . خودش بود و خودش . تنها بودن را دوست داشت . وقتی تنها باشی ، دیگر کسی نیست که حرف هایت را باور نکند.
چقدر خسته بود . چشم هایش را روی هم گذاشت. سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما همه ی فکرها به مغزش حمله کردند، جای جای مغزش را اشغال کردند ومثل خوره به جانش افتادند.
اگر اخراجش میکردند، اگر شلاقش میزدند، اگر پدرش از او دفاع نمیکرد، اگر مدیر هم یکی بود مثل معاون، آن وقت چکارباید میکرد؟کجا باید میرفت؟ نه، انگار خیلی هم بد نشد. اما یک چیزی آزارش میداد . چیزی در این فضا وجود داشت که اذیتش میکرد. درست مثل پشه ، اطراف روحش وز وز میکرد.
کسی حرف او را باور نداشت.
چشمش به گوشه ای از دیوار گره خورد.
« فاصبروا حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین»
" صبر کنید تا خداوند میان ما داوری کند . و او بهترین داوران است."
این را روی دیوار نماز خانه نصب کرده بودند. رها احساس کرد کمک میخواهد.
- کمکم کن.
میدانست کسی صدایش را شنیده.
خوابش برد.
این فلش مال توئه؟
- بله .
- پس چرا گفتی مال تو نیس؟
- همین جوری.
- وقتی زیر شلاق مردی، اون وقت میفهمی همینجوری یعنی چی.
- اگه بمیرم که دیگه چیزی نمیفهمم.
- هه! تازه اون موقع است که همه چیز حالیت میشه.
- اون فلش مال من نیس که!
- پس اون پسره کیه؟
- یکی هست دیگه.
- اون دختره کیه؟
- کدوم دختره؟
- همون که لباس نداره دیگه!
- تاحالا ندیدمش.
- نه بابا! بیا از جلو ببین. شاید بشناسیش.
رها کنجکاو شده بود . جلو تر رفت . چشم هایش را ریز کرد.
- اِ! این که منم!
- بکشیدش!
- نه، یه لحظه صبر کنین! من چیزی یادم نمیاد...
- رحم نکنین!
- نه...
* * *
- دختر جون پاشو! ببین چه عرقی کرده...
رها از خواب پرید .
احساس میکرد یکی هولش داده به واقعیت . انگار از جایی بلند پرت شده بود. این اولین باری بود که یک کابوس واقعی را تجربه میکرد.
چه خواب وحشتناکی !
- خوبی ؟
- خوبم خانم نمازی. چی شده؟
- میخوای واست آب قندی چیزی بیارم بخوری؟
- نه ممنون . بهترم.
- پس پاشو . پدرت داره میره.
رها به زحمت از جایش بلند شد . اما همین که روی دو تا پایش ایستاد ، سرش گیج رفت . دستش را به دیوار گرفت.
- میخوای دستتو بگیرم؟ یا خدا چت شد دوباره؟
رها بااشاره ی دست ، مستخدم را از خود دور کرد . احساس میکرد هیچ چیز توی بدنش نیست . درست مثل یک بادکنک . مغزش خالی شده بود . چشمانش سیاهی میرفت . مدام شکل های جور وا جور میامدند جلوی چشمش . یادش افتاد زمانی که کوچکتر بود ، چشم هایش را با انگشت هایش فشار میداد. آن موقع هم همین شکل ها می آمدند مقابل چشمش.
چند لحظه بعد بهتر شد. دستش را از دیوار رها کرد. به حالت طبیعی برگشته بود.
- بهتری؟
- بهترم. بریم.
- ای خدا آخه چت شد یهو؟ از فشارته، نه؟
- شاید.
چقدر این زن مهربان بود. محبتش از ته قلب بود . مثل یک مادر با تک تک بچه ها احساس همدردی میکرد . او واقعا مادر مدرسه بود. با وجود آن که سواد نداشت، با وجود آنکه حرف های فیلسوفانه بلد نبود، اما از همه ی کار کنان آن جا برای رها عزیزتر بود . حتی از دبیر فیزیک.
وقتی به دفتر مدیر رسیدند ، رها پدر را دید که داشت با مدیر خداحافظی میکرد.مدیر با دیدن رها دوباره از جایش بلند شد. رها با سرش خداحافظی کرد و با دست ، ازاین که نمی توانست به داخل اتاق بیاید عذر خواهی کرد.
- خداحافظ خانم نمازی.
- خداحافظ دخترم. مواظب خودت باش .
- ممنونم.
- خدا حافظ آقا.
پدر با اشاره ی سر خداحافظی کرد.
پدر سریع تر از رها راه میرفت . رها عقب مانده بود . تقریبا میدوید تا به پدرش برسد.
- من یه جا کار دارم . اولش میریم اونجا .
پدر سوار ماشین شد.
- برو عقب رها . دراز بکش.
- نه خوبم . میخوام جلو بشینم.
- میگم برو عقب. با منم چونه نزن!
- چشم.
چه بلایی سر پدر آمده بود؟رها عقب نشست و دیگر حرفی نزد.
گهگاهی با انگشتانش رو ی شیشه شکل هایی میکشید . شکل هایی بی معنی . گاهی بیرون را تماشا میکرد. فقط برف بود . برف، برف، برف... تا چشم کار میکرد همه جا برف بود . همه جا سرد و بیروح بود . همه مرده بودند. درخت ها از سرما یخ کرده بودند. زمین نفس نمیکشید. ابر ها بغض کرده بودند. یک تلنگر کافی بود تا ببارند. کلاغ ها دیوانه وار قار قار میکردند. ضجه میزدند.انگار فقط کلاغ ها زنده بودند. همه چیز آزار دهنده بود . چه روز بدی!
رها به آینه ی مقابلش چشم دوخت . به چشم های پدرش خیره شد. اما پدر نگاهش نکرد. رها پدرش را خوب میشناخت . اگر از چیزی ناراحت میشد ، بی محلی میکرد . اگر از چیزی عصبانی میشد، دعوا میکرد.رها فقط یک بار عصبانیت پدر را دیده بود.
- بابا؟
- مگه نگفتم دراز بکش؟
- چرا. اما یه لحظه گوش بده. چرا از دست من ناراحتی؟ باور کن اون عکسا مال من نیستن. مال مهتابن. اونا رو انداخت تو جیبم. راس میگم به خدا!
جوابی نیامد.
- بابا جواب بده!
- میذاری رانندگیمو بکنم یانه؟
پدر در مقابل یک اداره که رها تا به حال ندیده بود نگه داشت . سی دقیقه بعد دوباره توی ماشین بود .
تا به خانه برسند، رها یک کلمه هم حرف نزد.هیچ کدامشان حرف نزدند.
* * *
این مادر بود که در را باز میکرد. چشم هایش انگار یخ کرده بودند . یک جور عجیبی بودند.
رها ترسید.
اقیانوسی از بزاق!
مادر نزدیک بود از حال برود.
- چی شده؟
رها سرش را پایین انداخت . پدر ساکت ماند. رها کفش هایش را توی جاکفشی گذاشت . به سمت اتاقش رفت.
- یکی جواب بده . چی شده ؟
میدوید.
- رها! کجا میری مادر؟ صبرکن.
در را از پشت قفل کرد و تن خسته اش را روی تخت پهن کرد.
- مسعود تو یه چیزی بگو! چطونه شماها؟
کاری را کرد که باید میکرد. گریه کرد . اشک هایش بالشش را خیس کردند.
نفسش بالا نمیامد. دستانش بی حس شده بودند . هنوز صدای پر از التماس مادر ، گوشش را شکنجه میکرد.
- مسعود...
- چی میگی خانم؟ چی میخوای؟
- چی میخوام؟ میگم چطونه شما ها؟
- چیزی نیس خانم. آروم باش میگم چی شده .
- من آرومم، آخه تو بگو چته ! رها چشه؟ رها... بیا بیرون ببینم ! ای خدا ! اینا پس چرا اینطوری میکنن؟ بابا مُردم آخه! مسعود چرا اینجوری میکنی؟ ؟ مسعوددارم دیوونه میشم. از وقتی زنگ زدی گفتی از مدرسه ی رها خواستنت ، تا حالا یه نفس راحت نکشیدم . خب بگو چیکارت داشتن! چی شده که شما دو تا مثل ...
- لا اله الا الله! ولم کن. من بد بختی خودم بسمه. آروم باش میگم چی شده.
گریه ی رها قطع شد. سکوتی وحشتناک جای صدای گریه اش را گرفت.
خسته بود .چشم هایش میسوختند . اما خوابش نمیگرفت.
گهگاهی صدای پدر ومادرش را میشنید . به آرامی با هم صحبت میکردند .
اشکهایش دوباره سرازیر شدند. احساس میکرد هیچ کس را ندارد.
هیچ کس نبود . باز هم تنها شده بود . اما این بار تنهایی آزارش میداد. کسی را میخواست تا آرامش کند، راهی را نشانش بدهد . برای اولین باربود که فکرش کار نمیکرد. نمیتوانست اعداد را جای فرمول ها بذارد. نمره ی مثبت را کس دیگری گرفته بود .
این لکه ، این نگرش بد نسبت به او دیگر هرگز از بین نمیرفت . حالا بد شده بود . امروز که از خواب بیدار شد ، خوب بود ولی حالا بد شده بود.
دیگر چیزی نفهمید.
* * *
- رها بیا ناهار بخور.
خوابش برده بود ؟کی؟!
به زحمت از جایش بلند شد . لباس های مدرسه اش را هنوز به تن داشت . با اکراه دکمه های مانتو اش را در آورد . مو های لختش را به عقب انداخت ودوباره روی تخت ولو شد.
- رها نشنیدی؟ میگم ناهار حاضره.
صدای مادر بی تفاوت تر از همیشه بود. مثل نگهبانی که زندانی اش را برای نهار صدا میزند. دیگر برایش مهم نیست زندانی چه احساسی دارد. فقط باید وظیفه اش را انجام دهد.
چند دقیقه بعد رها سر میز بود . هیچ کس هیچ چیز نمیگفت . درست برعکس همیشه که هرکسی سر میز ناهار حرفی برای گفتن داشت.
مدتی که گذشت ، مادر پرسید
- مسعود بعد از ظهر جایی میری؟
- آره کلاس دارم.
پدر رها معلم بود. یکی از معلم های سرشناس . شاید رها استعداد فیزیک را از او به ارث برده بود.
- کی برمیگردی؟
- نمیدونم . حدودای شیش و نیم ، هفت .چطور؟
- هیچی . رامین فردا میاد . گفتم بریم خرید .
- باشه . وقتی اومدم حاضر باش بریم.
رامین!
رها باخودش گفت همین یک قلم را کم داشت که فراهم شد. رها و برادرش رامین ، هیچ وقت با هم خوب نبودند.رامین در تبریز دانشجو بود .
تنها در یک مورد رها از صمیم قلب برای برادرش خوشحال شد وآن هم چند ماه قبل بود که خبر قبولی برادرش را از دانشگاه شنید.
خبر را اول رها شنیده بود. از شادی در پوست خود نمیگنجید. کلی سر به سر برادرش گذاشت .
وقتی رامین داشت از ترس سکته میکرد، رها با خنده گفت:
" مبارک باشه آقای دکتر!"
رها او را در آغوش گرفته بود و او از این که در دانشگاه تهران قبول نشده بود ، مثل دختر بچه ها آبغوره گرفته بود.
- رها؟
- بله؟
- چیکار میکنی؟ چراغذاتو نمیخوری؟
- دارم میخورم مامان!
پدر ازجایش بلند شد.
- من دارم میرم بیرون . چند جا کار دارم .
از آشپز خانه بیرون رفت و چند لحظه بعد مادر هم بدون این که توضیحی بدهد از جایش بلند شد.
باز هم تنها ماند.
نمیتوانست غذا بخورد. واقعا توی گلویش گیر میکرد. بقیه غذایش را توی یک ظرف دیگرریخت و آن را در یخچال گذاشت .
وقتی به خودش آمد خانه خالی شده بود . فقط او بود. پس مادر کجا رفت ؟
چرا از او خداحافظی نکردند؟
آرام وقرار نداشت . مدام راه میرفت .
با خودش گفت شاید اگر کمتر به این موضوع فکر کند، همه چیز به حالت طبیعی برگردد.
نمیدانست چکار کند. رها زیاد اهل تلویزیون نبود . فقط اگر برنامه یا فیلم جالبی نشان میداد ( که آنهم ماهی دو یا سه بار بیشتر نبود) پای تلویزیون مینشست. فعلا هم هیچ برنامه ای نداشت. توان درس خواندن هم نداشت. تا کتاب به دست میگرفت، هزارو یک جور فکرو خیال مسخره جلو ی چشمانش رژه میرفتند.
-اون فلش الان کجاس؟
این فکری بود که باعث شد رها کتاب را به گوشه ای پرت کند .
این فلش برایش دردسر ایجاد میکرد. باید آن را از بین میبرد. شاید آن را به پدرش داده باشند.
به اتاق پدر و مادرش رفت . اول از جیب های پدر .
نه! او نمیتوانست چنین کاری بکند. بد ترین و زشت ترین کاری بود که میشد انجامش داد.
به سرعت از اتاق بیرون رفت . چند قدم بیشتر نرفته بود که دوباره وسوسه شد. مجبور بود! اگر دوباره یک اتفاق دیگر بیفتد ...
به اتاق برگشت . بدون هیچ معطلی به طرف کمد پدرش رفت . تمام لباسها ، جیب های همه شان را گشت . توی هیچ کدامشان نبود . باید منتظر میماند تا پدر بیاید . حتما توی جیب همان لباسی بود که پوشیده .
سراغ کمد مادر رفت ، همه ی لباس ها ، همه ی کیف ها ، حتی توی لوازم آرایش را هم گشت . عصبی شده بود. لباسی راکه دستش گرفته بود روی تخت پرت کرد . روی زمین نشست . باز هم گریه کرد. به دیوار اتاق تکیه کرد. هیچ وقت این قدر احساس در ماندگی نکرده بود .
آرام که شد ، اتاق را مرتب کرد. وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است ، از اتاق بیرون رفت . لابه لای همه سی دی ها، لباس ها ی باقیمانده ی رامین و حتی توی قابلمه ها را هم گشت . اما خبری نبود.
خسته بر روی مبل افتاد. ساعت شش و نیم شده بود! چقدر زود گذشت! هوا داشت تاریک میشد.
با صدا ی زنگ تلفن از جا پرید .
- بله؟
- سلام ! چطوری؟
- سلام خوبم.
- چه خبر؟
- هیچی.
- مامان خونس؟
- نه. نه مامان خونس نه بابا.
- پس وقتی اومدن...
صدا برای چند لحظه قطع شد .
-الو؟ الو؟ رامین؟
-الو ! هان میگفتم بهشون بگو من اومدنم قطعیه! قرمه سبزی ... نیما خفه شو یه دقیقه...
صدای قهقهه ی چند نفر به گوش رها رسید.
- چه خبره اونجا؟
- هیچی بابا ! بچه ها مهمونی گرفتن... داریم حالشو میبریم!
- ِا؟ جالبه!
- چیزی شده؟
- نه! بگو صدای اون آهنگو کم کنن!
- باشه ، حتما! پس من فردا اونجام.
- خب .
- مطمئنی چیزی نشده؟
- آره. تو مطمئنی چیزی نشده؟ تو الان نباید درس بخونی؟!
رامین خندید.
- پس آخه تو چرا این جوری هستی رها؟
- چجوری؟
- هیچی. فردا میبینمت.
- رامین!
- هان؟
- هیچی خداحافظ.
- رها ولی یه چیزی شده ها !
- نه! خداحافظ.
رها دیگر منتظر جواب برادرش نماند . ترسید اگر چند کلمه ی دیگر هم حرف بزند ، همه چیز را بگوید.
دوباره روی مبل دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت . برایش جالب بود . او را این جا به خاطر گناه نکرده اش بازخواست میکردند و برادرش... رها به صدای قهقهه ی آن ها فکر کرد. و به مخلوط نا هماهنگ صداها ی نازک و کلفت.
دیگر هیچ راهی به ذهنش نمیرسید.
وقتی بهتر فکر کرد ، دید شاید بهتر باشد باخود مهتاب صحبت کند . از او بخواهد همه چیز را بگوید . بگوید خودش مدرسه را راضی میکند که چیزی به پدرو مادرش نگویند .
اصلا به مدرسه چیزی نمیگویند . فقط پدر و مادر رها ...آن ها باید قبول کنند که دخترشان کاری نکرده .
غیر ممکن بود . مهتاب قبول نمیکرد.
برای رها خیلی عجیب بود . پدر و مادرش هیچ چیز به او نگفتند . اصلا دعوایش نکردند. رها همیشه فکر میکرد اگر پدرش بفهمد او با یک پسر دوست شده ، دیگر با او حرف نمیزند! اما پدر هیچ چیز نگفته بود.
اقیانوسی از بزاق! نکند این آرامش پیش از طوفان است!
نه ! حتما پدرش فهمیده که این عکس ها مال او نیستند .
ساعت هفت بود. حالا همه جا تاریک شده بود.
یکی کلید را به در انداخت . صدایش توی گوش رها پیچید .
رها از جایش بلند شد.
- سلام بابا!
- سلام .
- اِ! باهم بودین؟ سلام مامان...
- مسعود اینا رو چقدر گرون حساب کرد ، نباید ازش میخریدیم .به خدا همینو کنار خونه ی خانم عباسی کیلویی میده...
رها خشکش زد . احساس کرد تنش یخ کرده .
- کمک نمیخواین؟
- نه . برو درستو بخون .من به مامانت کمک میکنم.
بغضش را به سختی قورت داد.نباید گریه میکرد. نباید کاری میکرد که ضعیف به نظربرسد. او قوی بود! میتوانست همه چیز را ثابت کند.
- رامین زنگ زد . گفت فردا حتما میاد.
- باشه . خانم اینا روکجا بذارم؟
باید حرف میزد. دهانش را باز کرد. زبانش را توی دهانش چرخاند. باید از یک جایی شروع میکرد.
پس چی شد؟ چرا هیچ کلمه ای به ذهنش نمیرسد؟
پاهایش شروع به حرکت کردند. انگار اختیارش دست خودش نبود . او میخواست حرف بزند.پس چرا داشت فرار میکرد؟
حالا توی اتاقش بود . روی تختش نشسته بود و دیوار را نگاه میکرد.
به مادرش فکرکرد . به نزدیکترین کسش توی این دنیا. به کسی که هیچ وقت اورا تنها نگذاشته بود .حالا داشت تنهایش میگذاشت .
تحمل این یکی را نداشت. تحمل این که مادرش جوابش را ندهد را نداشت . تحمل این که کسی که دست هایش ، شانه های قوی اش ، آغوش گرمش می ارزید به همه ی این دنیا ، حالا حتی جوابش را هم نمیدهد را نداشت .
این بار پاهایش او را به بیرون فرستادند . با اراده ی خودش از اتاق بیرون رفت. چانه اش میلرزید. ولی نباید گریه میکرد .اشک ها به دردش نمیخورند. برایش منطق نمیشوند . برایش هیچ چیز نمیشوند.
حالا مقابل مادرش ایستاده بود . مادر نگاهش نکرد . رها به طرف مادر رفت .
یکدفعه دست هایش را گرفت . محکم دست های مادرش را گرفت. آن هارا به سمت لب هایش آورد .
- ولم کن.
مادر با یک حرکت دست هایش را بیرون کشید . رها را نگاه نمیکرد.
رها آتش گرفت.
- مامان...
- من با تو کاری ندارم.
ضجه زد:
- من دارم!مامان نگام کن...
مادر از آشپز خانه بیرون رفت . چنان تند راه میرفت که انگار پلیس شناسایی اش کرده بود!
به اتاقش رفت . در را بست.
- چیکارش داری؟
پدرش بود . چشمانش برق میزدند.
- میخوام بهش توضیح بدم.
- چی رو میخوای بهش توضیح بدی؟اول به من توضیح بده .
به چشم های پدرش خیره شد. ترسید . پدر مثل همیشه نبود. شیبه مرد هایی شده بود که توی فیلم هانشان میدهند. آن هایی که با کمربند می افتند به جان زن هایشان . از پدرش وحشت کرد .
- اون فلش ، اون عکسا هیچ کدومشون مال من نیستن.
صدای نفس های پدرش را میشنید . و صدای قلب خودش را .
- پس مال کین؟
پدر چند قدم نزدیک تر شد. حالا صورتش سرخ شده بود.
- مگه نگفتی میخوای توضیح بدی؟ بگو دیگه!
- من دارم از صبح بهت توضیح میدم ! تو قبول نداری. من با چه زبونی بگم این فلشو دوستم انداخت تو جیبم ؟ چرا به من اعتماد نداری؟ چرا این قدر موضوع به این سادگی رو پیچیدش میکنی؟ مامان! بیابیرون! چرا به حرفام گوش نمیدی؟این کارا چه معنی داره؟
پدر حالا درست کنار رها بود. نفس هایش به صورت رها میخوردند.
- رها! مارو مسخره نکن. راستشو بگو.
- بابا چرا این جوری میکنی؟ خب میگم!
پدر صدایش را بالا برد. از عصبانیت، صدایش دورگه شده بود.
- نکنه اون عکسا مال مهتابه؟ همون دوستت؟ نکنه تو اصلا اون عکسارو تاحالا ندیدی؟ اون پسره رو چی؟ اونم تا حالا ندیدی؟ نکنه ما خریم؟
مادر از اتاق بیرون آمد. با ناباوری به آن دو نگاه میکرد.
و به دست پدر که محکم دور بازو ی رها حلقه شده بود. چشم هایش گرد شده بودند.
- مسعود ولش کن...
- جواب بده دیگه دخترم! مگه نگفتی میخوای توضیح بدی؟ هان؟ خب بگو دیگه!
رها دوست داشت فرار کند. دوباره باید در میرفت . دستش لابه لای انگشتان پدر زندانی شده بود.
-ولم کن ...
- توضیح بده دیگه!
- دستم درد گرفت!
احساس میکرد عرق کرده . پدر دستش را کنار کشید.
به طرف اتاقش رفت .انگار آدم خطر ناکی دنبالش کرده بود. میترسید پشت سرش را نگاه کند. پدر آن قدر عصبانی بود که میتوانست هرکاری بکند .
رها قبلا فقط یک بار عصبانیت پدرش را دیده بود . آن هم توی خیابان . یکی مزاحم مادرش شده بود. به او دست زده بود. پدر یکی خواباند توی دهانش . یک مشت هم به شکمش زد. به طوری که مرد از درد روی زمین مچاله شد. چشمانش... میتوانست آن لحظه با چشمانش دنیا را به آتش بکشد.
حالا پدر باز هم عصبانی شده بود . چشمانش درست مثل همان موقع بودند.
در اتاقش را از پشت قفل کرد.
قلب رها با هر تپش ، از جایش کنده میشد و دوباره سر جایش بر میگشت.
پدر چه اش شده بود؟ چرا یک دفعه عوض شد؟
- مسعود کجا میری؟ نه...
کسی وحشیانه به در مشت میزد.
- رها این در رو بازش کن وگرنه میشکونمش.
با خودش گفت حتما باز هم خواب میبیند . امکان ندارد !
-ببین من اونجا مراعات حال تورو کردم که چیزی بهت نگفتم . دیدم حالت خوش نیس. ولی الان جواب میخوام.
- مسعود قسمت میدم ولش کن .
- گفتم دخترمی. باید طرفتو بگیرم . گفتم یه وقت نگن دختر بی کس و کاره . بذار حساب ببرن. تازه از همه ی گند کاری هات خبر نداشتم . خجالت نمیکشی آبروی منو همه جا میبری؟! در رو باز میکنی یا نه؟!
هیچ جوابی نیامد .
- فیلم ، تلویزیون ، اینترنت، موبایل همه تعطیل ! آدرس اون بی همه چیزم میدی به من ...
دیگر داشت دیوانه میشد. چکار باید میکرد؟کسی حرفش را باور نداشت .
- میشکونمش این درو . یا خودت بازش کن یا من میشکونمش. میگم بچه ای، اشتباه کردی ، غلط اضافه کردی فیلم مبتذل دیدی! نه یکی ، نه دوتا، نه سه تا! ده تا فیلم کثیف ریختی تو فلشت! با شه به درک! ولی اون بی پدر و مادر ! اون پسره ی هرزه! اون کیه؟ کیه که به جای عکس پدر و مادرت ، عکسشو همراهت داری؟
پشت در نشست. جلوی صورتش را گرفت . حالا دیگر گریه اش هم نمی آمد.دیگر هیچ احساسی نداشت. انگار مرده بود. انگار تبدیل به هیچ شده بوده بود.
- من از صبح تا شب به یه مشت زبون نفهم تر از تو درس بدم ، گلومو پاره کنم ، اون وقت تو این طوری جواب منو بدی؟ جواب تلاشمو با این کثافت کاریا میدی؟ میری دنبال این مسخره بازیا؟ از خودت خجالت نمیکشی؟ از مادرت خجالت نمیکشی؟ من دست بردار نیستم . آدرس اون پسرو میخوام . تا آخر امشب وقت داری. اگه شمارش و با آدرسش دادی که هیچ . اگرنه کاری میکنم که از زنده بودنت پشیمون بشی.
زنده نبود . مرده بود . تبدیل به هیچ شده بود .
- رها! بیا بیرون...
صدای مادرش بود . انگار بغض کرده بود ، ترسیده بود .
رها گیج شده بود . نمیدانست چکار کند . انگار فکر کردن بلد نبود . انگار جادویش کرده بودند . به یک نقطه خیره مانده بود.
- رها! خودتو به اون راه نزن . این درو باز کن .
صدای پدر این بار آرام تر بود .
- رها؟
دیگر صداها را نمیشنید . فقط به یک نقطه روی دیوار نگاه میکرد.
به انتها .
- رها مادر جواب بده!
- رها چیکار داری میکنی؟ یه چیزی بگو .
چقدر مسخره! باید گناه کس دیگری را به گردن میگرفت . حق هیچ کاری را نداشت .
- ای خدا! یه بلایی سر خودش نیاره! رها!...
باید به اجبار همه چیز را قبول میکرد. باید قبول میکرد که آبروی پدرش را برده !
- رها میگم این درو باز کن . خریت نکن بچه !
- رها پدرت کاریت نداره. درو باز کن... جواب بده....
التماس های مادر کم کم به فریاد تبدیل شدند . حالا او هم همراه پدر مشت هایش را به در میکوبید.
از این که هنوز دخترشان را نشناخته بودند ، میسوخت . از این که نمیدانستند دخترشان قوی است ، جا نمیزند ، دروغ نمیگوید میسوخت .
بی اعتنا به فریاد های مادر و مشت های پدر ،سعی کرد فکر کردن را به یاد بیاورد. باید کاری میکرد .
احساس کرد دارد منفجر میشود . انگار یکی داشت توی مغزش را با تلمبه باد میکرد .
- رها ...
مادر فریادزد.
نمیشد ، هرکاری کرد نتوانست فکر کند. مغزش از کار افتاده بود.
بدنش سنگین شده بود. انگار سال هابودکه وزنه ای را به دوش میکشید.خسته بود.
بعد از این چه خواهد شد؟ کی حرف هایش را گوش خواهد کرد؟ پدر امشب را چگونه میگذراند؟ چرا کسی به حرف هایش گوش نمیکند؟ چکار کند؟
-چیکار کنم؟
دنیا دور سرش میچرخید .
به آینه نگاه کرد ، به خودش . چرا این قدر بد شانسی آورده؟ چرا این قدر بی دست و پاست ؟ چقدر از خودش بدش آمد! از همه ی آدم ها بدش میاید.
رها دردی راکه روی تنش پهن شده بود ، کنار زد.آینه را از روی دیوار برداشت . آن را به زمین انداخت و تکه تکه اش کرد.
به طرف میزش رفت . چقدر شلوغ بود! یک قاب عکس با عکسی از او و خانواده اش، تعدادی کتاب، یک گلدان شیشه ای با گل های مصنوعی ، چند تا سی دی ، یک لاک سفیدو... .
همه شان را روی زمین پرت کرد . قاب عکس شکست ، گلدان شکست و گل ها ی مصنوعی رو ی زمین آواره شدند. بی اعتنا به درد بازویش ، همه ی عکس های روی دیوار را از جایشان کند.
احساس میکرد تمام چیز هایی که توی اتاقش جمع کرده ، درست مثل آدم های اطرافش، به او اعتماد ندارند .دلش میخواست تلافی کند.
برای اولین بار بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند .هر آنجه راکه از صبح به درونش ریخته بود خالی کرد . قدرت عجیبی پیدا کرده بود . میتوانست در را از جایش بکند .
اشک میریخت . خسته بود.
از لابه لا ی صدای فریاد ها ی خودش صدای پدر و مادرش را میشنید .
آن ها هنوز در را میکوبیدند.
- کلید این اتاق کجاس؟
- نمیدونم.
- رها !بس کن ! تمومش کن ...
اتاق را نگاه کرد. مثل یک خرابه شده بود . همه چیز یا پاره شده بود یاشکسته .
یکدفعه به خودش آمد. دوباره کنترل خودش را به دست گرفت. حالا که خشم به پایان رسیده بود بغض آمده بود .
روی زمین نشست . هق هق هایش نفسش را بریده بودند . دردی را که خرده شیشه ی روی زمین به پایش وارد کرده بود ، احساس نمیکرد. حتی خونی که از پایش جاری شده بود را هم نمیدید.
از خودش بدش آمد. پدر و مادرش حق داشتند نگرانش شوند . ا و قوی نبود . اختیار کار ها ی خودش را هم به دست نداشت . فقط ادا ی آدم ها ی قوی را در میاورد . اگر قوی بود ، هرگز مثل یک حیوان رفتار نمیکرد ، مثل یک انسان فکر میکرد .
نمیدانست چقدر وقت گذشته . فقط میدانست که نفس هایش آرام تر شده اند.دیگر نوک انگشت ها یش گزگز نمیکردند.
حالا از گریه هم خبری نبود .
خالی شده بود .
او آرام شده بود . ولی خانه را سکوتی زجر آور در آغوش گرفته بود.
در را باز کرد. پدر کنار در نشسته بود . مادر را ندید. نمیدانست چکار کند. مثل آدمی شده بود که بعد از سال ها زبان باز کرده . هم میخواست حرف بزند و هم از حرف زدن میترسید.
- دستت درد نکنه بابا. ممنون که این همه حرفامو باور میکنی. چی گفتی ؟ اون جا ازم دفاع کردی که نگن بی کس و کارم؟ کس و کارم تویی؟ ! تو اصلا منو میشناسی؟ کس و کارم تویی که از ترسش میرم تو اتاقم قایم میشم؟ تو ازم چی میخوای بابا؟ بهم تهمت زدن !من دخترتم. منی که تا دیروز برات عزیز بودم ، حالا به خاطر مزخرفات یه دروغ گو میخوای کاری کنی که از زنده بودنم پشیمون بشم؟ ... بکن! هر کاری میخوای بکن.
پدر در سکوت سرش را به زمین انداخته بود . هنوز تند تند نفس میکشید.
- من قدر زحمتای تورو نمی دونم ؟ منی که الان یه ساله یه روسری تازه نخریدم که ولخرجی نشه ،منی که اگه کاری میکنم اول میگم بابام خوشش بیاد، اول میگم تو خوشت بیاد ، حالا میگی قدر زحمتای تورو نمیدونم؟چطور این همه با اطمینان حرف میزنی؟
صدایش را بلند تر کرد:
- مامان تموم شد؟ سر یه بچه بازی دیگه کارت با من تموم شد؟ شما فقط تنبیه کردنو بلدین؟ فقط بلدین نشون بدین که عصبانی شدین؟ بهتون فرصت دادنو یاد ندادن؟ مدرسه منو تهدید به اخراج میکنه، میگه میخوان شلاقم بزنن ، شما منو کنار میزنین و من فقط باید سکوت کنم! من حق حرف زدن ندارم! بابا...
-سه روز.
صدا ی مادر توی گوشش پیچید.
- سه روز بهت وقت میدم . برو نشون بده که کاری نکردی. اگه نتونستی ، ما شماره ی اون پسرو ازت میخوایم. عکسا و فیلما به درک. ولی پسره برام مهمه.
رها به مادر خیره شد . نمیدانست چکار کند.
- مامان آخه کدوم پدر و مادری همچین...
- مگه نگفتی وقت بدیم؟ اینم وقت .
مادر به طرف اتاقش رفت.
- مامان!
- اتاقتم خودت تمیز میکنی! از این به بعد هم دیگه صدات تو این خونه بلند نمیشه! خرابکاری کرده طلبکارم هست!
در را محکم کوبید . پدر از جایش بلند شد . او هم به طرف اتاق رفت .
چند لحظه بعد دوباره خانه را سکوتی فرا گرفت .
رها به سه روز بعد فکر میکرد. تازه متوجه سوزش وحشتناک پایش شده بود.
اقیانوسی از بزاق..
شاید کسی رها را نگاه نمیکرد. ولی او احساس میکرد همه میخواهند نگاه ها ی پنهانیشان را به سمت او نشانه بروند. احساس میکرد همه سعی دارند از همه چیز سر در بیاورند. سعی میکرد به کسی نگاه نکند. از نگاه ها میترسید . با خودش گفت ای کاش برای چند روز اخراجش میکردند . شاید تحملش راحت تر بود . دفاع کردن از خود در برابر این همه فکر خیلی سخت است! اما توی خانه که بود،...
حالا دیگر خانه هم اورا نمیخواست.
رها وارد کلاس شد. کلاس ظاهرا مثل روز ها ی قبل بود. هر کسی کار خودش را میکرد .بعضی ها با هم حرف میزدند ، بعضی ها درس میخواندند، بعضی ها از روی دفتر ها ی هم تکالیف ریاضی را کپی میکردند. یک سری هم بیرون از کلاس بودند.
اما یک چیزی بد جور خود نمایی میکرد . انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود . هیچ کس به رها نگاه نمیکرد . به نظر میرسید به سختی خودشان را نگه داشته اند تا نگاهشان به او نیفتد. درست بر خلاف بیرون از کلاس که همه بی تابانه به او نگاه میکردند. حد اقل از نظر رها این گونه بود.
دستشان برای رها روشد . فهمید که همه چیز را فهمیده اند. میدانند و حرفی نمیزنند. هیچ نگاه تحقیر کننده ای در کار نبود . اصلا کسی نگاهش نمیکرد!
سر جایش نشست . خودش را با جاکلیدی کیفش مشغول کرد . گریه اش گرفته بود . خیلی عجیب بود اما دلش میخواست کسی کنارش بنشیند .
رها یکدفعه قلبش تند تر زد . مهتاب!
در باز شد و مهتاب آمد .با همان لبخند همیشگی.اماچشمهایش ،انگار دنبال چیزی میگشتند.
چشم ها روی رها ثابت شدند. اولین کسی که آنروز توی چشم ها ی رها خیره میشد مهتاب بود . با چشم های باز و یک جوردرخشندگی کدر به او نگاه میکرد.
لبخندش محو شد .
رها نفهمید کی از او چشم برداشته است . تصمیمش را گرفت . باید با مهتاب حرف میزد.
نباید زمان را از دست میداد. دو روز بیشتروقت نداشت . باید از همه ی فرصت ها ، تمام لحظه ها استفاده میکرد.
از جایش بلند شد . به طرف صندلی مهتاب رفت .
چند قدمی با او فاصله داشت .
- مهتاب..
جوابی نشنید . دستش را دراز کرد و روی شانه ی مهتاب گذاشت . او را به طرف خودش بر گرداند .
حالا دیگر کسی نمیتوانست طبق برنامه پیش برود . تقریبا همه داشتند به آن دو نگاه میکردند .
مهتاب به رها خیره شد . انگار تا به حال او را ندیده بود . ولی بدون کوچک ترین اثری از کنجکاوی ، دوباره سرش را برگرداند.
- مهتاب ! با تو ام!
- من با تو حرفی ندارم.
حالا نگاه ها محتاطانه تر شده بودند.
- من کار دارم باهات ! برگرد ببین چی میگم.
مهتاب به او نگاه کرد . لب بالایی اش کج شده بود . انگار میخواست گریه کند.
انگار داشت چیزی را برای خودش زمزمه میکرد.
- رها اگه بخوای دوباره فیلم بازی کنی ، اگه نقشه داری که دوباره گند کاریا تو گردن من بندازی ، بیچارت ...
- منو تهدید نکن !
- پس برگرد سر جات .
کسی به رها اشاره کرد سر جایش بنشیند . معلم وارد کلاس شده بود.
دستان رها میلرزید . احساس سرما میکرد.
انگار یک سال طول کشید تا به صندلی اش برسد.
نمیدانست این لرزش غیر طبیعی که تمام وجودش را چنگ می انداخت ، از سرمای کلاس بود یا از ترس. لرزشی که گاهی قلبش را از جایش بلند و میکرد و دوباره پرت میکرد سر جایش.
لرزشی که دست آخر مثل یک شبنم ، گوشه ی چشمش جاخشک کرد.
نگاهش خیره به جایی بود و فکرش جایی دیگر .
- میخوای بری یه آبی به صورتت بزنی؟
- چی؟...
داشت به معلم نگاه میکرد.
-نه ممنون... یعنی ببخشید.. . آآ...ره... میتونم برم؟
- برو.
* * *
مشتش را پر از آب کرد . همه ی آب را پاشید روی صورتش . بار دهم بود که این کار را میکرد.
توی آن سرما ، رها مدام صورتش را با آب سرد خیس میکرد. نمیدانست چرا ، ولی انگار با این کار آرام تر میشد. با خودش گفت کاش میتوانست هرگز سر کلاس حاضر نشود . کاش برای چند روز اخراجش میکردند.
واقعا چرا اخراجش نکردند؟ برایش خیلی عجیب بود. اگر میدانند او کاری نکرده ، پس چرا با پدر و مادرش حرف نمیزنند؟ اصلا پدر که خوب بود ! چرا همین که از اتاق مدیر بیرون آمد اخلاقش عوض شد؟
یاد حرف های دیشب پدر افتاد
- گفتم دخترمی. باید طرفتو بگیرم . گفتم یه وقت نگن دختر بی کس و کاره .
ولی الان جواب میخوام.
یازدهمین مشت آب را کوباند توی صورتش.
پدرش جواب میخواست.
برای سوالی که اشتباه طرح شده بود ، جواب میخواست .
به طرف کلاس رفت .
همین که در را باز کرد ، همه ی بچه ها زل زدند به چشم هایش. دیگر خبری از کار های برنامه ریزی شده نبود.
همه به جز یک نفر.
تقریبا هیچی از این درس نفهمید. شیمی درسی بود که همیشه از آن نفرت داشت.
زنگ که خورد ، همه به بیرون رفتند . فقط رها توی کلاس ماند . داشت فکر میکرد چه چیزی به مهتاب بگوید تا دست از دروغ هایش بردارد. میدانست کار با دعوا و تهدید درست نمیشود.
- سلام!
رها به دختری که بیرون از کلاس ایستاده بود ، نگاه کرد.
- سلام.
- میخواستم ببینم شما تو کلاستون رها دارین؟ رها رهنما؟ همون که ازش سی دی گرفتن! تو کلاس شماس؟
میتوانست دختر را خفه کند!
- به تو چه؟ اومدی ازش امضا بگیری؟!
دختر قیافه ی طلبکارانه ای به خود گرفت.
- نه! مشاور مدرسه میخواد ازش امضا بگیره!
اضطرابی عجیب تمام وجود رها را فرا گرفت.
- گفت بگم رها بره پیشش.بهش حتما بگی ها!
دختر رفت . اما چند لحظه ی بعد ، مثل آدم هایی که چیزی را جا گذاشته باشند ، دوباره برگشت. چشمانش را ریز کرد وبه رها زل زد. در حالی که لبخندی آزار دهنده به رها تحویل میداد، رفت.
رها نمیدانست بخندد یا گریه کند . از جایش بلند شد . باید به اتاق مشاوره می رفت.اتاقی که درست روبرو ی دفتر مدرسه بود .
ازکلاس بیرون رفت . باز هم همان احساس آزار دهنده . همه داشتند نگاهش میکردند . سرش پایین بود اما میتوانست به خوبی درک کند. حتی حرفهایشان را هم میشنید .
لبخندی غمناک روی لبهایش نشست.
- دیوونه شدم!
تق تق تق... صدای در زدن ترسش را بیشتر کرد. نمیدانست چرا.
- بفرمایین .
همین که در را باز کرد مشاور مدرسه را دید که روی صندلی اش نشسته بود.
- سلام خانم .
- سلام . بیا تو .
رها روی صندلی روبرو ی مشاور نشست. به یاد آورد پیش از این فقط یکبار با این زن به طور خصوصی صحبت کرده بود . آن هم نه سر چنین مسئله ای! میخواست از او درباره ی انتخاب رشته اش کمک بگیرد.
خانم معصومی زن نسبتا جوانی بود . همیشه مانتو ی تیره تنش میکرد. سیاه ، قهوه ای ، خاکستری ...
رنگش زرد بود و چشمهای ریز و فرورفته ای داشت که رها را یاد چینی ها می انداخت . لاغر اندام بود و رها گاهی احساس میکرد اگر این زن یک کلمه ی دیگر حرف بزند ، از شدت بی حالی ، از حال خواهد رفت!
- خب ! تعریف کن!
- چی رو؟
رها حوصله ی این که به این زن هم توضیح بدهد کاری نکرده ، نداشت.
مشاور برای چند لحظه ، بی آنکه کلامی حرف بزند ، به چشم های رها خیره ماند. این چند لحظه برا ی رها به اندازه ی چند ساعت گذشت.
- وقتی شنیدم تو ... اصلا نمیتونم باور کنم. تو از بچه ها ی خیلی خوب مدرسه بودی رها جان!
- بودم؟!
- هستی.
- من کاری نکردم خانم.
- رها ! به من بگو! به خدا آروم تر میشی!
- ای بابا ! مگه من آدم کشتم که این طوری برخورد میکنین؟اولا من هیچ کار خلاف قانونی نکردم! دوما ، اگرم کرده باشم ، فکر نمیکنم ... ببخشید که من این طوری صحبت میکنم ، اما فکر نمی کنم حتی کوچکترین ارتباطی با شما داشته باشه.
- اما ما این جا هستیم تا به شما کمک کنیم!
- خب پس چرا کمکی نمیکنین؟ چرا کمکم نمیکنین ثابت کنم کاری نکردم؟!
- رها! تو میدونی! ماهم میدونیم که اون فیلما مال توئه ! پس سعی نکن اشتباهاتتو گردن کس دیگری بندازی . قبول؟
رها لب هایش را به هم فشرد . سرش را به طرف پنجره برگرداند. انگار فایده ای نداشت.
- حالا کی گفته شما بامن صحبت کنین؟
- مدرسه .
- آها! بامن صحبت کنین که چی بشه ؟ کمکم کنین؟ ممنون! من به ارشاد شما نیازی ندارم. خونواده برام کافیه. اگه اجازه بدین من برم.
مشاور مردد بود چه جوابی بدهد. اما انگار این را هم فهمیده بود که نمیتواند به زور رها را وادار به حرف زدن کند.
- هر طور مایلی.
- با اجازه .
انگارخانم معصومی میخواست یک چیزی بگوید. اما نمیتوانست .
رها توی دلش گفت:" من خر نیستم!" و در را بست.
خوب میدانست هدفشان از این کار چه بوده . فقط میخواستند حرف بکشند . رها این فیلم ها را از کجا می آورد؟ به بچه ها ی دیگر هم از این فیلم ها میدهد؟ چند نفر دیگر در این مدرسه از این فیلم ها تماشا میکنند؟ آیا به غیر از فیلم چیز های دیگری هم هست که با هم رد و بدل میکنند؟ از همه مهم تر ، رها تا چه اندازه با آن پسر صمیمی است؟!
میدانست در این کار ، پدر و مادرش هم بی نقش نیستند.
ماجرا داشت برای خودش هم جالب میشد.
زنگ که خورد ، رها باز هم زود تر از همه سر کلاس بود . کلاس تقریبا پر شده بود.
دبیر ریاضی وارد کلاس شد . بچه ها هنوز داشتند با هم حرف میزدند.
- ساکت! ساکت!
