05-01-2015، 18:59
بهمنی که باشی هم ماه چارلز داروین
توماس آلوا ادیسون
آبراهام لینکن
فرانکلین دلانو روزولت
چارلز دیکنز
ولفگنگ آمادئوس موزارت
هستی
ﺑﻬﻤﻦ: ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻰ ﻳﻪ بهمنی ﺭﻭ ﺑﺎ ﺿﻌﻔﺶ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﮕﻴﺮ
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
"محمد علی بهمنی"
بهمن: ساده اما پرجذبه نادان و بی سیاست خوش صحبت و شوخ طبع تو کاراش جدی و محکم کاری بهش سپرده بشه تا آخرش میره بابرنامه و آینده نگر عشقش بی ریا و ساده بهمنی یعنی زندگی بی دغدغه و باآرامش
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم ..
" کاظم بهمنی "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از 3 نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها ، مهری ها ، اسفندی ها
چـون بهتـرین ها هستند...
❤
سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ماهی ها
چـون صادق هستند...
❤
سه نفر رو هیچوقتـــ نذار از زندگیتـــ بیرون برن :
شهریوری ها ، آذری ها ، آبانی ها
...
چـون به درد دلتـــ گوش میدهند...
❤
سه نفر رو هرگز از دستـــ نده :
مردادی ها ، خردادی ها ، بهمنی ها
چـون دوستـــ واقعی هستند...
❤
"تو مال کدوم ماه هستی"....؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
کاظم بهمنی
تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را
بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را
اگـر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را
...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را
چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی ؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را ؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من ، این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از « سیمین ! » به « رستاخیز » اگر آیی
بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را
غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
{ کاظم بهمنی }
شنیدید میگن: " چشمهای فلانی سگ داره." ؟ که یعنی چشماش آدمو جذب طرف میکنه... نمیشه چشم ازش برداشـتـو ایــنـا. حال آگاه باشید و مـــراقــــب؛ که چشمـهـای بهمنیا شـــیـر داره... حـالا سگ کجــا وو شـــیـر کــجا ! از ما گفتن بود
فروردینی های مغرور
اردیبهشتیای صبور
خردادیای باحال
تیری های زود رنج
مردادیای قدرت طلب
شهریوری های خاص
مهری های مهربون
آبانی های صادق
آذری های خوشرو
دی ماهی های پایه
بهمنی های خوش خنده
و اسفندیای متواضع.....
هیچی دیگه یادم رف چی میخواسم بگم :|
تیر برقی چوبی ام در انتهای روستا..
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا..
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت..
کوچ کردم از وطن تنها برای روستا..
آمدم خوش خط شود تکلیف شب ها آمدم..
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا..
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند..
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا..
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم..
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا..
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر..
راهی ام می کرد قبرستان بجای روستا..
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداختست..
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا..
من که خواهم سوخت، حرفی نیست اما ای خدا..
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا..
"کاظم بهمنی"
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فرار رو ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردا ها رو تا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زده و رفت
هوای تازه دلش میخاست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی میگشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
"محمد علی بهمنی"
تنهایی خاطره دلتنگی
sarand
۳۰۴ روز پیش
بــــــــــاران گفت:
نمی بوسمت!
ســرما میخوری!
(محمدعلی بهمنی)
توماس آلوا ادیسون
آبراهام لینکن
فرانکلین دلانو روزولت
چارلز دیکنز
ولفگنگ آمادئوس موزارت
هستی
ﺑﻬﻤﻦ: ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻰ ﻳﻪ بهمنی ﺭﻭ ﺑﺎ ﺿﻌﻔﺶ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﮕﻴﺮ
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
"محمد علی بهمنی"
بهمن: ساده اما پرجذبه نادان و بی سیاست خوش صحبت و شوخ طبع تو کاراش جدی و محکم کاری بهش سپرده بشه تا آخرش میره بابرنامه و آینده نگر عشقش بی ریا و ساده بهمنی یعنی زندگی بی دغدغه و باآرامش
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم ..
" کاظم بهمنی "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از 3 نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها ، مهری ها ، اسفندی ها
چـون بهتـرین ها هستند...
❤
سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ماهی ها
چـون صادق هستند...
❤
سه نفر رو هیچوقتـــ نذار از زندگیتـــ بیرون برن :
شهریوری ها ، آذری ها ، آبانی ها
...
چـون به درد دلتـــ گوش میدهند...
❤
سه نفر رو هرگز از دستـــ نده :
مردادی ها ، خردادی ها ، بهمنی ها
چـون دوستـــ واقعی هستند...
❤
"تو مال کدوم ماه هستی"....؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
کاظم بهمنی
تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را
بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را
اگـر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را
...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را
چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی ؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را ؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من ، این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از « سیمین ! » به « رستاخیز » اگر آیی
بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را
غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
{ کاظم بهمنی }
شنیدید میگن: " چشمهای فلانی سگ داره." ؟ که یعنی چشماش آدمو جذب طرف میکنه... نمیشه چشم ازش برداشـتـو ایــنـا. حال آگاه باشید و مـــراقــــب؛ که چشمـهـای بهمنیا شـــیـر داره... حـالا سگ کجــا وو شـــیـر کــجا ! از ما گفتن بود
فروردینی های مغرور
اردیبهشتیای صبور
خردادیای باحال
تیری های زود رنج
مردادیای قدرت طلب
شهریوری های خاص
مهری های مهربون
آبانی های صادق
آذری های خوشرو
دی ماهی های پایه
بهمنی های خوش خنده
و اسفندیای متواضع.....
هیچی دیگه یادم رف چی میخواسم بگم :|
تیر برقی چوبی ام در انتهای روستا..
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا..
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت..
کوچ کردم از وطن تنها برای روستا..
آمدم خوش خط شود تکلیف شب ها آمدم..
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا..
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند..
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا..
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم..
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا..
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر..
راهی ام می کرد قبرستان بجای روستا..
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداختست..
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا..
من که خواهم سوخت، حرفی نیست اما ای خدا..
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا..
"کاظم بهمنی"
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فرار رو ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردا ها رو تا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زده و رفت
هوای تازه دلش میخاست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی میگشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
"محمد علی بهمنی"
تنهایی خاطره دلتنگی
sarand
۳۰۴ روز پیش
بــــــــــاران گفت:
نمی بوسمت!
ســرما میخوری!
(محمدعلی بهمنی)