29-11-2014، 18:42
سلام
داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب
دنبالم
افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون
شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی
بعدش
ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه
کردیم
و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک
میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا
نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان
ودماغ
علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب
بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک
مریختم
وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای
لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس
همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد
.سه روزعلی بستری بود داخل بیمارستان وزیاد نمیتونستم ببینمش
.تاروز چهارم شد رفتم کنارش ازم خواست ک اگه زنده مانده تا اخرش
باهاش باشم .منم قول دادم .فردا صبح ساعت 5بود بیدارشدم نمازمو
خوندم منتظر . خبربودم تا اینکه. دخترخالش مریم بهم زنگ زد گفت
عزیزم علی فوت کرده اونجا بود ک حتی دوست نداشتم ی لحظه زنده
باشم روزخاک سپاری فرارسید. همه داشتن گریه میکردن .منم مثل
بارون اشک مریختم خدایا چ اروزهای داشتم ولی همش نقش براب
شد امیدوارم هیچکس ازعشقش جدا نشه ب امید روزی ک همه ب
عشقشون برسن امیدوارم