برای چند لحظه بچه ها آرام شدند . اما هنوز دقیقه ای نگذشته بود که همه شروع کردند به حرف زدن.
معلم در حالی که با دستش به میز میکوبید ، فریاد زد:
- مگه نمیگم ساکت؟ معلم سر کلاسه ها!
و سرو صدا ها به خواب رفتند.
- غایب داریم یا نه؟
- نخیر...
- چرا! مهتاب کریمی رفت.
- چرا ؟چه اش بود؟
- دلش درد میکرد.
تمام شد. مهتاب فرار کرده بود . امروز گذشت . یک روز تمام شد. تنها راه رها این بود که مهتاب را قانع کند. و حالا مهتاب رفته بود. یک روزش تلف شد.
اقیانوسی از بزاق!
-ازم یه فلش گرفتن ، توش پر از فیلمای ناجوره.اما رامین ، اون فلش مال من نیس. یکی از دوستام انداختتش تو جیبم. ولی کسی حرفمو باور نمیکنه.
رامین هیچ چیز نگفت. ساکت به چشم ها ی رها خیره شده بود . رها ترسید . احساس کرد برادرش قصد دارد یک کشیده ی آبدار بخواباند توی صورتش.
- رامین؟کجایی؟
- خب؟ بعدش؟
- همین دیگه!
رامین دوباره ساکت ماند. انگار مردد بود حرفی بزند .
- همین؟
- آره دیگه!
- یعنی تو الان همه ی دردت اینه که ازت فیلم سوپر گرفتن؟!
- آره. البته ازمن گرفتن . مال من نیست.
- خیلی خوب بابا. فرض میکنیم اصلا مال تو باشه . واقعا سر این ناراحتی؟
این بار نوبت رها بود که در سکوت برادرش را تماشا کند.رامین یک دفعه شروع کرد به خندیدن.
- ولمون کن بابا! یعنی چی؟ به کسی چه که تو چی نیگا میکنی؟ حالا کجا ازت گرفتنش ؟
- تو مدرسه.
یکدفعه خنده ی رامین قطع شد.
- پس بگو بدبخت شدی!
- مدرسه که کاری باهام نداره . یعنی میدونی، من اون جا هم احساس راحتی نمیکنم . مثلا امروز مشاور مدرسه میخواست ازم حرف بکشه. نمره انضباطم هم که کلی ازش کم کردن.تازه من نگرانم یهو بزنه به سرشون اخراجم کنن. باورکن از اینا بعید نیست! اما یه مشکل دیگه ای که هس اینه که تو اون فلشی که ازم گرفتن ، عکس یه پسر هم هس. مامان وبابا فکر میکنن اون پسر چیزه...
- دوست پسرته.
- آره . میگن باید ثابت کنم اون فلش مال من نیس. وگرنه آدرس پسره رو میخوان.
رامین دوباره خندید.
- چیه دوباره؟
- رها نکنه سرکاریم همه مون ؟ جون من اون فلش مال تو نیست ؟کلک!
- نگفتم؟ توهم مثل بقیه . اصلا نباید بهت...
- خیلی خب بابا . زر نزن دوباره. ببینم بچه تو مگه مستی؟ واقعا نفهمیدی یکی فلش انداخته تو جیبت؟! حالا نمیدونی کار کدوم دوستت بود؟
- چرا! مهتاب. مهتاب کریمی.
- خب من یه فکر خیلی خوبی دارم.
- چی؟!
- بیا بکشیمش !
- چی میگی؟
- خیلی فکر خوبیه ها!
- چرت و پرت نگو رامین . میتونی کمکی کنی یانه؟
رامین سرش را پایین انداخت.
برای رها واقعا عجیب بود . برادرش به کلی عوض شده بود.انگار همان بچه ی لوس و افاده ای سابق نبود. واقعا کس دیگری شده بود.
- ببین یه بار دیگه به من بگو دقیقا چه چیزایی تو اون فلش بود؟چند تا فیلم بود؟
- من که دو تاشو دیدم. اما بابا میگه ده تا فیلم توش بود!
- ده تا ؟! چه خبره؟! خب دیگه چی بود توش؟
- هیچی یکی دوتا آهنگ و یه مقاله.
- خب؟ مقاله راجع به چی بود؟
- شیمی.
- خب پس مطمئن شدم مال تونیس! چون تو حالت از شیمی به هم میخوره . حتی حاضر نیستی کتاب درسی شیمی رو بخونی. چه برسه به این که مقاله بنویسی! ولی رها یکم بخون این درسو . تو کنکور...
- رامین! چی میگی؟!
رامین دوباره زل زد توی چشم های خواهرش.
-رها؟
- بله؟
-تو واقعا خواهر منی؟! خواهر من اینقدر گیج بوده و ما خبر نداشتیم؟واقعا که!
- رامین! ترو خدا بگو! راهی پیدا کردی؟
- ببینم مگه مقاله صاحب نداره؟
- چی؟!
- منگ! کسی که مقاله مینویسه ، اسمشم پهلوش مینویسه یا نه؟! حالا شاید مقاله ی کس دیگه ای رو ریخته باشه تو فلشش . توفقط بایداز اون طرف حرف بکشی. حلًه آقا! حلًه!
رها در پوست خود نمیگنجید.برادرش را در آغوش گرفت . بی آنکه بخواهد شروع کرد به خندیدن. بلند بلند میخندید. وبعد اشک هایش بودند . برای خودش هم عجیب بود که چرا این قدر خوش حال شده بود.
تمام شد.حالا میتوانست ثابت کند که کاری نکرده.
به سمت آشپز خانه رفت.
- کجا؟
- نمیدونم چه ام شد. گرسنمه.
- بمیرم! اینقدر تو این دوروز بد بختی کشیدی که غذا خوردن یادت رفته بود.
- آره واقعاَ.
- ولی یه چیزی. آخه برای چی باید این دوست تو یه مقاله راجع به شیمی بنویسه؟
- نمیدونم . تازه خودت که گفتی، شاید مال کس دیگه ایه.
- آره خب. ولی اونوقت کارت سخت میشه . چون باید بری دنبال اون طرف .
- آره. اما...
رها بی اختیار دستش را به دستگیره ی یخچال انداخت.
- رها!
احساس کرد بزاق دهانش مزه ی خرمالو میدهد . نمیتوانست خودش را کنترل کند . داشت روی زمین می افتاد.
- رها ! چی شد؟!
رها کالبد تیره و گنگی را میدید که هر لحظه به او نزدیک تر میشد. صدایی نمیشنید. فقط یک جور زوزه... یک جور مویه...
مغزش را انگار کسی با تلمبه باد میکرد . و دوباره همان شکل ها ی جور واجور. از همان هایی که وقتی انگشت هایت را به چشم هایت فشار میدهی ، آشکار میشوند.
حالا دیگر چیزی جز این شکل های نامفهوم هم نمیدید.
دیگر هیچ چیز نمیدید
فَصلِ 2
پدر بود ، مادر بود و رامین . کنار رها نشسته بودند . یک چیزی توی دست رامین بود . رها نمیفهمید چه خبر است.
بله! خواب بود! قبل از این هم رها چند بار این طوری شده بود . خواب میدید. اما میفهمید دارد خواب میبیند . مفهمید هیچ چیز واقعی نیست.
- الهی من قربونت برم رها !
مادر تنش را روی رها انداخت . رها احساس خفگی کرد . رامین سعی کرد مادر را از رها جداکند.
- مامان ! چته؟! نمیبینی حالش خرابه؟
- بهتری بابا ؟
- ممنون بابا . بهترم!
پدر سرش را برگرداند و به سمت دیگری نگاه کرد.
رها با خودش گفت این خواب نیست! واقعی است ! همه چیز خیلی طبیعی است . دلش میخواست از آن ها هم بپرسد آیا خواب میبیند یا واقعی است.
- واقعیه؟!
یکدفعه پدر سرش را به سمت رها برگرداند. مادر دهانش باز مانده بود.
وبعد صدای خنده ها ی رامین راشنید.
رامین بود که میگفت.
- هنوز منگه!
بعد به رها نگاه کرد و گفت:
- نه! دوربین مخفیه!
و دوباره خندید. بعد گفت:
- خب از آدمی که فشارش شیش روی هشت بوده ، از این بیشتر انتظار نمیره!
و رها مطمئن شد که واقعی است.
گرسنه بود . احساس میکرد توی دلش را خالی کرده اند .
- رها چیزی میخوری مادر؟
- آره .گشنمه .
- الان میرم برات یه چیزی آماده میکنم .
مادر رفت وپدر هم به دنبالش. رها دلش میخواست گریه کند . روز اول داشت تمام میشد و او هنوز هیچ راهی ... چرا!! کم کم داشت همه چیز را به خاطر می آورد. مقاله ی شیمی ! به یاد آورد داشت یک چیزی از توی یخچال برمیداشت. و بعد انگار از حال رفت.
- زندگیتو مدیون دکتر دلسوزی هستی که الان روبروت نشسته!
رها خندید. هنوز یک سال هم نشده بود که برادرش به دانشگاه میرفت. دکتر! چه پررو!
-برو بابا! یه فشار گرفتنو منم بلدم !
- رها ول کن این حرفارو . ببین فلش دست اینا نیس. باید تو مدرسه دنبالش بگردی.
- چی ؟ تو از کجا میدونی؟!
- انگار حالت خوب شد!
- جواب منو بده ! میگم تو از کجا میدونی؟
رها از جایش بلند شد.
- رها بخواب ببینم ! داری می میری! بخواب برات توضیح میدم . دختره ی خرابکار!
به زور رها را سر جایش خواباند. ادامه داد:
"باهاشون حرف زدم . گفتم این مسخره بازیا چیه راه انداختین ؟حاضرین دخترتون به این روز بیفته ولی شماها دست از این کاراتون بر ندارین؟ اصلا مگه شما دخترتونو نمیشناسین ؟ اون کودنی که من میشناسم اصلا عرضه و لیاقت همچین کارا ی با عظمتی رو نداره!..."
- رامین! احترام خودتو نگه دار.
- وسط حرفم نپر! خلاصه کلی نصیحتشون کردم !! بعدشم نقشمونو بهشون گفتم که دیگه این قدر به توی بد بخت بینوا گیر ندن.اونا هم گفتن فلش دستشون نیست. اگه رها بهش احتیاج داره ، باید از مدرسه بگیره.بنابر این ، تو فردا مستقیم میری دفترمدرسه ، میگی فلشو میخوام. بگو میخوام اسم صاحب مقاله رو نشونتون بدم . اگرم مقاله مال کس دیگه ای بود ، بیا پیش خودم ، یه فکری میکنیم. با اون دختره مهتاب هم اصلا حرف نزن. فقط معاونا. باشه؟
- خوابم میاد.
- باشه رها؟
- باشه .باشه.
میخواست از برادرش تشکر کند. اما انگار توان هیچ کاری را نداشت. خسته بود . آنقدر خسته که حتی نمیتوانست فکر کند.پلک هایش سنگین شده بودند. چشمانش را بست.
دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد.
- رها! رها پاشو داریم میریم . زود باش دیگه ! دیرشد! اگه دیر برسیم خیلی بد میشه ها!
- الان بیدارمیشم.
- بدو ! مردم منتظرن!
وقتی چشم هایش را باز کرد ، فقط خاک بود و خاک بود و خاک.
- این جا کجاست؟
- قبرستون.
- این جا چیکار میکنیم؟
- قراره مقالتو بخونی دیگه !
این زن کی بود؟ چقدر شبیه معاون مدرسه بود! نه... مادرش بود!... کی بود؟
رها سر یک قبر نشست. مقاله را باز کرد. اما توی هر صفحه ای که باز میکرد ، زن عریانی دراز کشیده بود و به او نگاه میکرد. چقدر شبیه خودش بود!
رها ترسید. نباید این مقاله به دست کسی بیفتد. وگرنه او را میکشند!
کسی از داخل قبر فریاد زد:
"رها ! بخون دیگه!"
دستی از قبر بیرون آمد. دست رها را محکم گرفت . آن را تکان داد.
- دیگه داری خستم میکنی!
رها فریاد زد.
- ولم کن!
- رها!
مادر بود که کنارش نشسته بود .رها خود را در آغوش مادر انداخت.
- چیزی نیس دخترم . چیزی نیس. خواب بود . تموم شد.
خواب بود . رها نمیدانست بخندد یا گریه کند . قلبش داشت از جایش کنده میشد. نفس هایش به قدری تند بود که احساس خفگی میکرد.
- چراغو روشن کن مامان.
نور چراغ چشمانش را به درد آورد.
- چیزی میخوای برات بیارم ؟ شامتم که نخوردی!
- نه . گرسنه نیستم . میشه دیگه بری؟
- نمیخوای کنارت بخوابم؟
- نه . میخوام تنها بمونم. اگه میشه برو.
- نمیترسی مامان؟
- نه! بروبیرون!
رها از لحن حرف زدن خودش تعجب کرده بود . از خواسته اش هم تعجب کرده بود. هروقت خواب بدی میدید ، سریع مادرش را صدا میکرد . اما این بار... آن دست، مال کی بود؟ ای کاش میفهمید.
تا صبح خوابش نبرد.
تا صبح داشت فکر میکرد. یک ترس عجیب ، توی تمام وجودش لنگر انداخته بود . انگار میترسید کار دیگری بکند . احساس میکرد با هر قدمی که بر دارد ، به یک کابوس واقعی نزدیک تر میشود . برایش کمی خنده دار بود. مسئله آنقدر ها هم عجیب و پیچیده نبود. یک کسی به او تهمت زده بود . نه تهمت قتل ، نه تهمت دزدی و نه تهمت ها ی وحشتناک دیگر... به او تهمت دیدن فیلم ها ی غیر مجاز زده بودند.
و البته از نظر پدر ومادرش ، دوستی با یک پسر. تهمتی که برای رها فقط در حد یک تهمت بود . اما برای خیلی از هم سن و سال هایش واقعیتی بود که اطرافیانشان با آن کنار آمده بودند.
هرچه قدر سعی کرد این حرف ها را به خود بقبولاند ، هنوز احساس میکرد با یک مشکل عجیب و حل نشدنی روبرو است.
و حالا ترس بیشترش از آینده بود. اتفاقاتی که قرار است در آینده برایش پیش بیاید و مشکلات غیر قابل پیش بینی دیگر.
تا صبح نخوابید.
داشت فکر میکرد . به خیلی قبل پیش . به شش سالگی اش.
وقتی شش سالش بود ، مادرش یک بار به او گفته بود ، خدا هر روز ، یک ثانیه را به آدم هدیه میکند. توی این ثانیه ، هر آرزویی که بکنی برآورده میشود.
بعضی وقت ها رها از خدا جایزه میگرفت .
مثلا آرزو میکرد مادرش او را به خاطر نمره ی کمش دعوا نکند . یا آرزو میکرد معلم ، آنروز مشق های اورا نگاه نکند. آرزویش برآورده میشد.
به امروز فکر میکرد ، و به آرزویش . ای کاش حرفش را باور کنند.
رها از خانه تا مدرسه را یک ریز زمزمه کرد:
"همه چی درست بشه ، همه چی درست بشه ... "
امید وار بود ثانیه اش توی همین زمان افتاده باشد.
اشکی گوشه ی چشمش نشست . دستانش را زیر بغلش برد تا شاید گرم تر شود.
وقتی رها به مدرسه رسید ، هوا سرد تر شده بود . حالا دانه های یخ زده ی برف روی زمین میریختند . ابر های سیاه ، آسمان را محاصره کرده بودند و سایه ی سردشان ، روی زمین مرده، لنگر انداخته بود .
به طرف دفتر مدرسه رفت . قدم هایش آرام اما محکم بود . حالا میتوانست همه چیز را ثابت کند .
- کجا داری میری؟
سر جایش خشک شد . صدا هنوز توی گوشش بود.
برگشت . توی چشم های مهتاب خیره شد. احساس کرد یک ترس عجیب توی چشم هایش موج میزند ، یک جور شکست .
- چیه ؟ ترسیدی؟
- آره ! از آدم بی احساسی مثل تو باید ترسید. از تو هر کار وحشتناکی بر میاد!
رها به لب ها ی دختر خیره شد . میلرزیدند . انگار داشتند خودشان ر ا برای یک دعوای حسابی آماده میکردند.
برگشت وبه راهش ادامه داد.
کسی شانه اش را گرفت.
- من بهت اجازه نمیدم بهم تهمت بزنی.
رها برگشت . لب خند زد . یک جور لبخند غمناک توی چهره اش بود .
- خیلی به درس شیمی علاقه داری . مگه نه؟
مهتاب ساکت ماند . انگار منظور رها را نفهمیده بود .
- چی میگی؟!
- نفهمیدی؟! میفهمی!
و به راهش ادامه داد. مهتاب سر جایش ایستاده بود. برای رها عجیب بود که چطور متوجه منظورش نشده .
کسی توی دفتر نبود . تصمیم گرفت به کلاس برود . وسایلش را انجا بگذارد و دوباره برگردد.
حالا مهتاب پشت سرش بود .
- رها صبر کن . چی گفتی؟ شیمی؟! چه ربطی داره ؟
- گفتم که ! میفهمی خانم مقاله نویس!
حالا به طبقه ی خودشان رسیده بودند.
- رها! وایستا!
رها با شتاب به سمت کلاس میرفت . وسایلش را روی صندلی اش گذاشت .
دوباره از کلاس خارج شد.
یک دفعه یک دست، سفت پیچید دور دستش .
- وایستا! جواب بده! چه فیلمی میخوای بازی کنی؟ هان ؟ هان؟
صدای مهتاب حالا مثل یک جور جیغ خفیف بود. یک جور فریاد ...
- دیگه داری خستم میکنی!
یکدفعه قلب رها از کار افتاد. به یاد خواب دیشبش افتاد ، و به دستی فکر کرد که از قبر بیرون آمد و دستش را محکم گرفت .
رها فریاد زد:
- ولم کن ! نمیخوام باهات حرف بزنم!
- مگه دست خودته؟ چی میخوای بری به اونا بگی؟ هان؟ جواب بده دیگه! چرا لال شدی؟
- ولم کن...
وبا یک حرکت سریع رها را از خود دور کرد .با تمام نیرویی که داشت، اورا به عقب هل داد.دیگر پشت سرش را نگاه نکرد . به راهش ادامه داد.
میدانست مهتاب هم به دنبالش میاید. تصمیم گرفت دیگر هیچ چیزی به او نگوید . معاون ها خودشان همه چیز را برایش روشن میکردند.
همه چیز ، برای همه روشن میشد.
یکدفعه سر جایش ایستاد. کسی دنبالش نبود . شاید مهتاب سر کلاس برگشته بود.
هنوز همان جا ایستاده بود که یک صدای " گروپ" پیچید توی گوشش . صدا خیلی خفیف بود . انگار از ته یک چاه در می آمد . از ته یک قبر.
و صدای جیغ وحشتناک یک نفرتوی مدرسه پیچید.
یک لحظه احساس کرد یکی از بالا یک سطل آب سرد ریخت روی سرش.
در عرض چند ثانیه ، کلاس ها خالی شدند . جمعیت به سمت پله ها هجوم آورد.
و رها ، بی اراده به جمعیت پیوست .از پله ها پایین رفت .
میدانست چی شده . مطمئن بود . اما نمیتوانست باور کند.
هر کس چیزی میگفت . سعی کرد از حرف هایشان سر در بیاورد .بین آنهمه صدا ، یکی از صدا ها پیچید توی مغزش:
"مرده ! معلومه!"
نمیتوانست روی پا ها یش بایستد . احساس کرد بند بند بدنش میلرزد. گریه اش گرفته بود .
چیزی نمیفهمید . آدم ها از کنارش رد میشدند و میگذشتند . صورت هیچ کدام را نمیدید.
معاون ها جیغ میزدند:
" برو کنار دخترم . راهو باز کنین..."
به طبقه ی اول رسید . ایستاد . دستش را از نرده گرفت. دیگر نمیتوتنست راه برود. دلش میخواست بزند توی سرش... میخواست زمین دهان باز کند، اورا قورت دهد و دوباره بسته شود.
اما انگار پاها مال خودش نبودند . انگار کس دیگری به جای او به سمت جلو قدم بر میداشت.همه ی بچه ها را کنار میزد . جلو میرفت .
از یک محدوده به بعد ، دیگر نمیگذاشتند کسی جلو تر برود.
از همان فاصله دید. رها دستش را دید. همان دستی که تا چند دقیقه ی قبل با قدرتی شگرف دستان رها را به اسارت گرفته بودند ، حالا بی اراده ، روی زمین افتاده بودند.
رها صاحب دست هارا میشناخت : "مهتاب! "
حالامهتاب آرام روی زمین دراز کشیده بود . تنها چیزی که این آرامش را بر هم میزد، دایره ای از خون بود که بالا ی سرش درست شده بود و لحظه به لحظه قطرش زیاد تر میشد!
خون مثل یک اقیانوس عظیم ، تمام وجود مهتاب را در خود غرق میکرد . زمین را چنگ میزد و پیش میرفت .
آرام روی زمین دراز کشیده بود اما رها صدا ی غیر قابل تحمل خرد شدن هر کدام از استخوان هایش را حس میکرد.
دیگر صدایی نمیشنید. انگار فریاد های معاون ها توی گلویشان خشک میشد.
ناخود آگاه ، پاهایش سست شد. بی حال رو ی زمین زانو زد. چند ثانیه ، چند دقیقه همان طوری روی زمین نشسته بودخدا میداند. همه ی اتفاقات از جلوی چشمانش عبور کردند . کی فکرش را میکرد؟!
رها هنوز گیج بود . چی شد؟ آخر او که کاری نکرد! او فقط سعی کرد مهتاب را از خودش دور کند . حتی عصبانی هم نشد! فقط ترسید!
ترسید! حالا هم ترسیده بود . آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست نفس بکشد . انگار یک مشت باد توی صورتش سیلی میزد و راه نفس کشیدن را می بست. یک مصیبت بزرگ! هر چند رها هنوز نمیتوانست به درست درک کند یک مصیبت بزرگ یعنی چه؟
آدم کشتن یعنی چه؟!
- کار اون بود! خودم دیدم ! اون کثافت مهتابو پرت کرد!
- راس میگه خانم! منم دیدم!
رها از جایش بلند نشد . حتی سرش را هم تکان نداد . کجا را میتوانست نگاه کند؟ کجا میتوانست برود ؟ جایی جز زندان هم بود؟
انگشت های اتهام یکی پس دیگری به سویش نشانه میرفتند .اما او هیچ کاری نمیکرد . مثل آنهایی که سر قبر کسی مینشینند ، بی رمق به نقطه ای خیره نگاه میکرد.
مهتاب را کشته بود . سر یک مسخره بازی، مهتاب را کشته بود.
به چشم های مهتاب فکر کرد . به چشم های سبز مهتاب فکر کرد. وبه میله های زندان .
لنگه کفشی از پشت به سرش خورد . کسی ضجه میزد:
- اون دوست منو کشت! دوستمو کشت!وحشی! ...
باز هم چند تا سایه ی سیاه به طرفش دویدند و او را از زمین جدا کردند .
نگاهش از روی چشم های گریان مقابلش سر خورد.
از خودش پرسید بعد از این چه خواهد شد؟ چکارش میکنند؟
چند روز میشد ؟ چی شد ؟
داشت فکر کردن را به یاد می آورد . حالا میتوانست نور قرمز ماشین پلیس را به خاطر بیاورد . و لحظه ای که یکی یک دستبند سفت و سرد را به دستش بست . آن لحظه سرش پایین بود . داشت زمین را نگاه میکرد . فکری در کار نبود . زمین بود و او بود و گوشه ی یک چادر سیاه که بر سر زن کناری نشسته بود.
و یک آدم که خوابیده بود . یک ملافه ی سفید انداخته بودند رویش. ملافه نه ! کفن بود . اورا هم سوار یک ماشین کردند . و رفت به یک جای دور.
وهاله هایی از آدم های کوتاه و بلند را به یاد آورد که به دنبالش میدویدند. فقط میدویدند . مثل بچه هایی که به دنبال یک بادبادک رها شده توی آسمان بدوند ، دنبال دستان بسته ی رها میدویدند .
بدون این که عکس العملی نشان دهد سوار ماشین پلیس شد . درست مثل یک آدم مسخ شده .
حالا میتوانست به یاد بیاورد . او را بردند به یک اتاق سرد . روی دیوار یک چیز هایی نوشته شده بود .او همه شان را تار میدید. همه شان را مثل یک دایره ی خون میدید که بالا ی سر یک دختر مرده خود نمایی میکند . همه شان را مثل تفی میدید که بیاندازند توی روح آدم .مثل بغضی میدید که بنشیند گوشه ی گلو و آنقدر گلویت را قلقلک بدهد که اشکت در بیاید .
همه چیز را مثل یک طناب محکم میدید.
تو ی اتاق چند تا زن نشسته بودند . و رها چهره ی هیچ کدام را به یاد نمی آورد . سرمای آن شب را به یاد آورد که تا صبح بیدار ماند . مثل یک دیوانه . آن شب به هیچ چیز فکر نکرد. به هیچ چیز . فکرش را زنده به گور کرده بودند .
روز بعد اورا از اتاق بیرون آوردند . یک لباس دیگر تنش کردند . دستش را به یک دست دیگر قفل کردند . رفت توی یک اتاق دیگر. مادر بود و پدر . یک چیز هایی به او گفتند . مادر داشت گریه میکرد . خیلی هم بد گریه میکرد . رها دلش میخواست به او بگوید : گریه نکن ! ولی نمیتوانست . قدرتش را نداشت .
یکی جیغ زد . مادر بود ! داشت جیغ میزد . رها را از اتاق بیرون بردند . رفت به همان اتاق سرد وتو سری خورده ی قبلی . بین همان چند زن دیگر . نشست سر جایش . به زمین خیره شد . دهانش خشک شده بود .دیگر خبری از اقیانوس نبود . دهانش طعم مرگ میداد . طعم یک دنیای سیاه ووحشتناک .
بعدش چی شد ؟ شاید خوابیده باشد . شاید ! چند روز گذشت ؟ چی شد؟ چکار کرده بود؟
اصلا مگر کسی را به خاطر یک فلش می اندازند زندان؟؟ نه! حتما یک چیز دیگری هم شده ! چی شده؟ چی شده؟
- چی شده؟
اشکی از گوشه ی چشمش افتاد روی زمین . دلش میخواست بمیرد . چی شده؟ چرا این طوری شد؟
ای کاش میشد فریاد زد. نه نمیشود . دعوایش میکنند . اگر جیغ بزند دعوا میشود ! آن وقت شاید یکی بمیرد ! آره یکی مرده ! یکی را کشته بود . برای همین آن جا بود . وای ! چقدر بد شد که یکی را کشته ! کاش این طوری نمیشد .کاش این طوری نمیشد...
داشت راه میرفت . باز هم دستش را بسته بودند . یک زن هم همراهش بود . بوی عرق میداد .
رفت به یک اتاق دیگر. زن دستانش را باز کرد . چرا دستانش را باز کرد؟ نکند میخواهند اعدامش کنند ؟ نه ... زیر هجده ساله ها راکه اعدام نمیکنند . پس چرا دستش را باز کردند؟
- چرا دستمو باز میکنی؟ هان؟ ببند...
زن اعتنایی نکرد.
- ببند بهت میگم ! دستمو ببند!
زن سرش را بلند کرد .با تعجب به چشم های رها خیره شده . رها ترسید . اشک توی چشم هایش جمع شد . نمیدانست چکار کند .شاید اگر التماس کند دیگر اعدامش نکنند . صدایش میلرزید.
- ببین من باید بگم چی شده .ترو خدا بهم فرصت بدین .نه ! تروخدا !...
به هق هق افتاده بود . نشست روی زمین و زن را یه زمین انداخت .
- من نمیخواستم ! به قرآن نمیخواستم ! من فقط هولش دادم .مال من نبود اون عکسا ! مال خودش بود . از رامین بپرس ...
زن دستان رها را گرفت .
- نترس ... کسی کاریت نداره
رها یکدفعه ساکت شد . به چشم های زن نگاه کرد .زن اشک های رها را پاک کرد . او را از جایش بلند کرد . و به طرف یک صندلی برد . رها روی صندلی نشست . سرش را با دستانش گرفت . چقدر خوابش می آمد ! سرش را بلند کرد.
این مرد کیست؟ چقدر شبیه به بازیگر مورد علاقه ی اوست . دو باره سرش را پایین انداخت .
- سلام .من مقیمی هستم . وکیل شما .
دوباره مرد را نگاه کرد .
- وکیل؟ وکیل چی؟!
مرد بی آن که حرفی بزند ، رها را نگاه کرد . رها حرصش گرفت.
- وکیل چی میگم؟
- شما متهم هستی به قتل . کسی رو لازم نداری بهت کمک کنه؟
تمام مو های تنش سیخ شد . قتل ؟ قتل چی؟ کی؟
- من؟ من قاتلم؟؟
- شما خودتون چند لحظه پیش به اون خانم نگفتی یکی رو هول دادی؟
یادش آمد . یکی را هول داد. خیلی محکم . آره ! مهتاب بود . مهتاب را کشته بود . ای وای ! چقدر وحشتناک . دستش را به پیشانی اش مالید . دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد . اشک هایش ریختند . صورتش را با دست هایش گرفت . شروع کرد به زاری کردن . هق هق هایش حالا به یک جور ضجه شباهت داشتند.
مرد سکوت کرده بود . رها زمزمه کرد:
- حالا چیکار کنم؟
اشک هایش را پاک کرد . با پشت دست چشم هایش را مالید . نگاهش به چشم های مرد افتاد . یک حلقه ی اشک توی چشم های مرد برق میزد...
با خودش گفت چقدر این جا آزار دهنده است . سرد تر از دستبندی است که تا چند لحظه ی قبل به دستش بسته بودند .
مرد چشم هایش را با انگشت شستش فشار داد . صدایش را صاف کرد. گفت:
- میخوام از اون لحظه برام توضیح بدی. چی شد؟ چرا این کار رو کردی؟
- میگفتن من ... من که آخه ... منی که تا حالا یه بارم ... میخواستن شلاقم بزنن...
دستانش شروع به لرزیدن کردند . لب های خشکش را به هم فشار داد .
با صدایی لرزان ادامه داد:
- آخه به من میاد؟ من از این کارا کنم؟ رامین میدونه! از اون بپرسین ... مال من نبودن ! به خدا مال من نبودن ... به امام حسین مال من نبودن ...
گریه نمیگذاشت درست حرف بزند.
- گفتن من... منو داشتن اخراج میکردن! اگه اخراجم کنن من بیچاره میشم ! آقا به همین خدا من هیچ کاری نکردم!
- باشه . آروم باش...
- اگه اخراجم کنن چیکار کنم؟
- ساکت ...
- آقا شما بگو ! مگه میشه من ... منی که عاشق مادرمم... مادرم... مادرم کجاست؟
حرف های مرد را نمیشنید . به مادر فکر میکرد .دلش میخواست بپرد توی بغلش . با دست هایش دو کمرش را بگیرد ، بویش کند و دیگر تکان نخورد . دلش میخواست دوباره رگ های قلمبه شده ی دست مادرش را ناز کند . دلش میخواست آرام شود .
حرف ها ی مرد را نمیشنید . صدای گریه ی خودش را هم دیگر نمیشنید . صدای مادرم کجاست ها ی خودش را هم نمیشنید. فقط یک صدا را میشنید.
صدای برخورد یک بدن به زمین . انگار بدن را از چند طبقه هول داده بودند. چقدر فاصله کم بود . به بلندی چند ثانیه . بعد استخوان ها تکه تکه شدند . و خون ... درست مثل یک برکه ی قرمز بالا ی سر مرده جاری شد.
باز هم هاله ها ... این بار همه سیاه بودند .سیاه سیاه سیاه....
* * *
- خوبی دختر جون؟
زن به کناری اش طعنه زد: چی چی بود اسمش؟
- رها فک کنم .
- رها ... خانومی ... پاشو بینم ...
زن انگشتانش را به طرف صورت رها آورد:
- الو ... مردی؟ ده یچی بگو دیگه .
رها عصبی شد . انگشت ها ی دراز زن کلافه اش میکرد . با چشم هایی نیمه باز ، دستش را به انگشت های او کوبید.
- اِ! چرا همچین میکنی دیوانه؟! پاشو ببینم...
بی اعتنا به ناسزا های زن ، چشم هایش رابست . به حماقت خودش فکر کرد. ای کاش هیچ چیز را به یاد نمی آورد.
مثل یک خواب بود .
* * *
از ماشین پلیس که پیاده شده بود ، او را برده بودند به یک اتاق تاریک و کوچک . چند تا آدم دیگر هم آن جا بودند . و یک مرد میانسال پشت میز نشسته بود .
از او سوال هایی پرسیده بودند .سوال ها ی آزار دهنده مثل استفراغ از دهانشان بیرون میریخت .
نام ، نام خانوادگی ، این که میداند چرااین جاست یانه ، این که قبول دارد مرتکب قتل شده یا نه . ..
او جواب همه را داده بود . مثل یک آدم مسخ شده همه ی اسرار را فاش کرده بود . گفته بود که قبول میکند دوستش را از سه طبقه پرت کرده.اعتراف کرده بود که یکی را کشته . سر یک بچه بازی ... یکی را کشته .
یک خودکار به او داده بودند و یک کاغذ . بالا ی کاغذ کلماتی نوشته شده بود که به خاطر نداشت .
باید مینوشت . باید صحنه ی قاتل شدنش را توصیف میکرد . رها انشایش خیلی خوب بود . بلد بود چطور صحنه های عجیب و غریب را توصیف کند.بلد بود صحنه هایی راتوصیف کندکه باور کردنشان از سخت هم سخت تر است .
با خودکار روی کاغذ را چنگ انداخت . نمی نوشت. باز هم چنگ انداخت . بجز یک رد بی رنگ هیچ ردی نمانده بود .
شاید نباید مینوشت . شاید باید دروغ میگفت . آره ! ای کاش دروغ میگفت . ای کاش کاری را میکرد که تا به امروز نکرده بود .مردم دروغ ها را راحت تر باور میکنند .
ولی آنوقت یک چیز ... آنوقت چشم های سبز مهتاب تا آخرین نفس مثل یک طناب سخت که بپیچند دور گردنت ، زندگی را از او میگرفت . آنوقت همه ی زندگی اش جهنم میشد . جهنم تر از جهنمی که الان تویش بود .
مرد میانسال یک خودکار دیگر به او داده بود .
رهاآن لحظه ، بی هیچ معطلی همه چیز را نوشت.
چشم هایش را باز کرد. زن ها هرکدام به یک طرف رفته بودند.
به یاد مهتاب افتاد . به آخرین بار که نگاهش کرده بود فکر کرد . مهتاب ترسیده بود . چشمهای سبزش می درخشیدند .
یکی چیز هایی گفته بود . رها فقط حرکت لب هایش را به یاد داشت .
بعد رها سرش را برگردانده بود به یک طرف دیگر . نه ! قبلش مهتاب را هول داده بود .بعد سرش را برگردانده بود یک طرف دیگر.
ومهتاب از سه طبقه پرت شده بود ... و مرده بود .
رها داشت بیدار میشد . داشت از آن دنیای عجیب و غریب بیدار میشد . کم کم داشت درک میکرد که چکار کرده .
حالا که بیدار شده بود ، دلش میخواست برگردد به همان دنیای بی خبری . چون واقعیت وحشتناک تر از کابوس های شبانه اش بود .
و این نفرت غیر عادی از خودش ، داشت دیوانه اش میکرد . احساس میکرد منفور ترین آدم روی زمین است . وقتی به چشم های مهتاب فکر میکرد ، نفرتش بیشتر میشد . و چشم های مهتاب مدام جلوی چشم هایش رژه میرفتند.
تکیه اش را به دیوار داد. دستش را انداخت لابه لای موهای گره خورده اش . به زمین خیره شد .
به اشک هایش اجازه داد بریزند . اجازه داد چشم هایش برای یک آدم بی کس ، یک آدم تنها ، یک دختر بد جنس ، یک آدم کش... اجازه داد چشم هایش اشک هایشان را بریزند . برای هر کسی که بود ، مهم نیست . چون داشت آتش میگرفت . فقط اشک میتوانست این آتش را خاموش کند .داشت منفجر میشد ، داشت از غصه میترکید .
نفهمید کی اشک هایش به هق هق تبدیل شده بودند . داشت بلند بلند گریه میکرد.
دختری که چند سال بزرگتر از خودش به نظر میامد ، به طرفش دوید. در آغوشش گرفت. داشت یک چیز هایی توی گوش رها زمزمه میکرد:
- هیس ... آروم باش ... درست میشه .
گریه ی رها شدید تر شد.
- این جوری نکن ... گرفتاری واسه همه هس . منو داری؟ بار سوممه افتادم این جا . هر دفعه هم یکی دو شب بیشتر طول نکشیده . بابا بازداشتگاه اصلا جای باحالیه! تو تازه یه شبه این جایی . وایستا از دفعه ی بعد خودت میخوای بیفتی این جا... درست میشه... هیس... آروم باش...
گریه امان رها را بریده بود .
- درست نمیشه!
- چرا ! بی خیال آبجی... چند روز بیشتر طول...
- درست نمیشه!نه ! دیگه برنمیگرده! من کشتمش...
رها احساس کرد دست هایی که تا چند لحظه ی قبل محکم اورا گرفته بودند و داشتند نوازشش میکردند ، یکدفعه شل شدند .
دختر سرش را بلند کرد . چشم هایش یک جور عجیبی شده بودند . انگار که ترسیده بود ، شاید هم تعجب کرده بود. دستش را از شانه ی رها برداشت . درحالی که نشسته بود ، یکی دو متر عقب تر رفت . داشت یکی چیزی با خودش میگفت.
دادگاه جای عجیبی بود . رها قبلا توی تلویزیون دادگاه را دیده بود . توی تلویزیون ، یا توی برنامه های اجتماعی ، آدم هایی را دیده بود که با دست های بسته ، با یک سرباز کشان کشان به سمت دادگاه میرفتند .
قاضی هایی را میدید که با قیافه ای حق به جانب مینشستند و نظر میدادند . گاهی وقت ها یکی از آن طرف اتاق شروع میکرد به بد و بیراه گفتن و بعد قاضی ساکتش میکرد ، گاهی اوقات هم او را خارج میکردند.
گاهی خود رها هم نظر میداد. او هم قیافه ای حق به جانب میگرفت و میگفت: من که میگم هر بلایی سرش بیاد حقشه! و فکر میکرد چه نظر منصفانه ای!
به حال خودش خنده اش گرفته بود . دستش را بسته بودند به دست یک زن دیگر. داشت از پله های شلوغ دادگاه بالا میرفت . چند بار نزدیک بود بخورد زمین . چادری که سرش کرده بودند کمی برایش بلند بود .
گاهی پاهایش شل میشد. احساس میکرد دیگر نمیتواند راه برود .
رها هرگز در زندگی اش این همه ترس را تجربه نکرده بود .
به طبقه ی بالا که رسیدند ، رها از دور چهره های آشنا را شناسایی میکرد. مادرنشسته بود روی صندلی و به یک گوشه زل زده بود . پدر صورتش را بادست هایش پوشانده بود . رها او را از دست های لرزان ، از انگشت های استخوانی اش شناخت .
به فاصله ی چند متر از پدر ومادرش ، پدر و مادر دیگری نشسته بودند .
رها تحمل نگاه کردن به آن ها را نداشت . نمیتوانست به زن سیاه پوشی که دست همسرش را محکم فشار میداد و مدام لرزش سر داشت نگاه کند.
برق قطره اشکی که از گوشه ی چشم مرد افتاد ، چشم رها را اذیت کرد. رها چشمانش را بست . ای کاش این جا نبود .
مادر دوید طرفش . رها را در آغوش گرفت . رها بوسه ای به گردنش زد . پدر از دور به او سلام کرد و دوباره برگشت طرف صندلی اش . وقتی از کسی دلخور بود بی محلی میکرد . حتی اگر آن کس دخترش باشد . و حتی اگر قرار باشد او را اعدام کنند، پدر باز بی محلی میکرد.
راهروی دادگاه بوی نم میداد. بوی عرق ، بوی خستگی و ترس . رها به همراه زنی که حالا دیگر بخشی از خودش شده بود روی یک صندلی نشست . سرش را پایین انداخت . دستانش را به هم فشرد . به یاد روز هایی افتاد که یک امتحان سخت داشت. زمزمه کرد:الله لا اله الا هو الحی القیّوم...
هیچ امتحانی سخت تر از امتحان امروز نبود .
چشمش به زن سیاه پوشی افتاد که چند متر با او فاصله داشت . برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد . زن ضجه ای زد.رها احساس کرد بدنش دارد میسوزد .
سرش را پایین انداخت . ادامه داد: لهُ ما فی السَماواتِ وَ ما فی الارض...
بغضش را قورت داد .
اتاق دادگاه زیاد بزرگ نبود . رها جلو نشست . پدر ومادرش پشت رها نشستند .به فاصله ی چند متر پدر ومادر مهتاب نشستند . چند نفر هم عقب تر نشسته بودند .چهره ی اکثرشان آشنا بود . اما رها هیچ کدام را به یاد نمی آورد. فضای عجیبی بود.
در باز شد ودو نفر دیگر هم آمدند . مرد جلویی پیر تر بود . کت خاکستری تنش بود و چند تا پرونده در دستش گرفته بود.
-رها؟
کسی از پشت داشت رها را صدا میکرد.رها سرش را چرخاند . نگاهش به چشم های وحشت زده ی مادرش افتاد . چانه اش داشت میلرزید.
- بگو که عمدی نبوده . بگو نمیخواستی این طوری بشه .بگو...
دیگر نتوانست چیزی بگوید . سرش را به زیر انداخت . رها میتوانست ابرو های در هم رفته اش را ببیند . پدر ، از شانه ی مادر گرفت و اورا به عقب کشید.
- اگه بدونی چند بار رفتیم در خونشون ... نمیذارن حرف بزنیم مادر... نمیذارن...
پدر دوباره زنش را به عقب کشاند . دستش را روی بینی اش گذاشت: هیس...
در دوباره باز شد . رها مردی راکه وارد شد میشناخت . آره خودش بود .قبلا هم با هم حرف زده بودند . چقدر شبیه بازیگر مورد علاقه اش بود .
مرد یک چیز هایی به قاضی گفت و بعدبا فاصله ی کمی از رها، سر جایش نشست .
بازی شروع شد . شاهد ها یکی یکی میامدند . معاون های مدرسه ، آقای مستخدم ، آقا ی حساب دار ، پدر یکی از دانش آموزان که در صحنه حضور داشت، حتی چند تا از هم کلاسی ها هم آمده بودند . همه با هم یکی شده بودند . یک حرف میزدند: دیدیم که یک بدن از آن بالا افتاد پایین . رها هولش داد. با تمام شدت . بعد آمبولانس آمد ولی مهتاب مرده بود .
همه به این نتیجه رسیده بودند که رها مقصر است . که عمدا مهتاب را هول داده .
رها نمیتوانست نگاهشان کند . نمیتوانست از خود دفاع کند . تنها چیزی که باعث شد سرش را بلند کند ، لرزش ناگهانی صدای خانم غفاری بود . وقتی نگاهش کرد ، دید صورتش را با دست هایش پوشانده . فقط شانه هایش بودند که به شدت بالا و پایین میرفتند. و بعد صدای هق هق های زنی کمی آن طرف تر شنیده شد . و در اتاق هیچ صدایی شنیده نمیشد ،به جز گریه های زنی شکسته .
با اشاره ی قاضی ، مادر مهتاب را از اتاق بیرون بردند .
شاید یک دقیقه ، قاضی سرش را به زیر انداخت و هیچ نگفت .
وقتی رها به خودش آمد ، ایستاده بود . داشت به مرد نگاه میکرد . بغضش را قورت داد. و منتظر سوال های مرد ماند . سوال ها زیاد بودند .ولی خود رها شش ماه بعد تنها این حرف ها را به یاد داشت:
- من ترسیده بودم . مهتاب بهم تهمت زده بود . من فقط میخواستم از خودم دورش کنم . نمیخواستم این طوری بشه.
- یعنی میگی عمدی نبوده این اتفاق. درسته؟
- بله.
