25-12-2014، 14:44
خدایا
خدایا بیا کمی با هم صادق باشیم!
یک لحظه همه را بی خیال شو
و پای حرف های من بنشین!
بی شک حرف دل خیلی هاست...
می گویند تو تنهای مطلقی،
پس بهانه من برای سیاه کردن این صفحه چیست؟
می گویند تو مهربان مطلقی،
پس چرا مرا ز این همه درد نمی رهانی؟
می گویند تو همیشه یک پله بالایی تا دستان آدمی را یارای صعود باشی،
پس چرا من در ازای هر پله بالا رفتن،
دو پله سقوط می کنم؟
قلبم می گوید دیگر بالا نروم،
همین جا بنشینم و بالا رفتن دیگران را شاهد باشم!
یا که راه رفته را بازگردم!
خدایا
می گویند تو با تمام وجود درک می کنی احساس خسته دلان را!
نه...این را قبول ندارم!
تو انسان نیستی که بدانی آدمی در این دنیایی که برایش به ارث نهادی چه می کشد!
تو زجر آدمی را نمی فهمی؟
می دانی
می دانی عاشق شدن چیست؟
چگونه می دانی در حالیکه هیچ گاه عاشق چون خودی نبودی؟
می دانی رفتن چیست؟
چگونه می دانی وقتی عزیزی همجنس خودت در کنارت نبوده است؟
می دانی آرزوی مرگ داشتن چگونه است؟
چگونه می دانی وقتی همه می گویند تو فنا ناپذیر مطلقی؟
نه خدایا بیا کمی صادق باشیم...
آدم بودن خیلی سخت است و تو این را هرگز نمی دانی!
تو هیچ یک از احساس آدمی را نمی توانی با تمام وجودت حس کنی!
برای درک کردن آن باید لحظه ای انسان باشی!
خدایا !
من همانم که دست نیاز به امید یاری ات بلند کردم!
اگر قرار است دستانم را بی جواب نهی
فریاد رسوایی می زنم که نه ،
از تو مهربان تر بسیارند!
حرف به حرف این واژه ها را گواه می گیرم...
که دست یاری ام را بی جواب نهادی!
اگر با من چنین کنی
و باز هم بی تفاوت شاهد زندگی لبریز مرگم باشی ...
قسم می خورم
دستانم را قطع کنم تا دیگر از کسی که نمی تواند طلب یاری نکنم!
می دانی که به کفر عادت ندارم ولی تشنه آزادی ام!
کافر نیستم فقط شاکی ام...
خدایا بیا کمی با هم صادق باشیم!
یک لحظه همه را بی خیال شو
و پای حرف های من بنشین!
بی شک حرف دل خیلی هاست...
می گویند تو تنهای مطلقی،
پس بهانه من برای سیاه کردن این صفحه چیست؟
می گویند تو مهربان مطلقی،
پس چرا مرا ز این همه درد نمی رهانی؟
می گویند تو همیشه یک پله بالایی تا دستان آدمی را یارای صعود باشی،
پس چرا من در ازای هر پله بالا رفتن،
دو پله سقوط می کنم؟
قلبم می گوید دیگر بالا نروم،
همین جا بنشینم و بالا رفتن دیگران را شاهد باشم!
یا که راه رفته را بازگردم!
خدایا
می گویند تو با تمام وجود درک می کنی احساس خسته دلان را!
نه...این را قبول ندارم!
تو انسان نیستی که بدانی آدمی در این دنیایی که برایش به ارث نهادی چه می کشد!
تو زجر آدمی را نمی فهمی؟
می دانی
می دانی عاشق شدن چیست؟
چگونه می دانی در حالیکه هیچ گاه عاشق چون خودی نبودی؟
می دانی رفتن چیست؟
چگونه می دانی وقتی عزیزی همجنس خودت در کنارت نبوده است؟
می دانی آرزوی مرگ داشتن چگونه است؟
چگونه می دانی وقتی همه می گویند تو فنا ناپذیر مطلقی؟
نه خدایا بیا کمی صادق باشیم...
آدم بودن خیلی سخت است و تو این را هرگز نمی دانی!
تو هیچ یک از احساس آدمی را نمی توانی با تمام وجودت حس کنی!
برای درک کردن آن باید لحظه ای انسان باشی!
خدایا !
من همانم که دست نیاز به امید یاری ات بلند کردم!
اگر قرار است دستانم را بی جواب نهی
فریاد رسوایی می زنم که نه ،
از تو مهربان تر بسیارند!
حرف به حرف این واژه ها را گواه می گیرم...
که دست یاری ام را بی جواب نهادی!
اگر با من چنین کنی
و باز هم بی تفاوت شاهد زندگی لبریز مرگم باشی ...
قسم می خورم
دستانم را قطع کنم تا دیگر از کسی که نمی تواند طلب یاری نکنم!
می دانی که به کفر عادت ندارم ولی تشنه آزادی ام!
کافر نیستم فقط شاکی ام...