12-01-2015، 22:15
هر شخصیت بزرگ و ماندگاری برای خود مشخصههایی دارد که او را از دیگران متمایز کرده و در ذهن و قلب مردم ماندگار میکند. نوشتهها و شعرهای بزرگان ادبیات هم یکی از وجوه تمایز آنهاست؛ نوشته های زیبایی که آنها با تمام وجود نوشتهاند. یکی از زیباترین نامهها به زبان فارسی نامه های ماندگار نیما یوشیج است، نامه هایی که در اکثر موارد به نیما به برادر خود نوشته اما نیما پنج نامه خاص برای همسر خود دارد که از همه نامه های او جداست و از زیباترین نامه های عاشقانه به زبان فارسی است. یکی از این نامه ها را در ادامه به شما تقدیم میکنیم.
نامه نیما یوشیج برای همسرش عالیه بیا! بیا بیا عزیزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی ، قلب مرا محبوس کن.اگر بتوانم این ستاره ی قشنگ را به چنگ بیاورم ! سلسله ی پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم ! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم . آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته ، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغیر بدهمولی قدرت انسان ، به عکس خیالاتش محدود است
من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام .قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم .در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام . نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماکدام یک از این گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند . من آشیانه ام را ، قلبم را ، روی دستش می گذارمکی می تواند ابرهای تیره را بشکافد ، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد ؟"عالیه"، تو ! تو می توانی
می دانی کدام ابرها ، کدام ظلمتها ؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است . ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اندآن گل تو بودی . تو هستی . تو خواهی بودچه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم . گل محجوب قشنگ من.
نامه نیما یوشیج برای همسرش عالیه بیا! بیا بیا عزیزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی ، قلب مرا محبوس کن.اگر بتوانم این ستاره ی قشنگ را به چنگ بیاورم ! سلسله ی پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم ! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم . آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته ، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغیر بدهمولی قدرت انسان ، به عکس خیالاتش محدود است
من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام .قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم .در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام . نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماکدام یک از این گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند . من آشیانه ام را ، قلبم را ، روی دستش می گذارمکی می تواند ابرهای تیره را بشکافد ، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد ؟"عالیه"، تو ! تو می توانی
می دانی کدام ابرها ، کدام ظلمتها ؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است . ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اندآن گل تو بودی . تو هستی . تو خواهی بودچه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم . گل محجوب قشنگ من.