- دخترم ، شما دوستت رو با چنان قدرتی هول دادی که از سه طبقه پرت شده ! برای این کار هدف داشتی! وگرنه چه دلیلی داره با این شدت بخوای دوستت رو هول بدی؟
- خب میگم ترسیده بودم . عصبی بودم ... نمیدونستم چیکار دارم میکنم . اصلا مغزم کار نمیکرد...
- مغزت چطور کار میکرد بری دفتر معاونا ، بهشون ثابت کنی فلش مال تو نیس ، اونوقت به این جا که میرسه ، مغزت کار نمیکرد؟
رها احساس میکرد کم آورده . هر جوابی که میداد مرد قاضی خلافش را ثابت میکرد.گریه اش گرفته بود . نمیدانست چه بگوید . تنها چیزی که میدانست این بود که نباید خودش را ضعیف نشان دهد.
- خب من اون لحظه ترسیده بودم .مهتاب ولم نمیکرد. شما خودتون وقتی از چیزی بترسین ، اصلا اون وقت میفهمین چیکار دارین میکنین؟ببینین من الان هم ترسیدم ! اصلا نمیدونم چی دارم میگم!
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد.چانه اش لرزید . ابرو هایش در هم رفت . یک مشت اشک جلوی چشمانش را گرفتند . همه جا را تار میدید.
زیر لب گفت : به خدا نمی خواستم این طوری بشه.
شش ماه بعد رها چهره ی وکیلش را هم به یاد داشت . که چطور مصمم بود از رها دفاع کند . که سعی داشت از میان بند ها و تبصره ها یک چیزی به نفع موکلش پیدا کند . ولی درواقع او هم داشت همان حرف های رها را تکرار میکرد ، منتها با کلماتی عجیب ترو به طوری که منطقی تر به نظر بیایند . ولی انگار قاضی تصمیمش را گرفته بود .
بعد از یک ربع استراحت ، حکم صادر شد .
رها رهنما محکوم به قتل عمد شده بود.
فَصلِ 3 ----> فَصلِ آخَــــر
آفتاب درست پرت میشد وسط سرش.
شروع کرد به مالیدن شقیقه اش . به روز قبل فکر کرد. باز هم رفته بودند بودند خانه ی آقای کریمی. این سومین بار بود که در طول این هفته به خانه ی او میرفتند . دو بار اول خانواده ی کریمی نخواسته بودند آنها را ببینند.
بار سوم ... شاید دیدارشان فقط ده دقیقه طول کشیده بود . آقای کریمی با قاطعیت فریاد زده بود: من رضایت نمی دم! خود خدا هم بیاد من رضایت نمیدم.
بعد اشک توی چشم هایش حلقه زده بود.
و خانم کریمی حرف نمی زد. هیچ چیز نمی گفت . او به یک مرده ی متحرک تبدیل شده بود.
حتی به حرف های آقای مقیمی هم گوش نمی کردند .
اما رامین حتی تحمل فکر کردن به مرگ خواهرش را هم نداشت. چه برسد به این که سر خاکش بنشیند. وای ! چقدر دردناک! باید سر خاک خواهرش بنشیند!
این اتفاق نباید بیفتد.
رامین با خودش گفت: اون وقت من دیوونه میشم...
این روز ها خانه از همیشه ساکت تر بود . پدر کمتر سر کار میرفت .نمیتوانست کار کند.
مادر بیشتر اوقات یک میل بافتنی دستش بود و شال گردن می بافت . بیشتر اوقات سرش پایین بود.
سرش را که پایین میگرفت ، اشک هایش سر میخوردند روی شال گردن نیمه کاره . سرعت حرکت دست هایش بیشتر میشد. انگار مسابقه ی بافتن بود.
یک بار با پدر دعوایش شد.
- همش تقصیر تو بود.
- من؟
- آره ! تو بهش اعتماد نکردی ! تو اون شب باهاش دعوا کردی! یادت رفته از ترس تو رفت تو اتاقش قایم شد؟
- من باهاش دعوا کردم؟ تو نبودی بهش میگفتی دو روز وقت میدم برو ثابت کن بی گناهی؟ من تحت فشارش گذاشتم یا تو؟
مادر از جایش بلند شده بود. به طرف اتاق رفته بود.
- چی شد؟ باز کم آوردی میری تو اتاق؟ اون شبم همین کارو کردی! یادته؟ کجا داری میری؟!
به سمت زن دویده بود.
- تو اصلا میدونی مرضت چیه؟
در اتاق را گرفته بود تا زن آن را نبندد.
- مرضت اینه که نمیتونی حقیقتو ببینی. بیماری!
زن به چشم های مرد خیره شده بود. شاید ده ثانیه به هم خیره شده بودند . بی آنکه حرفی بزنند.
بعد زن ، در حالی که صدایش میلرزید ، گفته بود:
- می خوای بگم حقیقت چیه؟ اینکه دختر منو میخوان اعدام کنن. اینکه من دارم دیوونه میشم. راست میگی ! من بیمارم.
بعد صدایش را بلند تر کرده بود.
- و تو به جای این که یه کاری کنی، داری با من یکی به دو می کنی!
- تو شروع کردی!
- تو تمومش کن! یه کاری بکن!
مرد چشم از زن برداشته بود. دوباره جلوی تلویزیونی بود که صدایش را خفه کرده بودند.
* * *
کمی دورتر از آدم ها ، کمی دور تر از یک شهر تاریک و سردکه همه ی خنده هارا می بلعد ، رها داشت به شهری فکر میکرد که یک روز ، روی زمینش قدم میزد. شهری که که دور تر از این جا بود.
داشت به شهر فکر میکرد. دیگر حرف های زن را گوش نمی کرد.
حرف های تکراری زن کلافه کننده بود.
- دلتون میخواد جریمه بشین؟
معصومه سریع گفت:
- نه!
رها جوابی نداد. اصلا گوش نمیکرد که بخواهد جواب بدهد.
- کار سخت چطور؟ دلتون میخواد کار سخت کنین؟
معصومه دوباره گفت:
- نه !
رها هنوز سرش پایین بود.داشت به آن بیرون فکر میکرد. به نسیمی که از لا به لای میله های پنجره خودش را توی اتاق میکشاند و صورت رها را نوازش می کرد.
- صورت هم دیگر رو ببوسین تموم بشه.
با نسیم آشنا بود. بعضی روز ها توی خیابان با هم برخورد میکردند. بعضی وقت ها ، وقتی رها پنجره ی اتاقش را باز میکرد ، نسیم خودش را میانداخت توی بغل رها .
و حالا داشت یواشکی با رها قایم موشک بازی میکرد.
- زود باشین.
معصومه چند قدم جلو تر آمد.
رها هنوز سر جایش استاده بود.
زن گفت:
- رها خانم ! دختر این همه کینه ای باشه خوب نیست ها! تو هم مقصر بودی. زود باش. روی دوستتو ببوس .
کینه ای! این دیگر بی انصافی بود .
رها چند قدم جلو تر رفت . حالا دست هم را گرفته بودند . به صورت هم نگاه نمیکردند . به آرامی هم دیگر را بغل کردند.
تمام شد. معصومه دستمال خونی توی دستش را روی زمین انداخت.
توی راه ، معصومه در حالی که سعی میکرد خونسرد به نظر بیاید ، زمزمه کرد:
- یه روزی از همین روزا می میری!
رها سر جایش ایستاد. چشم هایش را به چشم های دختر دوخت . تمام بدنش از حرص می لرزید. آنقدر عصبانی بود که میتوانست با دندان هایش دختر را تکه تکه کند.
صدایش میلرزید. بغضش را قورت داد. انگشت سبابه اش را روی پیشانی دختر گذاشت. درحالی که نفس نفس میزد ، گفت:
"حوصله ی چونه زدن با تو یکی رو ندارم. اونم تو این شرایط... پس خفه شو!"
دختر با یک حرکت انگشت رها را در دستش گرفت. تا جایی که میتوانست آن را خم کرد. انگار میخواست جیغ رها رادر بیاورد. نه ! تصمیمش جدی بود . داشت انگشت رها را میشکاند. فقط یک چیز میتوانست او را منصرف کند . رها باید عذر خواهی میکرد.
رها هیچ چیز نگفت . حتی خم به ابرو هایش نیاورد. درد داشت دیوانه اش میکرد.اما هیچ چیز نگفت.
یک لحظه ، انگار دیگر طاقت نیاورد. نه از درد انگشتش ، نه !از این همه مصیبت ،از این که باید این لحظه را این طوری سپری کند ، در حالی که میتواند در کنار پدرو مادرش باشد. همه اش تقصیر خودش است . شاید هم تقصیر دیگران.شاید اصلا تقصیر همان پدر ومادر باشد.
چانه اش لرزید.چشمانش پر از اشک شد. چقدر بیچاره است!
دهانش را باز کرد . یک فریاد بلند زد. یک نعره ی واقعی! بعد به اشک هایش اجازه داد که بریزند روی صورتش .
احساس کرد درد انگشتش کمتر شده است . چشمش به معصومه افتاد.
او هم داشت گریه میکرد. انگار منظور رها را فهمیده بود. داشتند یک حرف میزدند . پس چرا باید انگشت های هم را بشکنند؟!
توی تاریکی راهرو ، هم دیگر را در آغوش گرفتند و با اشک هایشان شانه های هم دیگر را خیس کردند.
دیگر به چند ساعت قبل فکر نمیکردند . به این که دعوا چطور شروع شده بود.
توی سالن غذا خوری بودند که دعوا شروع شد. معصومه چند تا صندلی آن طرف تر از رها نشسته بود. میتوانستند حرف های هم را بشنوند.
معصومه را قبلا هم دیده بود . او هم جرمش قتل بود .
و محکوم به اعدام.
رها سرش پایین بود . داشت با سوپ آبکی و بی مزه اش بازی میکرد.
یک دفعه ، حرف ها ی یک نفر درست مثل یک سنگ سخت افتاد وسط سرش. حرف های معصومه که داشت به بغل دستی اش میگفت: می میرم . آخرش می میرم. عین یه سگ !
رها سعی کرد گوش هایش را از کار بیاندازد . نمی شد.
- دیگه همینه که هس . قسمت مام این بوده . که با یه طناب بمیریم. عینهو بی پدر و مادرا جون بدیم. همینه که هس.
حالا قلب رها تند تر از همیشه می تپید. خودش هم به مردن فکر کرده بود. شاید بعضی روز ها را با فکر اعدام شدن شب می کرد. اما این که کس دیگری این فکر های دردناک را تصدیق کند ، این دیگر خیلی وحشتناک بود .
- نه زندگیمون عین آدم بود ، نه مردنمون ، یکی نیس بگه پدر... اینم کار بود تو کردی؟آدم کشتن هم شد کار آخه دختره ی ...؟!
رها ظرفش را برداشت. از جایش بلند شد که برود.
- ببین ! اینم یکیه مثل خودم . یه .... مثل خودم !
رها دیگر تحملش تمام شده بود.
بی آنکه به دختر نگاه کند ، زیر لب گفت: صداتو ببر!
- چرا؟ واقعیته دیگه ! مگه تو هم آدم کش نیستی؟
- می گم خفه شو بهت!
این روز ها از همیشه بی ادب تر شده بود . ناسزا های بدتر از این هم می گفت. حتی بد تر از ناسزا های معصومه و بقیه. شرایط این جا اقتضا میکرد ناسزا گفتن را یاد بگیری.
- خفه که می شم ! حالا امروز نشد ، یه روز دیگه ! مهتابو یادته ؟اونم خفه شد! مرد!
رها حال خودش را نمی فهمید . به طرف دختر رفت . دلش می خواست یک کشیده بخواباند توی گوشش .
- ببین منو ! یه دفعه دیگه این طوری از مهتاب حرف بزنی، به خدا بیچارت می کنم!
دختر از جایش بلند شد. حالا صدایش میلرزید.
- بیچاره که شدم رفت! تو چرا این طوری می کنی بابا؟ خب می میریم دیگه ! فکر می کنی با گل و شیرینی اعداممون می کنن؟
- بس کن!
- بدبخت ! فکر می کنی اون بیرون چند نفر به فکرتن ؟ هان؟ می دونی وقتی اعدام بشی چند هزار نفر دورت جمع می شن؟
- بس کن میگم!
- با هر نفس که تو کم میاری اونا ده تا ایولا می گن ! دو ساعت قبل از مراسم اعدامت زیر اندازاشونو هم پهن کردن ! تخمه و آجیل و پفکاشونم فراهمه ! زن و مردو بچه و اوه! اونقدر آدم هست که دیگه نمیشه سوزن انداخت ! انگار که تئاتر رفته باشن !تو هم میشی دلقکشون!
رها دیگر نمیتوانست حرف بزند . انگار ترسیده بود. یاد صحنه ی مرگ مهتاب افتاد. از آن بالا پرت شد. بعد سیل دانش آموز ها بودند که از بالا می ریختند پایین.
-آره آبجی! این جوریه! به این می گن یه مرگ با شکوه ! باحال!در ملأ عام!
وقتی رها به خودش آمد ، دختری را روی زمین پیدا کرد که داشت از بینی اش خون می ریخت. و میزی که چپ شده بود و همه ی ظرف های رویش تکه تکه شده بودند.
با چه شدتی دختر را زده بود!
هنوز باور نمیکرد .این دومین کسی بود که توی زندان رها او را زده بود.
نفر اول هم آنجا بود . داشت نگاهشان میکرد.
می دانست الان است که نگهبان ها بیایند و اورا با خودشان ببرند. همان جا بودند .انگار آن ها هم تعجب کرده بودند.
ناگهان دختر از جایش بلند شد. به سمت رها دوید.رها قدرت تکان خوردن نداشت.یک آن با انگشت هایی استخوانی مواجه شد که داشتند به سمت سرش نشانه می رفتند. دختر با تمام قدرت مو های رها را کشید . رها شروع کرد به نعره زدن. سعی کرد دست های دختر را از خودش دور کند . فایده ای نداشت. هنوز نمیدانست دختر چکار میخواهد بکند. اما میدانست کار وحشتناکی خواهد بود.
بعد سرش کوبیده شد به میز کناری. یکی با تمام قدرت سرش را کوباند به میز کناری.
وزمزمه کرد: خوب خوردی؟
رها خندید. یک لب خند محو . فکر کرد مرده است . هیچ چیز نمیفهمید. به جز یک درد وحشتناک .هیچ چیزنمیدید. به جز یک مشت هاله ی سیاه که داشتند به طرفش میدویدند.
وقتی به هوش آمد ، توی درمانگاه زندان بود . شنید که پرستار ها به هم میگفتند چیزی نمانده بود که ضربه ی مغزی بشود.
کاش میشد. کاش ضربه ی مغزی میشد. بعدش به کما میرفت. و دیگر بر نمی گشت. قطعا دردش کمتر از اعدام شدن است.
بعد توی دفتر رییس بودند. رییس آنجا ... رییس قفس ها .
هر دو می دانستند جریمه خواهند شد. اما نشدند. این یک معجزه بود.
جریمه شدن زیاد هم جالب نبود . باید دو برابر کار میکردند . دوبرابر لباس کوک می کردند. دوبرابر لباس چرخ میکردند .
یک معجزه ی دیگر ، فقط یک معجزه ی دیگر...
رها با خودش گفت: این که خواسته ی زیادی نیست ! هست؟
معصومه هم همین فکر را میکرد . ولی او از رها نا امید تر بود.
حالا چند ساعت از آن ماجرا گذشته بود. داشتند توی حیاط قدم می زدند . خودشان هم نمی توانستند باور کنند . چند ساعت قبل میخواستند هم دیگر را بکشند وحالا داشتند باهم قدم میزدند . درست مثل دو تا دوست صمیمی.
ببخش آبجی . به جون ننم دست خودم نی. اصلا اعصابم خط خطیه . ما قبل از زندان هم یه نمه قاطی میزدیم. دیگه ماشاالله نور علی النور شدیم!
رها از طرز صحبت دختر خنده اش گرفته بود.فقط توی فیلم ها این جور حرف زدن را دیده بود!
- واسه چی میخندیدی؟
- من ؟ نه !
کمی سکوت کردند. دختر نگاهی به سر رها کرد !
- اوخ اوخ اوخ ! یعنی رسماَ ... تو سرت ! ببخش!
- مهم نیس! منم معذرت میخوام . نباید اون طوری میکردم.
- بی خیال. تموم شد رفت.
دوباره سکوت کردند. بعد معصومه با شک پرسید:
- واسه چی این جایی؟
- قتل دیگه!
- میدونم آی کیو! منظورم اینه که خب چی شد که این طوری شد؟
رها آب دهانش را قورت داد.نمیدانست چه بگوید.
- اگه نمی خوای نگو.
رها هیچ چیز نگفت.
- میگی؟
بغضش را قورت داد. احساس کرد دلش برای مهتاب تنگ شده . چرا او را کشت؟
- نمیگی؟
ارزشش را نداشت. واقعا نمی ارزید!
- دِ بنال دیگه! دیوونم کردی!
- سر یه فلش!
- چی ؟ اون دیگه چیه؟
رهایکدفعه سرش را بلند کرد. چشمانش را به دختر دوخت . باورش نمیشد.
- فلش! نمیدونی فلش چیه؟!
- نه ! من ننم فلش بوده ! بابام فلش بوده ؟ از کجا بدونم؟
رها خنده اش گرفته بود.
- یه چیزه مثل سی دی . مثل فلاپی. اینارو که دیگه میدونی چین؟
- آره ! خب.
- یکی بهم تهمت زد فلش دارم. یعنی فلش مال خودش بود ... یعنی نمیدونم ، شایدم مال اون نبوده ، شاید من اشتباه کردم...
- چی میگی؟ زیر دیپلم حرف بزن بفهمم منم!
همه ی ماجرا را برای معصومه تعریف کرد.
معصومه چشم های درشتش را بست . به دیوار تکیه داد.
- خوبی؟
- آره .
چشم هایش را باز کرد.
- میدونی؟ یکمی مثل همیم .
- از چه نظر؟
- بی خیال. واقعا سر یه همچین موضوعی این اتفاق افتاده ؟
- آره.
- واقعا سر یه همچین چیزی ؟! انگار نه انگار داریم توی یه شهر زندگی میکنیم.
- چطور؟
- تو مدرسه ی ما از این خبرا نیست. هر کی هرکیه.
- مگه شما چیکارا میکنین؟
معصومه یک نفس عمیق کشید. کله اش را خواراند . بعد زل زد به ناخن های کثیفش.
- ما... عرضم به حضورت که ما موادبه هم میفروشیم، عرق به هم میفروشیم ، از هم دزدی میکنیم ، هم دیگرو کتک میزنیم،...
- تو مدرسه ی ما از این خبرا نبود.
- خب معلومه دیگه! تو تو مدرسه ی .... درس میخوندی ، مگه نه ؟ تو همچین مدرسه ای نباید هم از این خبرا باشه . پولتون کمه ، ننه باباتون معتادن ، چی؟
کمی مکث کرد. انگار مردد بود حرفش را ادامه دهد.
- جدیدا... یه مطب هم زده بودیم که پلمپش کردن.
- چی؟
- مطب دیگه ! طبابت میکردیم. اونم با کمترین امکانات.
- متوجه نمیشم.
- اونم کجا؟ تو توالت مدرسه. با شیلنگ! با کمترین حق ویزیت!
- من واقعا نمیفهمم تو چی میگی!
- بس که نفهمی!
رها احساس کرد دختر دلش میخواهد گریه کند. انگار داشت به زور لبخند میزد.
سرش را پایین انداخت . زمزمه کرد:
- سقط جنین دیگه!
- چی؟!
حالش داشت به هم میخورد. نمیتوانست باور کند .
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه !
نمیتوانست درک کند.
معصومه داشت انگشت هایش را میشکاند . تق تق تق... و داشت یک چیز هایی میگفت . رها فقط لرزش صدایش را احساس میکرد.
- خب بعضی وقتا بچه ها یه کارایی میکردن که دیگه نمیشد جمعش کرد . به کسی هم نمیتونستن بگن . تا این که یکی از کلاس بالاترا پیداش شد ، گفت من بلدم مشکلتونو حل کنم. فقط یکم مایه میخوام .
- میشه یه جایی بشینیم؟
- آره. خوبی؟
- نه.
رها نشست روی زمین . نمیتوانست خودش را به پله ها برساند . سرش را با دست هایش گرفت.
- خلاصه دیگه . اینم یه جوریشه.
- خیلی ناجوره.
- از این که این جایی و داری واسه مرگ انتظار... ببخشید . حواسم نبود.
رها سرش را بلند کرد. داشت به سیم خاردار های دور تا دور دیوار نگاه میکرد. با خودش فکر کرد شاید هم این جا بودن از تحمل آن شرایط سخت تر نباشد.
- یه سوال بپرسم معصومه؟
- چیه؟
- تو هم ... تو هم تا حالا پیش اون دختره رفتی؟
معصومه به رها نگاه کرد. یک حلقه اشک دور چشم های سیاهش چمباتمه زده بود.
- آره.
رها هیچ چیز نگفت .نمیدانست چه بگوید.
- یعنی نه به خاطر سقط جنین .به خاطر...
- به خاطر چی؟
- میخواستم ازش یاد بگیرم . پولشو نیاز داشتم.
- یاد گرفتی؟
- یه چیزایی. یه مدت گذشت یکی از هم کلاسیا اومد گفت بهم نیاز داره . گفتم پولشو یجا ازت میگیرم ها! گفت هرچی بخوای میدم بهت . فقط شر اینو از سرم کم کن.
- چیکار کردی؟
- هیچی دیگه . بار اول با همون دختره ، اسمش شیما بود ، بار اول با اون رفتم . بعد از اون چند نفر دیگه هم اومدن سراغم...
- وایستا ببینم! بچشونو میکشتی؟!
- بچه که نه... یه نقطه ... یه بند انگشت خون.
- بسه دیگه. دیگه نمیخوام بشنوم.
رها داشت باخودش میگفت: هر بلایی که سرت بیارن ، حقته.
میخواست از جایش بلند شود. چشم هایش سیاهی رفت. هیچ چیز نمیدید. معصومه دستش را گرفت.
- چته؟
- ولم کن . میخوام برم.
- چیه؟ بدت اومد ازم ؟ خودمم از خودم بدم میاد.
- بذار برم.
- ولی یه چیزی رو فکر کردی؟ اگه من این کارو نمیکردم ، اونوقت که بدتر میشد. هیچ میدونی اگه پدراشون میفهمید چیکارشون میکرد؟هم خودشونو میکشت ، هم به قول تو بچشونو. من بهشون خوبی میکردم!
- واسه همین از خودت بدت میاد؟
- نه. من ...
رها سر جایش نشست . نمیتوانست راه برود . پاهایش بی حس شده بود.
حالش از این حرف ها به هم میخورد . اما گویی کنجکاو شده بود .
احساس بچه هایی را داشت که میخواهند یک فیلم ترسناک تماشا کنند . هم میترسند ، هم میخواهند ببینند.
- چرا گفتی مثل همیم؟
- ولش کن . تو حالت خوب نیس.
- نه . بگو.
- الان گفتی دیگه هیچی نگم !
- خب بگو چرا مثل همیم؟ فقط همینو بگو
- اونو بخوام بگم ، باید همشو تعریف کنم.
گرم بود . خیلی گرم . رها دستش را به سمت پیشانی اش برد . عرق سردی راکه روی پیشانی اش نشسته بود ، پاک کرد.
- تعریف کن.
- یه مدتی که گذشت ، یه اول دبیرستانی اومد پیشم، بهم التماس کرد، گفت هر قدر بخوام بهم پول میده ، فقط بچشو بندازم، گفت اگه این کارو نکنم ، خونوادش پرتش میکنن بیرون ، میشه آواره ی خیابونا. نمی دونم چرا ، ولی احساس خوبی نداشتم . فکر میکردم این جونشو نداره ،. قبول نکردم . هر روز میومد کلی التماس و گریه می کرد که این بچه داره بزرگتر میشه ، گندش داره در میاد ، بهش گفتم برو پیش یکی دیگه ، گفت من به تو اعتماد دارم ، میترسم بقیه برن به مامانم خبر بدن ، بیرون هم کسی رو نمی شناسم ، می ترسم. خلاصه اونقدر اصرار کرد که راضی شدم.
یک نفس عمیق کشید.
- چهار شنبه بود . زنگ آخر. معلم نداشتیم. رفتم دنبالش .
دباره سکوت کرد. رها دید که یک قطره اشک افتاد روی زمین .
- اولش مثل همیشه بود. فقط صداش نباید در میومد . چون ممکن بود کسی بشنوه.به جز ما دونفر هم داشتن بیرون کشیک میدادن. یه کی هم دم دفتر مدیر بودکه اگه چیزی شد علامت بده.
دلم براش می سوخت . خدا میدونه چه دردی داشت میکشید. دندوناش از شدت درد به هم سابیده می شدن.
یکمی که گذشت ، گفت من دیگه نمی تونم تحمل کنم . تمومش کن . گفتم خودت خواستی ، الان دیگه نمی تونم کاری بکنم . دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره . شروع کرد به جیغ زدن . نمی دونستم چیکار کنم . چند تا جیغ که زد ، از حال رفت . یهو به خودم اومدم ، دیدم دستشویی رو خون داره می بره. نمیدونستم چیکار کنم. چند تا زدم به صورتش ، جواب نمیداد . دیگه داشتم می زدمش.
جواب نداد...
حالا شانه هایش داشتند میلرزیدند . شروع کرد به هق هق کردن. رها هرچه کرد ، نتوانست به او دست بزند . یک جور چندش ، ترس ... یک چیزی بود که باعث میشد رها در دل بگوید: حالم ازت به هم میخوره.
لابه لای هق هق هایش ناله کرد:
- مرده ...بود.
رها از جایش بلند شد. دیگر نمیتوانست آن جا بنشیند . به سختی خودش را به در رساند . درست مثل مست ها بود . نمیتوانست راه برود.
داشت با خودش فکر میکرد: شاید شباهتش این است که هردوتایمان توی مدرسه آدم کشته ایم. مدرسه!
باد پاییزی ، برگ ها ی زرد را از دنیا ی بیرون ، میاورد توی حیاط زندان . برگ ها ها بوی شهر را میدادند.
رها پایش را روی برگ ها گذاشت . چشم هایش را بست . با خودش گفت : این جا محله ی خودمان است . توی راه مدرسه ... این جا پر از برگ های پاییزی است.
چشم هایش را باز کرد. آن جا حیاط زندان بود.
حالا یک ماه از خودکشی معصومه میگذشت. دو روز بعد از آشنایی با رها ، معصومه خودکشی کرده بود. درست همان طور که آن دختر توی دستشویی مدرسه مرده بود.
نگهبان ها می گفتند خون داشت دستشویی را می شست. هیچ کس نفهمید معصومه آن تیغ لعنتی را از کجا پیدا کرده بود.
بچه ها از هم می پرسیدند : چرا این کار را کرد؟ او که بالاخره می مرد!
و رها در دل میگفت : شاید دلیلش ترس از اعدام شدن بود. شاید میترسید به دست کس دیگری از این دنیا برود . آره ... هیچ کس به اندازه ی خود آدم با خودش مهربان نیست.
شاید هم عذاب وجدان دلیلش بوده . حتما یک شب دیگر نتوانسته خودش را تحمل کند . این افتضاحی که به بار آورده را... یک شب دیگر تحملش تمام شده.
برای مرگ معصومه ، رها یک قطره هم اشک نریخت . دست خودش نبود.نمی توانست برای معصومه دلسوزی کند.
شاید هم داشت برایش عادی میشد. معصومه دومین کسی بود که رفت.
نه...سومین کس بود. اولی را خود رها فرستاد.
شاید هم نمیخواسته درد از دست دادن اطرافیان را کمتر کند . بعضی غم ها باید بمانند . باید خاطره شوند . باید بنشینند گوشه ی مغزت و مدام بپر بپر کنند.
حالا تنها آشنای رها ، حمیده بود. بعضی وقت ها نگاه هایشان به هم گره می خورد . رها سریع صورتش را بر می گرداند . وقتی دوباره یواشکی به دختر نگاه می کرد ، می دید او هم دارد کار خودش را می کند. حتی یک کلمه هم با هم حرف نمی زدند . ولی بعضی وقت ها ، سر میز غذا ، یک دفعه با هم دستشان را به طرف نمکدان دراز می کردند . بعد خودشان را می زدند به آن راه . رها سریع تر نمکدان را برمی داشت و همه چیز تمام می شد.
بعضی وقت ها هم توی کارگاه خیاطی ، هر دوتایشان میرفتند سراغ یک پارچه . باز هم رها پارچه را بر می داشت و همه چیز تمام می شد.
باد موهای رها را به رقص در آورده بود. روسری اش را جلو تر کشید . موهایش را مرتب کرد. نشست روی پله ها .
سرش را به آسمان دوخت . ابرها ی سیاه ! رها عاشق این هوا بود . انگار باران داشت فریاد میزد: دارم میایم!
یکی کنارش نشست . رها ترسید . دلش نمیخواست یک نفر دیگر پیدا شود و قصه های عجیب وغریب برایش تعریف کند.
- سلام!
رها سرش را پایین آورد. به دختر نگاه کرد.
- سلام.
دختر سکوت کرد. رها با بی حوصلگی پرسید:
- کاری داری؟
دختر خندید.
- کار ؟ کار که نه.یه کم دلم گرفته.
حالا نوبت رها بود که بخندد.
- دلت گرفته؟! خیلی عجیبه! آدم مگه تو یه همچین جایی دلشم میگیره؟
حالا هر دو داشتند می خندیدند.
- من تازه اومدم این جا . چند روزی نمیشه.
صدای دختر به قدری زیبا بود که رها نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را بلند کرد و به چشم های دختر خیره شد. یک جفت چشم سیاه بادامی . درست مثل کره ای ها.
- چیه؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟
- هیچی...
رها کمی مکث کرد.
- تا به حال کسی به این خوش صدایی ندیده بودم.
دختر لب خند زد.
- مردشور این صدا رو ببرن که هر چی می کشم از اینه.
- چطور؟
- مهم نیس.
رها یک نفس عمیق کشید. چه اشتباهی کرده بود!
دختر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار زد.
- میخوای بخونم؟
- این جا؟
- چی میشه؟
- میان جمعمون میکنن بابا!
دختر دوباره خندید.
- اسمت چیه؟
- رها.
- واقعا؟ اسم خواهر منم رهاست.
- اسم تو چیه؟
- صحرا.
- چه قشنگ!
- آره ! میدونم .صحرا و رها!
- وای ! چقدر قشنگه صدات!
- بخونم دیگه!
- الان نه . تو اینا رو نمیشناسی. گیر بدن دیگه ول نمیکنن.
- کی آزاد میشی؟
رها بی حرکت ماند . نمی دانست چه بگوید.
- نمیدونم. شاید هیچ وقت.
- هیچ وقت؟
هردوتایشان سرشان را پایین انداختند. صحرا آرام گفت:
- امید وارم آزاد بشی. امید وارم رضایت بدن.
- نمی دن.
- میدن! ببین.
- تو تازه اومدی این جا . من دو تا از دوستامو این جا از دست دادم. همه دارن جلوی چشمام می میرن. منم یکی مثل اونا.
- به هر حال. من دلم روشنه.
رها اشک هایش را پاک کرد. دختر پرسید:
- راسته که این جا یکی خود کشی کرده؟
- آره.
- چه وحشتناک ! چرا؟ چیکار کرده بود؟
- ولش کن . اعصابت خرد میشه.
- یه چیزایی راجع بهش شنیدم.
لب هایش را گزید.
- خب می دونی؟ شاید خیلی هم مقصر نباشه!
- مقصر بوده .
- نه .اگه واقعا اون جوری که من شنیدم باشه ، خب ... ما چه میدونیم؟ کسی چه میدونه چه خونواده ای داشته؟ چه جور زندگی داشته؟
- هر جوری! نباید این کارا رو میکرد.
- دست بردار رها! هر کسی اشتباه میکنه ! من و تو برای چی این جاییم؟هان؟ آدمای اون بیرون ! میدونی الان که ما این جا داریم با هم حرف می زنیم چند نفر دارن اون بیرون اشتباه میکنن؟همه خطا میکنیم.
چند تا سرفه ی خشک زد.
- به نظر من ، هیچ کس ، هیچ وقت خودش اشتباه نمیکنه. فقط بعضی وقتا بعضی ها هستن که باعث میشن اشتباه کنی. قربونی بشی، زجر بکشی ، التماس کنی ... .
جالب اینه که همین آدما ، وقتی اشتباه میکنی، سرزنشت میکنن ، مسخرت میکنن ، بهت میگن بدی، دیگه باهات حرف نمی زنن. اون وقته که اونا میشن پاک و تو که اشتباه کردی ، میشی کثیف، اونا میشن سالم و تو رو از دریچه ی ذهنشون یه جذامی میبینن که نباید بیان طرفت ! بعدشم تنبیهت میکنن! این یجور منطقه. طبق این منطق، مثلاً اگه یه روز یه پسر بچه از یه میوه فروشی یه سیب کرم خورده بدزده ، باید تنبیه بشه ، اما هیج وقت کسی رو که نون سر سفره ی این بچه رو دزدید، تنبیه نمیکنن. کسی که باعث شده رو تنبیه نمیکنن.و این ، خیلی شرم آوره !
و شرم آور تر اینه که اجازه می دن کسی که اشتباه کرده ، تا گردن بره تو لجن ، دست و پا بزنه ، التماس کنه ، کمک بخواد و اونا فقط تماشاش می کنن ! انگار دیگه صدا ی ضربان قلبشو نمیشنون ، انگار دیگه لرزش صداشو احساس نمی کنن.و دست آخر اون طرف هم به اون وضعیت کثیف عادت می کنه. کم کم قبول می کنه که مقصر فقط خودش بوده و خودش !
یک قطره باران از آن بالا افتاد روی سر رها. بالاخره داشت باران میبارید. چقدر دلش برای باران تنگ شده بود!آقای مقیمی داشت تمام تلاش خود را برای گرفتن رضایت می کرد. خانواده ی کریمی انگار نرم تر شده بودند.حالا هفت ماه از آن اتفاق دردناک گذشته بود. نه این که غمشان کمتر شده باشد .نه ! غم از دست دادن فرزند هیچ وقت کم نمیشود. اما منطقی تر شده بودند . حالا خانم کریمی با دلیل از حرف هایش دفاع میکرد. و این خیلی خوب بود . چون آقا ی مقیمی میدانست دارد با یک انسان که قدرت فکر کردن را به دست آورده صحبت میکند.
آقای مقیمی به پدر مهتاب گفت که او هم دخترش را از دست داده . گفت که میداند غم از دست دادن فرزند یعنی چه . و از آقای کریمی خواست تا فقط به این فکر کند : پدر و مادر رها چی؟ آن ها چه تقصیری دارند؟
و پدر مهتاب کم کم داشت با ور میکرد اگر آن شب آن قدر تند نمی رفت شاید این اتفاق نمی افتاد. باخودش گفت: چرا حرف زدن را یاد نمیگیرم؟
و حالا پشیمان تر از همیشه بود. خودش را مقصر می دانست. با خودش میگفت : تقصیر من است.
و رامین بود که میگفت: تقصیر تو نیس بابا. اتفاقیه که افتاده . تقصیر هیچ کس نیس. من میدونم تو چقدر رها رو دوست داری . من می دونم اگه اون شب حرفی زدی ، از روی علاقه بوده . مهم نیس. چیزی که الان مهمه ، نجات رهاس.
و یک روز ...
* * *
- وای ! چقدر دلم برای مادرم تنگ شده !
- منم همین طور.
- می دونی صحرا ، تنها چیزی که از خدا می خوام همینه که برگردم تو اتاقم ، پنجره رو باز کنم ، دراز بکشم رو تخت ، باد بزنه تو صورتم ، بازم صدای جرو بحث های مامان و بابا بیاد ، صدای آواز خوندن رامین ، بعدش من جیغ بکشم ...
صدای رها لرزید . چیزی نمانده بود اشک هایش بریزند.
- جیغ بکشم : آروم تر ! میخوام بخوابم!
صحرا نزدیک تر آمد . اشک های رها را پاک کرد. زمزمه کرد:
یه روز یه خونه ای بود که تابستونا
روی پشت بومش ولو میشد خورشید
درخت انجیر پیری که تو باغ بود
همه ی کودکی ها ی مرا می دید.
رها لب خند زد . صدای صحرا چقدر آرامش بخش بود !
صحرا دست رها را گرفت .
گفت: ترو خدا این همه ناراحت نباش دیگه ! می دونم خیلی سخته . میدونم این انتظاری که داری میکشی وحشتناکه ! ولی سعی کن بخندی .من بهت قول میدم همه چیز درست میشه رها . باور کن.
- من این جا اونقدر درد کشیدم که فکر نکنم هیچ وقت مثل قبل بشم .نه ! دیگه نمیشه. این جا چیز هایی دیدم که از هزار تا کابوس وحشتناک تر بود.دردناک تر.
- باز که شروع کردی!
- اصلا اگه این جا هم نبودم ، بازم مثل اول نمیشدم . مهتاب ...
- تروخدا! داری خودتو عذاب می دی!
- تو مدتی که این جا بودم ، حتی یه شب هم درست نخوابیدم .نمیتونم ! به محض این که خوابم می بره کابوس ها شروع میشن.چشم هامو که باز میکنم میبینم نه ! انگار اون کابوس ها بهتر بودن !
- درست میشه . درست میشه.
رها سکوت کرد. دلش میخواست گریه کند . ولی نکرد . شاید حق با صحرا باشد. شاید یک روز همه چیز درست شود.
- راستی رها ! گفتی کی آواز بخونه؟
- چی ؟!
- گفتی کاش دوباره صدای آواز های کی رو بشنوی؟
- من؟ آهان ! رامین.
- رامین کیه؟
- برادرم دیگه.
- آهان.
صحرا در حالی که داشت زیر ناخن هایش را تمیز میکرد ، زمزمه وار ادامه داد:
- برادرت آواز میخونه؟
- آره! اونم چجور! انگار یکی داره اعصابتو خط خطی میکنه!
صحرا خندید. کمی بعد دوباره پرسید:
- چه شکلیه؟
- چی؟!
صحرا لب هایش را به هم فشرد . خنده اش گرفته بود .
رها نمیدانست چه جوابی بدهد . از سوال صحرا تعجب کرده بود . برایش خیلی جالب بود . چطور توانست یک همچین سوالی بپرسد؟
- اونقدر زشته که حد نداره ! عین میمون ! نه بابا! یه چیز بدتر!
- واقعا؟
- اصلا نمیشه بهش نگاه کرد . یعنی یه ذره زیبایی در وجود این بشر نیس! نگاهش که میکنی ، همین طوری خدا رو شکر میکنی که تو اون شکلی نیستی. با ور کن !
- جدی؟ پس به درد نمیخوره!
- نه بابا! تازه میدونی؟ یه خرده هم خل و چله ! بیچاره پنج سال طول کشید دیپلمشو بگیره .
- برو!
- به جان تو. تازه مشکل عصبی هم داره. قاطی که میکنه هر چی دم دستش باشه میشکونه !
- نگو!
- یه مدتی هم کارتون خواب شده بود.
- ای وای!
- بعد تازه ! یه بوی گندی هم میده که اصلا نمیشه رفت طرفش. نمیدونم چرا!
- بیچاره زنش!
- کی زن اون میشه آخه؟اصلا یه موجود عجیب الخلقه ایه .
- عجب!
رها سرش را پایین انداخت . احساس کرد صحرا دارد نگاهش میکند . یک دفعه صحرا دست هایش را به طرف شکم رها آورد.
- منو دست میندازی دیوونه؟
- نه ! با ور کن!
دیگر نتوانست ادامه دهد . صحرا آنقدر رها را قلقلک دادکه رها از حال رفت. دیگر نفسش در نمی آمد.
- صحرا ترو خدا تموم کن ! الان یکی میاد مارو میبینه !
- وا ! مگه داریم چیکار میکنیم؟!
- بابا آروم بگیر دیوونه! چقدر سروصدا میکنی!
- جای حمیده خالی!
- چی؟
رها سر جایش نشست . توی چشم های صحرا خیره شد.
- مگه تو هم میدونی؟
- آره ! کاملا معلوم بود!
- از چیش؟
- از چیش؟!
دوباره شروع کردند به خندیدن.
- خب معلومه دیگه ! هی به آدم اون جوری نگاه میکنه !
- چجوری؟
- اون جوری...
صحرا زبانش را درآورد . گردنش را کج کرد وشروع کرد به چشمک زدن.رها دیگر نمیتوانست جلوی خندیدن خود را بگیرد . قیافه ی صحرا به اندازه ای خنده دار شده بود که رها شروع کرد به قهقهه زدن.
- نه دیگه! اون طوری هم نمیکنه .
- خب منظورش همونه دیگه.
- زهر مار!
- میگم رها! بیا ازش انتقام بگیریم.
- من ازش انتقاممو گرفتم.
- چطوری؟
رها همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد.
- خب حالا یه بار هم با هم ازش انتقام بگیریم!
- چیکار کنیم؟
صحرا دستش را زیر چانه اش گذاشت. کمی بعد گفت:
- ولش کن ! گناه داره بابا! اون که کاری با ما نداره . اونم یکیه مثل ما!
- کاری با ما نداره؟ پس اون شکلکایی که در میاوردی چی بود؟عمه ی من این کارا رو میکرد؟
دوباره خنده ها شروع شد.
-خب داشتم مبالغه می کردم! مثل تو که برادرتو اونطوری تعریف کردی.
ولی بی شوخی ، مگه اون چکار به کار ما داره؟
- صحرا! اینا خطرناکن!
- این که خطر ناک نیس!
- بابا تو دیگه کی هستی!
- ولی حال میده اذیتش کنیم ها!
- آره! حال میده اونم بیاد ازت انتقام بگیره.
- بابا غول نیستش که !
- چه ربطی داره ! هرکی رو اذیت کنی اونم اذیتت میکنه . حالا چه برسه به این!
- نه ! اونجور اذیت که نه ! فقط واسه خنده.
- خب چیکار کنیم؟ دوساعته منو مسخره ی خودت کردی!
صحرا شروع کرد به تعریف کردن نقشه اش.
حمیده درست میز مقابل آن ها نشسته بود . حالا ده دقیقه ای میشد که او را زیر نظر داشتند.
- پس چرا بلند نمیشه ؟
- خب از کجا بدونه ما چیکار میخوایم بکنیم؟
- پا شد! بدو!
حمیده از روی صندلی اش بلند شد. انگار میخواست برود دست شویی.
صحرا با سرعت خودش را به میز حمیده رساند . بسته ی فلفلی را که روز قبل از روی پیشخوان دزدیده بود ،از جیبش درآورد. وقتی کمی از فلفل را توی غذای حمیده ریخت ، به رها چشمک زد . رها خندید . یکدفعه ته بسته باز شد.
و همه ی فلفل ها رویختند توی ظرف سوپ حمیده . صحرا نمیدانست چکار کند . هیچ قاشقی روی میز نبود . انگشتش را توی سوپ برد . شروع کرد به هم زدن . رها سرش را روی میز گذاشته بود و میخندید. توی دلش میگفت: کله شق!
وقتی حمیده برگشت ، هر دوتایشان بی سر وصدا منتظر ماندند .
حمیده قاشقی را که گوشه ی میزافتاده بود ، برداشت . رها یکی زد به گردن صحرا .آرام گفت: گیج ! قاشق که اون جاست!
- هیس! نگاه کن .
حمیده قاشقش را پر کرد . در حالی که به دختری که از مقابلش رد می شدخیره شده بود ، قاشق سوپ را توی دهانش گذاشت.
یک دفعه ، چشم هایش ریز شد . بعد به فاصله ی چند ثانیه چشم هایش بی نهایت گشاد شدند .
زبانش را از توی دهانش بیرون آورد.
داشت نفس نفس میزد. حالا رها و صحرا دیگر نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند. حمیده دستش را به سمت دهانش برد . شروع کرد به باد زدن . تند و تند دست هایش را تکان میداد .
چیزی نمانده بود که چشم هایش از حدقه در بیایند . صحرا آرام گفت: جزا ی چشم چرانی!
بعد اشکی را که از شدت خنده جاری شده بود پاک کرد.
