07-12-2014، 14:11
اینجـــــــا به جـــــــز دوری تــــو
چیـــــــزی بــه مـــــن نزدیــــــک نیســـــــت...
گاهی وقتها ...
مثل دیشب٬ مثل امشب
که هوای روزگارم ابری٬
هوای چشمانم بارانی٬
و هوای قلبم طوفانی ست
نوازشم کن...
تا نترسم از تنهایی٬
تا باور كنم كه هنوز
دلخوشي ها كم نيست...
زنــدگــي قـــافـيـه بـاران اسـت...
من اگـر پاييزم و درخـتان اميدم همه بــي برگ شـدند.
تو بهـــاري و به انـــدازه بــاران خـــــدا زيبـــايـــــي....
باران حضورت که ببارد
تنهایی ام ،خشکسالی اش را تعطیل می کند
به حرمت قطراتی از جنس تو...
هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند
بی خوابِ كابوس گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
حرف ها رهایم نمی کنند...
می خواهم با زبانی حرف بزنم
که اصلا حرف ندارد
بی تو
در میان جمع نیستم اما
جمعیتی در من است
که به تو فکر میکند...
دوست داشتن دریـا...
هیاهوی جنگل
آواز صدای باران...
یک طرف...
اصلا همه دنیا یک طرف...
مـن تـا ابــدطرفــدارتوام...
تو را
میان خواب های
پاییزی ام دارم
اما آنقدر کوتاهند
که به چشم برهم زدنی
صبح می رسدو
فرصتی نیست
برای با تو بودن...
بی تـــــــــــــــــــو هیچ نمیخواهم . . .
نه آسمان!
نه زمین!
نه باران!
نه تازگی!
نه طراوت....
گرمای دستانت را به من بده،همه چیز را از من بگیر. . . !
دنیای من
آنقدر کوچک است
که گمشده ای ندارم
ابرها حسی زود گذرند
گاه وسوسه می شوم
به تو...
به دریا فکر کنم ...
چشمانم را می بندم
دستانم را باز می کنم
و گرمای دستان گنجشک ساده ای را حس می کنم
و اگر چه می دانم جنب و جوشش زیاد است
ولی هر لحظه
اظطراب دارم که
بال بگشاید
و مرا
از داغ رفتنش
بسوزاند
حالا این منم و
رویا هایی که
در آن غوطه ورم
و در آن همه چیزهای خوب
واقعی است.
گاهی به آسمان هم حسودی می کنم
چرا که پس از گریه ای طولانی
دلش باز می شود
لبخندی زیبا و
رنگارنگ می زند
دل من اما
پس از هر بارش
بیشتر دلتنگ توست.
بي اختيار جذب غرور تو مي شوم
غرق خيال حس حضور تو مي شوم
زود آمدي و رفتي و من كنج خيال
محو نگاه و طرز عبور تو مي شوم
دائم تلاش مي كنم كه باشم شبيه تو
ميخندي و من، محور رويِ تو مي شوم
گويي شبيه شاپركي سوي آفتاب
راهي كشف منشاء نور تو مي شوم
چیـــــــزی بــه مـــــن نزدیــــــک نیســـــــت...
گاهی وقتها ...
مثل دیشب٬ مثل امشب
که هوای روزگارم ابری٬
هوای چشمانم بارانی٬
و هوای قلبم طوفانی ست
نوازشم کن...
تا نترسم از تنهایی٬
تا باور كنم كه هنوز
دلخوشي ها كم نيست...
زنــدگــي قـــافـيـه بـاران اسـت...
من اگـر پاييزم و درخـتان اميدم همه بــي برگ شـدند.
تو بهـــاري و به انـــدازه بــاران خـــــدا زيبـــايـــــي....
باران حضورت که ببارد
تنهایی ام ،خشکسالی اش را تعطیل می کند
به حرمت قطراتی از جنس تو...
هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند
بی خوابِ كابوس گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
حرف ها رهایم نمی کنند...
می خواهم با زبانی حرف بزنم
که اصلا حرف ندارد
بی تو
در میان جمع نیستم اما
جمعیتی در من است
که به تو فکر میکند...
دوست داشتن دریـا...
هیاهوی جنگل
آواز صدای باران...
یک طرف...
اصلا همه دنیا یک طرف...
مـن تـا ابــدطرفــدارتوام...
تو را
میان خواب های
پاییزی ام دارم
اما آنقدر کوتاهند
که به چشم برهم زدنی
صبح می رسدو
فرصتی نیست
برای با تو بودن...
بی تـــــــــــــــــــو هیچ نمیخواهم . . .
نه آسمان!
نه زمین!
نه باران!
نه تازگی!
نه طراوت....
گرمای دستانت را به من بده،همه چیز را از من بگیر. . . !
دنیای من
آنقدر کوچک است
که گمشده ای ندارم
ابرها حسی زود گذرند
گاه وسوسه می شوم
به تو...
به دریا فکر کنم ...
چشمانم را می بندم
دستانم را باز می کنم
و گرمای دستان گنجشک ساده ای را حس می کنم
و اگر چه می دانم جنب و جوشش زیاد است
ولی هر لحظه
اظطراب دارم که
بال بگشاید
و مرا
از داغ رفتنش
بسوزاند
حالا این منم و
رویا هایی که
در آن غوطه ورم
و در آن همه چیزهای خوب
واقعی است.
گاهی به آسمان هم حسودی می کنم
چرا که پس از گریه ای طولانی
دلش باز می شود
لبخندی زیبا و
رنگارنگ می زند
دل من اما
پس از هر بارش
بیشتر دلتنگ توست.
بي اختيار جذب غرور تو مي شوم
غرق خيال حس حضور تو مي شوم
زود آمدي و رفتي و من كنج خيال
محو نگاه و طرز عبور تو مي شوم
دائم تلاش مي كنم كه باشم شبيه تو
ميخندي و من، محور رويِ تو مي شوم
گويي شبيه شاپركي سوي آفتاب
راهي كشف منشاء نور تو مي شوم