رها سرش راپایین انداخت .نمیخواست حمیده خندیدنش را ببیند .
وقتی سرش را بلند کرد...
زیر چشم های حمیده قرمز شده بود .همین طور گونه هایش . دستش را روی گلویش گذاشته بود.
رها احساس کرد دیگر صدای خنده های صحرا نمی آید.
حمیده نمیتوانست نفس بکشد . به سختی دهانش را باز میکرد وتا جایی که میتوانست هوای اطراف را می بلعید.
کسی آرام گفت:
- یا امام زمان!
حمیده از جایش بلند شد . چند قدم جلو رفت.بعد افتاد روی زمین . مچاله شد روی زمین.
حالا رها جسمی را روی زمین میدید که شکمش به شدت بالا و پایین میرفت. دستش را روی زمین میکشید و سعی میکرد جلو تر برود. داشت با تمام قدرت روی زمین میخزید.
- رها این حساسیت داره!
صحرا به سمت دختر دوید. داشت فریاد میزد. انگار داشت نگهبان کنار دیوار را صدا میکرد.
رها بی حرکت سر جایش ایستاده بود . نمیتوانست تکان بخورد.
چشم دوخته بود به خفه شدن موجودی که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت.چشم دوخته بود به تقلا کردنش .
یک قدم جلو تر رفت . ایستاد. تمام وجودش یخ کرده بود.
قبلا هم این احساس را داشته . آره! یک روز ، یکی توی مدرسه ، از طبقه ی بالا پرت شد پایین . آن روز هم رها همین احساس را داشت. آن روز هم دلش میخواست زمین دهان باز کند ، او را ببلعد و دیگر هیچ اثری از او باقی نماند.
رها روی صندلی افتاد . دستش را روی سرش گذاشت . فکری داشت که توی مغزش جولان میداد ، آن قدر وحشتناک بود که رها ترجیح میداد مغزش از کار بیفتد.
* * *
ناخنش را کشید به میله ی قفس.احساس کرد تمام بدنش میخوارد. حالا دو دقیقه ای میشد که ساکت در مقابل حمیده ایستاده بود.
- چی بگم؟
آب دهانش را قورت داد.
- فقط میخواستیم شوخی کنیم. نمیدونستیم این طوری میشه .
حمیده به آرامی گفت:
- مهم نیس.
- چرا ! مهمه !
- نه .تموم شد رفت.
- اگه میمردی چی؟
- فعلا زندم!
- به هر حال...
سرش را بلند کرد. حمیده را دید که داشت به زمین نگاه می کرد.
- به هر حال... معذرت می خوام.
- تموم شد دیگه...
حالا دوروز از این اتفاق وحشتناک میگذشت . رها دلش گرفته بود . بد جوری هم دلش گرفته بود.
بعد از ان اتفاق ، رها فکر میکرد دیگر منصفانه نیتس که آزاد شود. اما صحرا میگفت : اتفاقا باید از این حادثه درس بگیری! باید بفهمی هرکسی ممکنه اشتباه بکنه . هر کسی ممکنه کارای احمقانه کنه ... هر کسی ممکنه دیوونه بشه .
فصل هشتم
ساعت پنج بعد از ظهر بود .
رها نشسته بود روی تخت . دیگر تخت بوی رها را گرفته بود. دیگر از آن تخت نمیترسید. حالا خیلی از اشک هایش را تا صبح روی همین تخت می چید . سرش تا صبح روی همین بالش سفت درد را در خودش حبس میکرد. از روی همین تخت چشم میدوخت به میله های سخت و سرد جلوی چشم هایش .
همه ی کابوس ها را روی این تخت دیده بود . همه ی فکر های عذاب آور این جا به مغزش فشار میاوردند... فکر لحظه ای که سرش را برگردانده بود و با جای خالی دوستی روبرو شده بود که داشت از سه طبقه به سمت زمین سقوط میکرد. فکر اشک های مادری که توی دادگاه نشسته بود . بی صدا و بی حرکت . یک دفعه شروع کرده بود به ضجه زدن .
فکر دختری را کرده بود که یک طناب سفت خفه اش میکند . حرکات آدم های اطراف آرام آرام محو میشوند .
و او می میرد.
صحرا زمزمه کرد:
- تولدت مبارک رها!
یک بخشی از وجود رها شروع کرد به دست و پا زدن . شروع کرد به تقلا کردن . انگار روحش جا کم آورده بود . میخواست فرار کند .
اما خود رها... بی صدا به میله های روبرویش خیره شد. گوش سپرد به آواز خنده های عصبی دختر هایی که امیدشان به باریکه ی نوری بود که خودش را از دریچه ی کوچک روی سقف به زمین پرتاب کند .
اما همه جا تاریک بود. همه ی آرزو ها خوابیده بودند.
حالا رها هفده ساله شده بود . به یاد تولد سال قبلش افتاد ... به یاد مادر و پدر... کاش این جا بودند . میدانست این هفته خواهند آمد . اما نمیداست کدام روز.
صحرا دستش را گرفت.
- میترسم
- نترس.
- خیلی میترسم!
صدای رها لرزید. یک ترس عجیب و باور نکردی تمام وجودش را در آغوش گرفت . حالا فقط یک سال وقت داشت . شاید هم کمتر.
از فردا باید خودش را برای روز شماری آماده میکرد. باید یک جایی سی صد و شصت و پنج تا خط میکشید . بعد هر روز یکی شان را خط میزد . به آخرین خط که برسد ، همه چیز تمام خواهد شد.
دلش سوخت . برای تمام اشک ها ، برای تمام ترس ها و وحشت ها، دلش برای این همه خاطره ی به درد نخور سوخت . همه شان توی خفقان زنده به گور خواهند شد. هیچ کس هیچ چیزی از آن ها نخواهد شنید . همه شان بی خودی بودند.
زمستان مثل همیشه آزار دهنده بود . آزار دهنده تر از همیشه . حالا قلب رها هم یخ زده بود .
با خودش فکر کرد ، یک ماه دیگر یک سال میشود که این جاست ! یک سال میشود که این دمپایی های نارنجی توی پایش گریه میکنند . یک سال است که هر ثانیه می میرد. هر ثانیه ... و تمام ثانیه ها بی حرکت از کنارش عبور میکنند . بی آن که بایستند . بی آن که اشک هایش را پاک کنند ، میروند .
قانونش همین است . ثانیه ها باید بروند.
توی دلش گفت: تولدم مبارک!
* * *
نسیم ، همان که همیشه خودش را می انداخت توی آغوش رها ، حالا داشت از سرما رنج میبرد . و از صدای قارقار کلاغ های بیمار در خود میلرزید. وحشت میکرد نکند کلاغ های خسته ، با نوک هایشان بالش را پاره پاره کنند !
از ترس خزید کنار پنجره ی خانه ای سر مازده . خودش را از لابه لای پنجره کشید داخل . نشست گوشه ی سقف و هیچ کاری نکرد به جز تماشا کردن.
نگاه کرد. دوتا خانواده را دید. و مردی که کت مشکی تنش بود و بین آن ها نشسته بود.
داشتند یک چیز هایی به هم میگفتند.
توی چشم های زن ها اشک جمع شده بود . و مرد ها سرشان را پایین انداخته بودند.
حالا یک ساعتی میشد که نسیم داشت تماشایشان میکرد.
یکی از زن ها از جایش بلند شد. بی صدا به سمت زن دیگر رفت. قدم هایش شل و خسته بودند. نزدیک تر که شد ، انگار پاهایش سست شدند. زانو زد. دست هایش روی پاهای زن دیگر افتادند. شانه هایش میلرزید. خم شد. سرش را روی پاهای زن گذاشت . دیگرراست نشد. شکست.
شروع کرد به اشک ریختن.
زن دیگر او را بلند کرد. دستش را گرفت . کمی صبرکرد. اشک هایش ریختند روی سر زنی که زانو زده بود.
دسش را روی سر زن کشید . اشک ها را پاک کرد. داشت یک چیز هایی میگفت. داشت یک چیزی را زمزمه میکرد. انگار به فکر کس دیگری بود . انگار داشت برای کسی دعا میکرد.
یک آن ... هم دیگر رادر آغوش گرفتند .
و روی شانه های هم اشک ریختند.
و هق هق کردند. بلند بلند! آن قدر بلند که نسیم هم صدایشان را میشنید.
و مرد ها ... دستشان را جلوی صورتشان گرفته بودند و گریه میکردند.
اما مردی که کت مشکی بر تن داشت ، داشت لب خند میزد . انگشتش را به چشم ها ی پر از اشکش فشار میداد و لب خند میزد.
نسیم از جایش بلند شد. برگشت به همان جایی که از آن آمده بود . به آسمان.
زن ساعت رها را به او برگرداند .
داشت به آفتاب فکر میکرد. به اینکه آفتاب آن بیرون چه شکلی بود ؟ چقدر با آفتاب حیاط زندان فرق داشت؟
یک دست بند طلا به رها دادند. هدیه جشن تولد پانزده سالگی اش بود . از طرف پدر . گاهی وقت ها توی قفس به دستبند فکر میکرد. بعضی وقت ها که آن دستبند زمخت و ترسناک را به دستش میبستند ، یاد همین دستبند میفتاد.
ابر ها چطور؟ آن ها هم فرقی میکنند؟
سفید تر نبودند؟
خنده اش گرفت. درست وقتی که از همه جا نا امید شده بود ، آمدند سراغش ، گفتند خانواده ی مقتول رضایت داده . گفتند میتوانی بیایی بیرون .
نمیتوانست باور کند . با خودش فکر کرد حتما یکی از همان خواب های عجیب و غریب همیشگی است . قبلا هم این طوری شده بود . خواب میدید و میفهمید که دارد خواب می بیند.
چقدر دلش برای این ساعت تنگ شده بود ! زنگ های شیمی ، هر ده دقیقه یک بار نگاهش میکرد!
اما خواب نبود! این را دو روز بعد فهوید . وقتی دختر ها یکی یکی میامدند و با چشم های پر از اشک به او میگفتند : مبارکه!
وقتی داشت از آن راهرو ی تنگ و تاریک و ساکت عبور میکرد. دختر ها نزدیک میامدند و با خنده یک چیز هایی میگفتند.
حالا میفهمید که خواب نیست. حالا که داشت ساعتش را دستش می کرد. یک سال شد!
با خودش فکر کرد ، پس صحرا چی؟ او کی آزاد میشود ؟ یاد حرف صحرا افتاد: منم آزاد می شم . خیلی زود. تا آخر امسال منم آزاد می شم.
هرگز نفهمید صحرا آن جا چکار میکرد.
قلبش داشت از جایش کنده میشد.
وقتی به خودش آمد ، پشت یک در قهوه ای بزرگ ایستاده بود. این در ، مرز آزادی و حبس بود. مرز آن خیابان های غریب و این زندان غیر قابل تحمل.
دانه های برف شروع کردند به باریدن . آرام آرام ...
و یک صدای بلند پیچید توی گوش رها. صدای همان در بزرگ بود. بازش کردند.
رها چشم هایش را ریز کرد.
این جا ... یک جایی بود بیرون از زندان.
شمش به سه نفری افتاد که داشتند تماشایش میکردند.
مادر، پدر و رامین.
به سمت هم دویدند. حالا میتوانست صورت هایشان را ببیند .
حالا توی بغل هم بودند. هر چهار تا همدیگر را بغل کرده بودند و داشتند میخندیدند.
و اشک هایشان ، چقدر اشک هایشان قشنگ بود!
رها نمیتوانست باور کند. این بیرون ایستاده بود و داشت مبخندید.
داشت آزادی اش را جشن میگرفت.
دیگر خبری از تاریکی قفس نبود.
اما ... یک دفعه تن رها لرزید . از سرما نبود. این لرزش غیر طبیعی بود.
هنوزهمان جا ایستاده بودند. رها خودش را چسباند به بدن مادر.
- اومدی بیرون رها!
- دیگه اعدامم نمیکنن؟
- نه!
- مواظبم میمونی؟
- آره!
- من میترسم!
- نه!
رها یک جیغ خفیف زد. بعد شروع کرد به خندیدن . بعد دوباره جیغ زد.
بعد افتاد روی زمین. روی برف های سرد که میخزیدند روی زمین سرد.
و هاله ها...
این جا...
رها بی دلیل این جا را دوست داشت . بی دلیل عاشق این درخت های بلند و مریض بود.
بی دلیل این پنجره های بزرگ را که به روی آفتاب باز میشدند دوست داشت.
بی دلیل این که آفتاب صبح ها صورتش را نوزاش می کرد را دوست داشت.
این جا برای خندیدن بهانه لازم نبود ، برای اشک ریختن بهانه لازم نبود.
لازم نبود الکی لبخند زد.
این جا دلیلی برای هیچ کاری وجود نداشت.
و رها بی دلیل عاشق این جا شده بود.
برخلاف خیلی های دیگر ، وقتی زمان دارو ها میرسید بهانه نمیاورد.
بعضی ها حتی از دست پرستار ها فرار هم میکردند ! اما رها... از همان اول عاشق این جا شد.
خب روز های اول ... شاید آن روز ها کمی سخت تر بودند. اما باز هم آن جا را دوست داشت!
گاهی وقت ها بعد از چند روز سکوت ، بی دلیل شروع میکرد به فریاد زدن . در حالی که دست پا میزد از خودش می پرسید: چه ام شده؟!
بعد اشک هایش میریختند. پرستار ها میدویدند طرفش . یک آمپول به دستش میزدند ، نمیداند ... شاید هم به گردنش... بعد پلک هایش روی هم می افتادند.
رفته رفته آرام تر میشد. دیگر حرفی نبود. با کسی حرف نمیزد . حتی با مریم ، دختری که مثل خودش بود.
افسرده بود.
حتی با علی. علی را سه بار بیشتر ندیده بود. یک بار به هم لبخند زدند. ولی هیچ وقت با هم حرف نزدند.
ولی یکی بود که رها همه ی وقت های تنهایی اش را با او می گذراند . همه ی حرف های توی دلش را به او میگفت.
مهتاب...
با آن چشم های سبز می نشست گوشه ی اتاق و لبخند می زد. گاهی وقت ها هم گریه می کرد. بعد رها می دوید طرفش . مهتاب درست مثل بخار ناپدید می شد.
یک بار مهتاب نشسته بود کنار پنجره . رها دوید طرفش. و یکی از پرستار ها به دنبال او!
فکر کرده بود رها میخواهد خودش را بیندازد پایین.
شاید هم می انداخت! کسی چه میداند!
بعضی شب ها ، وقتی چراغ ها را خاموش میکردند وقتی تنها میشد،صدای خنده های عصبی دختری را می شنید که با دمپایی ها نارنجی دارد توی یک راهروی تنگ و ترسناک قدم میزد . صدای تالاپ و تالاپ دمپایی همه جا را پر میکرد.
احساس میکرد همه جاتنگ شده. درست مثل یک زندان !
این جور وقت ها از غصه میترکید! شروع میکرد به جیغ زدن . و دختری با چشم های سبز به او لب خند میزد.
گاهی وقت ها صدای پاهای زنی را میشنید که دارد دسته کلید هایش را توی جیبش جابجا می کند . می آید کنار قفس های سرد و تاریک ، لم می دهد به میله های بد قواره و از دختر ها میخواهد به حیاط بروند.
این جور وقت ها دلش میخواست سر زن را به همان میله ها بکوبد.
یک بار هم همین کار را کرد. سر زن را گرفت و محکم کوبید به میله ها.
ولی وقتی به خودش آمد ، نه از آن زن خبری بود و نه از آن میله ها. با سر خونی پرستاری روبرو شده بود که نشسته بود گوشه ی دیوار.
بهترین روز ها، این جا روز هایی بودند که هوا آفتابی بود. آفتاب خودش را میانداخت توی بغل کاشی ها . این جا پر بود از پنجره . درست بر عکس زندان ها.
رها این روز ها دیگر از آن قرص های صورتی بدش نمیامد . درست هم رنگ روسری بچگی هایش بودند. صورتی !
این روز ها دیگر از هیچ چیز بدش نمیامد. حتی از کابوس های عجیب و غریب یخ زدن تمام بدن ... و مردن. حتی ازآن سیم های عجیب و غریبی که به سرش وصل میکردند.
این روز ها فقط دوست داشت لذت ببرد. از همه چیز! از آفتاب! از درخت های پیر، از صدای نعره های خودش، از کابوس ها ، از نگاه های علی- چرا این جوری نگاهش میکرد؟
و از چشم های مهتاب...
که می نشست گوشه ی اتاق و آرام خیره میشد به غروب کردن آفتاب.که حرفی نمیزد ، و چشم هایش همه حرف های دنیا را باخودشان به دوش میکشیدند.
گاهی وقت ها یک خانم و آقا هم میامدند آن جا . یکی شان مادرش بود. آن یکی پدرش . رها بیشتر وقت ها را سکوت میکرد. سرش را می انداخت پایین و هیچ چیز نمی گفت.
و آن زن... گریه نمیکرد!
رها میتوانست به یاد بیاورد که آن زن بعضی وقت ها چطوری اشک میریخت . ولی این روز ها ... فقط لب خند میزد. گاهی وقت ها چانه اش می لرزید ، دهانش کمی کج میشد . اماباز لب خند میزد.
یک بار خود رها شنید یکی از دکتر ها گفت : این جا گریه نکنید .
یک روز یکی آمد به دیدنش. گفت من صحرا هستم .
رها نمیخواست او برود . احساس می کرد او از گذشته ی تلخی می آید که حتی فکر کردن به آن هم مرگ آور است . اما با همه ی این ها ، وجود دختر به رها آرامش می داد.
با صحرا حرف زده بود . صدایش چقدر قشنگ بود! از رها پرسید : میخوای بخونم؟
رها سرش را پایین انداخته بود. با بغض گفته بود: مهتاب...
و صحرا با همان صدای غیر زمینی خوانده بود:
ای روشنی صبح ز مشرق برگرد
ای ظلمت شب با من بیچاره بساز!
رها یک لب خندمحو زده بود.
امشب شب مهتابه ! حبیبم رو می خوام!
حبیبم اگر خوابه ، طبیبم رو میخوام!
و رها برای اولین بار در طول این مدت احساس کرده بود یک موجود آشنا در درونش پیدا کرده . احساس کرد یک نیروی ضعیف دارد توی وجودش میخندد.
یک روز هم مردی به دیدارش آمد .
با کت و شلوار مشکی. چقدر شبیه بازیگر مورد علاقه اش بود. با یک جفت چشم مشکی و براق که میتوانستی خودت را داخلش ببینی، به رها چشمک زده بود.
فکر میکردند رها نمیداند.
ولی او خیلی خوب میدانست که یک چیزی طبیعی نیست.
یک بار دکتر فکر کرد رها خوابیده . ولی او بیدار بود و حرف هایش را شنید. داشت به پدر میگفت: شاید چیزی فرا تر از افسردگی باشد.
بعد درباره تجربیات بد رها حرف زده بود. گفته بود تمام این اتفاقات در ا و تاثیر خودشان را گذاشته اند.
ولی رها یک چیز را سر در نمیاورد.
او حالش خیلی هم خوب بود! فقط گاهی وقت ها گریه اش می گرفت . گاهی هم بد جور عصبی میشد .آنقدر عصبی که میتوانست همه چیز را به هم بریزد.
چند بار هم چیزی نمانده بود خودش را از پنجره پرت کند.
خب مهتاب آن جا بود! باید دنبالش می رفت!
این جارا دوست داشت! این جا پر از پنجره هایی بود که به طرف آسمان باز می شدند.
پس ایراد کار کجا بود؟
یک بار هم با پدر و مادر به گردش رفته بود. یک گوشه کنار یک رود نشسته بود و به سنگ ها ی توی رود خیره شده بود. بعد هم برگشته بود آسایشگاه.
امروز هم میخواستند بروند گردش.
او ، پدر ، مادر و رامین.
پرستاری او را از روی تخت بلند کرد. دستش را گرفت و او را به طرف راهرو آورد. رها دست پرستار را محکم فشار داد.
پدر و مادر گوشه ی راهرو ایستاده بودند.
رها را به هم نشان دادند. مادر آرام گفت: نگاه کن! داره لب خند میزنه!
به طرف او آمدند. رها وسط ایستاد . دست رها را گرفتند . پدر دست راستش را گرفت و مادر دست چپش را.
بعد به راه افتادند.هر سه تا کنار هم. دست در دست هم .
یک لبخند خشک از گوشه ی چپ رلب رها آویزان ماند.
وقتی رها وارد حیاط بزرگ آسایشگاه شد ، اولین کسی که به او خوش آمد می گفت نسیم بود. صورتش را نوازش کرد و موهای روی پیشانی اش را را به عقب انداخت.
رها توی دلش از درخت های پیر حیاط خداحافظی کرد.
چشمش به مهتاب افتاد. کنار یکی از درخت ها ایستاده بود.
رها دلش می خواست برایش دست تکان دهد . ولی نتوانست. خجالت می کشید. شاید هم میترسید.
ماشین بیرون حیاط بود.
رامین از ماشین پیاده شد. به طرف رها آمد . یک چیز هایی به او گفت . رها توجهی نکرد. فقط لب خند زد.
با لب خند زدن او ، یک قطره اشک از چشم رامین رها شد . به پدر نگاه کرد. انگار داشت با نگاهش می گفت: داره می خنده!
رها شیشه ی پنجره را تا آخر پایین کشید . دستش را بیرون برد. نسیم دستش را گرفت .
و مهتاب ... همه ی دختر هایی که توی خیابان راه میرفتند ، همه ی دختر هایی که با عجله از مغازه ها بیرون میامدند ، همه شان مهتاب بودند.
رها سرش را بلند کرد. چشم هایش را بست . صدای بال های چند تا دختررا شنید که داشتند توی آسمان پرواز میکردند.
با خودش گفت: شاید مهتاب هم بینشان باشد.
سرش را بیرون برد. کسی چیزی نمی گفت . هیچ کس مخالفت نکرد: سرتو بیار تو بچه!
چشمهایش را باز کرد.
داشت نفس میکشید! داشت زندگی میکرد!
از ماشین پیاده شدند .
نشستند کنار همان رود قبلی. کسی حرفی نمیزد. فقط رود بود که داشت قهقهه زنان از کنارشان عبور میکرد.
کمی بعد ، رها از جایش بلند شد. مادر هم همین طور. ولی پدر دست مادر را گرفت . یک چیزی توی گوشش گفت . مادر نشست سر جایش.
رها از آن ها دور شد.
رفت و نشست بالا ی یک سنگ بزرگ . از آن جا میشد پایین را دید.
وقتی به خودش آمد ، آفتاب داشت غروب میکرد.
دستش را زیر چانه اش گذاشت. چقدر دلش برای غروب تنگ شده بود!
میتوانست سایه ی دختری را که داشت به او نزدیک میشد ، از دور ببیند.
دختر بی صدا کنارش نشست. باد موهایش را پخش میکرد و او بی حرکت به آسمان نگاه میکرد.
رها به دختر خیره شد . به چشم ها ی سبزش . به بینی قلمی اش.
یاد یک روز خیلی بد افتاد. یک روز این دختر از سه طبقه پرت شد پایین . تمام استخوان هایش شکستند.
چرا ؟ چی شده بود؟
آه!
رها احساس کرد دلش بد جوری گرفته.
- مهتاب ؟
مهتاب هیچ چیز نگفت.
- مهتاب؟
کسی جوابی نمیداد.
رها آب دهانش را قورت داد. قلبش داشت تند تر میتپید.
سرش را پایین انداخت.
- منو بخشیدی مهتاب؟
دختر لب خند زد. انگشتش را روی دست رها کشید. بعد به چشمهایش خیره شد.
داشت لبخند میزد.
از جایش بلند شد.
رها صدای دور شدنش را می شنید .دور ترو دور ترو دور تر...
رهاروی زمین دراز کشید. نگاهش را به غروب آفتاب چسباند .
او بود ، صدای نفس هایش بودند ، نسیم بود ...
و یاد لبخند آخر مهتاب بود.
با خودش گفت: پس بخشید!
اشک هایش با دانه های باران قاطی شدند. رفتند لابه لای چمن ها.
بی صدا میخندید.
پایان
رها از سرما میلرزید .
چقدر از زمستان بدش می آمد و چقدر زمستان طولانی شده بود .
اما میتوانست بوی بهار را احساس کند . حتی توی آن سرما.
رها از سرما میلرزید و از این که دستکش هایش را جا گذاشته بود ، خودش را نفرین میکرد.
در حالی که با احتیاط از رو ی زمین یخ زده عبور میکرد ، شروع کرد به شمردن . 37 روز مانده. وبعد از شر این همه سرما و برف و زمستان خلاص خواهد شد .
لب خند زد. از سرمامیلرزید.
با خودش گفت ای کاش خانه این همه به مدرسه نزدیک نبود. آن وقت دیگر پیاده نمی آمد . این همه هم سردش نمیشد.
برای چند لحظه رها احساس کرد بیش از حد میلرزد. به طوری که اگر کسی اورا ببیند ، این طور فکر میکند که او از قصد تنش را میلرزاند . لبخندش محو شد. او از سرما نمیلرزید.
شال گردنش را محکم تر دور دهانش پیچید . صدای برخورد دندان هایش به یکدیگر ، مثل صدا ی شکستن تکه یخ هایی که زیر پایش قربانی میشدند، توی گوشش پیچید.
قرچ ... قرچ ... قرچ ...
آب دهانش را قورت داد. دوباره قورت داد. باز هم همین کار را کرد اما فایده ای نداشت. اقیانوسی از بزاق دهانش را پر کرده بود . هر وقت هیجان داشت ، همین حالت را پیدا میکرد .
اقیانوسی از بزاق!
یکدفعه پایش لیز خورد ، ترسید، خیلی ترسید. احساس کرد قلبش رفته توی گلویش . فکر کرد الان است که با سر بخورد زمین ! انگاریک گلوله ی بزرگ یخ بیندازند توی قلبش، قلبش یخ زد. دستش را توی هوا چرخاند . انگار دنبال دستگیره ای میگشت .
هیچ چیزی نبود به جز یک مشت هوا.
اما به زحمت خودش را نگه داشت . از ترس به سختی نفس میکشید .تنش گز گز میکرد. با خودش گفت امروز از آن روز هایی است که همه چیز برخلاف خواسته هایش پیش خواهد رفت.
شاید نمره کم ، شاید هم دعوا با دوستان ، شاید زمین بخورد ، شاید...
وقتی به مدرسه رسید ، تقریبا 5 دقیقه مانده بود تا کلاس شروع شود . ترسش بی دلیل بیشتر شده بود و دیگر بوی بهار را احساس نمیکرد.
همه ی صندلی های کلاس پر بود . او آخرین نفری بود که وارد کلاس شد . در را پشت سرش بست و سرجایش نشست .
رهاتنها مینشست . هیچ کس کنارش نبود . خودش این طور میخواست . از نظر او هم کلاسی هایش زیاد حرف اضافه میزدند.
اما همین که نشست ، مهتاب به طرفش آمد . لب خندی زد و گفت " چطوری رها جون ؟"
- خوبم. ممنون
- پس چرا اخمات تو همه ؟
- چیزی نیس . نزدیک بود سر بخورم .
- ای وای! خدا رحم کرد! طوریت که نشد؟
- نه.
- ببین میخواستم بگم...
- مهتاب میشه لطفا لباسمو برام آویزون کنی؟
مهتاب که منظور رها را از این حرف فهمیده بود ، لباس را از او گرفت . دیگر هم برنگشت . و این اصلا رها را ناراحت نکرد.
مهتاب دختر خوبی بود، اما از هیچ نظر مثل رها نبود . اگر مهتاب را آزاد میگذاشتی ، تا ابد درمورد قیمت لباس ها ی مادرش یا رژ لبی که خیلی به رنگ چشم هایش می آمد حرف میزد . موضوعاتی که برای رها خیلی بچگانه، یا شاید هم خیلی بزرگانه بودند .
آن ها حتی در ظاهر هم هیچ تناسبی با هم نداشتند . رها جزو دختر های قد بلند کلاس بود ، چشم هایی عسلی و پوستی سبزه داشت. مهتاب قدی متوسط، پوستی سفید و چشمانی سبز داشت که رها را به یاد گربه ی همسایه می انداخت.
چند لحظه بعد معلم وارد کلاس شد .
دبیر زیست شناسی ، زنی بود سبزه با اندامی نسبتا درشت که هیچ تناسبی میان انگشتان ظریف و شکم گنده اش وجود نداشت! وقتی درس میپرسید ، هرگز به چشمان دانش آموز نگاه نمیکرد . مثل این که از نمره کم کردن خجالت میکشید!اما اگر سوالی را اشتباه جواب میدادی ، با آن صدای مردانه اش ، در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند ، می گفت : "کتاب رو باز کن واز روی صفحه ی ... بخون." و بعد اضافه میکرد :" این اون چیزی بود که تو گفتی؟!"
و لبخند میزد و دوباره سمتی دیگر را نگاه میکرد. در هنگام درس دادن به شدت جدی بود و کوچک ترین رفتار ناشایستی را قبول نمیکرد.
رها از او بدش نمی آمد . اما دلش هم نمیخواست آن روز آن گونه آغاز شود.
- رهنما.
کلاس ساکت شد . رها به معلمش که از پنجره بیرون را نگاه میکرد ، خیره شد .
- رهنما.
وقتی رها خوب فکرکرد ، یادش آمد فامیلش رهنماست! بله ! او رها رهنمابود ومعلم داشت صدایش میزدو دیگر از این بد تر نمیشد!
رها دست و پایش را گم کرده بود. بار دیگر صدا با قدرت بیشتری توی کلاس پیچید .
- رهنما!
رها سر جایش ایستاد. میدانست که نمره ی کمی خواهد گرفت . این را امروز صبح ،وقتی چیزی نمانده بود که آخرین لحظات زندگی اش را بگذراند، احساس کرده بود.
میدانست امروز روز مسخره ای است . یک روز بد که...
-چند در صد از دی اکسید کربن در خون به صورت بیکربنات به شش ها منتقل میشود ؟
صدای معلم رشته ی افکارش را پاره کرد . سوال هنوز مثل زنگ توی مغزش دلنگ دلنگ میکرد . رها داشت از تعجب شاخ در میاورد. او جواب را میدانست ! مطمئن بود!اما نکند اشتباه میکند . فکراین که معلم از او بخواهد کتاب را باز کند و از رویش بخواند ... چه صحنه مضحکی!
-تقریبا 70 درصد.
-در هنگام عطسه ، زبان کوچک چه وضعیتی دارد؟
معلم هنوز به بیرون نگاه میکرد . از او نخواست کتاب را باز کند! رها سوال را درست جواب داده بود ! معجزه بود ! اما سوال بعدی؟ چی بود؟!
- ببخشید! میشه دوباره سوال رو تکرار ...
- در هنگام عطسه ، زبان کوچک چه وضعیتی دارد؟
- به سمت پایین کشیده میشود.
معلم 3 تا سوال دیگر هم پرسید و رها همه را بلد بود! وقتی سرجایش مینشست ، معلم برایش لبخند زد!
رها فهمیدکه احساسش هم میتواند به او دروغ بگوید. درس را خیلی خوب یاد گرفت .
درس آنروز درباره ی قلب و دستگاه گردش خون بود . رها بادقت به حرف های معلم درمورد دستگاه گردش مواد در ملخ ، کرم خاکی و ماهی گوش داد. برایش خیلی جالب بود !
یکی از بهترین کلاس ها ی درسش را تجربه کرد!
زنگ تفریح که شد ، بچه ها از او خواستند که با آن ها باشد ، اما رها عذر خواهی کرد و به طرف پنجره رفت . میخواست خودش تنهایی به بیرون نگاه کند .آن بیرون چه چیزی وجود دارد که معلم زیست شناسی آن همه نگاهش میکند ؟!
از پشت شیشه ها زیاد چیزی مشخص نبود . اما همان هم کفایت میکرد. رها چیزی به جز برف و یک مشت کلاغ که دیوانه وار قار قار میکردند ، پیدا نکرد.
از دست معلمش خنده اش گرفته بود .
زنگ بعدی شروع شد. فیزیک! درسی که همیشه برای رها کسل کننده ولی جالب بود ! فیزیک هیچ خلاقیتی نداشت.فقط باید اعداد را جای فرمول ها میگذاشتی. فقط باید همه چیز را اندازه میگرفتی .اما جالب بود چون توی آن کلاس فقط رها و دو نفر دیگر میتوانستند با این دید به درس نگاه کنند. این درس برای سایر بچه ها یک دیو بود!
معلم فیزیک زن لاغر و جوانی بود که حرکاتی ظریف اما سریع و محکم داشت. بهترین معلمی بود که رها در عمرش دیده بود و تنها معلمی بود که رها سعی میکرد توجهش را به خود جلب کند.
- کی میره گچ بیاره؟
- من!
- برو . فقط زود بیا.
- چشم!
رها پالتویش را برداشت و بالبخند از کلاس خارج شد . وقتی داشت پالتویش را میپوشید ، از خودش پرسید:
" چرا اینو پوشیدم ؟ مگه میرم بیرون؟ دفتر معاونا که توی مدرسه است!"و از بی دقتی خودش خندید.
دفتر معاون ها طبقه ی پایین بود . کلاس رها دو طبقه بالا تر بود .
وقتی رها از کنار کلاس های مختلف میگذشت ، میتوانست به وضوح صدای معلم ها و بچه ها را بشنود
- اگه لگاریتمشو پیدا کنین...
- اصلا شیمی یعنی تجربه! اگه...
- ببینید... اسلام اصلا مخالف آزادی و ...
- یه دور با هم از روی این شعر سعدی میخونیم...
- درضلع شمالی فلات ایران...
برای رها خیلی جالب بود. هرگز با این دید به مدرسه نگاه نکرده بود. این همه علم توی دنیا هست و تو میتوانی از آن ها استفاده کنی!ر ها قبول داشت سیستم آموزشی گاهی به شدت کسل کننده است ، اما خب میشد ازهمین هم چیز ها ی زیادی یاد گرفت .
نفهمید چطور به دفتر معاونان رسیده است .
- بفرما دخترم.
این صدای خانم غفاری بود . معاون دبیرستانی ها . زنی قد بلند و لاغر با چشمانی سبز رنگ و بینی قلمی.به عقیده ی رها ، اگر این زن یک جای دیگر به دنیا آمده بود ،حتما ملکه ی زیبایی ها میشد !
پشت یک کامپیوتر نشسته بود و داشت مطلبی را تایپ میکرد.
- سلام . گچ میخواستم.
- برو از کنار پنجره بردار.
- ممنون.
خانم غفاری حتی سرش را هم بلند نکرد اما رها با او آشنا بود . میدانست در هر شرایطی کوچکترین کار ها ی دانش آموز ها را زیر نظر دارد. رها با لبخند گچ ها را برداشت.
- خسته نباشید.
- ِفلَشِت افتاد.
- بله؟
رها با تعجب به خانم غفاری نگاه کرد. خانم غفاری به فلشی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.
- مال من نیس خانم!
- از جیب تو افتاد!
- از جیب من ؟ ولی مال من نیس.
معاون سرش را به طرف رها برگرداند و با تعجب گفت" دختر جون از تو جیب تو افتاد! چطور مال تو نیس؟!"
- نمیدونم! شما مطمئنین؟ آخه من همچین فلشی ندارم!
- بسم الله! دخترم از تو جیب شما افتاد رو زمین! خودم دیدم! ورش دار دیگه!اینا دیگه چجورشن!
رها از تعجب ماتش برده بود . او فقط یک فلش داشت . آن هم اصلا GB8
بود. نه 16!
با وجود آنکه رها مطمئن بود اشتباه نمیکند، باخودش گفت شاید دارد اشتباه میکند.
- بله، بله! مال منه. ببخشید اشتباه کردم.
- گفتم که! من اشتباه نمیکنم.
- بله، خسته نباشید.با اجازه.
رها هنوز متعجب بود. سر در نمیاورد. چطور چنین چیزی ممکن بود ؟ او میدانست اشتباهی پیش آمده. شاید....
- صبر کن ببینم!
صدا، رها را سر جایش کوباند.
- تو فلشت چی داری؟
نمیدانست. توی آن فلش هر چیزی میتوانست باشد. رها ترسید.
- چرا جواب نمیدی؟
رها متوجه شد چند ثانیه است بی آنکه حرفی بزند به چشم های معاون خیره شده است.نباید از چیزی بترسد. شایدواقعا فلش مال خودش باشد .
غیر ممکن بود! اما اگر واقعا این طور باشد ، او چهار تا مقاله ی علمی، چند تا عکس خانوادگی و چند تا آهنگ از خواننده ی مورد علاقه اش داشت . شاید به خاطر آن چند تا آهنگ مواخذه اش کنند . ولی نه! آنقدر ها هم سختگیر نیستند، اصلا به آن ها چه که او به چه آهنگی گوش میکند؟! رها وقتی به خودش آمد ، غفاری را دید که به سمت او میامد . تقریبا داشت میدوید.
رها دستش را توی جیبش گذاشت . محکم فلش را گرفته بود.
- چیزی توش نیس خانم. چند تا مقاله که از اینترنت گرفتم ، با یه سری عکس خونوادگی، دوتا هم آهنگ دارم.
- به من دروغ نگو، تو اون فلش چی هست که نمی خواستی معلوم بشه مال توئه؟!
- خانم به خدا راس میگم!
رها احساس کرد صدایش میلرزد. تمام وجودش میلرزید. خودش هم میدانست آن چه که گفته حقیقت ندارد، چون فلش اصلا مال او نبود! برای چند لحظه رهاباور کرد که دارد خواب میبیند.
خوابی در کار نبود.یک کابوس واقعی بود!
- در هر حالت ما باید فلش رو چک کنیم .
- شما حق ندارین!
- چی؟!
- شما اجازه ندارین بدون اجازه ی من این فلشو ببینین! چون مال منه!
- پس قبول داری مال توئه؟
- نه!من میگم...
- خانم وقت منو نگیر، سریع بده اون فلشو. مگه نمیگی چیزی توش نیس؟پس از چی میترسی؟
- از هیچی . من فقط میگم شما اجازه ندارین...
- این جا اجازه ی شمام دست ماس . در ضمن این مورد مشکوکه! این اصلا وظیفه ی ماس که مراقب کارای شما باشیم!در ضمن مگه شما نمیدونی آوردن وسایل غیر درسی به مدرسه ممنوعه ؟
- غیر درسی نیس! میگم توش مقاله ی علمی دارم! لازمه...
- حرف نباشه! سریع اون فلش رو بده!
معاون دستش را جلو آورده بود و به دست های رها نگاه میکرد .
حرفی نمانده بود، رها که دیگر نمیتوانست فرار کند! مجبور بود کاری را که از او میخواستند انجام دهد . به آرامی دستش را از توی جیبش درآورد و جسم کوچک و سردی را که در میان انگشتان لرزانش زندانی کرده بود،به معاون سپرد. سعی کرد لرزش دستانش را کنترل کند . اما نمیشد. قلبش تند تر از همیشه میکوبید.
در عرض چندثانیه فلش به کامپیوتر نصب شدو او حالا منتظر بود محتویات فلش چک شود .
اقیانوسی از بزاق!
قلب رها چنان تند میزد که میتوانست صدایش را بشنود . گرمش شده بود . پالتو یش را در آورد و در دستانش گرفت .
به این فکرکرد که تا چند دقیقه ی بعد سر کلاس فیزیک خواهد بود . در کنار معلم محبوبش . باز هم سوال ها را زود تر از همه جواب خواهد داد و باز هم نمره ی مثبت کلاس را خواهد گرفت.
.فقط باید اعداد را جای فرمول ها بگذاری.همه چیز درست میشود...
اولین چیزی که توی فلش بود، یک آهنگ بود ازخواننده ی مورد علاقه رها . رها نفسی عمیق کشید . مطمئن شد که فلش مال خودش است.
بعد یک مقاله روی صفحه ی رایانه نقش بست.رها لبخند زد.
-خانم من که گفتم..
اما این که مقاله ی او نبود! شیمی و جایگاه آن در زندگی!چه موضوع بیخودی! رها گیج شده بود ، داشت از مغزش دود بلند میشد. دوباره قلبش مثل توپ بسکتبال ورجه وورجه میکرد. پالتویش را به دست دیگر داد.
این دیگر چیست؟آن جا چکار میکند؟
رها چشم هایش را ریز کرد. نمیتوانست باور کند.
زن هیچ چیز برتن نداشت . چشم های خمارش را به رها دوخته بود و تماشایش میکرد . روی زمین دراز کشیده بود و هیچ چیز برتن...
رها سرش را برگرداند . آنچه را که میدید ، باور نداشت . رو به معاون گفت
- خانم غفاری این فلش مال من نیس! من نمیدونم از کجا افتاده تو جیب من...
معاون ، بی اعتنا به وحشت رها به کارش ادامه داد.
رها دیگر حال خودش را نمی فهمید.
فیلمی که روی صفحه ی رایانه به اجرا در آمده بود ، به حدی زننده و زشت بود که رها سرش را به طرف دیگر برگرداند. دهانش تلخ شده بود . روی صندلی نشست . رها متوجه نشد کی یک معاون دیگر هم وارد اتاق شده . فقط دید فیلم از صفحه ی رایانه محو شد.
- خانم به قرآن این فلش مال من نیس!
احساس کرد تبدیل به موجودی کوچک شده که هیچ قدرتی ندارد. هیچ کس صدایش را نمیشنود و اصلا اورا نمیبینند!
گریه اش گرفته بود . نمیدانست چکار کند.
چند لحظه ی بعد تصویر یک پسر جوان روی صفحه ی رایانه نقش بست .
پسر لبخندی برلب داشت و کنار پنجره ی خانه ای ایستاده بود . لب پنجره یک گلدان از گل های رز قرمز گذاشته بودند . پسر کراواتی قرمز را خیلی شل به گردنش بسته بود و و با دست چپش به دیوار تکیه کرده بود و به دوربین لب خند میزد .
- این پسره کیه؟
- من نمیدونم!
- جواب بده !
رها بغضش گرفته بود . نمیدانست چکارکند .
- ای خدا... بابا من به کی قسم بخورم!
معاون جدید که رها را میشناخت ،گفت " رهنما! من باورم نمیشه! آخه از تو بعیده!"
احساس کرد بایک مشت کرحرف میزد . از جایش بلند شد . داشت فریاد میزد:" خانم من که گفتم این فلش مال من نیس!"
غفاری گفت :پس مال تو نیس توجیبت چیکار میکرد ؟ فکر کردی ما... لا اله الا الله،بحث رو عوض نکن .این پسره کیه ؟
- به شما چه که کیه ؟ پسر خالمه! این دیگه ارتباطی به شما نداره !
- که پسر خالته ! وقتی گفتیم اولیات اومدن ، اون وقت معلوم میشه چیکارته!
رها چکار کرده بود ! چرا چنین اشتباهی را مرتکب شده بود ؟ در عمرش هم آن پسر را ندیده بود !
دیگر فکرش کار نمیکرد . فقط ترس بود . دستانش یخ کرده بودند .نمیدانست چکار کند. باور نمیکرد چنین اتفاقی افتاده است.
- خانم به خدا من نمیدونم این کیه! این فلش مال من نیس! باور کنین مال من نیس!
- خانم اکبری یه زنگ بزن به اولیا ی این خانم تکلیفمون روشن بشه.
و خودش سایر محتویات را بررسی کرد.
رها از اتاق بیرون رفت . دیگر طاقت نداشت . خانم اکبری میخواست مانعش شود ، اما با اشاره ی غفاری ، منصرف شد.
رها بیرون در ایستاد . میتوانست صداهارا به طور ناواضحی بشنود.
- من اصلا از این دختر انتظار نداشتم این طوری باشه!
- تازه با کمال پررویی میگه فلش مال اون نیس!
- خانم این یکی رو ببین! واقعا دارن مدرسه رو به گند میکشن!
- اه اه! چقدر خجالت آور!
- قطعش کن !...
رها داشت زجر میکشید . مثل یک خواب وحشتناک بود . هیچ راهی نداشت . کسی حرفش را باور نمیکرد.
و حالا پدر و مادرش .
نباید میگذاشت آن ها متوجه شوند . نباید میگذاشت اتفاقی بدتر بیفتد . به دفتر برگشت . رایانه روشن بود ، اما فلش را برداشته بودند.
- خانم تروخدا! خواهش میکنم! التماس میکنم به پدر ومادرم نگین ، به خدا اگه یه کم به من فرصت بدین ، نشون میدم این عکسا و فیلما مال من نیستن!
- ِا؟پسر خالتو چیکارش کنیم؟!
رها به گریه افتاده بود .
- خانم ترا خدا! لا اقل به بابام نگین! من نمیخوام!
معاون ها حتی به او نگاه هم نمیکردند . انگار او نبود . از التماس های بیخودی خسته شده بود .
ناگهان با خودش گفت اصلا برای چی باید بترسد وقتی گناهی نکرده؟ حتی اگر کسی حرفش را باور نکند ، باز هم جای بخشیده شدن دارد. حتی صاحب واقعی این فلش هم جای بخشیده شدن دارد.
کسی که سوال هایش را با سکوت جواب داده اند، کسی که کوچکترین لذتی را برایش یک گناه بزرگ تعبیر کرده اند، کسی که توی این دنیا کلی ابهام برایش ایجاد شده ، حتی گاهی انسان بودن را چندش آور تصور کرده، کسی که به حساب نیامده! جای بخشیده شدن دارد!
باید از یک راهی جواب ها را پیدا میکرده ! اصلا توی این دنیا هرروز کلی کار های کثیف میکنند، آدم میکشند، دزدی میکنند ، دروغ میگویند، خیانت میکنند... باعث همه ی این اتفاقات این فیلم ها هستند ؟
نه ! باعث همه ی این اتفاقات انسان هایی هستند که زمانی به حساب نیامنده اند، و حالا زیادی به حساب میایند.
دلش میخواست هر آنچه در ذهن دارد ،فریاد بزند .
صدای رها او را به خودش آورد :
اصلا به هرکی میخواین زنگ بزنین!
و از اتاق بیرون رفت.
- سرکلاست نمیری تا همه چی روشن شه!
رها به نقطه ای خیره شده بود . انگار که موجودی عجیب روی زمین برایش خود نمایی میکرد .
- نشنیدی چی گفتم ؟ اینقدرم کولی بازی درنیار! برگرد دفتر.
به امروز صبح فکرمیکرد. که چطور میلرزید .
و به اولین کسی که به او سلام کرد.
مهتاب...
_ دختره زده به سرش ! میگم برگرد دفتر! وایستادی چیکار میکنی؟
"مهتاب میشه لطفا لباسمو برام آویزون کنی؟"
مهتاب دیگر برنگشت!
- خانم فهمیدم ! به خدا فهمیدم !
به سمت دفتر دوید . نمیدانست با کدامشان حرف بزند . گاهی به یکی و گاهی به دیگرینگاه میکرد.
- خانم ! مهتاب... مهتاب کریمی ! اون صبح لباسمو برام آویزون کرد! اون این فلشو انداخته تو جیبم ! به خدا اون انداخته!
داشت نجات پیدا میکرد . همه چیز داشت درست پیدا میشد . پیدایش کرده بود. داشت از دست این خواب وحشتناک و این غول ها ی خواب آلود نجات پیدا میکرد .
- فکر کردی با کی طرفی رها ؟ من به اندازه ی سنت از این جور دروغا شنیدم . این طوری نمیتونی در بری.
رها هنوز مصمم بود.
- بگین بیاد اینجا. مجبورش کنین بگه! به خدا اگه شما ازش بخواین اون همه چیزو میگه!
حالا غفاری هم به آن ها پیوسته بود.
دو معاون به هم نگاه کردند. انگار داشتند با چشم هایشان حرف میزدند.
غفاری به رها نگاه کرد . لب های گوشتی اش را به هم فشرد. چشمانش پر از بی اعتمادی بود .پر از اعتماد به نفس.
-ببین منو! اگه فکر کردی میتونی سر مارو شیره بمالی ، اشتباه کردی! منو که میشناسی! همه چی زیر نظرمه.
رها زمزمه کرد:صداش کنین بیاد پایین.
فریاد زد:من دروغ نمیگم!
دوباره بیرون در ایستاده بود. دوباره قلبش تند میزد. اگر دست خودش بود ، لباس ها ی مهتاب را پاره میکرد.
شاید هم فقط نگاهش میکرد. انقدر نگاهش میکرد ، تا از خجالت سرش را پایین بیندازد.
داشت نگاهش میکرد . مهتاب با نگرانی به او خیره شده بود . نگاهش مثل نگاه مادری بود که نگران بچه ی ناتوانش است .
- چی شده رها ؟ با ما چیکار دارن؟
رها هنوز نگاهش میکرد . مهتاب به چشم هایش خیره شده بود .
- وقتی دیدیم نیومدی بالا فکر کردیم طوریت شده خدایی نکرده. خواستم بیام دنبالت ، دبیر نذاشت ... باور کن !
حالا رها گردنش را کج کرده بود و هنوز چشمانش به مهتاب خیره بودند.
مهتاب صدایش را بلند تر کرد:
- رها چرا این طوری نگام میکنی؟! ترا خدا بگو چی شده ؟ بابا قلبم اومد تو دهنم!
- رها و مهتاب .بیاین تو ببینم.
مهتاب زود تر وارد شد. رهاهنوز به جایی که او ایستاده بود نگاه میکرد.
- سلام خانم خسته نباشین .
این صدا رها را هم به داخل کشاند.
- خانم غفاری طوری شده؟
- بشین مهتاب.
مهتاب نشست.
- تو هم بشین رها .
- خب حالا بگین چی شده.
- میخوام رک حرفمو بزنم . شمام رک باشین . یادتون باشه به من کلک نمیتونین بزنین.
- خانم غفاری چی شده؟ آخه چه مسئله ایه که به من و رها مربوطه ؟
- از رها یه فلش گرفتیم .
- خب؟!
همه ساکت شدند. مهتاب با تعجب به رها نگاه کرد.
- خب که چی؟! تو فلش چی بوده؟
جوابی نیامد. رها به زمین و غفاری به مهتاب چشم دوخته بود.
- تو بگو توش چی بوده مهتاب.
- من؟ من بگم تو فلشی که شما از رها گرفتین چی بوده؟ متوجه نمیشم!
- ما همه چیزو میدونیم مهتاب ! واقعتیو بگو، اگه خودت راستشو بگی ، هیچ اتفاقی نمیفته.
- راست چی رو بگم؟ رها اینا چی میگن ؟
- مهتاب من دیدمت وقتی فلشو انداختی تو جیبم .
مهتاب نیمه لبخندی زد . نگاهش پر از سوال بود. برای رها خیلی عجیب بود که او چگونه آنقدر خون سرد است! فقط یک بی گناه میتواند این قدر خون سرد و آرام باشد! پس چرا خودش اینگونه نبود؟
- چی میگی رها ؟ من نمیفهمم چی میگی!یعنی چی؟ خانم من جدا متوجه نمیشم!
- تو جیب رها یه فلش پیدا کردیم. توش یه سری فایلای ناجور بود.میگه تو صبح این فلشو انداختی تو جیب کاپشنش.
مهتاب خشکش زده بود . به رها نگاه کرد. آنقدر نگاهش کرد تا رها سرش را پایین انداخت .
- تو دیدی من یه فلش تو جیبت انداختم ؟
رها ساکت بود.
- جواب بده رها ! من این کارو کردم؟تو واقعا همچین چیزی دیدی؟
- بیخودی خودتو به اون راه نزن مهتاب. مگه تو صبح لباسمو آویزون نکردی؟ راستشو بگو مهتاب . خواهش میکنم بگو کار تو بوده.
- چرا چرت و پرت میگی؟ دیوونه شدی؟ یکی جلوی اینو بگیره! داره تهمت میزنه! چطوری میتونی این حرفو بزنی؟ از من بدبخت تر پیدا نکره بودی که گناهاتو گردنش بندازی؟
- مهتاب دارن اخراجم میکنن! به هرچی اعتقاد داری قسمت میدم ! بگو، ترو به خدا بگو!
اشک توی چشم ها ی رها جمع شده بود . از جایش بلند شد .
- مهتاب جون مادرت بگو! من میدونم کار توئه . اینا هم میدونن ، ندیدی اولش چی گفتن بهت؟
- خانم این زده به سرش! رها نمیبخشمت بخاطر دروغایی که میگی! باور نمیکنم بتونی همچین کاری کنی...
مهتاب هم از جایش بلند شد.
- خانم این دیوونس! من از شما انتظار ندارم! آخه یعنی چی! خانم رفته گند کاری کرده حالا بدون هیچ مدرکی داره میندازدش گردن من ، شمام باور میکنین؟ بابا یه کم منطقی فکر کنین، فلش از تو جیب این پیدا شده، هیچ کس حتی خودشم ندیده من اونو بندازم تو جیبش ! حالا این وسط چطوری نتیجه گرفتین فلش مال منه؟
بله، رها صبح به من گفت خورده زمین ، ازم خواست پالتوشو براش آویزون کنم ، منم کردم. حالا من بیچاره چه بدونم... من چی بگم به تو رها؟
رها زبانش قفل شده بود.چشمان مهتاب آنقدر معصوم بودند که جرات را از او میگرفتند.
- رها من نمیدونم تو اون فلش چی هس. ولی حتما ارزشش رو داشته که همچین تهمتی به دوستت بزنی. فایل سیاسیه؟ تو حاضری به دوستت جلو ی چشمات مارک سیاسی بزنن ؟توش عکسا ی ناجور داری؟ حاضری دوستت به خاطر خراب کاریا ی تو خراب بشه؟ تو دیگه آخر رفاقتی!
- خفه شو! من میدونم کار توئه! بیخود برای من مظلوم بازی در نیار! آخر رفاقت توئی. توئی که داری منو بیچاره میکنی.
نمیدانست این جسارت را از کجا آورده بود . شاید برای آن بود که در انتهای معصومیت این چشم ها یک جور دروغ میدید. یک نوع تظاهر.
- من باور نمیکنم تو اینطوری مثل بلبل دروغ بگی مهتاب! بابا به خدا گناه داره! بگو مال توبوده .
- خانم ادبو رعایت کن! این چه وضع حرف زدن با دوسته! اونم جلوی ما دوتا که بزرگتریم!
سرگردان و حیران به این سو و آن سو میرفت . او برای حرف هایش قسم میخورد و مهتاب برای حرف هایش دلیل و منطق میاورد . حرف های مهتاب به واقعیت نزدیک تر بود.
زنگ خورد . یک ساعت گذشته بود.
یکدفعه قلبش سرد تر شد . زمان به سرعت میگذشت و او هیچ راهی نداشت . ترس و نفرت مثل خوره به جانش افتاده بودند. احساس آدم هایی را داشت که از جایی بلند پرت شده اند و دستشان به هیچ چیز بند نیست. به هیچ چیز!
بی وقفه سقوط میکنند.
-خانم حالا چی میشه ؟
- چی چی میشه؟
-با من چیکار میکنین؟
- اخرجی. مهتاب تو میتونی بری. ثابت شد که بیگناهی.
تمام شد . به همین سادگی . اخراجش کردند .
- خانم...
- حالا وایستا مدیر بیاد . جواب نهایی رو اون میده.
مهتاب آرام از کنارش رد شد . بی آنکه نگاهش کند.
- گوش کنین...
- باید زنگ بزنیم خونوادت بیان . مدیرم تا چند دقیقه دیگه پیداش میشه .
- نه...
- پدر و مادر و ولش کن . میدونی اگه مدیر تصمیم بگیره به بالا اطلاع بده چی میشه؟
- بالا؟
- شلاق داری.
- چی؟
- شاید بیشتر از چهل تا.
رها روی زمین افتاد. وقت میخواست تا معنی حرف ها ی معاون را بفهمد.
-من دووم نمیارم...
دستانش میلرزیدند . فقط توی تلویزیون شنیده بود بعضی گناهکار ها را شلاق میزنند . فکر میکرد شلاق خوردن متعلق به آدم هایی است که از دنیایی دیگر آمده اند . هیچ وقت فکرش را هم نکرده بود به این حال بیفتد.
- خانم نمازی اینو وردارین ببرین آبدار خونه .
قرار بود آنقدر شلاقش بزنند تا بدنش پر از خون شود . او فقط شانزده سال داشت . فکرش هم عذاب آور بود.
مستخدم زیر بغلش را گرفت.
- پاشو. سعی کن . چش شد؟
- چیزی نیس . الان درست میشه.
- این داره از حال میره! چطور چیزیش نیس خانم غفاری؟
فقط هاله ای را میدید که لحظه لحظه به او نزدیک تر میشد. حالا دوتا شدند. سه تا، چهار تا...
نمیدانست دقیقا به چه چیزی فکر میکند . چقدر زود گذشت! تا دیروز همه چیز طبیعی بود . کجا را اشتباه کرد؟
- تو فلشت چی داری؟
- کتاب رو باز کن واز روی صفحه ی ... بخون. .
- این پسره کیه؟
- خانم به خدا راس میگم!
- قطعش کن !...
- شاید بیشتر ازچهل تا. شلاق!
من دووم نمیارم...ای خدا...چقدر زود گذشت.همه چیز تغییر کرد.
چند تا دست به به سوی بدنش سرازیر شدند . او را از زمین کندند .
منو کجا میبرن ؟ من میترسم...
رها احساس میکرد وزن ندارد . انگار تو ی هوا معلق بود .
این جا کجاست ؟ این زن سیاه پوش کیست ؟ چکارش دارند؟این مرد کیست؟ چقدر آشناست!
- داره به هوش میاد!
- من که بیهوش نبودم. چی شده؟
- رها جان ، خوبی ؟
- من خوبم . فقط یکم بی حالم.
- رها صدا مو میشنوی؟یه چیزی بگو!
- آره! خوبم. این جا کجاس؟
مرد نزدیک تر شد.
- رها جواب بده.
رها به مرد خیره شد.
- بابا ...
مرد لبخند زد . یک لب خند عصبی.
- با دختر من چیکار کردین؟
- آقای رهنما ، بفرمایین بشینین. آروم باشین.
رها خندید. چقدر شبیه پدرش بود !
پدر از دخترش چشم برداشت . به مدیر نگاه کرد.
- با دختر من چیکار کردین؟
- شما آروم..
- من چطور آروم باشم ؟ این خانم زنگ زده به من که آقا پاشو بیا دخترتو جمعش کن . به خدا قسم تا این جا برسم ، صد بار مردم و زنده شدم. اومدم میگم چی شده ؟ چهار ساعت واسه من قصه تعریف کرده که دخترت فیلم غیر مجاز میاره مدرسه! میگم الان کجاس ؟ تازه میگه از حال رفته تو آبدار خونس!
سرش را به سمت غفاری برگرداند. گردنش از عصبانیت قرمز شده بود .
- آدم بی مسئولیت ! تو رو گذاشتن این جا که فقط شعار بدی؟ تو آدمی؟ دختر من چیزیش بشه میکشمت ! نگاش کن ! میبینی؟ رنگ تو صورتش نیس! تو اصلا با اجازه ی کی وسایل شخصی بچه ی منو نگاه میکنی؟ به تو چه که چی تو فلشش داره؟ تو اصلا چیکاره ای؟
- آقا لطفا اجازه بدین منم حرف بزنم..
- تو مگه حرف زدن بلدی ؟امثال تو فقط شکنجه دادن سرشون میشه !
- تو نه شما!
- . چی گفتی به دختر من که به این روز افتاد؟
- من بهش چیزی نگفتم!
مدیر روبه غفاری گفت
- شما بیرون باشین. من بعدا با شما کار دارم.
- آخه من کاری نکردم...
- بفرمایید بیرون خانم غفاری!
بی آنکه حرفی بزند بیرون رفت .
- حالت بهتره دخترم؟
- خوبم خانم عظیمی.
پدر کنار دخترش نشست . به چشم هایش خیره شد . چشم هایش نا امید بودند .
- بابا اون فیلما مال من نیستن . باور کن.
- هیس... آروم باش .
- من نمیدونم از کجا اومدن . من رفتم گچ بیارم. اصلا نمیفهمیدم چی شده.
- مهم نیس رها، من که حرفی نزدم...
- مهمه! میخوان اخراجم کنن. میخوان ...
مدیر در حالی که از جایش بلند میشد ، گفت:
- کی گفته ؟ این جا تصمیم گیرنده منم دخترم . من که چیزی نگفتم. چرا نگرانی
به طرف ظرف شکلاتی که روی میز گوشه ی اتاق بود رفت و آن را در مقابل رها گذاشت.
- میخوان...
- بابا جون کی این حرفو بهت زده؟
- میخوان شلاقم بزنن . بیشتر از چهل تا.
چشم ها یش به زمین قفل شدند. اشک هایش روی صورتش ریختند . بغض به گلویش چنگ انداخت و دردش به هر طرف منعکس شد .
- من چیکار کنم؟
- آقا ی رهنما !
رها سرش را بلند کرد .پدر را دید که با سرعت داشت از اتاق خارج میشد. رگ های شقیقه اش قلمبه شده بودند.
- آقا ی رهنما ، خواهش میکنم بشینین. این جا شما با من طرفین . من خودم با اونا صحبت میکنم .
اما پدر نمیشنید .
- بابا... نرو.
پدر شنید. ایستاد.
- همینو بهت گفت که حالت بد شد؟
- خانم عظیمی با من چیکار میکنن؟
- آروم باش دخترم . آقای رهنما شما هم بفرمایید.
پدر کنار دخترش نشست.
- من دختر شما رو میشناسم. دختر خیلی خوبیه. چه از نظردرسی چه از نظر انضباطی .
اصلا دلم نمیخواست یه همچین برخوردی باهاش بشه. نه با ایشون ، نه با هیچ کدوم از بچه ها ی این مدرسه . اما خب مواردی رو داشتیم که به خاطر مشکلات انضباطی اخراج شدن . این قانونه، سر قانون که دیگه نمیتونیم چونه بزنیم. ولی خب من رهارو میشناسم. اشتباه کرده. همه تو این سن اشتباه میکنن.این دلیل بر بد بودنش نمیشه. من این دفعه رونادیده میگیرم. فقط این دفعه رو. البته ما باید یه شورا ی...
- من که کاری نکردم!
- کسر انضباط داره، ولی اخراج نمیشه.در واقع اول میخواستم اخراج موقت بشه . اما تصمیم دارم این بار رو نادیده بگیرم .
- من کاری نکردم...
- راجع به حرفی هم که بهتون زدن، نگران نباشین. من به کسی خبر نمیدم. تازه خبر هم می دادم، همین جوری الکی که نیس...
- اون فلش مال من نیس!
مدیر متفکرانه به رها نگاه کرد .
- پس مال کیه ؟
- مهتاب.مهتاب کریمی.
- من با مهتاب صحبت کردم .میدونم فلش مال اون نیس.
- دروغ میگه.
- من دروغ گو ها رو میشناسم .
- پس چرا فکر میکنین من دروغ میگم؟!
- من که نگفتم تو دروغ میگی...
رها دیگر حرف ها را نمیشنید. ای کاش اخراجش کرده بودند. حالش از این فضا به هم میخورد . وحشتناک بود. انگار کسی جلو ی دهانش را گرفته بود . همه بی وقفه حرف میزدند و به او فرصت نمیدادند.
- رها جان حرفامو گوش میدی ؟
- بله.
- میتونی چند دقیقه من و پدرت رو تنها بذاری؟
- نمیخوام برم سر کلاس.
- موردی نداره. برو بشین تو نماز خونه.
نمی دانست از این زن تشکر کند یا از او متنفر باشد؟! نمیدانست اشک هایی که توی چشم هایش حلقه زده اند ، اشک شادی اند یاغم. احساس میکرد همه با او دشمن اند .
از جایش بلند شد. وقتی از اتاق خارج میشد ، نگاهش به نگاه پدر گره خورد. هیچ وقت پدرش را این قدر نگران ندیده بود.
پدر لبخندی زد و سرش را برگرداند. به رها فرصت لبخند زدن نداد.
یکی داشت توی نماز خانه ، نماز میخواند. رها پشت سرش نشست. سرش را با دست هایش گرفت .
حالا باید چکارکند؟ کسی حرف هایش را باور نمیکند. چه احساس بدیست وقتی هیچ کس حرف هایت را قبول نکند.
سرش را به دیوار تکیه داد. دختری که نماز میخواند رفته بود.
حالا تنها بود . خودش بود و خودش . تنها بودن را دوست داشت . وقتی تنها باشی ، دیگر کسی نیست که حرف هایت را باور نکند.
چقدر خسته بود . چشم هایش را روی هم گذاشت. سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما همه ی فکرها به مغزش حمله کردند، جای جای مغزش را اشغال کردند ومثل خوره به جانش افتادند.
اگر اخراجش میکردند، اگر شلاقش میزدند، اگر پدرش از او دفاع نمیکرد، اگر مدیر هم یکی بود مثل معاون، آن وقت چکارباید میکرد؟کجا باید میرفت؟ نه، انگار خیلی هم بد نشد. اما یک چیزی آزارش میداد . چیزی در این فضا وجود داشت که اذیتش میکرد. درست مثل پشه ، اطراف روحش وز وز میکرد.
کسی حرف او را باور نداشت.
چشمش به گوشه ای از دیوار گره خورد.
« فاصبروا حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین»
" صبر کنید تا خداوند میان ما داوری کند . و او بهترین داوران است."
این را روی دیوار نماز خانه نصب کرده بودند. رها احساس کرد کمک میخواهد.
- کمکم کن.
میدانست کسی صدایش را شنیده.
خوابش برد.
این فلش مال توئه؟
- بله .
- پس چرا گفتی مال تو نیس؟
- همین جوری.
- وقتی زیر شلاق مردی، اون وقت میفهمی همینجوری یعنی چی.
- اگه بمیرم که دیگه چیزی نمیفهمم.
- هه! تازه اون موقع است که همه چیز حالیت میشه.
- اون فلش مال من نیس که!
- پس اون پسره کیه؟
- یکی هست دیگه.
- اون دختره کیه؟
- کدوم دختره؟
- همون که لباس نداره دیگه!
- تاحالا ندیدمش.
- نه بابا! بیا از جلو ببین. شاید بشناسیش.
رها کنجکاو شده بود . جلو تر رفت . چشم هایش را ریز کرد.
- اِ! این که منم!
- بکشیدش!
- نه، یه لحظه صبر کنین! من چیزی یادم نمیاد...
- رحم نکنین!
- نه...
* * *
- دختر جون پاشو! ببین چه عرقی کرده...
رها از خواب پرید .
احساس میکرد یکی هولش داده به واقعیت . انگار از جایی بلند پرت شده بود. این اولین باری بود که یک کابوس واقعی را تجربه میکرد.
چه خواب وحشتناکی !
- خوبی ؟
- خوبم خانم نمازی. چی شده؟
- میخوای واست آب قندی چیزی بیارم بخوری؟
- نه ممنون . بهترم.
- پس پاشو . پدرت داره میره.
رها به زحمت از جایش بلند شد . اما همین که روی دو تا پایش ایستاد ، سرش گیج رفت . دستش را به دیوار گرفت.
- میخوای دستتو بگیرم؟ یا خدا چت شد دوباره؟
رها بااشاره ی دست ، مستخدم را از خود دور کرد . احساس میکرد هیچ چیز توی بدنش نیست . درست مثل یک بادکنک . مغزش خالی شده بود . چشمانش سیاهی میرفت . مدام شکل های جور وا جور میامدند جلوی چشمش . یادش افتاد زمانی که کوچکتر بود ، چشم هایش را با انگشت هایش فشار میداد. آن موقع هم همین شکل ها می آمدند مقابل چشمش.
چند لحظه بعد بهتر شد. دستش را از دیوار رها کرد. به حالت طبیعی برگشته بود.
- بهتری؟
- بهترم. بریم.
- ای خدا آخه چت شد یهو؟ از فشارته، نه؟
- شاید.
چقدر این زن مهربان بود. محبتش از ته قلب بود . مثل یک مادر با تک تک بچه ها احساس همدردی میکرد . او واقعا مادر مدرسه بود. با وجود آن که سواد نداشت، با وجود آنکه حرف های فیلسوفانه بلد نبود، اما از همه ی کار کنان آن جا برای رها عزیزتر بود . حتی از دبیر فیزیک.
وقتی به دفتر مدیر رسیدند ، رها پدر را دید که داشت با مدیر خداحافظی میکرد.مدیر با دیدن رها دوباره از جایش بلند شد. رها با سرش خداحافظی کرد و با دست ، ازاین که نمی توانست به داخل اتاق بیاید عذر خواهی کرد.
- خداحافظ خانم نمازی.
- خداحافظ دخترم. مواظب خودت باش .
- ممنونم.
- خدا حافظ آقا.
پدر با اشاره ی سر خداحافظی کرد.
پدر سریع تر از رها راه میرفت . رها عقب مانده بود . تقریبا میدوید تا به پدرش برسد.
- من یه جا کار دارم . اولش میریم اونجا .
پدر سوار ماشین شد.
- برو عقب رها . دراز بکش.
- نه خوبم . میخوام جلو بشینم.
- میگم برو عقب. با منم چونه نزن!
- چشم.
چه بلایی سر پدر آمده بود؟رها عقب نشست و دیگر حرفی نزد.
گهگاهی با انگشتانش رو ی شیشه شکل هایی میکشید . شکل هایی بی معنی . گاهی بیرون را تماشا میکرد. فقط برف بود . برف، برف، برف... تا چشم کار میکرد همه جا برف بود . همه جا سرد و بیروح بود . همه مرده بودند. درخت ها از سرما یخ کرده بودند. زمین نفس نمیکشید. ابر ها بغض کرده بودند. یک تلنگر کافی بود تا ببارند. کلاغ ها دیوانه وار قار قار میکردند. ضجه میزدند.انگار فقط کلاغ ها زنده بودند. همه چیز آزار دهنده بود . چه روز بدی!
رها به آینه ی مقابلش چشم دوخت . به چشم های پدرش خیره شد. اما پدر نگاهش نکرد. رها پدرش را خوب میشناخت . اگر از چیزی ناراحت میشد ، بی محلی میکرد . اگر از چیزی عصبانی میشد، دعوا میکرد.رها فقط یک بار عصبانیت پدر را دیده بود.
- بابا؟
- مگه نگفتم دراز بکش؟
- چرا. اما یه لحظه گوش بده. چرا از دست من ناراحتی؟ باور کن اون عکسا مال من نیستن. مال مهتابن. اونا رو انداخت تو جیبم. راس میگم به خدا!
جوابی نیامد.
- بابا جواب بده!
- میذاری رانندگیمو بکنم یانه؟
پدر در مقابل یک اداره که رها تا به حال ندیده بود نگه داشت . سی دقیقه بعد دوباره توی ماشین بود .
تا به خانه برسند، رها یک کلمه هم حرف نزد.هیچ کدامشان حرف نزدند.
* * *
این مادر بود که در را باز میکرد. چشم هایش انگار یخ کرده بودند . یک جور عجیبی بودند.
رها ترسید.
اقیانوسی از بزاق!
مادر نزدیک بود از حال برود.
- چی شده؟
رها سرش را پایین انداخت . پدر ساکت ماند. رها کفش هایش را توی جاکفشی گذاشت . به سمت اتاقش رفت.
- یکی جواب بده . چی شده ؟
میدوید.
- رها! کجا میری مادر؟ صبرکن.
در را از پشت قفل کرد و تن خسته اش را روی تخت پهن کرد.
- مسعود تو یه چیزی بگو! چطونه شماها؟
کاری را کرد که باید میکرد. گریه کرد . اشک هایش بالشش را خیس کردند.
نفسش بالا نمیامد. دستانش بی حس شده بودند . هنوز صدای پر از التماس مادر ، گوشش را شکنجه میکرد.
- مسعود...
- چی میگی خانم؟ چی میخوای؟
- چی میخوام؟ میگم چطونه شما ها؟
- چیزی نیس خانم. آروم باش میگم چی شده .
- من آرومم، آخه تو بگو چته ! رها چشه؟ رها... بیا بیرون ببینم ! ای خدا ! اینا پس چرا اینطوری میکنن؟ بابا مُردم آخه! مسعود چرا اینجوری میکنی؟ ؟ مسعوددارم دیوونه میشم. از وقتی زنگ زدی گفتی از مدرسه ی رها خواستنت ، تا حالا یه نفس راحت نکشیدم . خب بگو چیکارت داشتن! چی شده که شما دو تا مثل ...
- لا اله الا الله! ولم کن. من بد بختی خودم بسمه. آروم باش میگم چی شده.
گریه ی رها قطع شد. سکوتی وحشتناک جای صدای گریه اش را گرفت.
خسته بود .چشم هایش میسوختند . اما خوابش نمیگرفت.
گهگاهی صدای پدر ومادرش را میشنید . به آرامی با هم صحبت میکردند .
اشکهایش دوباره سرازیر شدند. احساس میکرد هیچ کس را ندارد.
هیچ کس نبود . باز هم تنها شده بود . اما این بار تنهایی آزارش میداد. کسی را میخواست تا آرامش کند، راهی را نشانش بدهد . برای اولین باربود که فکرش کار نمیکرد. نمیتوانست اعداد را جای فرمول ها بذارد. نمره ی مثبت را کس دیگری گرفته بود .
این لکه ، این نگرش بد نسبت به او دیگر هرگز از بین نمیرفت . حالا بد شده بود . امروز که از خواب بیدار شد ، خوب بود ولی حالا بد شده بود.
دیگر چیزی نفهمید.
* * *
- رها بیا ناهار بخور.
خوابش برده بود ؟کی؟!
به زحمت از جایش بلند شد . لباس های مدرسه اش را هنوز به تن داشت . با اکراه دکمه های مانتو اش را در آورد . مو های لختش را به عقب انداخت ودوباره روی تخت ولو شد.
- رها نشنیدی؟ میگم ناهار حاضره.
صدای مادر بی تفاوت تر از همیشه بود. مثل نگهبانی که زندانی اش را برای نهار صدا میزند. دیگر برایش مهم نیست زندانی چه احساسی دارد. فقط باید وظیفه اش را انجام دهد.
چند دقیقه بعد رها سر میز بود . هیچ کس هیچ چیز نمیگفت . درست برعکس همیشه که هرکسی سر میز ناهار حرفی برای گفتن داشت.
مدتی که گذشت ، مادر پرسید
- مسعود بعد از ظهر جایی میری؟
- آره کلاس دارم.
پدر رها معلم بود. یکی از معلم های سرشناس . شاید رها استعداد فیزیک را از او به ارث برده بود.
- کی برمیگردی؟
- نمیدونم . حدودای شیش و نیم ، هفت .چطور؟
- هیچی . رامین فردا میاد . گفتم بریم خرید .
- باشه . وقتی اومدم حاضر باش بریم.
رامین!
رها باخودش گفت همین یک قلم را کم داشت که فراهم شد. رها و برادرش رامین ، هیچ وقت با هم خوب نبودند.رامین در تبریز دانشجو بود .
تنها در یک مورد رها از صمیم قلب برای برادرش خوشحال شد وآن هم چند ماه قبل بود که خبر قبولی برادرش را از دانشگاه شنید.
خبر را اول رها شنیده بود. از شادی در پوست خود نمیگنجید. کلی سر به سر برادرش گذاشت .
وقتی رامین داشت از ترس سکته میکرد، رها با خنده گفت:
" مبارک باشه آقای دکتر!"
رها او را در آغوش گرفته بود و او از این که در دانشگاه تهران قبول نشده بود ، مثل دختر بچه ها آبغوره گرفته بود.
- رها؟
- بله؟
- چیکار میکنی؟ چراغذاتو نمیخوری؟
- دارم میخورم مامان!
پدر ازجایش بلند شد.
- من دارم میرم بیرون . چند جا کار دارم .
از آشپز خانه بیرون رفت و چند لحظه بعد مادر هم بدون این که توضیحی بدهد از جایش بلند شد.
باز هم تنها ماند.
نمیتوانست غذا بخورد. واقعا توی گلویش گیر میکرد. بقیه غذایش را توی یک ظرف دیگرریخت و آن را در یخچال گذاشت .
وقتی به خودش آمد خانه خالی شده بود . فقط او بود. پس مادر کجا رفت ؟
چرا از او خداحافظی نکردند؟
آرام وقرار نداشت . مدام راه میرفت .
با خودش گفت شاید اگر کمتر به این موضوع فکر کند، همه چیز به حالت طبیعی برگردد.
نمیدانست چکار کند. رها زیاد اهل تلویزیون نبود . فقط اگر برنامه یا فیلم جالبی نشان میداد ( که آنهم ماهی دو یا سه بار بیشتر نبود) پای تلویزیون مینشست. فعلا هم هیچ برنامه ای نداشت. توان درس خواندن هم نداشت. تا کتاب به دست میگرفت، هزارو یک جور فکرو خیال مسخره جلو ی چشمانش رژه میرفتند.
-اون فلش الان کجاس؟
این فکری بود که باعث شد رها کتاب را به گوشه ای پرت کند .
این فلش برایش دردسر ایجاد میکرد. باید آن را از بین میبرد. شاید آن را به پدرش داده باشند.
به اتاق پدر و مادرش رفت . اول از جیب های پدر .
نه! او نمیتوانست چنین کاری بکند. بد ترین و زشت ترین کاری بود که میشد انجامش داد.
به سرعت از اتاق بیرون رفت . چند قدم بیشتر نرفته بود که دوباره وسوسه شد. مجبور بود! اگر دوباره یک اتفاق دیگر بیفتد ...
به اتاق برگشت . بدون هیچ معطلی به طرف کمد پدرش رفت . تمام لباسها ، جیب های همه شان را گشت . توی هیچ کدامشان نبود . باید منتظر میماند تا پدر بیاید . حتما توی جیب همان لباسی بود که پوشیده .
سراغ کمد مادر رفت ، همه ی لباس ها ، همه ی کیف ها ، حتی توی لوازم آرایش را هم گشت . عصبی شده بود. لباسی راکه دستش گرفته بود روی تخت پرت کرد . روی زمین نشست . باز هم گریه کرد. به دیوار اتاق تکیه کرد. هیچ وقت این قدر احساس در ماندگی نکرده بود .
آرام که شد ، اتاق را مرتب کرد. وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است ، از اتاق بیرون رفت . لابه لای همه سی دی ها، لباس ها ی باقیمانده ی رامین و حتی توی قابلمه ها را هم گشت . اما خبری نبود.
خسته بر روی مبل افتاد. ساعت شش و نیم شده بود! چقدر زود گذشت! هوا داشت تاریک میشد.
با صدا ی زنگ تلفن از جا پرید .
- بله؟
- سلام ! چطوری؟
- سلام خوبم.
- چه خبر؟
- هیچی.
- مامان خونس؟
- نه. نه مامان خونس نه بابا.
- پس وقتی اومدن...
صدا برای چند لحظه قطع شد .
-الو؟ الو؟ رامین؟
-الو ! هان میگفتم بهشون بگو من اومدنم قطعیه! قرمه سبزی ... نیما خفه شو یه دقیقه...
صدای قهقهه ی چند نفر به گوش رها رسید.
- چه خبره اونجا؟
- هیچی بابا ! بچه ها مهمونی گرفتن... داریم حالشو میبریم!
- ِا؟ جالبه!
- چیزی شده؟
- نه! بگو صدای اون آهنگو کم کنن!
- باشه ، حتما! پس من فردا اونجام.
- خب .
- مطمئنی چیزی نشده؟
- آره. تو مطمئنی چیزی نشده؟ تو الان نباید درس بخونی؟!
رامین خندید.
- پس آخه تو چرا این جوری هستی رها؟
- چجوری؟
- هیچی. فردا میبینمت.
- رامین!
- هان؟
- هیچی خداحافظ.
- رها ولی یه چیزی شده ها !
- نه! خداحافظ.
رها دیگر منتظر جواب برادرش نماند . ترسید اگر چند کلمه ی دیگر هم حرف بزند ، همه چیز را بگوید.
دوباره روی مبل دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت . برایش جالب بود . او را این جا به خاطر گناه نکرده اش بازخواست میکردند و برادرش... رها به صدای قهقهه ی آن ها فکر کرد. و به مخلوط نا هماهنگ صداها ی نازک و کلفت.
دیگر هیچ راهی به ذهنش نمیرسید.
وقتی بهتر فکر کرد ، دید شاید بهتر باشد باخود مهتاب صحبت کند . از او بخواهد همه چیز را بگوید . بگوید خودش مدرسه را راضی میکند که چیزی به پدرو مادرش نگویند .
اصلا به مدرسه چیزی نمیگویند . فقط پدر و مادر رها ...آن ها باید قبول کنند که دخترشان کاری نکرده .
غیر ممکن بود . مهتاب قبول نمیکرد.
برای رها خیلی عجیب بود . پدر و مادرش هیچ چیز به او نگفتند . اصلا دعوایش نکردند. رها همیشه فکر میکرد اگر پدرش بفهمد او با یک پسر دوست شده ، دیگر با او حرف نمیزند! اما پدر هیچ چیز نگفته بود.
اقیانوسی از بزاق! نکند این آرامش پیش از طوفان است!
نه ! حتما پدرش فهمیده که این عکس ها مال او نیستند .
ساعت هفت بود. حالا همه جا تاریک شده بود.
یکی کلید را به در انداخت . صدایش توی گوش رها پیچید .
رها از جایش بلند شد.
- سلام بابا!
- سلام .
- اِ! باهم بودین؟ سلام مامان...
- مسعود اینا رو چقدر گرون حساب کرد ، نباید ازش میخریدیم .به خدا همینو کنار خونه ی خانم عباسی کیلویی میده...
رها خشکش زد . احساس کرد تنش یخ کرده .
- کمک نمیخواین؟
- نه . برو درستو بخون .من به مامانت کمک میکنم.
بغضش را به سختی قورت داد.نباید گریه میکرد. نباید کاری میکرد که ضعیف به نظربرسد. او قوی بود! میتوانست همه چیز را ثابت کند.
- رامین زنگ زد . گفت فردا حتما میاد.
- باشه . خانم اینا روکجا بذارم؟
باید حرف میزد. دهانش را باز کرد. زبانش را توی دهانش چرخاند. باید از یک جایی شروع میکرد.
پس چی شد؟ چرا هیچ کلمه ای به ذهنش نمیرسد؟
پاهایش شروع به حرکت کردند. انگار اختیارش دست خودش نبود . او میخواست حرف بزند.پس چرا داشت فرار میکرد؟
حالا توی اتاقش بود . روی تختش نشسته بود و دیوار را نگاه میکرد.
به مادرش فکرکرد . به نزدیکترین کسش توی این دنیا. به کسی که هیچ وقت اورا تنها نگذاشته بود .حالا داشت تنهایش میگذاشت .
تحمل این یکی را نداشت. تحمل این که مادرش جوابش را ندهد را نداشت . تحمل این که کسی که دست هایش ، شانه های قوی اش ، آغوش گرمش می ارزید به همه ی این دنیا ، حالا حتی جوابش را هم نمیدهد را نداشت .
این بار پاهایش او را به بیرون فرستادند . با اراده ی خودش از اتاق بیرون رفت. چانه اش میلرزید. ولی نباید گریه میکرد .اشک ها به دردش نمیخورند. برایش منطق نمیشوند . برایش هیچ چیز نمیشوند.
حالا مقابل مادرش ایستاده بود . مادر نگاهش نکرد . رها به طرف مادر رفت .
یکدفعه دست هایش را گرفت . محکم دست های مادرش را گرفت. آن هارا به سمت لب هایش آورد .
- ولم کن.
مادر با یک حرکت دست هایش را بیرون کشید . رها را نگاه نمیکرد.
رها آتش گرفت.
- مامان...
- من با تو کاری ندارم.
ضجه زد:
- من دارم!مامان نگام کن...
مادر از آشپز خانه بیرون رفت . چنان تند راه میرفت که انگار پلیس شناسایی اش کرده بود!
به اتاقش رفت . در را بست.
- چیکارش داری؟
پدرش بود . چشمانش برق میزدند.
- میخوام بهش توضیح بدم.
- چی رو میخوای بهش توضیح بدی؟اول به من توضیح بده .
به چشم های پدرش خیره شد. ترسید . پدر مثل همیشه نبود. شیبه مرد هایی شده بود که توی فیلم هانشان میدهند. آن هایی که با کمربند می افتند به جان زن هایشان . از پدرش وحشت کرد .
- اون فلش ، اون عکسا هیچ کدومشون مال من نیستن.
صدای نفس های پدرش را میشنید . و صدای قلب خودش را .
- پس مال کین؟
پدر چند قدم نزدیک تر شد. حالا صورتش سرخ شده بود.
- مگه نگفتی میخوای توضیح بدی؟ بگو دیگه!
- من دارم از صبح بهت توضیح میدم ! تو قبول نداری. من با چه زبونی بگم این فلشو دوستم انداخت تو جیبم ؟ چرا به من اعتماد نداری؟ چرا این قدر موضوع به این سادگی رو پیچیدش میکنی؟ مامان! بیابیرون! چرا به حرفام گوش نمیدی؟این کارا چه معنی داره؟
پدر حالا درست کنار رها بود. نفس هایش به صورت رها میخوردند.
- رها! مارو مسخره نکن. راستشو بگو.
- بابا چرا این جوری میکنی؟ خب میگم!
پدر صدایش را بالا برد. از عصبانیت، صدایش دورگه شده بود.
- نکنه اون عکسا مال مهتابه؟ همون دوستت؟ نکنه تو اصلا اون عکسارو تاحالا ندیدی؟ اون پسره رو چی؟ اونم تا حالا ندیدی؟ نکنه ما خریم؟
مادر از اتاق بیرون آمد. با ناباوری به آن دو نگاه میکرد.
و به دست پدر که محکم دور بازو ی رها حلقه شده بود. چشم هایش گرد شده بودند.
- مسعود ولش کن...
- جواب بده دیگه دخترم! مگه نگفتی میخوای توضیح بدی؟ هان؟ خب بگو دیگه!
رها دوست داشت فرار کند. دوباره باید در میرفت . دستش لابه لای انگشتان پدر زندانی شده بود.
-ولم کن ...
- توضیح بده دیگه!
- دستم درد گرفت!
احساس میکرد عرق کرده . پدر دستش را کنار کشید.
به طرف اتاقش رفت .انگار آدم خطر ناکی دنبالش کرده بود. میترسید پشت سرش را نگاه کند. پدر آن قدر عصبانی بود که میتوانست هرکاری بکند .
رها قبلا فقط یک بار عصبانیت پدرش را دیده بود . آن هم توی خیابان . یکی مزاحم مادرش شده بود. به او دست زده بود. پدر یکی خواباند توی دهانش . یک مشت هم به شکمش زد. به طوری که مرد از درد روی زمین مچاله شد. چشمانش... میتوانست آن لحظه با چشمانش دنیا را به آتش بکشد.
حالا پدر باز هم عصبانی شده بود . چشمانش درست مثل همان موقع بودند.
در اتاقش را از پشت قفل کرد.
قلب رها با هر تپش ، از جایش کنده میشد و دوباره سر جایش بر میگشت.
پدر چه اش شده بود؟ چرا یک دفعه عوض شد؟
- مسعود کجا میری؟ نه...
کسی وحشیانه به در مشت میزد.
- رها این در رو بازش کن وگرنه میشکونمش.
با خودش گفت حتما باز هم خواب میبیند . امکان ندارد !
-ببین من اونجا مراعات حال تورو کردم که چیزی بهت نگفتم . دیدم حالت خوش نیس. ولی الان جواب میخوام.
- مسعود قسمت میدم ولش کن .
- گفتم دخترمی. باید طرفتو بگیرم . گفتم یه وقت نگن دختر بی کس و کاره . بذار حساب ببرن. تازه از همه ی گند کاری هات خبر نداشتم . خجالت نمیکشی آبروی منو همه جا میبری؟! در رو باز میکنی یا نه؟!
هیچ جوابی نیامد .
- فیلم ، تلویزیون ، اینترنت، موبایل همه تعطیل ! آدرس اون بی همه چیزم میدی به من ...
دیگر داشت دیوانه میشد. چکار باید میکرد؟کسی حرفش را باور نداشت .
- میشکونمش این درو . یا خودت بازش کن یا من میشکونمش. میگم بچه ای، اشتباه کردی ، غلط اضافه کردی فیلم مبتذل دیدی! نه یکی ، نه دوتا، نه سه تا! ده تا فیلم کثیف ریختی تو فلشت! با شه به درک! ولی اون بی پدر و مادر ! اون پسره ی هرزه! اون کیه؟ کیه که به جای عکس پدر و مادرت ، عکسشو همراهت داری؟
پشت در نشست. جلوی صورتش را گرفت . حالا دیگر گریه اش هم نمی آمد.دیگر هیچ احساسی نداشت. انگار مرده بود. انگار تبدیل به هیچ شده بوده بود.
- من از صبح تا شب به یه مشت زبون نفهم تر از تو درس بدم ، گلومو پاره کنم ، اون وقت تو این طوری جواب منو بدی؟ جواب تلاشمو با این کثافت کاریا میدی؟ میری دنبال این مسخره بازیا؟ از خودت خجالت نمیکشی؟ از مادرت خجالت نمیکشی؟ من دست بردار نیستم . آدرس اون پسرو میخوام . تا آخر امشب وقت داری. اگه شمارش و با آدرسش دادی که هیچ . اگرنه کاری میکنم که از زنده بودنت پشیمون بشی.
زنده نبود . مرده بود . تبدیل به هیچ شده بود .
- رها! بیا بیرون...
صدای مادرش بود . انگار بغض کرده بود ، ترسیده بود .
رها گیج شده بود . نمیدانست چکار کند . انگار فکر کردن بلد نبود . انگار جادویش کرده بودند . به یک نقطه خیره مانده بود.
- رها! خودتو به اون راه نزن . این درو باز کن .
صدای پدر این بار آرام تر بود .
- رها؟
دیگر صداها را نمیشنید . فقط به یک نقطه روی دیوار نگاه میکرد.
به انتها .
- رها مادر جواب بده!
- رها چیکار داری میکنی؟ یه چیزی بگو .
چقدر مسخره! باید گناه کس دیگری را به گردن میگرفت . حق هیچ کاری را نداشت .
- ای خدا! یه بلایی سر خودش نیاره! رها!...
باید به اجبار همه چیز را قبول میکرد. باید قبول میکرد که آبروی پدرش را برده !
- رها میگم این درو باز کن . خریت نکن بچه !
- رها پدرت کاریت نداره. درو باز کن... جواب بده....
التماس های مادر کم کم به فریاد تبدیل شدند . حالا او هم همراه پدر مشت هایش را به در میکوبید.
از این که هنوز دخترشان را نشناخته بودند ، میسوخت . از این که نمیدانستند دخترشان قوی است ، جا نمیزند ، دروغ نمیگوید میسوخت .
بی اعتنا به فریاد های مادر و مشت های پدر ،سعی کرد فکر کردن را به یاد بیاورد. باید کاری میکرد .
احساس کرد دارد منفجر میشود . انگار یکی داشت توی مغزش را با تلمبه باد میکرد .
- رها ...
مادر فریادزد.
نمیشد ، هرکاری کرد نتوانست فکر کند. مغزش از کار افتاده بود.
بدنش سنگین شده بود. انگار سال هابودکه وزنه ای را به دوش میکشید.خسته بود.
بعد از این چه خواهد شد؟ کی حرف هایش را گوش خواهد کرد؟ پدر امشب را چگونه میگذراند؟ چرا کسی به حرف هایش گوش نمیکند؟ چکار کند؟
-چیکار کنم؟
دنیا دور سرش میچرخید .
به آینه نگاه کرد ، به خودش . چرا این قدر بد شانسی آورده؟ چرا این قدر بی دست و پاست ؟ چقدر از خودش بدش آمد! از همه ی آدم ها بدش میاید.
رها دردی راکه روی تنش پهن شده بود ، کنار زد.آینه را از روی دیوار برداشت . آن را به زمین انداخت و تکه تکه اش کرد.
به طرف میزش رفت . چقدر شلوغ بود! یک قاب عکس با عکسی از او و خانواده اش، تعدادی کتاب، یک گلدان شیشه ای با گل های مصنوعی ، چند تا سی دی ، یک لاک سفیدو... .
همه شان را روی زمین پرت کرد . قاب عکس شکست ، گلدان شکست و گل ها ی مصنوعی رو ی زمین آواره شدند. بی اعتنا به درد بازویش ، همه ی عکس های روی دیوار را از جایشان کند.
احساس میکرد تمام چیز هایی که توی اتاقش جمع کرده ، درست مثل آدم های اطرافش، به او اعتماد ندارند .دلش میخواست تلافی کند.
برای اولین بار بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند .هر آنجه راکه از صبح به درونش ریخته بود خالی کرد . قدرت عجیبی پیدا کرده بود . میتوانست در را از جایش بکند .
اشک میریخت . خسته بود.
از لابه لا ی صدای فریاد ها ی خودش صدای پدر و مادرش را میشنید .
آن ها هنوز در را میکوبیدند.
- کلید این اتاق کجاس؟
- نمیدونم.
- رها !بس کن ! تمومش کن ...
اتاق را نگاه کرد. مثل یک خرابه شده بود . همه چیز یا پاره شده بود یاشکسته .
یکدفعه به خودش آمد. دوباره کنترل خودش را به دست گرفت. حالا که خشم به پایان رسیده بود بغض آمده بود .
روی زمین نشست . هق هق هایش نفسش را بریده بودند . دردی را که خرده شیشه ی روی زمین به پایش وارد کرده بود ، احساس نمیکرد. حتی خونی که از پایش جاری شده بود را هم نمیدید.
از خودش بدش آمد. پدر و مادرش حق داشتند نگرانش شوند . ا و قوی نبود . اختیار کار ها ی خودش را هم به دست نداشت . فقط ادا ی آدم ها ی قوی را در میاورد . اگر قوی بود ، هرگز مثل یک حیوان رفتار نمیکرد ، مثل یک انسان فکر میکرد .
نمیدانست چقدر وقت گذشته . فقط میدانست که نفس هایش آرام تر شده اند.دیگر نوک انگشت ها یش گزگز نمیکردند.
حالا از گریه هم خبری نبود .
خالی شده بود .
او آرام شده بود . ولی خانه را سکوتی زجر آور در آغوش گرفته بود.
در را باز کرد. پدر کنار در نشسته بود . مادر را ندید. نمیدانست چکار کند. مثل آدمی شده بود که بعد از سال ها زبان باز کرده . هم میخواست حرف بزند و هم از حرف زدن میترسید.
- دستت درد نکنه بابا. ممنون که این همه حرفامو باور میکنی. چی گفتی ؟ اون جا ازم دفاع کردی که نگن بی کس و کارم؟ کس و کارم تویی؟ ! تو اصلا منو میشناسی؟ کس و کارم تویی که از ترسش میرم تو اتاقم قایم میشم؟ تو ازم چی میخوای بابا؟ بهم تهمت زدن !من دخترتم. منی که تا دیروز برات عزیز بودم ، حالا به خاطر مزخرفات یه دروغ گو میخوای کاری کنی که از زنده بودنم پشیمون بشم؟ ... بکن! هر کاری میخوای بکن.
پدر در سکوت سرش را به زمین انداخته بود . هنوز تند تند نفس میکشید.
- من قدر زحمتای تورو نمی دونم ؟ منی که الان یه ساله یه روسری تازه نخریدم که ولخرجی نشه ،منی که اگه کاری میکنم اول میگم بابام خوشش بیاد، اول میگم تو خوشت بیاد ، حالا میگی قدر زحمتای تورو نمیدونم؟چطور این همه با اطمینان حرف میزنی؟
صدایش را بلند تر کرد:
- مامان تموم شد؟ سر یه بچه بازی دیگه کارت با من تموم شد؟ شما فقط تنبیه کردنو بلدین؟ فقط بلدین نشون بدین که عصبانی شدین؟ بهتون فرصت دادنو یاد ندادن؟ مدرسه منو تهدید به اخراج میکنه، میگه میخوان شلاقم بزنن ، شما منو کنار میزنین و من فقط باید سکوت کنم! من حق حرف زدن ندارم! بابا...
-سه روز.
صدا ی مادر توی گوشش پیچید.
- سه روز بهت وقت میدم . برو نشون بده که کاری نکردی. اگه نتونستی ، ما شماره ی اون پسرو ازت میخوایم. عکسا و فیلما به درک. ولی پسره برام مهمه.
رها به مادر خیره شد . نمیدانست چکار کند.
- مامان آخه کدوم پدر و مادری همچین...
- مگه نگفتی وقت بدیم؟ اینم وقت .
مادر به طرف اتاقش رفت.
- مامان!
- اتاقتم خودت تمیز میکنی! از این به بعد هم دیگه صدات تو این خونه بلند نمیشه! خرابکاری کرده طلبکارم هست!
در را محکم کوبید . پدر از جایش بلند شد . او هم به طرف اتاق رفت .
چند لحظه بعد دوباره خانه را سکوتی فرا گرفت .
رها به سه روز بعد فکر میکرد. تازه متوجه سوزش وحشتناک پایش شده بود.
اقیانوسی از بزاق..
شاید کسی رها را نگاه نمیکرد. ولی او احساس میکرد همه میخواهند نگاه ها ی پنهانیشان را به سمت او نشانه بروند. احساس میکرد همه سعی دارند از همه چیز سر در بیاورند. سعی میکرد به کسی نگاه نکند. از نگاه ها میترسید . با خودش گفت ای کاش برای چند روز اخراجش میکردند . شاید تحملش راحت تر بود . دفاع کردن از خود در برابر این همه فکر خیلی سخت است! اما توی خانه که بود،...
حالا دیگر خانه هم اورا نمیخواست.
رها وارد کلاس شد. کلاس ظاهرا مثل روز ها ی قبل بود. هر کسی کار خودش را میکرد .بعضی ها با هم حرف میزدند ، بعضی ها درس میخواندند، بعضی ها از روی دفتر ها ی هم تکالیف ریاضی را کپی میکردند. یک سری هم بیرون از کلاس بودند.
اما یک چیزی بد جور خود نمایی میکرد . انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود . هیچ کس به رها نگاه نمیکرد . به نظر میرسید به سختی خودشان را نگه داشته اند تا نگاهشان به او نیفتد. درست بر خلاف بیرون از کلاس که همه بی تابانه به او نگاه میکردند. حد اقل از نظر رها این گونه بود.
دستشان برای رها روشد . فهمید که همه چیز را فهمیده اند. میدانند و حرفی نمیزنند. هیچ نگاه تحقیر کننده ای در کار نبود . اصلا کسی نگاهش نمیکرد!
سر جایش نشست . خودش را با جاکلیدی کیفش مشغول کرد . گریه اش گرفته بود . خیلی عجیب بود اما دلش میخواست کسی کنارش بنشیند .
رها یکدفعه قلبش تند تر زد . مهتاب!
در باز شد و مهتاب آمد .با همان لبخند همیشگی.اماچشمهایش ،انگار دنبال چیزی میگشتند.
چشم ها روی رها ثابت شدند. اولین کسی که آنروز توی چشم ها ی رها خیره میشد مهتاب بود . با چشم های باز و یک جوردرخشندگی کدر به او نگاه میکرد.
لبخندش محو شد .
رها نفهمید کی از او چشم برداشته است . تصمیمش را گرفت . باید با مهتاب حرف میزد.
نباید زمان را از دست میداد. دو روز بیشتروقت نداشت . باید از همه ی فرصت ها ، تمام لحظه ها استفاده میکرد.
از جایش بلند شد . به طرف صندلی مهتاب رفت .
چند قدمی با او فاصله داشت .
- مهتاب..
جوابی نشنید . دستش را دراز کرد و روی شانه ی مهتاب گذاشت . او را به طرف خودش بر گرداند .
حالا دیگر کسی نمیتوانست طبق برنامه پیش برود . تقریبا همه داشتند به آن دو نگاه میکردند .
مهتاب به رها خیره شد . انگار تا به حال او را ندیده بود . ولی بدون کوچک ترین اثری از کنجکاوی ، دوباره سرش را برگرداند.
- مهتاب ! با تو ام!
- من با تو حرفی ندارم.
حالا نگاه ها محتاطانه تر شده بودند.
- من کار دارم باهات ! برگرد ببین چی میگم.
مهتاب به او نگاه کرد . لب بالایی اش کج شده بود . انگار میخواست گریه کند.
انگار داشت چیزی را برای خودش زمزمه میکرد.
- رها اگه بخوای دوباره فیلم بازی کنی ، اگه نقشه داری که دوباره گند کاریا تو گردن من بندازی ، بیچارت ...
- منو تهدید نکن !
- پس برگرد سر جات .
کسی به رها اشاره کرد سر جایش بنشیند . معلم وارد کلاس شده بود.
دستان رها میلرزید . احساس سرما میکرد.
انگار یک سال طول کشید تا به صندلی اش برسد.
نمیدانست این لرزش غیر طبیعی که تمام وجودش را چنگ می انداخت ، از سرمای کلاس بود یا از ترس. لرزشی که گاهی قلبش را از جایش بلند و میکرد و دوباره پرت میکرد سر جایش.
لرزشی که دست آخر مثل یک شبنم ، گوشه ی چشمش جاخشک کرد.
نگاهش خیره به جایی بود و فکرش جایی دیگر .
- میخوای بری یه آبی به صورتت بزنی؟
- چی؟...
داشت به معلم نگاه میکرد.
-نه ممنون... یعنی ببخشید.. . آآ...ره... میتونم برم؟
- برو.
* * *
مشتش را پر از آب کرد . همه ی آب را پاشید روی صورتش . بار دهم بود که این کار را میکرد.
توی آن سرما ، رها مدام صورتش را با آب سرد خیس میکرد. نمیدانست چرا ، ولی انگار با این کار آرام تر میشد. با خودش گفت کاش میتوانست هرگز سر کلاس حاضر نشود . کاش برای چند روز اخراجش میکردند.
واقعا چرا اخراجش نکردند؟ برایش خیلی عجیب بود. اگر میدانند او کاری نکرده ، پس چرا با پدر و مادرش حرف نمیزنند؟ اصلا پدر که خوب بود ! چرا همین که از اتاق مدیر بیرون آمد اخلاقش عوض شد؟
یاد حرف های دیشب پدر افتاد
- گفتم دخترمی. باید طرفتو بگیرم . گفتم یه وقت نگن دختر بی کس و کاره .
ولی الان جواب میخوام.
یازدهمین مشت آب را کوباند توی صورتش.
پدرش جواب میخواست.
برای سوالی که اشتباه طرح شده بود ، جواب میخواست .
به طرف کلاس رفت .
همین که در را باز کرد ، همه ی بچه ها زل زدند به چشم هایش. دیگر خبری از کار های برنامه ریزی شده نبود.
همه به جز یک نفر.
تقریبا هیچی از این درس نفهمید. شیمی درسی بود که همیشه از آن نفرت داشت.
زنگ که خورد ، همه به بیرون رفتند . فقط رها توی کلاس ماند . داشت فکر میکرد چه چیزی به مهتاب بگوید تا دست از دروغ هایش بردارد. میدانست کار با دعوا و تهدید درست نمیشود.
- سلام!
رها به دختری که بیرون از کلاس ایستاده بود ، نگاه کرد.
- سلام.
- میخواستم ببینم شما تو کلاستون رها دارین؟ رها رهنما؟ همون که ازش سی دی گرفتن! تو کلاس شماس؟
میتوانست دختر را خفه کند!
- به تو چه؟ اومدی ازش امضا بگیری؟!
دختر قیافه ی طلبکارانه ای به خود گرفت.
- نه! مشاور مدرسه میخواد ازش امضا بگیره!
اضطرابی عجیب تمام وجود رها را فرا گرفت.
- گفت بگم رها بره پیشش.بهش حتما بگی ها!
دختر رفت . اما چند لحظه ی بعد ، مثل آدم هایی که چیزی را جا گذاشته باشند ، دوباره برگشت. چشمانش را ریز کرد وبه رها زل زد. در حالی که لبخندی آزار دهنده به رها تحویل میداد، رفت.
رها نمیدانست بخندد یا گریه کند . از جایش بلند شد . باید به اتاق مشاوره می رفت.اتاقی که درست روبرو ی دفتر مدرسه بود .
ازکلاس بیرون رفت . باز هم همان احساس آزار دهنده . همه داشتند نگاهش میکردند . سرش پایین بود اما میتوانست به خوبی درک کند. حتی حرفهایشان را هم میشنید .
لبخندی غمناک روی لبهایش نشست.
- دیوونه شدم!
تق تق تق... صدای در زدن ترسش را بیشتر کرد. نمیدانست چرا.
- بفرمایین .
همین که در را باز کرد مشاور مدرسه را دید که روی صندلی اش نشسته بود.
- سلام خانم .
- سلام . بیا تو .
رها روی صندلی روبرو ی مشاور نشست. به یاد آورد پیش از این فقط یکبار با این زن به طور خصوصی صحبت کرده بود . آن هم نه سر چنین مسئله ای! میخواست از او درباره ی انتخاب رشته اش کمک بگیرد.
خانم معصومی زن نسبتا جوانی بود . همیشه مانتو ی تیره تنش میکرد. سیاه ، قهوه ای ، خاکستری ...
رنگش زرد بود و چشمهای ریز و فرورفته ای داشت که رها را یاد چینی ها می انداخت . لاغر اندام بود و رها گاهی احساس میکرد اگر این زن یک کلمه ی دیگر حرف بزند ، از شدت بی حالی ، از حال خواهد رفت!
- خب ! تعریف کن!
- چی رو؟
رها حوصله ی این که به این زن هم توضیح بدهد کاری نکرده ، نداشت.
مشاور برای چند لحظه ، بی آنکه کلامی حرف بزند ، به چشم های رها خیره ماند. این چند لحظه برا ی رها به اندازه ی چند ساعت گذشت.
- وقتی شنیدم تو ... اصلا نمیتونم باور کنم. تو از بچه ها ی خیلی خوب مدرسه بودی رها جان!
- بودم؟!
- هستی.
- من کاری نکردم خانم.
- رها ! به من بگو! به خدا آروم تر میشی!
- ای بابا ! مگه من آدم کشتم که این طوری برخورد میکنین؟اولا من هیچ کار خلاف قانونی نکردم! دوما ، اگرم کرده باشم ، فکر نمیکنم ... ببخشید که من این طوری صحبت میکنم ، اما فکر نمی کنم حتی کوچکترین ارتباطی با شما داشته باشه.
- اما ما این جا هستیم تا به شما کمک کنیم!
- خب پس چرا کمکی نمیکنین؟ چرا کمکم نمیکنین ثابت کنم کاری نکردم؟!
- رها! تو میدونی! ماهم میدونیم که اون فیلما مال توئه ! پس سعی نکن اشتباهاتتو گردن کس دیگری بندازی . قبول؟
رها لب هایش را به هم فشرد . سرش را به طرف پنجره برگرداند. انگار فایده ای نداشت.
- حالا کی گفته شما بامن صحبت کنین؟
- مدرسه .
- آها! بامن صحبت کنین که چی بشه ؟ کمکم کنین؟ ممنون! من به ارشاد شما نیازی ندارم. خونواده برام کافیه. اگه اجازه بدین من برم.
مشاور مردد بود چه جوابی بدهد. اما انگار این را هم فهمیده بود که نمیتواند به زور رها را وادار به حرف زدن کند.
- هر طور مایلی.
- با اجازه .
انگارخانم معصومی میخواست یک چیزی بگوید. اما نمیتوانست .
رها توی دلش گفت:" من خر نیستم!" و در را بست.
خوب میدانست هدفشان از این کار چه بوده . فقط میخواستند حرف بکشند . رها این فیلم ها را از کجا می آورد؟ به بچه ها ی دیگر هم از این فیلم ها میدهد؟ چند نفر دیگر در این مدرسه از این فیلم ها تماشا میکنند؟ آیا به غیر از فیلم چیز های دیگری هم هست که با هم رد و بدل میکنند؟ از همه مهم تر ، رها تا چه اندازه با آن پسر صمیمی است؟!
میدانست در این کار ، پدر و مادرش هم بی نقش نیستند.
ماجرا داشت برای خودش هم جالب میشد.
زنگ که خورد ، رها باز هم زود تر از همه سر کلاس بود . کلاس تقریبا پر شده بود.
دبیر ریاضی وارد کلاس شد . بچه ها هنوز داشتند با هم حرف میزدند.
- ساکت! ساکت!
برای چند لحظه بچه ها آرام شدند . اما هنوز دقیقه ای نگذشته بود که همه شروع کردند به حرف زدن.
معلم در حالی که با دستش به میز میکوبید ، فریاد زد:
- مگه نمیگم ساکت؟ معلم سر کلاسه ها!
و سرو صدا ها به خواب رفتند.
- غایب داریم یا نه؟
- نخیر...
- چرا! مهتاب کریمی رفت.
- چرا ؟چه اش بود؟
- دلش درد میکرد.
تمام شد. مهتاب فرار کرده بود . امروز گذشت . یک روز تمام شد. تنها راه رها این بود که مهتاب را قانع کند. و حالا مهتاب رفته بود. یک روزش تلف شد.
اقیانوسی از بزاق!
-ازم یه فلش گرفتن ، توش پر از فیلمای ناجوره.اما رامین ، اون فلش مال من نیس. یکی از دوستام انداختتش تو جیبم. ولی کسی حرفمو باور نمیکنه.
رامین هیچ چیز نگفت. ساکت به چشم ها ی رها خیره شده بود . رها ترسید . احساس کرد برادرش قصد دارد یک کشیده ی آبدار بخواباند توی صورتش.
- رامین؟کجایی؟
- خب؟ بعدش؟
- همین دیگه!
رامین دوباره ساکت ماند. انگار مردد بود حرفی بزند .
- همین؟
- آره دیگه!
- یعنی تو الان همه ی دردت اینه که ازت فیلم سوپر گرفتن؟!
- آره. البته ازمن گرفتن . مال من نیست.
- خیلی خوب بابا. فرض میکنیم اصلا مال تو باشه . واقعا سر این ناراحتی؟
این بار نوبت رها بود که در سکوت برادرش را تماشا کند.رامین یک دفعه شروع کرد به خندیدن.
- ولمون کن بابا! یعنی چی؟ به کسی چه که تو چی نیگا میکنی؟ حالا کجا ازت گرفتنش ؟
- تو مدرسه.
یکدفعه خنده ی رامین قطع شد.
- پس بگو بدبخت شدی!
- مدرسه که کاری باهام نداره . یعنی میدونی، من اون جا هم احساس راحتی نمیکنم . مثلا امروز مشاور مدرسه میخواست ازم حرف بکشه. نمره انضباطم هم که کلی ازش کم کردن.تازه من نگرانم یهو بزنه به سرشون اخراجم کنن. باورکن از اینا بعید نیست! اما یه مشکل دیگه ای که هس اینه که تو اون فلشی که ازم گرفتن ، عکس یه پسر هم هس. مامان وبابا فکر میکنن اون پسر چیزه...
- دوست پسرته.
- آره . میگن باید ثابت کنم اون فلش مال من نیس. وگرنه آدرس پسره رو میخوان.
رامین دوباره خندید.
- چیه دوباره؟
- رها نکنه سرکاریم همه مون ؟ جون من اون فلش مال تو نیست ؟کلک!
- نگفتم؟ توهم مثل بقیه . اصلا نباید بهت...
- خیلی خب بابا . زر نزن دوباره. ببینم بچه تو مگه مستی؟ واقعا نفهمیدی یکی فلش انداخته تو جیبت؟! حالا نمیدونی کار کدوم دوستت بود؟
- چرا! مهتاب. مهتاب کریمی.
- خب من یه فکر خیلی خوبی دارم.
- چی؟!
- بیا بکشیمش !
- چی میگی؟
- خیلی فکر خوبیه ها!
- چرت و پرت نگو رامین . میتونی کمکی کنی یانه؟
رامین سرش را پایین انداخت.
برای رها واقعا عجیب بود . برادرش به کلی عوض شده بود.انگار همان بچه ی لوس و افاده ای سابق نبود. واقعا کس دیگری شده بود.
- ببین یه بار دیگه به من بگو دقیقا چه چیزایی تو اون فلش بود؟چند تا فیلم بود؟
- من که دو تاشو دیدم. اما بابا میگه ده تا فیلم توش بود!
- ده تا ؟! چه خبره؟! خب دیگه چی بود توش؟
- هیچی یکی دوتا آهنگ و یه مقاله.
- خب؟ مقاله راجع به چی بود؟
- شیمی.
- خب پس مطمئن شدم مال تونیس! چون تو حالت از شیمی به هم میخوره . حتی حاضر نیستی کتاب درسی شیمی رو بخونی. چه برسه به این که مقاله بنویسی! ولی رها یکم بخون این درسو . تو کنکور...
- رامین! چی میگی؟!
رامین دوباره زل زد توی چشم های خواهرش.
-رها؟
- بله؟
-تو واقعا خواهر منی؟! خواهر من اینقدر گیج بوده و ما خبر نداشتیم؟واقعا که!
- رامین! ترو خدا بگو! راهی پیدا کردی؟
- ببینم مگه مقاله صاحب نداره؟
- چی؟!
- منگ! کسی که مقاله مینویسه ، اسمشم پهلوش مینویسه یا نه؟! حالا شاید مقاله ی کس دیگه ای رو ریخته باشه تو فلشش . توفقط بایداز اون طرف حرف بکشی. حلًه آقا! حلًه!
رها در پوست خود نمیگنجید.برادرش را در آغوش گرفت . بی آنکه بخواهد شروع کرد به خندیدن. بلند بلند میخندید. وبعد اشک هایش بودند . برای خودش هم عجیب بود که چرا این قدر خوش حال شده بود.
تمام شد.حالا میتوانست ثابت کند که کاری نکرده.
به سمت آشپز خانه رفت.
- کجا؟
- نمیدونم چه ام شد. گرسنمه.
- بمیرم! اینقدر تو این دوروز بد بختی کشیدی که غذا خوردن یادت رفته بود.
- آره واقعاَ.
- ولی یه چیزی. آخه برای چی باید این دوست تو یه مقاله راجع به شیمی بنویسه؟
- نمیدونم . تازه خودت که گفتی، شاید مال کس دیگه ایه.
- آره خب. ولی اونوقت کارت سخت میشه . چون باید بری دنبال اون طرف .
- آره. اما...
رها بی اختیار دستش را به دستگیره ی یخچال انداخت.
- رها!
احساس کرد بزاق دهانش مزه ی خرمالو میدهد . نمیتوانست خودش را کنترل کند . داشت روی زمین می افتاد.
- رها ! چی شد؟!
رها کالبد تیره و گنگی را میدید که هر لحظه به او نزدیک تر میشد. صدایی نمیشنید. فقط یک جور زوزه... یک جور مویه...
مغزش را انگار کسی با تلمبه باد میکرد . و دوباره همان شکل ها ی جور واجور. از همان هایی که وقتی انگشت هایت را به چشم هایت فشار میدهی ، آشکار میشوند.
حالا دیگر چیزی جز این شکل های نامفهوم هم نمیدید.
دیگر هیچ چیز نمیدید
فَصلِ 2
پدر بود ، مادر بود و رامین . کنار رها نشسته بودند . یک چیزی توی دست رامین بود . رها نمیفهمید چه خبر است.
بله! خواب بود! قبل از این هم رها چند بار این طوری شده بود . خواب میدید. اما میفهمید دارد خواب میبیند . مفهمید هیچ چیز واقعی نیست.
- الهی من قربونت برم رها !
مادر تنش را روی رها انداخت . رها احساس خفگی کرد . رامین سعی کرد مادر را از رها جداکند.
- مامان ! چته؟! نمیبینی حالش خرابه؟
- بهتری بابا ؟
- ممنون بابا . بهترم!
پدر سرش را برگرداند و به سمت دیگری نگاه کرد.
رها با خودش گفت این خواب نیست! واقعی است ! همه چیز خیلی طبیعی است . دلش میخواست از آن ها هم بپرسد آیا خواب میبیند یا واقعی است.
- واقعیه؟!
یکدفعه پدر سرش را به سمت رها برگرداند. مادر دهانش باز مانده بود.
وبعد صدای خنده ها ی رامین راشنید.
رامین بود که میگفت.
- هنوز منگه!
بعد به رها نگاه کرد و گفت:
- نه! دوربین مخفیه!
و دوباره خندید. بعد گفت:
- خب از آدمی که فشارش شیش روی هشت بوده ، از این بیشتر انتظار نمیره!
و رها مطمئن شد که واقعی است.
گرسنه بود . احساس میکرد توی دلش را خالی کرده اند .
- رها چیزی میخوری مادر؟
- آره .گشنمه .
- الان میرم برات یه چیزی آماده میکنم .
مادر رفت وپدر هم به دنبالش. رها دلش میخواست گریه کند . روز اول داشت تمام میشد و او هنوز هیچ راهی ... چرا!! کم کم داشت همه چیز را به خاطر می آورد. مقاله ی شیمی ! به یاد آورد داشت یک چیزی از توی یخچال برمیداشت. و بعد انگار از حال رفت.
- زندگیتو مدیون دکتر دلسوزی هستی که الان روبروت نشسته!
رها خندید. هنوز یک سال هم نشده بود که برادرش به دانشگاه میرفت. دکتر! چه پررو!
-برو بابا! یه فشار گرفتنو منم بلدم !
- رها ول کن این حرفارو . ببین فلش دست اینا نیس. باید تو مدرسه دنبالش بگردی.
- چی ؟ تو از کجا میدونی؟!
- انگار حالت خوب شد!
- جواب منو بده ! میگم تو از کجا میدونی؟
رها از جایش بلند شد.
- رها بخواب ببینم ! داری می میری! بخواب برات توضیح میدم . دختره ی خرابکار!
به زور رها را سر جایش خواباند. ادامه داد:
"باهاشون حرف زدم . گفتم این مسخره بازیا چیه راه انداختین ؟حاضرین دخترتون به این روز بیفته ولی شماها دست از این کاراتون بر ندارین؟ اصلا مگه شما دخترتونو نمیشناسین ؟ اون کودنی که من میشناسم اصلا عرضه و لیاقت همچین کارا ی با عظمتی رو نداره!..."
- رامین! احترام خودتو نگه دار.
- وسط حرفم نپر! خلاصه کلی نصیحتشون کردم !! بعدشم نقشمونو بهشون گفتم که دیگه این قدر به توی بد بخت بینوا گیر ندن.اونا هم گفتن فلش دستشون نیست. اگه رها بهش احتیاج داره ، باید از مدرسه بگیره.بنابر این ، تو فردا مستقیم میری دفترمدرسه ، میگی فلشو میخوام. بگو میخوام اسم صاحب مقاله رو نشونتون بدم . اگرم مقاله مال کس دیگه ای بود ، بیا پیش خودم ، یه فکری میکنیم. با اون دختره مهتاب هم اصلا حرف نزن. فقط معاونا. باشه؟
- خوابم میاد.
- باشه رها؟
- باشه .باشه.
میخواست از برادرش تشکر کند. اما انگار توان هیچ کاری را نداشت. خسته بود . آنقدر خسته که حتی نمیتوانست فکر کند.پلک هایش سنگین شده بودند. چشمانش را بست.
دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد.
- رها! رها پاشو داریم میریم . زود باش دیگه ! دیرشد! اگه دیر برسیم خیلی بد میشه ها!
- الان بیدارمیشم.
- بدو ! مردم منتظرن!
وقتی چشم هایش را باز کرد ، فقط خاک بود و خاک بود و خاک.
- این جا کجاست؟
- قبرستون.
- این جا چیکار میکنیم؟
- قراره مقالتو بخونی دیگه !
این زن کی بود؟ چقدر شبیه معاون مدرسه بود! نه... مادرش بود!... کی بود؟
رها سر یک قبر نشست. مقاله را باز کرد. اما توی هر صفحه ای که باز میکرد ، زن عریانی دراز کشیده بود و به او نگاه میکرد. چقدر شبیه خودش بود!
رها ترسید. نباید این مقاله به دست کسی بیفتد. وگرنه او را میکشند!
کسی از داخل قبر فریاد زد:
"رها ! بخون دیگه!"
دستی از قبر بیرون آمد. دست رها را محکم گرفت . آن را تکان داد.
- دیگه داری خستم میکنی!
رها فریاد زد.
- ولم کن!
- رها!
مادر بود که کنارش نشسته بود .رها خود را در آغوش مادر انداخت.
- چیزی نیس دخترم . چیزی نیس. خواب بود . تموم شد.
خواب بود . رها نمیدانست بخندد یا گریه کند . قلبش داشت از جایش کنده میشد. نفس هایش به قدری تند بود که احساس خفگی میکرد.
- چراغو روشن کن مامان.
نور چراغ چشمانش را به درد آورد.
- چیزی میخوای برات بیارم ؟ شامتم که نخوردی!
- نه . گرسنه نیستم . میشه دیگه بری؟
- نمیخوای کنارت بخوابم؟
- نه . میخوام تنها بمونم. اگه میشه برو.
- نمیترسی مامان؟
- نه! بروبیرون!
رها از لحن حرف زدن خودش تعجب کرده بود . از خواسته اش هم تعجب کرده بود. هروقت خواب بدی میدید ، سریع مادرش را صدا میکرد . اما این بار... آن دست، مال کی بود؟ ای کاش میفهمید.
تا صبح خوابش نبرد.
تا صبح داشت فکر میکرد. یک ترس عجیب ، توی تمام وجودش لنگر انداخته بود . انگار میترسید کار دیگری بکند . احساس میکرد با هر قدمی که بر دارد ، به یک کابوس واقعی نزدیک تر میشود . برایش کمی خنده دار بود. مسئله آنقدر ها هم عجیب و پیچیده نبود. یک کسی به او تهمت زده بود . نه تهمت قتل ، نه تهمت دزدی و نه تهمت ها ی وحشتناک دیگر... به او تهمت دیدن فیلم ها ی غیر مجاز زده بودند.
و البته از نظر پدر ومادرش ، دوستی با یک پسر. تهمتی که برای رها فقط در حد یک تهمت بود . اما برای خیلی از هم سن و سال هایش واقعیتی بود که اطرافیانشان با آن کنار آمده بودند.
هرچه قدر سعی کرد این حرف ها را به خود بقبولاند ، هنوز احساس میکرد با یک مشکل عجیب و حل نشدنی روبرو است.
و حالا ترس بیشترش از آینده بود. اتفاقاتی که قرار است در آینده برایش پیش بیاید و مشکلات غیر قابل پیش بینی دیگر.
تا صبح نخوابید.
داشت فکر میکرد . به خیلی قبل پیش . به شش سالگی اش.
وقتی شش سالش بود ، مادرش یک بار به او گفته بود ، خدا هر روز ، یک ثانیه را به آدم هدیه میکند. توی این ثانیه ، هر آرزویی که بکنی برآورده میشود.
بعضی وقت ها رها از خدا جایزه میگرفت .
مثلا آرزو میکرد مادرش او را به خاطر نمره ی کمش دعوا نکند . یا آرزو میکرد معلم ، آنروز مشق های اورا نگاه نکند. آرزویش برآورده میشد.
به امروز فکر میکرد ، و به آرزویش . ای کاش حرفش را باور کنند.
رها از خانه تا مدرسه را یک ریز زمزمه کرد:
"همه چی درست بشه ، همه چی درست بشه ... "
امید وار بود ثانیه اش توی همین زمان افتاده باشد.
اشکی گوشه ی چشمش نشست . دستانش را زیر بغلش برد تا شاید گرم تر شود.
وقتی رها به مدرسه رسید ، هوا سرد تر شده بود . حالا دانه های یخ زده ی برف روی زمین میریختند . ابر های سیاه ، آسمان را محاصره کرده بودند و سایه ی سردشان ، روی زمین مرده، لنگر انداخته بود .
به طرف دفتر مدرسه رفت . قدم هایش آرام اما محکم بود . حالا میتوانست همه چیز را ثابت کند .
- کجا داری میری؟
سر جایش خشک شد . صدا هنوز توی گوشش بود.
برگشت . توی چشم های مهتاب خیره شد. احساس کرد یک ترس عجیب توی چشم هایش موج میزند ، یک جور شکست .
- چیه ؟ ترسیدی؟
- آره ! از آدم بی احساسی مثل تو باید ترسید. از تو هر کار وحشتناکی بر میاد!
رها به لب ها ی دختر خیره شد . میلرزیدند . انگار داشتند خودشان ر ا برای یک دعوای حسابی آماده میکردند.
برگشت وبه راهش ادامه داد.
کسی شانه اش را گرفت.
- من بهت اجازه نمیدم بهم تهمت بزنی.
رها برگشت . لب خند زد . یک جور لبخند غمناک توی چهره اش بود .
- خیلی به درس شیمی علاقه داری . مگه نه؟
مهتاب ساکت ماند . انگار منظور رها را نفهمیده بود .
- چی میگی؟!
- نفهمیدی؟! میفهمی!
و به راهش ادامه داد. مهتاب سر جایش ایستاده بود. برای رها عجیب بود که چطور متوجه منظورش نشده .
کسی توی دفتر نبود . تصمیم گرفت به کلاس برود . وسایلش را انجا بگذارد و دوباره برگردد.
حالا مهتاب پشت سرش بود .
- رها صبر کن . چی گفتی؟ شیمی؟! چه ربطی داره ؟
- گفتم که ! میفهمی خانم مقاله نویس!
حالا به طبقه ی خودشان رسیده بودند.
- رها! وایستا!
رها با شتاب به سمت کلاس میرفت . وسایلش را روی صندلی اش گذاشت .
دوباره از کلاس خارج شد.
یک دفعه یک دست، سفت پیچید دور دستش .
- وایستا! جواب بده! چه فیلمی میخوای بازی کنی؟ هان ؟ هان؟
صدای مهتاب حالا مثل یک جور جیغ خفیف بود. یک جور فریاد ...
- دیگه داری خستم میکنی!
یکدفعه قلب رها از کار افتاد. به یاد خواب دیشبش افتاد ، و به دستی فکر کرد که از قبر بیرون آمد و دستش را محکم گرفت .
رها فریاد زد:
- ولم کن ! نمیخوام باهات حرف بزنم!
- مگه دست خودته؟ چی میخوای بری به اونا بگی؟ هان؟ جواب بده دیگه! چرا لال شدی؟
- ولم کن...
وبا یک حرکت سریع رها را از خود دور کرد .با تمام نیرویی که داشت، اورا به عقب هل داد.دیگر پشت سرش را نگاه نکرد . به راهش ادامه داد.
میدانست مهتاب هم به دنبالش میاید. تصمیم گرفت دیگر هیچ چیزی به او نگوید . معاون ها خودشان همه چیز را برایش روشن میکردند.
همه چیز ، برای همه روشن میشد.
یکدفعه سر جایش ایستاد. کسی دنبالش نبود . شاید مهتاب سر کلاس برگشته بود.
هنوز همان جا ایستاده بود که یک صدای " گروپ" پیچید توی گوشش . صدا خیلی خفیف بود . انگار از ته یک چاه در می آمد . از ته یک قبر.
و صدای جیغ وحشتناک یک نفرتوی مدرسه پیچید.
یک لحظه احساس کرد یکی از بالا یک سطل آب سرد ریخت روی سرش.
در عرض چند ثانیه ، کلاس ها خالی شدند . جمعیت به سمت پله ها هجوم آورد.
و رها ، بی اراده به جمعیت پیوست .از پله ها پایین رفت .
میدانست چی شده . مطمئن بود . اما نمیتوانست باور کند.
هر کس چیزی میگفت . سعی کرد از حرف هایشان سر در بیاورد .بین آنهمه صدا ، یکی از صدا ها پیچید توی مغزش:
"مرده ! معلومه!"
نمیتوانست روی پا ها یش بایستد . احساس کرد بند بند بدنش میلرزد. گریه اش گرفته بود .
چیزی نمیفهمید . آدم ها از کنارش رد میشدند و میگذشتند . صورت هیچ کدام را نمیدید.
معاون ها جیغ میزدند:
" برو کنار دخترم . راهو باز کنین..."
به طبقه ی اول رسید . ایستاد . دستش را از نرده گرفت. دیگر نمیتوتنست راه برود. دلش میخواست بزند توی سرش... میخواست زمین دهان باز کند، اورا قورت دهد و دوباره بسته شود.
اما انگار پاها مال خودش نبودند . انگار کس دیگری به جای او به سمت جلو قدم بر میداشت.همه ی بچه ها را کنار میزد . جلو میرفت .
از یک محدوده به بعد ، دیگر نمیگذاشتند کسی جلو تر برود.
از همان فاصله دید. رها دستش را دید. همان دستی که تا چند دقیقه ی قبل با قدرتی شگرف دستان رها را به اسارت گرفته بودند ، حالا بی اراده ، روی زمین افتاده بودند.
رها صاحب دست هارا میشناخت : "مهتاب! "
حالامهتاب آرام روی زمین دراز کشیده بود . تنها چیزی که این آرامش را بر هم میزد، دایره ای از خون بود که بالا ی سرش درست شده بود و لحظه به لحظه قطرش زیاد تر میشد!
خون مثل یک اقیانوس عظیم ، تمام وجود مهتاب را در خود غرق میکرد . زمین را چنگ میزد و پیش میرفت .
آرام روی زمین دراز کشیده بود اما رها صدا ی غیر قابل تحمل خرد شدن هر کدام از استخوان هایش را حس میکرد.
دیگر صدایی نمیشنید. انگار فریاد های معاون ها توی گلویشان خشک میشد.
ناخود آگاه ، پاهایش سست شد. بی حال رو ی زمین زانو زد. چند ثانیه ، چند دقیقه همان طوری روی زمین نشسته بودخدا میداند. همه ی اتفاقات از جلوی چشمانش عبور کردند . کی فکرش را میکرد؟!
رها هنوز گیج بود . چی شد؟ آخر او که کاری نکرد! او فقط سعی کرد مهتاب را از خودش دور کند . حتی عصبانی هم نشد! فقط ترسید!
ترسید! حالا هم ترسیده بود . آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست نفس بکشد . انگار یک مشت باد توی صورتش سیلی میزد و راه نفس کشیدن را می بست. یک مصیبت بزرگ! هر چند رها هنوز نمیتوانست به درست درک کند یک مصیبت بزرگ یعنی چه؟
آدم کشتن یعنی چه؟!
- کار اون بود! خودم دیدم ! اون کثافت مهتابو پرت کرد!
- راس میگه خانم! منم دیدم!
رها از جایش بلند نشد . حتی سرش را هم تکان نداد . کجا را میتوانست نگاه کند؟ کجا میتوانست برود ؟ جایی جز زندان هم بود؟
انگشت های اتهام یکی پس دیگری به سویش نشانه میرفتند .اما او هیچ کاری نمیکرد . مثل آنهایی که سر قبر کسی مینشینند ، بی رمق به نقطه ای خیره نگاه میکرد.
مهتاب را کشته بود . سر یک مسخره بازی، مهتاب را کشته بود.
به چشم های مهتاب فکر کرد . به چشم های سبز مهتاب فکر کرد. وبه میله های زندان .
لنگه کفشی از پشت به سرش خورد . کسی ضجه میزد:
- اون دوست منو کشت! دوستمو کشت!وحشی! ...
باز هم چند تا سایه ی سیاه به طرفش دویدند و او را از زمین جدا کردند .
نگاهش از روی چشم های گریان مقابلش سر خورد.
از خودش پرسید بعد از این چه خواهد شد؟ چکارش میکنند؟
چند روز میشد ؟ چی شد ؟
داشت فکر کردن را به یاد می آورد . حالا میتوانست نور قرمز ماشین پلیس را به خاطر بیاورد . و لحظه ای که یکی یک دستبند سفت و سرد را به دستش بست . آن لحظه سرش پایین بود . داشت زمین را نگاه میکرد . فکری در کار نبود . زمین بود و او بود و گوشه ی یک چادر سیاه که بر سر زن کناری نشسته بود.
و یک آدم که خوابیده بود . یک ملافه ی سفید انداخته بودند رویش. ملافه نه ! کفن بود . اورا هم سوار یک ماشین کردند . و رفت به یک جای دور.
وهاله هایی از آدم های کوتاه و بلند را به یاد آورد که به دنبالش میدویدند. فقط میدویدند . مثل بچه هایی که به دنبال یک بادبادک رها شده توی آسمان بدوند ، دنبال دستان بسته ی رها میدویدند .
بدون این که عکس العملی نشان دهد سوار ماشین پلیس شد . درست مثل یک آدم مسخ شده .
حالا میتوانست به یاد بیاورد . او را بردند به یک اتاق سرد . روی دیوار یک چیز هایی نوشته شده بود .او همه شان را تار میدید. همه شان را مثل یک دایره ی خون میدید که بالا ی سر یک دختر مرده خود نمایی میکند . همه شان را مثل تفی میدید که بیاندازند توی روح آدم .مثل بغضی میدید که بنشیند گوشه ی گلو و آنقدر گلویت را قلقلک بدهد که اشکت در بیاید .
همه چیز را مثل یک طناب محکم میدید.
تو ی اتاق چند تا زن نشسته بودند . و رها چهره ی هیچ کدام را به یاد نمی آورد . سرمای آن شب را به یاد آورد که تا صبح بیدار ماند . مثل یک دیوانه . آن شب به هیچ چیز فکر نکرد. به هیچ چیز . فکرش را زنده به گور کرده بودند .
روز بعد اورا از اتاق بیرون آوردند . یک لباس دیگر تنش کردند . دستش را به یک دست دیگر قفل کردند . رفت توی یک اتاق دیگر. مادر بود و پدر . یک چیز هایی به او گفتند . مادر داشت گریه میکرد . خیلی هم بد گریه میکرد . رها دلش میخواست به او بگوید : گریه نکن ! ولی نمیتوانست . قدرتش را نداشت .
یکی جیغ زد . مادر بود ! داشت جیغ میزد . رها را از اتاق بیرون بردند . رفت به همان اتاق سرد وتو سری خورده ی قبلی . بین همان چند زن دیگر . نشست سر جایش . به زمین خیره شد . دهانش خشک شده بود .دیگر خبری از اقیانوس نبود . دهانش طعم مرگ میداد . طعم یک دنیای سیاه ووحشتناک .
بعدش چی شد ؟ شاید خوابیده باشد . شاید ! چند روز گذشت ؟ چی شد؟ چکار کرده بود؟
اصلا مگر کسی را به خاطر یک فلش می اندازند زندان؟؟ نه! حتما یک چیز دیگری هم شده ! چی شده؟ چی شده؟
- چی شده؟
اشکی از گوشه ی چشمش افتاد روی زمین . دلش میخواست بمیرد . چی شده؟ چرا این طوری شد؟
ای کاش میشد فریاد زد. نه نمیشود . دعوایش میکنند . اگر جیغ بزند دعوا میشود ! آن وقت شاید یکی بمیرد ! آره یکی مرده ! یکی را کشته بود . برای همین آن جا بود . وای ! چقدر بد شد که یکی را کشته ! کاش این طوری نمیشد .کاش این طوری نمیشد...
داشت راه میرفت . باز هم دستش را بسته بودند . یک زن هم همراهش بود . بوی عرق میداد .
رفت به یک اتاق دیگر. زن دستانش را باز کرد . چرا دستانش را باز کرد؟ نکند میخواهند اعدامش کنند ؟ نه ... زیر هجده ساله ها راکه اعدام نمیکنند . پس چرا دستش را باز کردند؟
- چرا دستمو باز میکنی؟ هان؟ ببند...
زن اعتنایی نکرد.
- ببند بهت میگم ! دستمو ببند!
زن سرش را بلند کرد .با تعجب به چشم های رها خیره شده . رها ترسید . اشک توی چشم هایش جمع شد . نمیدانست چکار کند .شاید اگر التماس کند دیگر اعدامش نکنند . صدایش میلرزید.
- ببین من باید بگم چی شده .ترو خدا بهم فرصت بدین .نه ! تروخدا !...
به هق هق افتاده بود . نشست روی زمین و زن را یه زمین انداخت .
- من نمیخواستم ! به قرآن نمیخواستم ! من فقط هولش دادم .مال من نبود اون عکسا ! مال خودش بود . از رامین بپرس ...
زن دستان رها را گرفت .
- نترس ... کسی کاریت نداره
رها یکدفعه ساکت شد . به چشم های زن نگاه کرد .زن اشک های رها را پاک کرد . او را از جایش بلند کرد . و به طرف یک صندلی برد . رها روی صندلی نشست . سرش را با دستانش گرفت . چقدر خوابش می آمد ! سرش را بلند کرد.
این مرد کیست؟ چقدر شبیه به بازیگر مورد علاقه ی اوست . دو باره سرش را پایین انداخت .
- سلام .من مقیمی هستم . وکیل شما .
دوباره مرد را نگاه کرد .
- وکیل؟ وکیل چی؟!
مرد بی آن که حرفی بزند ، رها را نگاه کرد . رها حرصش گرفت.
- وکیل چی میگم؟
- شما متهم هستی به قتل . کسی رو لازم نداری بهت کمک کنه؟
تمام مو های تنش سیخ شد . قتل ؟ قتل چی؟ کی؟
- من؟ من قاتلم؟؟
- شما خودتون چند لحظه پیش به اون خانم نگفتی یکی رو هول دادی؟
یادش آمد . یکی را هول داد. خیلی محکم . آره ! مهتاب بود . مهتاب را کشته بود . ای وای ! چقدر وحشتناک . دستش را به پیشانی اش مالید . دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد . اشک هایش ریختند . صورتش را با دست هایش گرفت . شروع کرد به زاری کردن . هق هق هایش حالا به یک جور ضجه شباهت داشتند.
مرد سکوت کرده بود . رها زمزمه کرد:
- حالا چیکار کنم؟
اشک هایش را پاک کرد . با پشت دست چشم هایش را مالید . نگاهش به چشم های مرد افتاد . یک حلقه ی اشک توی چشم های مرد برق میزد...
با خودش گفت چقدر این جا آزار دهنده است . سرد تر از دستبندی است که تا چند لحظه ی قبل به دستش بسته بودند .
مرد چشم هایش را با انگشت شستش فشار داد . صدایش را صاف کرد. گفت:
- میخوام از اون لحظه برام توضیح بدی. چی شد؟ چرا این کار رو کردی؟
- میگفتن من ... من که آخه ... منی که تا حالا یه بارم ... میخواستن شلاقم بزنن...
دستانش شروع به لرزیدن کردند . لب های خشکش را به هم فشار داد .
با صدایی لرزان ادامه داد:
- آخه به من میاد؟ من از این کارا کنم؟ رامین میدونه! از اون بپرسین ... مال من نبودن ! به خدا مال من نبودن ... به امام حسین مال من نبودن ...
گریه نمیگذاشت درست حرف بزند.
- گفتن من... منو داشتن اخراج میکردن! اگه اخراجم کنن من بیچاره میشم ! آقا به همین خدا من هیچ کاری نکردم!
- باشه . آروم باش...
- اگه اخراجم کنن چیکار کنم؟
- ساکت ...
- آقا شما بگو ! مگه میشه من ... منی که عاشق مادرمم... مادرم... مادرم کجاست؟
حرف های مرد را نمیشنید . به مادر فکر میکرد .دلش میخواست بپرد توی بغلش . با دست هایش دو کمرش را بگیرد ، بویش کند و دیگر تکان نخورد . دلش میخواست دوباره رگ های قلمبه شده ی دست مادرش را ناز کند . دلش میخواست آرام شود .
حرف ها ی مرد را نمیشنید . صدای گریه ی خودش را هم دیگر نمیشنید . صدای مادرم کجاست ها ی خودش را هم نمیشنید. فقط یک صدا را میشنید.
صدای برخورد یک بدن به زمین . انگار بدن را از چند طبقه هول داده بودند. چقدر فاصله کم بود . به بلندی چند ثانیه . بعد استخوان ها تکه تکه شدند . و خون ... درست مثل یک برکه ی قرمز بالا ی سر مرده جاری شد.
باز هم هاله ها ... این بار همه سیاه بودند .سیاه سیاه سیاه....
* * *
- خوبی دختر جون؟
زن به کناری اش طعنه زد: چی چی بود اسمش؟
- رها فک کنم .
- رها ... خانومی ... پاشو بینم ...
زن انگشتانش را به طرف صورت رها آورد:
- الو ... مردی؟ ده یچی بگو دیگه .
رها عصبی شد . انگشت ها ی دراز زن کلافه اش میکرد . با چشم هایی نیمه باز ، دستش را به انگشت های او کوبید.
- اِ! چرا همچین میکنی دیوانه؟! پاشو ببینم...
بی اعتنا به ناسزا های زن ، چشم هایش رابست . به حماقت خودش فکر کرد. ای کاش هیچ چیز را به یاد نمی آورد.
مثل یک خواب بود .
* * *
از ماشین پلیس که پیاده شده بود ، او را برده بودند به یک اتاق تاریک و کوچک . چند تا آدم دیگر هم آن جا بودند . و یک مرد میانسال پشت میز نشسته بود .
از او سوال هایی پرسیده بودند .سوال ها ی آزار دهنده مثل استفراغ از دهانشان بیرون میریخت .
نام ، نام خانوادگی ، این که میداند چرااین جاست یانه ، این که قبول دارد مرتکب قتل شده یا نه . ..
او جواب همه را داده بود . مثل یک آدم مسخ شده همه ی اسرار را فاش کرده بود . گفته بود که قبول میکند دوستش را از سه طبقه پرت کرده.اعتراف کرده بود که یکی را کشته . سر یک بچه بازی ... یکی را کشته .
یک خودکار به او داده بودند و یک کاغذ . بالا ی کاغذ کلماتی نوشته شده بود که به خاطر نداشت .
باید مینوشت . باید صحنه ی قاتل شدنش را توصیف میکرد . رها انشایش خیلی خوب بود . بلد بود چطور صحنه های عجیب و غریب را توصیف کند.بلد بود صحنه هایی راتوصیف کندکه باور کردنشان از سخت هم سخت تر است .
با خودکار روی کاغذ را چنگ انداخت . نمی نوشت. باز هم چنگ انداخت . بجز یک رد بی رنگ هیچ ردی نمانده بود .
شاید نباید مینوشت . شاید باید دروغ میگفت . آره ! ای کاش دروغ میگفت . ای کاش کاری را میکرد که تا به امروز نکرده بود .مردم دروغ ها را راحت تر باور میکنند .
ولی آنوقت یک چیز ... آنوقت چشم های سبز مهتاب تا آخرین نفس مثل یک طناب سخت که بپیچند دور گردنت ، زندگی را از او میگرفت . آنوقت همه ی زندگی اش جهنم میشد . جهنم تر از جهنمی که الان تویش بود .
مرد میانسال یک خودکار دیگر به او داده بود .
رهاآن لحظه ، بی هیچ معطلی همه چیز را نوشت.
چشم هایش را باز کرد. زن ها هرکدام به یک طرف رفته بودند.
به یاد مهتاب افتاد . به آخرین بار که نگاهش کرده بود فکر کرد . مهتاب ترسیده بود . چشمهای سبزش می درخشیدند .
یکی چیز هایی گفته بود . رها فقط حرکت لب هایش را به یاد داشت .
بعد رها سرش را برگردانده بود به یک طرف دیگر . نه ! قبلش مهتاب را هول داده بود .بعد سرش را برگردانده بود یک طرف دیگر.
ومهتاب از سه طبقه پرت شده بود ... و مرده بود .
رها داشت بیدار میشد . داشت از آن دنیای عجیب و غریب بیدار میشد . کم کم داشت درک میکرد که چکار کرده .
حالا که بیدار شده بود ، دلش میخواست برگردد به همان دنیای بی خبری . چون واقعیت وحشتناک تر از کابوس های شبانه اش بود .
و این نفرت غیر عادی از خودش ، داشت دیوانه اش میکرد . احساس میکرد منفور ترین آدم روی زمین است . وقتی به چشم های مهتاب فکر میکرد ، نفرتش بیشتر میشد . و چشم های مهتاب مدام جلوی چشم هایش رژه میرفتند.
تکیه اش را به دیوار داد. دستش را انداخت لابه لای موهای گره خورده اش . به زمین خیره شد .
به اشک هایش اجازه داد بریزند . اجازه داد چشم هایش برای یک آدم بی کس ، یک آدم تنها ، یک دختر بد جنس ، یک آدم کش... اجازه داد چشم هایش اشک هایشان را بریزند . برای هر کسی که بود ، مهم نیست . چون داشت آتش میگرفت . فقط اشک میتوانست این آتش را خاموش کند .داشت منفجر میشد ، داشت از غصه میترکید .
نفهمید کی اشک هایش به هق هق تبدیل شده بودند . داشت بلند بلند گریه میکرد.
دختری که چند سال بزرگتر از خودش به نظر میامد ، به طرفش دوید. در آغوشش گرفت. داشت یک چیز هایی توی گوش رها زمزمه میکرد:
- هیس ... آروم باش ... درست میشه .
گریه ی رها شدید تر شد.
- این جوری نکن ... گرفتاری واسه همه هس . منو داری؟ بار سوممه افتادم این جا . هر دفعه هم یکی دو شب بیشتر طول نکشیده . بابا بازداشتگاه اصلا جای باحالیه! تو تازه یه شبه این جایی . وایستا از دفعه ی بعد خودت میخوای بیفتی این جا... درست میشه... هیس... آروم باش...
گریه امان رها را بریده بود .
- درست نمیشه!
- چرا ! بی خیال آبجی... چند روز بیشتر طول...
- درست نمیشه!نه ! دیگه برنمیگرده! من کشتمش...
رها احساس کرد دست هایی که تا چند لحظه ی قبل محکم اورا گرفته بودند و داشتند نوازشش میکردند ، یکدفعه شل شدند .
دختر سرش را بلند کرد . چشم هایش یک جور عجیبی شده بودند . انگار که ترسیده بود ، شاید هم تعجب کرده بود. دستش را از شانه ی رها برداشت . درحالی که نشسته بود ، یکی دو متر عقب تر رفت . داشت یکی چیزی با خودش میگفت.
دادگاه جای عجیبی بود . رها قبلا توی تلویزیون دادگاه را دیده بود . توی تلویزیون ، یا توی برنامه های اجتماعی ، آدم هایی را دیده بود که با دست های بسته ، با یک سرباز کشان کشان به سمت دادگاه میرفتند .
قاضی هایی را میدید که با قیافه ای حق به جانب مینشستند و نظر میدادند . گاهی وقت ها یکی از آن طرف اتاق شروع میکرد به بد و بیراه گفتن و بعد قاضی ساکتش میکرد ، گاهی اوقات هم او را خارج میکردند.
گاهی خود رها هم نظر میداد. او هم قیافه ای حق به جانب میگرفت و میگفت: من که میگم هر بلایی سرش بیاد حقشه! و فکر میکرد چه نظر منصفانه ای!
به حال خودش خنده اش گرفته بود . دستش را بسته بودند به دست یک زن دیگر. داشت از پله های شلوغ دادگاه بالا میرفت . چند بار نزدیک بود بخورد زمین . چادری که سرش کرده بودند کمی برایش بلند بود .
گاهی پاهایش شل میشد. احساس میکرد دیگر نمیتواند راه برود .
رها هرگز در زندگی اش این همه ترس را تجربه نکرده بود .
به طبقه ی بالا که رسیدند ، رها از دور چهره های آشنا را شناسایی میکرد. مادرنشسته بود روی صندلی و به یک گوشه زل زده بود . پدر صورتش را بادست هایش پوشانده بود . رها او را از دست های لرزان ، از انگشت های استخوانی اش شناخت .
به فاصله ی چند متر از پدر ومادرش ، پدر و مادر دیگری نشسته بودند .
رها تحمل نگاه کردن به آن ها را نداشت . نمیتوانست به زن سیاه پوشی که دست همسرش را محکم فشار میداد و مدام لرزش سر داشت نگاه کند.
برق قطره اشکی که از گوشه ی چشم مرد افتاد ، چشم رها را اذیت کرد. رها چشمانش را بست . ای کاش این جا نبود .
مادر دوید طرفش . رها را در آغوش گرفت . رها بوسه ای به گردنش زد . پدر از دور به او سلام کرد و دوباره برگشت طرف صندلی اش . وقتی از کسی دلخور بود بی محلی میکرد . حتی اگر آن کس دخترش باشد . و حتی اگر قرار باشد او را اعدام کنند، پدر باز بی محلی میکرد.
راهروی دادگاه بوی نم میداد. بوی عرق ، بوی خستگی و ترس . رها به همراه زنی که حالا دیگر بخشی از خودش شده بود روی یک صندلی نشست . سرش را پایین انداخت . دستانش را به هم فشرد . به یاد روز هایی افتاد که یک امتحان سخت داشت. زمزمه کرد:الله لا اله الا هو الحی القیّوم...
هیچ امتحانی سخت تر از امتحان امروز نبود .
چشمش به زن سیاه پوشی افتاد که چند متر با او فاصله داشت . برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد . زن ضجه ای زد.رها احساس کرد بدنش دارد میسوزد .
سرش را پایین انداخت . ادامه داد: لهُ ما فی السَماواتِ وَ ما فی الارض...
بغضش را قورت داد .
اتاق دادگاه زیاد بزرگ نبود . رها جلو نشست . پدر ومادرش پشت رها نشستند .به فاصله ی چند متر پدر ومادر مهتاب نشستند . چند نفر هم عقب تر نشسته بودند .چهره ی اکثرشان آشنا بود . اما رها هیچ کدام را به یاد نمی آورد. فضای عجیبی بود.
در باز شد ودو نفر دیگر هم آمدند . مرد جلویی پیر تر بود . کت خاکستری تنش بود و چند تا پرونده در دستش گرفته بود.
-رها؟
کسی از پشت داشت رها را صدا میکرد.رها سرش را چرخاند . نگاهش به چشم های وحشت زده ی مادرش افتاد . چانه اش داشت میلرزید.
- بگو که عمدی نبوده . بگو نمیخواستی این طوری بشه .بگو...
دیگر نتوانست چیزی بگوید . سرش را به زیر انداخت . رها میتوانست ابرو های در هم رفته اش را ببیند . پدر ، از شانه ی مادر گرفت و اورا به عقب کشید.
- اگه بدونی چند بار رفتیم در خونشون ... نمیذارن حرف بزنیم مادر... نمیذارن...
پدر دوباره زنش را به عقب کشاند . دستش را روی بینی اش گذاشت: هیس...
در دوباره باز شد . رها مردی راکه وارد شد میشناخت . آره خودش بود .قبلا هم با هم حرف زده بودند . چقدر شبیه بازیگر مورد علاقه اش بود .
مرد یک چیز هایی به قاضی گفت و بعدبا فاصله ی کمی از رها، سر جایش نشست .
بازی شروع شد . شاهد ها یکی یکی میامدند . معاون های مدرسه ، آقای مستخدم ، آقا ی حساب دار ، پدر یکی از دانش آموزان که در صحنه حضور داشت، حتی چند تا از هم کلاسی ها هم آمده بودند . همه با هم یکی شده بودند . یک حرف میزدند: دیدیم که یک بدن از آن بالا افتاد پایین . رها هولش داد. با تمام شدت . بعد آمبولانس آمد ولی مهتاب مرده بود .
همه به این نتیجه رسیده بودند که رها مقصر است . که عمدا مهتاب را هول داده .
رها نمیتوانست نگاهشان کند . نمیتوانست از خود دفاع کند . تنها چیزی که باعث شد سرش را بلند کند ، لرزش ناگهانی صدای خانم غفاری بود . وقتی نگاهش کرد ، دید صورتش را با دست هایش پوشانده . فقط شانه هایش بودند که به شدت بالا و پایین میرفتند. و بعد صدای هق هق های زنی کمی آن طرف تر شنیده شد . و در اتاق هیچ صدایی شنیده نمیشد ،به جز گریه های زنی شکسته .
با اشاره ی قاضی ، مادر مهتاب را از اتاق بیرون بردند .
شاید یک دقیقه ، قاضی سرش را به زیر انداخت و هیچ نگفت .
وقتی رها به خودش آمد ، ایستاده بود . داشت به مرد نگاه میکرد . بغضش را قورت داد. و منتظر سوال های مرد ماند . سوال ها زیاد بودند .ولی خود رها شش ماه بعد تنها این حرف ها را به یاد داشت:
- من ترسیده بودم . مهتاب بهم تهمت زده بود . من فقط میخواستم از خودم دورش کنم . نمیخواستم این طوری بشه.
- یعنی میگی عمدی نبوده این اتفاق. درسته؟
- بله.
- دخترم ، شما دوستت رو با چنان قدرتی هول دادی که از سه طبقه پرت شده ! برای این کار هدف داشتی! وگرنه چه دلیلی داره با این شدت بخوای دوستت رو هول بدی؟
- خب میگم ترسیده بودم . عصبی بودم ... نمیدونستم چیکار دارم میکنم . اصلا مغزم کار نمیکرد...
- مغزت چطور کار میکرد بری دفتر معاونا ، بهشون ثابت کنی فلش مال تو نیس ، اونوقت به این جا که میرسه ، مغزت کار نمیکرد؟
رها احساس میکرد کم آورده . هر جوابی که میداد مرد قاضی خلافش را ثابت میکرد.گریه اش گرفته بود . نمیدانست چه بگوید . تنها چیزی که میدانست این بود که نباید خودش را ضعیف نشان دهد.
- خب من اون لحظه ترسیده بودم .مهتاب ولم نمیکرد. شما خودتون وقتی از چیزی بترسین ، اصلا اون وقت میفهمین چیکار دارین میکنین؟ببینین من الان هم ترسیدم ! اصلا نمیدونم چی دارم میگم!
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد.چانه اش لرزید . ابرو هایش در هم رفت . یک مشت اشک جلوی چشمانش را گرفتند . همه جا را تار میدید.
زیر لب گفت : به خدا نمی خواستم این طوری بشه.
شش ماه بعد رها چهره ی وکیلش را هم به یاد داشت . که چطور مصمم بود از رها دفاع کند . که سعی داشت از میان بند ها و تبصره ها یک چیزی به نفع موکلش پیدا کند . ولی درواقع او هم داشت همان حرف های رها را تکرار میکرد ، منتها با کلماتی عجیب ترو به طوری که منطقی تر به نظر بیایند . ولی انگار قاضی تصمیمش را گرفته بود .
بعد از یک ربع استراحت ، حکم صادر شد .
رها رهنما محکوم به قتل عمد شده بود.
فَصلِ 3 ----> فَصلِ آخَــــر
آفتاب درست پرت میشد وسط سرش.
شروع کرد به مالیدن شقیقه اش . به روز قبل فکر کرد. باز هم رفته بودند بودند خانه ی آقای کریمی. این سومین بار بود که در طول این هفته به خانه ی او میرفتند . دو بار اول خانواده ی کریمی نخواسته بودند آنها را ببینند.
بار سوم ... شاید دیدارشان فقط ده دقیقه طول کشیده بود . آقای کریمی با قاطعیت فریاد زده بود: من رضایت نمی دم! خود خدا هم بیاد من رضایت نمیدم.
بعد اشک توی چشم هایش حلقه زده بود.
و خانم کریمی حرف نمی زد. هیچ چیز نمی گفت . او به یک مرده ی متحرک تبدیل شده بود.
حتی به حرف های آقای مقیمی هم گوش نمی کردند .
اما رامین حتی تحمل فکر کردن به مرگ خواهرش را هم نداشت. چه برسد به این که سر خاکش بنشیند. وای ! چقدر دردناک! باید سر خاک خواهرش بنشیند!
این اتفاق نباید بیفتد.
رامین با خودش گفت: اون وقت من دیوونه میشم...
این روز ها خانه از همیشه ساکت تر بود . پدر کمتر سر کار میرفت .نمیتوانست کار کند.
مادر بیشتر اوقات یک میل بافتنی دستش بود و شال گردن می بافت . بیشتر اوقات سرش پایین بود.
سرش را که پایین میگرفت ، اشک هایش سر میخوردند روی شال گردن نیمه کاره . سرعت حرکت دست هایش بیشتر میشد. انگار مسابقه ی بافتن بود.
یک بار با پدر دعوایش شد.
- همش تقصیر تو بود.
- من؟
- آره ! تو بهش اعتماد نکردی ! تو اون شب باهاش دعوا کردی! یادت رفته از ترس تو رفت تو اتاقش قایم شد؟
- من باهاش دعوا کردم؟ تو نبودی بهش میگفتی دو روز وقت میدم برو ثابت کن بی گناهی؟ من تحت فشارش گذاشتم یا تو؟
مادر از جایش بلند شده بود. به طرف اتاق رفته بود.
- چی شد؟ باز کم آوردی میری تو اتاق؟ اون شبم همین کارو کردی! یادته؟ کجا داری میری؟!
به سمت زن دویده بود.
- تو اصلا میدونی مرضت چیه؟
در اتاق را گرفته بود تا زن آن را نبندد.
- مرضت اینه که نمیتونی حقیقتو ببینی. بیماری!
زن به چشم های مرد خیره شده بود. شاید ده ثانیه به هم خیره شده بودند . بی آنکه حرفی بزنند.
بعد زن ، در حالی که صدایش میلرزید ، گفته بود:
- می خوای بگم حقیقت چیه؟ اینکه دختر منو میخوان اعدام کنن. اینکه من دارم دیوونه میشم. راست میگی ! من بیمارم.
بعد صدایش را بلند تر کرده بود.
- و تو به جای این که یه کاری کنی، داری با من یکی به دو می کنی!
- تو شروع کردی!
- تو تمومش کن! یه کاری بکن!
مرد چشم از زن برداشته بود. دوباره جلوی تلویزیونی بود که صدایش را خفه کرده بودند.
* * *
کمی دورتر از آدم ها ، کمی دور تر از یک شهر تاریک و سردکه همه ی خنده هارا می بلعد ، رها داشت به شهری فکر میکرد که یک روز ، روی زمینش قدم میزد. شهری که که دور تر از این جا بود.
داشت به شهر فکر میکرد. دیگر حرف های زن را گوش نمی کرد.
حرف های تکراری زن کلافه کننده بود.
- دلتون میخواد جریمه بشین؟
معصومه سریع گفت:
- نه!
رها جوابی نداد. اصلا گوش نمیکرد که بخواهد جواب بدهد.
- کار سخت چطور؟ دلتون میخواد کار سخت کنین؟
معصومه دوباره گفت:
- نه !
رها هنوز سرش پایین بود.داشت به آن بیرون فکر میکرد. به نسیمی که از لا به لای میله های پنجره خودش را توی اتاق میکشاند و صورت رها را نوازش می کرد.
- صورت هم دیگر رو ببوسین تموم بشه.
با نسیم آشنا بود. بعضی روز ها توی خیابان با هم برخورد میکردند. بعضی وقت ها ، وقتی رها پنجره ی اتاقش را باز میکرد ، نسیم خودش را میانداخت توی بغل رها .
و حالا داشت یواشکی با رها قایم موشک بازی میکرد.
- زود باشین.
معصومه چند قدم جلو تر آمد.
رها هنوز سر جایش استاده بود.
زن گفت:
- رها خانم ! دختر این همه کینه ای باشه خوب نیست ها! تو هم مقصر بودی. زود باش. روی دوستتو ببوس .
کینه ای! این دیگر بی انصافی بود .
رها چند قدم جلو تر رفت . حالا دست هم را گرفته بودند . به صورت هم نگاه نمیکردند . به آرامی هم دیگر را بغل کردند.
تمام شد. معصومه دستمال خونی توی دستش را روی زمین انداخت.
توی راه ، معصومه در حالی که سعی میکرد خونسرد به نظر بیاید ، زمزمه کرد:
- یه روزی از همین روزا می میری!
رها سر جایش ایستاد. چشم هایش را به چشم های دختر دوخت . تمام بدنش از حرص می لرزید. آنقدر عصبانی بود که میتوانست با دندان هایش دختر را تکه تکه کند.
صدایش میلرزید. بغضش را قورت داد. انگشت سبابه اش را روی پیشانی دختر گذاشت. درحالی که نفس نفس میزد ، گفت:
"حوصله ی چونه زدن با تو یکی رو ندارم. اونم تو این شرایط... پس خفه شو!"
دختر با یک حرکت انگشت رها را در دستش گرفت. تا جایی که میتوانست آن را خم کرد. انگار میخواست جیغ رها رادر بیاورد. نه ! تصمیمش جدی بود . داشت انگشت رها را میشکاند. فقط یک چیز میتوانست او را منصرف کند . رها باید عذر خواهی میکرد.
رها هیچ چیز نگفت . حتی خم به ابرو هایش نیاورد. درد داشت دیوانه اش میکرد.اما هیچ چیز نگفت.
یک لحظه ، انگار دیگر طاقت نیاورد. نه از درد انگشتش ، نه !از این همه مصیبت ،از این که باید این لحظه را این طوری سپری کند ، در حالی که میتواند در کنار پدرو مادرش باشد. همه اش تقصیر خودش است . شاید هم تقصیر دیگران.شاید اصلا تقصیر همان پدر ومادر باشد.
چانه اش لرزید.چشمانش پر از اشک شد. چقدر بیچاره است!
دهانش را باز کرد . یک فریاد بلند زد. یک نعره ی واقعی! بعد به اشک هایش اجازه داد که بریزند روی صورتش .
احساس کرد درد انگشتش کمتر شده است . چشمش به معصومه افتاد.
او هم داشت گریه میکرد. انگار منظور رها را فهمیده بود. داشتند یک حرف میزدند . پس چرا باید انگشت های هم را بشکنند؟!
توی تاریکی راهرو ، هم دیگر را در آغوش گرفتند و با اشک هایشان شانه های هم دیگر را خیس کردند.
دیگر به چند ساعت قبل فکر نمیکردند . به این که دعوا چطور شروع شده بود.
توی سالن غذا خوری بودند که دعوا شروع شد. معصومه چند تا صندلی آن طرف تر از رها نشسته بود. میتوانستند حرف های هم را بشنوند.
معصومه را قبلا هم دیده بود . او هم جرمش قتل بود .
و محکوم به اعدام.
رها سرش پایین بود . داشت با سوپ آبکی و بی مزه اش بازی میکرد.
یک دفعه ، حرف ها ی یک نفر درست مثل یک سنگ سخت افتاد وسط سرش. حرف های معصومه که داشت به بغل دستی اش میگفت: می میرم . آخرش می میرم. عین یه سگ !
رها سعی کرد گوش هایش را از کار بیاندازد . نمی شد.
- دیگه همینه که هس . قسمت مام این بوده . که با یه طناب بمیریم. عینهو بی پدر و مادرا جون بدیم. همینه که هس.
حالا قلب رها تند تر از همیشه می تپید. خودش هم به مردن فکر کرده بود. شاید بعضی روز ها را با فکر اعدام شدن شب می کرد. اما این که کس دیگری این فکر های دردناک را تصدیق کند ، این دیگر خیلی وحشتناک بود .
- نه زندگیمون عین آدم بود ، نه مردنمون ، یکی نیس بگه پدر... اینم کار بود تو کردی؟آدم کشتن هم شد کار آخه دختره ی ...؟!
رها ظرفش را برداشت. از جایش بلند شد که برود.
- ببین ! اینم یکیه مثل خودم . یه .... مثل خودم !
رها دیگر تحملش تمام شده بود.
بی آنکه به دختر نگاه کند ، زیر لب گفت: صداتو ببر!
- چرا؟ واقعیته دیگه ! مگه تو هم آدم کش نیستی؟
- می گم خفه شو بهت!
این روز ها از همیشه بی ادب تر شده بود . ناسزا های بدتر از این هم می گفت. حتی بد تر از ناسزا های معصومه و بقیه. شرایط این جا اقتضا میکرد ناسزا گفتن را یاد بگیری.
- خفه که می شم ! حالا امروز نشد ، یه روز دیگه ! مهتابو یادته ؟اونم خفه شد! مرد!
رها حال خودش را نمی فهمید . به طرف دختر رفت . دلش می خواست یک کشیده بخواباند توی گوشش .
- ببین منو ! یه دفعه دیگه این طوری از مهتاب حرف بزنی، به خدا بیچارت می کنم!
دختر از جایش بلند شد. حالا صدایش میلرزید.
- بیچاره که شدم رفت! تو چرا این طوری می کنی بابا؟ خب می میریم دیگه ! فکر می کنی با گل و شیرینی اعداممون می کنن؟
- بس کن!
- بدبخت ! فکر می کنی اون بیرون چند نفر به فکرتن ؟ هان؟ می دونی وقتی اعدام بشی چند هزار نفر دورت جمع می شن؟
- بس کن میگم!
- با هر نفس که تو کم میاری اونا ده تا ایولا می گن ! دو ساعت قبل از مراسم اعدامت زیر اندازاشونو هم پهن کردن ! تخمه و آجیل و پفکاشونم فراهمه ! زن و مردو بچه و اوه! اونقدر آدم هست که دیگه نمیشه سوزن انداخت ! انگار که تئاتر رفته باشن !تو هم میشی دلقکشون!
رها دیگر نمیتوانست حرف بزند . انگار ترسیده بود. یاد صحنه ی مرگ مهتاب افتاد. از آن بالا پرت شد. بعد سیل دانش آموز ها بودند که از بالا می ریختند پایین.
-آره آبجی! این جوریه! به این می گن یه مرگ با شکوه ! باحال!در ملأ عام!
وقتی رها به خودش آمد ، دختری را روی زمین پیدا کرد که داشت از بینی اش خون می ریخت. و میزی که چپ شده بود و همه ی ظرف های رویش تکه تکه شده بودند.
با چه شدتی دختر را زده بود!
هنوز باور نمیکرد .این دومین کسی بود که توی زندان رها او را زده بود.
نفر اول هم آنجا بود . داشت نگاهشان میکرد.
می دانست الان است که نگهبان ها بیایند و اورا با خودشان ببرند. همان جا بودند .انگار آن ها هم تعجب کرده بودند.
ناگهان دختر از جایش بلند شد. به سمت رها دوید.رها قدرت تکان خوردن نداشت.یک آن با انگشت هایی استخوانی مواجه شد که داشتند به سمت سرش نشانه می رفتند. دختر با تمام قدرت مو های رها را کشید . رها شروع کرد به نعره زدن. سعی کرد دست های دختر را از خودش دور کند . فایده ای نداشت. هنوز نمیدانست دختر چکار میخواهد بکند. اما میدانست کار وحشتناکی خواهد بود.
بعد سرش کوبیده شد به میز کناری. یکی با تمام قدرت سرش را کوباند به میز کناری.
وزمزمه کرد: خوب خوردی؟
رها خندید. یک لب خند محو . فکر کرد مرده است . هیچ چیز نمیفهمید. به جز یک درد وحشتناک .هیچ چیزنمیدید. به جز یک مشت هاله ی سیاه که داشتند به طرفش میدویدند.
وقتی به هوش آمد ، توی درمانگاه زندان بود . شنید که پرستار ها به هم میگفتند چیزی نمانده بود که ضربه ی مغزی بشود.
کاش میشد. کاش ضربه ی مغزی میشد. بعدش به کما میرفت. و دیگر بر نمی گشت. قطعا دردش کمتر از اعدام شدن است.
بعد توی دفتر رییس بودند. رییس آنجا ... رییس قفس ها .
هر دو می دانستند جریمه خواهند شد. اما نشدند. این یک معجزه بود.
جریمه شدن زیاد هم جالب نبود . باید دو برابر کار میکردند . دوبرابر لباس کوک می کردند. دوبرابر لباس چرخ میکردند .
یک معجزه ی دیگر ، فقط یک معجزه ی دیگر...
رها با خودش گفت: این که خواسته ی زیادی نیست ! هست؟
معصومه هم همین فکر را میکرد . ولی او از رها نا امید تر بود.
حالا چند ساعت از آن ماجرا گذشته بود. داشتند توی حیاط قدم می زدند . خودشان هم نمی توانستند باور کنند . چند ساعت قبل میخواستند هم دیگر را بکشند وحالا داشتند باهم قدم میزدند . درست مثل دو تا دوست صمیمی.
ببخش آبجی . به جون ننم دست خودم نی. اصلا اعصابم خط خطیه . ما قبل از زندان هم یه نمه قاطی میزدیم. دیگه ماشاالله نور علی النور شدیم!
رها از طرز صحبت دختر خنده اش گرفته بود.فقط توی فیلم ها این جور حرف زدن را دیده بود!
- واسه چی میخندیدی؟
- من ؟ نه !
کمی سکوت کردند. دختر نگاهی به سر رها کرد !
- اوخ اوخ اوخ ! یعنی رسماَ ... تو سرت ! ببخش!
- مهم نیس! منم معذرت میخوام . نباید اون طوری میکردم.
- بی خیال. تموم شد رفت.
دوباره سکوت کردند. بعد معصومه با شک پرسید:
- واسه چی این جایی؟
- قتل دیگه!
- میدونم آی کیو! منظورم اینه که خب چی شد که این طوری شد؟
رها آب دهانش را قورت داد.نمیدانست چه بگوید.
- اگه نمی خوای نگو.
رها هیچ چیز نگفت.
- میگی؟
بغضش را قورت داد. احساس کرد دلش برای مهتاب تنگ شده . چرا او را کشت؟
- نمیگی؟
ارزشش را نداشت. واقعا نمی ارزید!
- دِ بنال دیگه! دیوونم کردی!
- سر یه فلش!
- چی ؟ اون دیگه چیه؟
رهایکدفعه سرش را بلند کرد. چشمانش را به دختر دوخت . باورش نمیشد.
- فلش! نمیدونی فلش چیه؟!
- نه ! من ننم فلش بوده ! بابام فلش بوده ؟ از کجا بدونم؟
رها خنده اش گرفته بود.
- یه چیزه مثل سی دی . مثل فلاپی. اینارو که دیگه میدونی چین؟
- آره ! خب.
- یکی بهم تهمت زد فلش دارم. یعنی فلش مال خودش بود ... یعنی نمیدونم ، شایدم مال اون نبوده ، شاید من اشتباه کردم...
- چی میگی؟ زیر دیپلم حرف بزن بفهمم منم!
همه ی ماجرا را برای معصومه تعریف کرد.
معصومه چشم های درشتش را بست . به دیوار تکیه داد.
- خوبی؟
- آره .
چشم هایش را باز کرد.
- میدونی؟ یکمی مثل همیم .
- از چه نظر؟
- بی خیال. واقعا سر یه همچین موضوعی این اتفاق افتاده ؟
- آره.
- واقعا سر یه همچین چیزی ؟! انگار نه انگار داریم توی یه شهر زندگی میکنیم.
- چطور؟
- تو مدرسه ی ما از این خبرا نیست. هر کی هرکیه.
- مگه شما چیکارا میکنین؟
معصومه یک نفس عمیق کشید. کله اش را خواراند . بعد زل زد به ناخن های کثیفش.
- ما... عرضم به حضورت که ما موادبه هم میفروشیم، عرق به هم میفروشیم ، از هم دزدی میکنیم ، هم دیگرو کتک میزنیم،...
- تو مدرسه ی ما از این خبرا نبود.
- خب معلومه دیگه! تو تو مدرسه ی .... درس میخوندی ، مگه نه ؟ تو همچین مدرسه ای نباید هم از این خبرا باشه . پولتون کمه ، ننه باباتون معتادن ، چی؟
کمی مکث کرد. انگار مردد بود حرفش را ادامه دهد.
- جدیدا... یه مطب هم زده بودیم که پلمپش کردن.
- چی؟
- مطب دیگه ! طبابت میکردیم. اونم با کمترین امکانات.
- متوجه نمیشم.
- اونم کجا؟ تو توالت مدرسه. با شیلنگ! با کمترین حق ویزیت!
- من واقعا نمیفهمم تو چی میگی!
- بس که نفهمی!
رها احساس کرد دختر دلش میخواهد گریه کند. انگار داشت به زور لبخند میزد.
سرش را پایین انداخت . زمزمه کرد:
- سقط جنین دیگه!
- چی؟!
حالش داشت به هم میخورد. نمیتوانست باور کند .
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه !
نمیتوانست درک کند.
معصومه داشت انگشت هایش را میشکاند . تق تق تق... و داشت یک چیز هایی میگفت . رها فقط لرزش صدایش را احساس میکرد.
- خب بعضی وقتا بچه ها یه کارایی میکردن که دیگه نمیشد جمعش کرد . به کسی هم نمیتونستن بگن . تا این که یکی از کلاس بالاترا پیداش شد ، گفت من بلدم مشکلتونو حل کنم. فقط یکم مایه میخوام .
- میشه یه جایی بشینیم؟
- آره. خوبی؟
- نه.
رها نشست روی زمین . نمیتوانست خودش را به پله ها برساند . سرش را با دست هایش گرفت.
- خلاصه دیگه . اینم یه جوریشه.
- خیلی ناجوره.
- از این که این جایی و داری واسه مرگ انتظار... ببخشید . حواسم نبود.
رها سرش را بلند کرد. داشت به سیم خاردار های دور تا دور دیوار نگاه میکرد. با خودش فکر کرد شاید هم این جا بودن از تحمل آن شرایط سخت تر نباشد.
- یه سوال بپرسم معصومه؟
- چیه؟
- تو هم ... تو هم تا حالا پیش اون دختره رفتی؟
معصومه به رها نگاه کرد. یک حلقه اشک دور چشم های سیاهش چمباتمه زده بود.
- آره.
رها هیچ چیز نگفت .نمیدانست چه بگوید.
- یعنی نه به خاطر سقط جنین .به خاطر...
- به خاطر چی؟
- میخواستم ازش یاد بگیرم . پولشو نیاز داشتم.
- یاد گرفتی؟
- یه چیزایی. یه مدت گذشت یکی از هم کلاسیا اومد گفت بهم نیاز داره . گفتم پولشو یجا ازت میگیرم ها! گفت هرچی بخوای میدم بهت . فقط شر اینو از سرم کم کن.
- چیکار کردی؟
- هیچی دیگه . بار اول با همون دختره ، اسمش شیما بود ، بار اول با اون رفتم . بعد از اون چند نفر دیگه هم اومدن سراغم...
- وایستا ببینم! بچشونو میکشتی؟!
- بچه که نه... یه نقطه ... یه بند انگشت خون.
- بسه دیگه. دیگه نمیخوام بشنوم.
رها داشت باخودش میگفت: هر بلایی که سرت بیارن ، حقته.
میخواست از جایش بلند شود. چشم هایش سیاهی رفت. هیچ چیز نمیدید. معصومه دستش را گرفت.
- چته؟
- ولم کن . میخوام برم.
- چیه؟ بدت اومد ازم ؟ خودمم از خودم بدم میاد.
- بذار برم.
- ولی یه چیزی رو فکر کردی؟ اگه من این کارو نمیکردم ، اونوقت که بدتر میشد. هیچ میدونی اگه پدراشون میفهمید چیکارشون میکرد؟هم خودشونو میکشت ، هم به قول تو بچشونو. من بهشون خوبی میکردم!
- واسه همین از خودت بدت میاد؟
- نه. من ...
رها سر جایش نشست . نمیتوانست راه برود . پاهایش بی حس شده بود.
حالش از این حرف ها به هم میخورد . اما گویی کنجکاو شده بود .
احساس بچه هایی را داشت که میخواهند یک فیلم ترسناک تماشا کنند . هم میترسند ، هم میخواهند ببینند.
- چرا گفتی مثل همیم؟
- ولش کن . تو حالت خوب نیس.
- نه . بگو.
- الان گفتی دیگه هیچی نگم !
- خب بگو چرا مثل همیم؟ فقط همینو بگو
- اونو بخوام بگم ، باید همشو تعریف کنم.
گرم بود . خیلی گرم . رها دستش را به سمت پیشانی اش برد . عرق سردی راکه روی پیشانی اش نشسته بود ، پاک کرد.
- تعریف کن.
- یه مدتی که گذشت ، یه اول دبیرستانی اومد پیشم، بهم التماس کرد، گفت هر قدر بخوام بهم پول میده ، فقط بچشو بندازم، گفت اگه این کارو نکنم ، خونوادش پرتش میکنن بیرون ، میشه آواره ی خیابونا. نمی دونم چرا ، ولی احساس خوبی نداشتم . فکر میکردم این جونشو نداره ،. قبول نکردم . هر روز میومد کلی التماس و گریه می کرد که این بچه داره بزرگتر میشه ، گندش داره در میاد ، بهش گفتم برو پیش یکی دیگه ، گفت من به تو اعتماد دارم ، میترسم بقیه برن به مامانم خبر بدن ، بیرون هم کسی رو نمی شناسم ، می ترسم. خلاصه اونقدر اصرار کرد که راضی شدم.
یک نفس عمیق کشید.
- چهار شنبه بود . زنگ آخر. معلم نداشتیم. رفتم دنبالش .
دباره سکوت کرد. رها دید که یک قطره اشک افتاد روی زمین .
- اولش مثل همیشه بود. فقط صداش نباید در میومد . چون ممکن بود کسی بشنوه.به جز ما دونفر هم داشتن بیرون کشیک میدادن. یه کی هم دم دفتر مدیر بودکه اگه چیزی شد علامت بده.
دلم براش می سوخت . خدا میدونه چه دردی داشت میکشید. دندوناش از شدت درد به هم سابیده می شدن.
یکمی که گذشت ، گفت من دیگه نمی تونم تحمل کنم . تمومش کن . گفتم خودت خواستی ، الان دیگه نمی تونم کاری بکنم . دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره . شروع کرد به جیغ زدن . نمی دونستم چیکار کنم . چند تا جیغ که زد ، از حال رفت . یهو به خودم اومدم ، دیدم دستشویی رو خون داره می بره. نمیدونستم چیکار کنم. چند تا زدم به صورتش ، جواب نمیداد . دیگه داشتم می زدمش.
جواب نداد...
حالا شانه هایش داشتند میلرزیدند . شروع کرد به هق هق کردن. رها هرچه کرد ، نتوانست به او دست بزند . یک جور چندش ، ترس ... یک چیزی بود که باعث میشد رها در دل بگوید: حالم ازت به هم میخوره.
لابه لای هق هق هایش ناله کرد:
- مرده ...بود.
رها از جایش بلند شد. دیگر نمیتوانست آن جا بنشیند . به سختی خودش را به در رساند . درست مثل مست ها بود . نمیتوانست راه برود.
داشت با خودش فکر میکرد: شاید شباهتش این است که هردوتایمان توی مدرسه آدم کشته ایم. مدرسه!
باد پاییزی ، برگ ها ی زرد را از دنیا ی بیرون ، میاورد توی حیاط زندان . برگ ها ها بوی شهر را میدادند.
رها پایش را روی برگ ها گذاشت . چشم هایش را بست . با خودش گفت : این جا محله ی خودمان است . توی راه مدرسه ... این جا پر از برگ های پاییزی است.
چشم هایش را باز کرد. آن جا حیاط زندان بود.
حالا یک ماه از خودکشی معصومه میگذشت. دو روز بعد از آشنایی با رها ، معصومه خودکشی کرده بود. درست همان طور که آن دختر توی دستشویی مدرسه مرده بود.
نگهبان ها می گفتند خون داشت دستشویی را می شست. هیچ کس نفهمید معصومه آن تیغ لعنتی را از کجا پیدا کرده بود.
بچه ها از هم می پرسیدند : چرا این کار را کرد؟ او که بالاخره می مرد!
و رها در دل میگفت : شاید دلیلش ترس از اعدام شدن بود. شاید میترسید به دست کس دیگری از این دنیا برود . آره ... هیچ کس به اندازه ی خود آدم با خودش مهربان نیست.
شاید هم عذاب وجدان دلیلش بوده . حتما یک شب دیگر نتوانسته خودش را تحمل کند . این افتضاحی که به بار آورده را... یک شب دیگر تحملش تمام شده.
برای مرگ معصومه ، رها یک قطره هم اشک نریخت . دست خودش نبود.نمی توانست برای معصومه دلسوزی کند.
شاید هم داشت برایش عادی میشد. معصومه دومین کسی بود که رفت.
نه...سومین کس بود. اولی را خود رها فرستاد.
شاید هم نمیخواسته درد از دست دادن اطرافیان را کمتر کند . بعضی غم ها باید بمانند . باید خاطره شوند . باید بنشینند گوشه ی مغزت و مدام بپر بپر کنند.
حالا تنها آشنای رها ، حمیده بود. بعضی وقت ها نگاه هایشان به هم گره می خورد . رها سریع صورتش را بر می گرداند . وقتی دوباره یواشکی به دختر نگاه می کرد ، می دید او هم دارد کار خودش را می کند. حتی یک کلمه هم با هم حرف نمی زدند . ولی بعضی وقت ها ، سر میز غذا ، یک دفعه با هم دستشان را به طرف نمکدان دراز می کردند . بعد خودشان را می زدند به آن راه . رها سریع تر نمکدان را برمی داشت و همه چیز تمام می شد.
بعضی وقت ها هم توی کارگاه خیاطی ، هر دوتایشان میرفتند سراغ یک پارچه . باز هم رها پارچه را بر می داشت و همه چیز تمام می شد.
باد موهای رها را به رقص در آورده بود. روسری اش را جلو تر کشید . موهایش را مرتب کرد. نشست روی پله ها .
سرش را به آسمان دوخت . ابرها ی سیاه ! رها عاشق این هوا بود . انگار باران داشت فریاد میزد: دارم میایم!
یکی کنارش نشست . رها ترسید . دلش نمیخواست یک نفر دیگر پیدا شود و قصه های عجیب وغریب برایش تعریف کند.
- سلام!
رها سرش را پایین آورد. به دختر نگاه کرد.
- سلام.
دختر سکوت کرد. رها با بی حوصلگی پرسید:
- کاری داری؟
دختر خندید.
- کار ؟ کار که نه.یه کم دلم گرفته.
حالا نوبت رها بود که بخندد.
- دلت گرفته؟! خیلی عجیبه! آدم مگه تو یه همچین جایی دلشم میگیره؟
حالا هر دو داشتند می خندیدند.
- من تازه اومدم این جا . چند روزی نمیشه.
صدای دختر به قدری زیبا بود که رها نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را بلند کرد و به چشم های دختر خیره شد. یک جفت چشم سیاه بادامی . درست مثل کره ای ها.
- چیه؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟
- هیچی...
رها کمی مکث کرد.
- تا به حال کسی به این خوش صدایی ندیده بودم.
دختر لب خند زد.
- مردشور این صدا رو ببرن که هر چی می کشم از اینه.
- چطور؟
- مهم نیس.
رها یک نفس عمیق کشید. چه اشتباهی کرده بود!
دختر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار زد.
- میخوای بخونم؟
- این جا؟
- چی میشه؟
- میان جمعمون میکنن بابا!
دختر دوباره خندید.
- اسمت چیه؟
- رها.
- واقعا؟ اسم خواهر منم رهاست.
- اسم تو چیه؟
- صحرا.
- چه قشنگ!
- آره ! میدونم .صحرا و رها!
- وای ! چقدر قشنگه صدات!
- بخونم دیگه!
- الان نه . تو اینا رو نمیشناسی. گیر بدن دیگه ول نمیکنن.
- کی آزاد میشی؟
رها بی حرکت ماند . نمی دانست چه بگوید.
- نمیدونم. شاید هیچ وقت.
- هیچ وقت؟
هردوتایشان سرشان را پایین انداختند. صحرا آرام گفت:
- امید وارم آزاد بشی. امید وارم رضایت بدن.
- نمی دن.
- میدن! ببین.
- تو تازه اومدی این جا . من دو تا از دوستامو این جا از دست دادم. همه دارن جلوی چشمام می میرن. منم یکی مثل اونا.
- به هر حال. من دلم روشنه.
رها اشک هایش را پاک کرد. دختر پرسید:
- راسته که این جا یکی خود کشی کرده؟
- آره.
- چه وحشتناک ! چرا؟ چیکار کرده بود؟
- ولش کن . اعصابت خرد میشه.
- یه چیزایی راجع بهش شنیدم.
لب هایش را گزید.
- خب می دونی؟ شاید خیلی هم مقصر نباشه!
- مقصر بوده .
- نه .اگه واقعا اون جوری که من شنیدم باشه ، خب ... ما چه میدونیم؟ کسی چه میدونه چه خونواده ای داشته؟ چه جور زندگی داشته؟
- هر جوری! نباید این کارا رو میکرد.
- دست بردار رها! هر کسی اشتباه میکنه ! من و تو برای چی این جاییم؟هان؟ آدمای اون بیرون ! میدونی الان که ما این جا داریم با هم حرف می زنیم چند نفر دارن اون بیرون اشتباه میکنن؟همه خطا میکنیم.
چند تا سرفه ی خشک زد.
- به نظر من ، هیچ کس ، هیچ وقت خودش اشتباه نمیکنه. فقط بعضی وقتا بعضی ها هستن که باعث میشن اشتباه کنی. قربونی بشی، زجر بکشی ، التماس کنی ... .
جالب اینه که همین آدما ، وقتی اشتباه میکنی، سرزنشت میکنن ، مسخرت میکنن ، بهت میگن بدی، دیگه باهات حرف نمی زنن. اون وقته که اونا میشن پاک و تو که اشتباه کردی ، میشی کثیف، اونا میشن سالم و تو رو از دریچه ی ذهنشون یه جذامی میبینن که نباید بیان طرفت ! بعدشم تنبیهت میکنن! این یجور منطقه. طبق این منطق، مثلاً اگه یه روز یه پسر بچه از یه میوه فروشی یه سیب کرم خورده بدزده ، باید تنبیه بشه ، اما هیج وقت کسی رو که نون سر سفره ی این بچه رو دزدید، تنبیه نمیکنن. کسی که باعث شده رو تنبیه نمیکنن.و این ، خیلی شرم آوره !
و شرم آور تر اینه که اجازه می دن کسی که اشتباه کرده ، تا گردن بره تو لجن ، دست و پا بزنه ، التماس کنه ، کمک بخواد و اونا فقط تماشاش می کنن ! انگار دیگه صدا ی ضربان قلبشو نمیشنون ، انگار دیگه لرزش صداشو احساس نمی کنن.و دست آخر اون طرف هم به اون وضعیت کثیف عادت می کنه. کم کم قبول می کنه که مقصر فقط خودش بوده و خودش !
یک قطره باران از آن بالا افتاد روی سر رها. بالاخره داشت باران میبارید. چقدر دلش برای باران تنگ شده بود!آقای مقیمی داشت تمام تلاش خود را برای گرفتن رضایت می کرد. خانواده ی کریمی انگار نرم تر شده بودند.حالا هفت ماه از آن اتفاق دردناک گذشته بود. نه این که غمشان کمتر شده باشد .نه ! غم از دست دادن فرزند هیچ وقت کم نمیشود. اما منطقی تر شده بودند . حالا خانم کریمی با دلیل از حرف هایش دفاع میکرد. و این خیلی خوب بود . چون آقا ی مقیمی میدانست دارد با یک انسان که قدرت فکر کردن را به دست آورده صحبت میکند.
آقای مقیمی به پدر مهتاب گفت که او هم دخترش را از دست داده . گفت که میداند غم از دست دادن فرزند یعنی چه . و از آقای کریمی خواست تا فقط به این فکر کند : پدر و مادر رها چی؟ آن ها چه تقصیری دارند؟
و پدر مهتاب کم کم داشت با ور میکرد اگر آن شب آن قدر تند نمی رفت شاید این اتفاق نمی افتاد. باخودش گفت: چرا حرف زدن را یاد نمیگیرم؟
و حالا پشیمان تر از همیشه بود. خودش را مقصر می دانست. با خودش میگفت : تقصیر من است.
و رامین بود که میگفت: تقصیر تو نیس بابا. اتفاقیه که افتاده . تقصیر هیچ کس نیس. من میدونم تو چقدر رها رو دوست داری . من می دونم اگه اون شب حرفی زدی ، از روی علاقه بوده . مهم نیس. چیزی که الان مهمه ، نجات رهاس.
و یک روز ...
* * *
- وای ! چقدر دلم برای مادرم تنگ شده !
- منم همین طور.
- می دونی صحرا ، تنها چیزی که از خدا می خوام همینه که برگردم تو اتاقم ، پنجره رو باز کنم ، دراز بکشم رو تخت ، باد بزنه تو صورتم ، بازم صدای جرو بحث های مامان و بابا بیاد ، صدای آواز خوندن رامین ، بعدش من جیغ بکشم ...
صدای رها لرزید . چیزی نمانده بود اشک هایش بریزند.
- جیغ بکشم : آروم تر ! میخوام بخوابم!
صحرا نزدیک تر آمد . اشک های رها را پاک کرد. زمزمه کرد:
یه روز یه خونه ای بود که تابستونا
روی پشت بومش ولو میشد خورشید
درخت انجیر پیری که تو باغ بود
همه ی کودکی ها ی مرا می دید.
رها لب خند زد . صدای صحرا چقدر آرامش بخش بود !
صحرا دست رها را گرفت .
گفت: ترو خدا این همه ناراحت نباش دیگه ! می دونم خیلی سخته . میدونم این انتظاری که داری میکشی وحشتناکه ! ولی سعی کن بخندی .من بهت قول میدم همه چیز درست میشه رها . باور کن.
- من این جا اونقدر درد کشیدم که فکر نکنم هیچ وقت مثل قبل بشم .نه ! دیگه نمیشه. این جا چیز هایی دیدم که از هزار تا کابوس وحشتناک تر بود.دردناک تر.
- باز که شروع کردی!
- اصلا اگه این جا هم نبودم ، بازم مثل اول نمیشدم . مهتاب ...
- تروخدا! داری خودتو عذاب می دی!
- تو مدتی که این جا بودم ، حتی یه شب هم درست نخوابیدم .نمیتونم ! به محض این که خوابم می بره کابوس ها شروع میشن.چشم هامو که باز میکنم میبینم نه ! انگار اون کابوس ها بهتر بودن !
- درست میشه . درست میشه.
رها سکوت کرد. دلش میخواست گریه کند . ولی نکرد . شاید حق با صحرا باشد. شاید یک روز همه چیز درست شود.
- راستی رها ! گفتی کی آواز بخونه؟
- چی ؟!
- گفتی کاش دوباره صدای آواز های کی رو بشنوی؟
- من؟ آهان ! رامین.
- رامین کیه؟
- برادرم دیگه.
- آهان.
صحرا در حالی که داشت زیر ناخن هایش را تمیز میکرد ، زمزمه وار ادامه داد:
- برادرت آواز میخونه؟
- آره! اونم چجور! انگار یکی داره اعصابتو خط خطی میکنه!
صحرا خندید. کمی بعد دوباره پرسید:
- چه شکلیه؟
- چی؟!
صحرا لب هایش را به هم فشرد . خنده اش گرفته بود .
رها نمیدانست چه جوابی بدهد . از سوال صحرا تعجب کرده بود . برایش خیلی جالب بود . چطور توانست یک همچین سوالی بپرسد؟
- اونقدر زشته که حد نداره ! عین میمون ! نه بابا! یه چیز بدتر!
- واقعا؟
- اصلا نمیشه بهش نگاه کرد . یعنی یه ذره زیبایی در وجود این بشر نیس! نگاهش که میکنی ، همین طوری خدا رو شکر میکنی که تو اون شکلی نیستی. با ور کن !
- جدی؟ پس به درد نمیخوره!
- نه بابا! تازه میدونی؟ یه خرده هم خل و چله ! بیچاره پنج سال طول کشید دیپلمشو بگیره .
- برو!
- به جان تو. تازه مشکل عصبی هم داره. قاطی که میکنه هر چی دم دستش باشه میشکونه !
- نگو!
- یه مدتی هم کارتون خواب شده بود.
- ای وای!
- بعد تازه ! یه بوی گندی هم میده که اصلا نمیشه رفت طرفش. نمیدونم چرا!
- بیچاره زنش!
- کی زن اون میشه آخه؟اصلا یه موجود عجیب الخلقه ایه .
- عجب!
رها سرش را پایین انداخت . احساس کرد صحرا دارد نگاهش میکند . یک دفعه صحرا دست هایش را به طرف شکم رها آورد.
- منو دست میندازی دیوونه؟
- نه ! با ور کن!
دیگر نتوانست ادامه دهد . صحرا آنقدر رها را قلقلک دادکه رها از حال رفت. دیگر نفسش در نمی آمد.
- صحرا ترو خدا تموم کن ! الان یکی میاد مارو میبینه !
- وا ! مگه داریم چیکار میکنیم؟!
- بابا آروم بگیر دیوونه! چقدر سروصدا میکنی!
- جای حمیده خالی!
- چی؟
رها سر جایش نشست . توی چشم های صحرا خیره شد.
- مگه تو هم میدونی؟
- آره ! کاملا معلوم بود!
- از چیش؟
- از چیش؟!
دوباره شروع کردند به خندیدن.
- خب معلومه دیگه ! هی به آدم اون جوری نگاه میکنه !
- چجوری؟
- اون جوری...
صحرا زبانش را درآورد . گردنش را کج کرد وشروع کرد به چشمک زدن.رها دیگر نمیتوانست جلوی خندیدن خود را بگیرد . قیافه ی صحرا به اندازه ای خنده دار شده بود که رها شروع کرد به قهقهه زدن.
- نه دیگه! اون طوری هم نمیکنه .
- خب منظورش همونه دیگه.
- زهر مار!
- میگم رها! بیا ازش انتقام بگیریم.
- من ازش انتقاممو گرفتم.
- چطوری؟
رها همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد.
- خب حالا یه بار هم با هم ازش انتقام بگیریم!
- چیکار کنیم؟
صحرا دستش را زیر چانه اش گذاشت. کمی بعد گفت:
- ولش کن ! گناه داره بابا! اون که کاری با ما نداره . اونم یکیه مثل ما!
- کاری با ما نداره؟ پس اون شکلکایی که در میاوردی چی بود؟عمه ی من این کارا رو میکرد؟
دوباره خنده ها شروع شد.
-خب داشتم مبالغه می کردم! مثل تو که برادرتو اونطوری تعریف کردی.
ولی بی شوخی ، مگه اون چکار به کار ما داره؟
- صحرا! اینا خطرناکن!
- این که خطر ناک نیس!
- بابا تو دیگه کی هستی!
- ولی حال میده اذیتش کنیم ها!
- آره! حال میده اونم بیاد ازت انتقام بگیره.
- بابا غول نیستش که !
- چه ربطی داره ! هرکی رو اذیت کنی اونم اذیتت میکنه . حالا چه برسه به این!
- نه ! اونجور اذیت که نه ! فقط واسه خنده.
- خب چیکار کنیم؟ دوساعته منو مسخره ی خودت کردی!
صحرا شروع کرد به تعریف کردن نقشه اش.
حمیده درست میز مقابل آن ها نشسته بود . حالا ده دقیقه ای میشد که او را زیر نظر داشتند.
- پس چرا بلند نمیشه ؟
- خب از کجا بدونه ما چیکار میخوایم بکنیم؟
- پا شد! بدو!
حمیده از روی صندلی اش بلند شد. انگار میخواست برود دست شویی.
صحرا با سرعت خودش را به میز حمیده رساند . بسته ی فلفلی را که روز قبل از روی پیشخوان دزدیده بود ،از جیبش درآورد. وقتی کمی از فلفل را توی غذای حمیده ریخت ، به رها چشمک زد . رها خندید . یکدفعه ته بسته باز شد.
و همه ی فلفل ها رویختند توی ظرف سوپ حمیده . صحرا نمیدانست چکار کند . هیچ قاشقی روی میز نبود . انگشتش را توی سوپ برد . شروع کرد به هم زدن . رها سرش را روی میز گذاشته بود و میخندید. توی دلش میگفت: کله شق!
وقتی حمیده برگشت ، هر دوتایشان بی سر وصدا منتظر ماندند .
حمیده قاشقی را که گوشه ی میزافتاده بود ، برداشت . رها یکی زد به گردن صحرا .آرام گفت: گیج ! قاشق که اون جاست!
- هیس! نگاه کن .
حمیده قاشقش را پر کرد . در حالی که به دختری که از مقابلش رد می شدخیره شده بود ، قاشق سوپ را توی دهانش گذاشت.
یک دفعه ، چشم هایش ریز شد . بعد به فاصله ی چند ثانیه چشم هایش بی نهایت گشاد شدند .
زبانش را از توی دهانش بیرون آورد.
داشت نفس نفس میزد. حالا رها و صحرا دیگر نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند. حمیده دستش را به سمت دهانش برد . شروع کرد به باد زدن . تند و تند دست هایش را تکان میداد .
چیزی نمانده بود که چشم هایش از حدقه در بیایند . صحرا آرام گفت: جزا ی چشم چرانی!
بعد اشکی را که از شدت خنده جاری شده بود پاک کرد.
رها سرش راپایین انداخت .نمیخواست حمیده خندیدنش را ببیند .
وقتی سرش را بلند کرد...
زیر چشم های حمیده قرمز شده بود .همین طور گونه هایش . دستش را روی گلویش گذاشته بود.
رها احساس کرد دیگر صدای خنده های صحرا نمی آید.
حمیده نمیتوانست نفس بکشد . به سختی دهانش را باز میکرد وتا جایی که میتوانست هوای اطراف را می بلعید.
کسی آرام گفت:
- یا امام زمان!
حمیده از جایش بلند شد . چند قدم جلو رفت.بعد افتاد روی زمین . مچاله شد روی زمین.
حالا رها جسمی را روی زمین میدید که شکمش به شدت بالا و پایین میرفت. دستش را روی زمین میکشید و سعی میکرد جلو تر برود. داشت با تمام قدرت روی زمین میخزید.
- رها این حساسیت داره!
صحرا به سمت دختر دوید. داشت فریاد میزد. انگار داشت نگهبان کنار دیوار را صدا میکرد.
رها بی حرکت سر جایش ایستاده بود . نمیتوانست تکان بخورد.
چشم دوخته بود به خفه شدن موجودی که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت.چشم دوخته بود به تقلا کردنش .
یک قدم جلو تر رفت . ایستاد. تمام وجودش یخ کرده بود.
قبلا هم این احساس را داشته . آره! یک روز ، یکی توی مدرسه ، از طبقه ی بالا پرت شد پایین . آن روز هم رها همین احساس را داشت. آن روز هم دلش میخواست زمین دهان باز کند ، او را ببلعد و دیگر هیچ اثری از او باقی نماند.
رها روی صندلی افتاد . دستش را روی سرش گذاشت . فکری داشت که توی مغزش جولان میداد ، آن قدر وحشتناک بود که رها ترجیح میداد مغزش از کار بیفتد.
* * *
ناخنش را کشید به میله ی قفس.احساس کرد تمام بدنش میخوارد. حالا دو دقیقه ای میشد که ساکت در مقابل حمیده ایستاده بود.
- چی بگم؟
آب دهانش را قورت داد.
- فقط میخواستیم شوخی کنیم. نمیدونستیم این طوری میشه .
حمیده به آرامی گفت:
- مهم نیس.
- چرا ! مهمه !
- نه .تموم شد رفت.
- اگه میمردی چی؟
- فعلا زندم!
- به هر حال...
سرش را بلند کرد. حمیده را دید که داشت به زمین نگاه می کرد.
- به هر حال... معذرت می خوام.
- تموم شد دیگه...
حالا دوروز از این اتفاق وحشتناک میگذشت . رها دلش گرفته بود . بد جوری هم دلش گرفته بود.
بعد از ان اتفاق ، رها فکر میکرد دیگر منصفانه نیتس که آزاد شود. اما صحرا میگفت : اتفاقا باید از این حادثه درس بگیری! باید بفهمی هرکسی ممکنه اشتباه بکنه . هر کسی ممکنه کارای احمقانه کنه ... هر کسی ممکنه دیوونه بشه .
فصل هشتم
ساعت پنج بعد از ظهر بود .
رها نشسته بود روی تخت . دیگر تخت بوی رها را گرفته بود. دیگر از آن تخت نمیترسید. حالا خیلی از اشک هایش را تا صبح روی همین تخت می چید . سرش تا صبح روی همین بالش سفت درد را در خودش حبس میکرد. از روی همین تخت چشم میدوخت به میله های سخت و سرد جلوی چشم هایش .
همه ی کابوس ها را روی این تخت دیده بود . همه ی فکر های عذاب آور این جا به مغزش فشار میاوردند... فکر لحظه ای که سرش را برگردانده بود و با جای خالی دوستی روبرو شده بود که داشت از سه طبقه به سمت زمین سقوط میکرد. فکر اشک های مادری که توی دادگاه نشسته بود . بی صدا و بی حرکت . یک دفعه شروع کرده بود به ضجه زدن .
فکر دختری را کرده بود که یک طناب سفت خفه اش میکند . حرکات آدم های اطراف آرام آرام محو میشوند .
و او می میرد.
صحرا زمزمه کرد:
- تولدت مبارک رها!
یک بخشی از وجود رها شروع کرد به دست و پا زدن . شروع کرد به تقلا کردن . انگار روحش جا کم آورده بود . میخواست فرار کند .
اما خود رها... بی صدا به میله های روبرویش خیره شد. گوش سپرد به آواز خنده های عصبی دختر هایی که امیدشان به باریکه ی نوری بود که خودش را از دریچه ی کوچک روی سقف به زمین پرتاب کند .
اما همه جا تاریک بود. همه ی آرزو ها خوابیده بودند.
حالا رها هفده ساله شده بود . به یاد تولد سال قبلش افتاد ... به یاد مادر و پدر... کاش این جا بودند . میدانست این هفته خواهند آمد . اما نمیداست کدام روز.
صحرا دستش را گرفت.
- میترسم
- نترس.
- خیلی میترسم!
صدای رها لرزید. یک ترس عجیب و باور نکردی تمام وجودش را در آغوش گرفت . حالا فقط یک سال وقت داشت . شاید هم کمتر.
از فردا باید خودش را برای روز شماری آماده میکرد. باید یک جایی سی صد و شصت و پنج تا خط میکشید . بعد هر روز یکی شان را خط میزد . به آخرین خط که برسد ، همه چیز تمام خواهد شد.
دلش سوخت . برای تمام اشک ها ، برای تمام ترس ها و وحشت ها، دلش برای این همه خاطره ی به درد نخور سوخت . همه شان توی خفقان زنده به گور خواهند شد. هیچ کس هیچ چیزی از آن ها نخواهد شنید . همه شان بی خودی بودند.
زمستان مثل همیشه آزار دهنده بود . آزار دهنده تر از همیشه . حالا قلب رها هم یخ زده بود .
با خودش فکر کرد ، یک ماه دیگر یک سال میشود که این جاست ! یک سال میشود که این دمپایی های نارنجی توی پایش گریه میکنند . یک سال است که هر ثانیه می میرد. هر ثانیه ... و تمام ثانیه ها بی حرکت از کنارش عبور میکنند . بی آن که بایستند . بی آن که اشک هایش را پاک کنند ، میروند .
قانونش همین است . ثانیه ها باید بروند.
توی دلش گفت: تولدم مبارک!
* * *
نسیم ، همان که همیشه خودش را می انداخت توی آغوش رها ، حالا داشت از سرما رنج میبرد . و از صدای قارقار کلاغ های بیمار در خود میلرزید. وحشت میکرد نکند کلاغ های خسته ، با نوک هایشان بالش را پاره پاره کنند !
از ترس خزید کنار پنجره ی خانه ای سر مازده . خودش را از لابه لای پنجره کشید داخل . نشست گوشه ی سقف و هیچ کاری نکرد به جز تماشا کردن.
نگاه کرد. دوتا خانواده را دید. و مردی که کت مشکی تنش بود و بین آن ها نشسته بود.
داشتند یک چیز هایی به هم میگفتند.
توی چشم های زن ها اشک جمع شده بود . و مرد ها سرشان را پایین انداخته بودند.
حالا یک ساعتی میشد که نسیم داشت تماشایشان میکرد.
یکی از زن ها از جایش بلند شد. بی صدا به سمت زن دیگر رفت. قدم هایش شل و خسته بودند. نزدیک تر که شد ، انگار پاهایش سست شدند. زانو زد. دست هایش روی پاهای زن دیگر افتادند. شانه هایش میلرزید. خم شد. سرش را روی پاهای زن گذاشت . دیگرراست نشد. شکست.
شروع کرد به اشک ریختن.
زن دیگر او را بلند کرد. دستش را گرفت . کمی صبرکرد. اشک هایش ریختند روی سر زنی که زانو زده بود.
دسش را روی سر زن کشید . اشک ها را پاک کرد. داشت یک چیز هایی میگفت. داشت یک چیزی را زمزمه میکرد. انگار به فکر کس دیگری بود . انگار داشت برای کسی دعا میکرد.
یک آن ... هم دیگر رادر آغوش گرفتند .
و روی شانه های هم اشک ریختند.
و هق هق کردند. بلند بلند! آن قدر بلند که نسیم هم صدایشان را میشنید.
و مرد ها ... دستشان را جلوی صورتشان گرفته بودند و گریه میکردند.
اما مردی که کت مشکی بر تن داشت ، داشت لب خند میزد . انگشتش را به چشم ها ی پر از اشکش فشار میداد و لب خند میزد.
نسیم از جایش بلند شد. برگشت به همان جایی که از آن آمده بود . به آسمان.
زن ساعت رها را به او برگرداند .
داشت به آفتاب فکر میکرد. به اینکه آفتاب آن بیرون چه شکلی بود ؟ چقدر با آفتاب حیاط زندان فرق داشت؟
یک دست بند طلا به رها دادند. هدیه جشن تولد پانزده سالگی اش بود . از طرف پدر . گاهی وقت ها توی قفس به دستبند فکر میکرد. بعضی وقت ها که آن دستبند زمخت و ترسناک را به دستش میبستند ، یاد همین دستبند میفتاد.
ابر ها چطور؟ آن ها هم فرقی میکنند؟
سفید تر نبودند؟
خنده اش گرفت. درست وقتی که از همه جا نا امید شده بود ، آمدند سراغش ، گفتند خانواده ی مقتول رضایت داده . گفتند میتوانی بیایی بیرون .
نمیتوانست باور کند . با خودش فکر کرد حتما یکی از همان خواب های عجیب و غریب همیشگی است . قبلا هم این طوری شده بود . خواب میدید و میفهمید که دارد خواب می بیند.
چقدر دلش برای این ساعت تنگ شده بود ! زنگ های شیمی ، هر ده دقیقه یک بار نگاهش میکرد!
اما خواب نبود! این را دو روز بعد فهوید . وقتی دختر ها یکی یکی میامدند و با چشم های پر از اشک به او میگفتند : مبارکه!
وقتی داشت از آن راهرو ی تنگ و تاریک و ساکت عبور میکرد. دختر ها نزدیک میامدند و با خنده یک چیز هایی میگفتند.
حالا میفهمید که خواب نیست. حالا که داشت ساعتش را دستش می کرد. یک سال شد!
با خودش فکر کرد ، پس صحرا چی؟ او کی آزاد میشود ؟ یاد حرف صحرا افتاد: منم آزاد می شم . خیلی زود. تا آخر امسال منم آزاد می شم.
هرگز نفهمید صحرا آن جا چکار میکرد.
قلبش داشت از جایش کنده میشد.
وقتی به خودش آمد ، پشت یک در قهوه ای بزرگ ایستاده بود. این در ، مرز آزادی و حبس بود. مرز آن خیابان های غریب و این زندان غیر قابل تحمل.
دانه های برف شروع کردند به باریدن . آرام آرام ...
و یک صدای بلند پیچید توی گوش رها. صدای همان در بزرگ بود. بازش کردند.
رها چشم هایش را ریز کرد.
این جا ... یک جایی بود بیرون از زندان.
شمش به سه نفری افتاد که داشتند تماشایش میکردند.
مادر، پدر و رامین.
به سمت هم دویدند. حالا میتوانست صورت هایشان را ببیند .
حالا توی بغل هم بودند. هر چهار تا همدیگر را بغل کرده بودند و داشتند میخندیدند.
و اشک هایشان ، چقدر اشک هایشان قشنگ بود!
رها نمیتوانست باور کند. این بیرون ایستاده بود و داشت مبخندید.
داشت آزادی اش را جشن میگرفت.
دیگر خبری از تاریکی قفس نبود.
اما ... یک دفعه تن رها لرزید . از سرما نبود. این لرزش غیر طبیعی بود.
هنوزهمان جا ایستاده بودند. رها خودش را چسباند به بدن مادر.
- اومدی بیرون رها!
- دیگه اعدامم نمیکنن؟
- نه!
- مواظبم میمونی؟
- آره!
- من میترسم!
- نه!
رها یک جیغ خفیف زد. بعد شروع کرد به خندیدن . بعد دوباره جیغ زد.
بعد افتاد روی زمین. روی برف های سرد که میخزیدند روی زمین سرد.
و هاله ها...
این جا...
رها بی دلیل این جا را دوست داشت . بی دلیل عاشق این درخت های بلند و مریض بود.
بی دلیل این پنجره های بزرگ را که به روی آفتاب باز میشدند دوست داشت.
بی دلیل این که آفتاب صبح ها صورتش را نوزاش می کرد را دوست داشت.
این جا برای خندیدن بهانه لازم نبود ، برای اشک ریختن بهانه لازم نبود.
لازم نبود الکی لبخند زد.
این جا دلیلی برای هیچ کاری وجود نداشت.
و رها بی دلیل عاشق این جا شده بود.
برخلاف خیلی های دیگر ، وقتی زمان دارو ها میرسید بهانه نمیاورد.
بعضی ها حتی از دست پرستار ها فرار هم میکردند ! اما رها... از همان اول عاشق این جا شد.
خب روز های اول ... شاید آن روز ها کمی سخت تر بودند. اما باز هم آن جا را دوست داشت!
گاهی وقت ها بعد از چند روز سکوت ، بی دلیل شروع میکرد به فریاد زدن . در حالی که دست پا میزد از خودش می پرسید: چه ام شده؟!
بعد اشک هایش میریختند. پرستار ها میدویدند طرفش . یک آمپول به دستش میزدند ، نمیداند ... شاید هم به گردنش... بعد پلک هایش روی هم می افتادند.
رفته رفته آرام تر میشد. دیگر حرفی نبود. با کسی حرف نمیزد . حتی با مریم ، دختری که مثل خودش بود.
افسرده بود.
حتی با علی. علی را سه بار بیشتر ندیده بود. یک بار به هم لبخند زدند. ولی هیچ وقت با هم حرف نزدند.
ولی یکی بود که رها همه ی وقت های تنهایی اش را با او می گذراند . همه ی حرف های توی دلش را به او میگفت.
مهتاب...
با آن چشم های سبز می نشست گوشه ی اتاق و لبخند می زد. گاهی وقت ها هم گریه می کرد. بعد رها می دوید طرفش . مهتاب درست مثل بخار ناپدید می شد.
یک بار مهتاب نشسته بود کنار پنجره . رها دوید طرفش. و یکی از پرستار ها به دنبال او!
فکر کرده بود رها میخواهد خودش را بیندازد پایین.
شاید هم می انداخت! کسی چه میداند!
بعضی شب ها ، وقتی چراغ ها را خاموش میکردند وقتی تنها میشد،صدای خنده های عصبی دختری را می شنید که با دمپایی ها نارنجی دارد توی یک راهروی تنگ و ترسناک قدم میزد . صدای تالاپ و تالاپ دمپایی همه جا را پر میکرد.
احساس میکرد همه جاتنگ شده. درست مثل یک زندان !
این جور وقت ها از غصه میترکید! شروع میکرد به جیغ زدن . و دختری با چشم های سبز به او لب خند میزد.
گاهی وقت ها صدای پاهای زنی را میشنید که دارد دسته کلید هایش را توی جیبش جابجا می کند . می آید کنار قفس های سرد و تاریک ، لم می دهد به میله های بد قواره و از دختر ها میخواهد به حیاط بروند.
این جور وقت ها دلش میخواست سر زن را به همان میله ها بکوبد.
یک بار هم همین کار را کرد. سر زن را گرفت و محکم کوبید به میله ها.
ولی وقتی به خودش آمد ، نه از آن زن خبری بود و نه از آن میله ها. با سر خونی پرستاری روبرو شده بود که نشسته بود گوشه ی دیوار.
بهترین روز ها، این جا روز هایی بودند که هوا آفتابی بود. آفتاب خودش را میانداخت توی بغل کاشی ها . این جا پر بود از پنجره . درست بر عکس زندان ها.
رها این روز ها دیگر از آن قرص های صورتی بدش نمیامد . درست هم رنگ روسری بچگی هایش بودند. صورتی !
این روز ها دیگر از هیچ چیز بدش نمیامد. حتی از کابوس های عجیب و غریب یخ زدن تمام بدن ... و مردن. حتی ازآن سیم های عجیب و غریبی که به سرش وصل میکردند.
این روز ها فقط دوست داشت لذت ببرد. از همه چیز! از آفتاب! از درخت های پیر، از صدای نعره های خودش، از کابوس ها ، از نگاه های علی- چرا این جوری نگاهش میکرد؟
و از چشم های مهتاب...
که می نشست گوشه ی اتاق و آرام خیره میشد به غروب کردن آفتاب.که حرفی نمیزد ، و چشم هایش همه حرف های دنیا را باخودشان به دوش میکشیدند.
گاهی وقت ها یک خانم و آقا هم میامدند آن جا . یکی شان مادرش بود. آن یکی پدرش . رها بیشتر وقت ها را سکوت میکرد. سرش را می انداخت پایین و هیچ چیز نمی گفت.
و آن زن... گریه نمیکرد!
رها میتوانست به یاد بیاورد که آن زن بعضی وقت ها چطوری اشک میریخت . ولی این روز ها ... فقط لب خند میزد. گاهی وقت ها چانه اش می لرزید ، دهانش کمی کج میشد . اماباز لب خند میزد.
یک بار خود رها شنید یکی از دکتر ها گفت : این جا گریه نکنید .
یک روز یکی آمد به دیدنش. گفت من صحرا هستم .
رها نمیخواست او برود . احساس می کرد او از گذشته ی تلخی می آید که حتی فکر کردن به آن هم مرگ آور است . اما با همه ی این ها ، وجود دختر به رها آرامش می داد.
با صحرا حرف زده بود . صدایش چقدر قشنگ بود! از رها پرسید : میخوای بخونم؟
رها سرش را پایین انداخته بود. با بغض گفته بود: مهتاب...
و صحرا با همان صدای غیر زمینی خوانده بود:
ای روشنی صبح ز مشرق برگرد
ای ظلمت شب با من بیچاره بساز!
رها یک لب خندمحو زده بود.
امشب شب مهتابه ! حبیبم رو می خوام!
حبیبم اگر خوابه ، طبیبم رو میخوام!
و رها برای اولین بار در طول این مدت احساس کرده بود یک موجود آشنا در درونش پیدا کرده . احساس کرد یک نیروی ضعیف دارد توی وجودش میخندد.
یک روز هم مردی به دیدارش آمد .
با کت و شلوار مشکی. چقدر شبیه بازیگر مورد علاقه اش بود. با یک جفت چشم مشکی و براق که میتوانستی خودت را داخلش ببینی، به رها چشمک زده بود.
فکر میکردند رها نمیداند.
ولی او خیلی خوب میدانست که یک چیزی طبیعی نیست.
یک بار دکتر فکر کرد رها خوابیده . ولی او بیدار بود و حرف هایش را شنید. داشت به پدر میگفت: شاید چیزی فرا تر از افسردگی باشد.
بعد درباره تجربیات بد رها حرف زده بود. گفته بود تمام این اتفاقات در ا و تاثیر خودشان را گذاشته اند.
ولی رها یک چیز را سر در نمیاورد.
او حالش خیلی هم خوب بود! فقط گاهی وقت ها گریه اش می گرفت . گاهی هم بد جور عصبی میشد .آنقدر عصبی که میتوانست همه چیز را به هم بریزد.
چند بار هم چیزی نمانده بود خودش را از پنجره پرت کند.
خب مهتاب آن جا بود! باید دنبالش می رفت!
این جارا دوست داشت! این جا پر از پنجره هایی بود که به طرف آسمان باز می شدند.
پس ایراد کار کجا بود؟
یک بار هم با پدر و مادر به گردش رفته بود. یک گوشه کنار یک رود نشسته بود و به سنگ ها ی توی رود خیره شده بود. بعد هم برگشته بود آسایشگاه.
امروز هم میخواستند بروند گردش.
او ، پدر ، مادر و رامین.
پرستاری او را از روی تخت بلند کرد. دستش را گرفت و او را به طرف راهرو آورد. رها دست پرستار را محکم فشار داد.
پدر و مادر گوشه ی راهرو ایستاده بودند.
رها را به هم نشان دادند. مادر آرام گفت: نگاه کن! داره لب خند میزنه!
به طرف او آمدند. رها وسط ایستاد . دست رها را گرفتند . پدر دست راستش را گرفت و مادر دست چپش را.
بعد به راه افتادند.هر سه تا کنار هم. دست در دست هم .
یک لبخند خشک از گوشه ی چپ رلب رها آویزان ماند.
وقتی رها وارد حیاط بزرگ آسایشگاه شد ، اولین کسی که به او خوش آمد می گفت نسیم بود. صورتش را نوازش کرد و موهای روی پیشانی اش را را به عقب انداخت.
رها توی دلش از درخت های پیر حیاط خداحافظی کرد.
چشمش به مهتاب افتاد. کنار یکی از درخت ها ایستاده بود.
رها دلش می خواست برایش دست تکان دهد . ولی نتوانست. خجالت می کشید. شاید هم میترسید.
ماشین بیرون حیاط بود.
رامین از ماشین پیاده شد. به طرف رها آمد . یک چیز هایی به او گفت . رها توجهی نکرد. فقط لب خند زد.
با لب خند زدن او ، یک قطره اشک از چشم رامین رها شد . به پدر نگاه کرد. انگار داشت با نگاهش می گفت: داره می خنده!
رها شیشه ی پنجره را تا آخر پایین کشید . دستش را بیرون برد. نسیم دستش را گرفت .
و مهتاب ... همه ی دختر هایی که توی خیابان راه میرفتند ، همه ی دختر هایی که با عجله از مغازه ها بیرون میامدند ، همه شان مهتاب بودند.
رها سرش را بلند کرد. چشم هایش را بست . صدای بال های چند تا دختررا شنید که داشتند توی آسمان پرواز میکردند.
با خودش گفت: شاید مهتاب هم بینشان باشد.
سرش را بیرون برد. کسی چیزی نمی گفت . هیچ کس مخالفت نکرد: سرتو بیار تو بچه!
چشمهایش را باز کرد.
داشت نفس میکشید! داشت زندگی میکرد!
از ماشین پیاده شدند .
نشستند کنار همان رود قبلی. کسی حرفی نمیزد. فقط رود بود که داشت قهقهه زنان از کنارشان عبور میکرد.
کمی بعد ، رها از جایش بلند شد. مادر هم همین طور. ولی پدر دست مادر را گرفت . یک چیزی توی گوشش گفت . مادر نشست سر جایش.
رها از آن ها دور شد.
رفت و نشست بالا ی یک سنگ بزرگ . از آن جا میشد پایین را دید.
وقتی به خودش آمد ، آفتاب داشت غروب میکرد.
دستش را زیر چانه اش گذاشت. چقدر دلش برای غروب تنگ شده بود!
میتوانست سایه ی دختری را که داشت به او نزدیک میشد ، از دور ببیند.
دختر بی صدا کنارش نشست. باد موهایش را پخش میکرد و او بی حرکت به آسمان نگاه میکرد.
رها به دختر خیره شد . به چشم ها ی سبزش . به بینی قلمی اش.
یاد یک روز خیلی بد افتاد. یک روز این دختر از سه طبقه پرت شد پایین . تمام استخوان هایش شکستند.
چرا ؟ چی شده بود؟
آه!
رها احساس کرد دلش بد جوری گرفته.
- مهتاب ؟
مهتاب هیچ چیز نگفت.
- مهتاب؟
کسی جوابی نمیداد.
رها آب دهانش را قورت داد. قلبش داشت تند تر میتپید.
سرش را پایین انداخت.
- منو بخشیدی مهتاب؟
دختر لب خند زد. انگشتش را روی دست رها کشید. بعد به چشمهایش خیره شد.
داشت لبخند میزد.
از جایش بلند شد.
رها صدای دور شدنش را می شنید .دور ترو دور ترو دور تر...
رهاروی زمین دراز کشید. نگاهش را به غروب آفتاب چسباند .
او بود ، صدای نفس هایش بودند ، نسیم بود ...
و یاد لبخند آخر مهتاب بود.
با خودش گفت: پس بخشید!
اشک هایش با دانه های باران قاطی شدند. رفتند لابه لای چمن ها.
بی صدا میخندید.
پایان