20-11-2014، 13:12
خانم حسن پور همسر شهید ضابط، خاطره ای از نبوغ آن شهید بزرگوار برایم تعریف کرد که خیلی بهم چسبید!
گفتم بنویسم که خواندنش خالی از لطف نیست.
عجیب به کارمان میاید در این روزگار!!!
زمانی که شهید ضابط 18 سال بیشتر نداشتند، مربی پرورشی در مدارس و پایگاههای بسیج بودند.
یک روز که بچه های یک کلاس امتحان داشتند به عنوان مراقب سر کلاس آنها میروند.
برگه ها پخش میشود و بچه ها شروع به نوشتن میکنند... اما هیچ کس از زمان پایان امتحان چیزی نمیپرسد!
آقای ضابط هم که با همین نیت، مسئولیت مراقبت را قبول کرده بودند، هیچ توضیحی برای زمان اتمام نمیدهند.
حالا تصور کنید کلاسی را که خبر از زمان پایان ندارد:
یکی ته خودکارش رو میخوره ....
یکی رو برگه ی بغلی خیمه زده ....
یکی تند تند مینویسه و تقاضای برگه اضافی میکنه ....
یکی فکر میکنه ...
یکی هی مینویسه و هی پاک میکنه ....
یکی ......
تا اینکه بعد از گذشت نیم ساعت :
برگه ها بالا !
همه به خودشان افتادند که:
آقا شما نگفتید چه قدر زمان داریم!
آقا ما هنوز چیزی ننوشتیم!
آقا ما داشتیم فکر میکردیم!
آقا تو رو خدا یه دقه دیگه!
آقا نمیشه سریع بنویسیم!
آقا زمان کم بود!
آقا ....
- نه نمیشه ، برگه هاتونو بدین!
ما از همون جوابهایی که دادین می فهمیم کی، چه قدر بلد بوده!
برگه ها با نارضایتیِ همه ی بچه ها جمع شد.(الا قلیلا)
و حالا نوبت شهید ضابط است که قصدش را از این کار بیان کند:
- این امتحان برای این بود که شما بفهمید مرگ به همین صورت و بدون اطلاع قبلی سراغتون میاد...
اگه خودتون و آماده کرده باشید ... یا حتی اگه کمی از راه رو رفته باشید ... نشون میده که تلاشتون چه قدر بوده!
ولی اگه هیچ کار نکرده باشی و بگی من میخواستم این کارو بکنم، میخواستم بگم، میخواستم برم، و و و ...
دیگه فایده نداره.... تا وقت دارین به بهترین شکل ازش استفاده کنین.
سکوت همه کلاس رو فرا گرفته بود ...
بچه ها با حالتی بین خواب و بیداری به مربی پرورشی نگاه میکردند.
مربی ای که نیامده بود تا فقط مربی باشد... آمده بود تا روح آنها را پرورش دهد!
برای شادی روح این بزرگوار و همه شهیدان صلوات
گفتم بنویسم که خواندنش خالی از لطف نیست.
عجیب به کارمان میاید در این روزگار!!!
زمانی که شهید ضابط 18 سال بیشتر نداشتند، مربی پرورشی در مدارس و پایگاههای بسیج بودند.
یک روز که بچه های یک کلاس امتحان داشتند به عنوان مراقب سر کلاس آنها میروند.
برگه ها پخش میشود و بچه ها شروع به نوشتن میکنند... اما هیچ کس از زمان پایان امتحان چیزی نمیپرسد!
آقای ضابط هم که با همین نیت، مسئولیت مراقبت را قبول کرده بودند، هیچ توضیحی برای زمان اتمام نمیدهند.
حالا تصور کنید کلاسی را که خبر از زمان پایان ندارد:
یکی ته خودکارش رو میخوره ....
یکی رو برگه ی بغلی خیمه زده ....
یکی تند تند مینویسه و تقاضای برگه اضافی میکنه ....
یکی فکر میکنه ...
یکی هی مینویسه و هی پاک میکنه ....
یکی ......
تا اینکه بعد از گذشت نیم ساعت :
برگه ها بالا !
همه به خودشان افتادند که:
آقا شما نگفتید چه قدر زمان داریم!
آقا ما هنوز چیزی ننوشتیم!
آقا ما داشتیم فکر میکردیم!
آقا تو رو خدا یه دقه دیگه!
آقا نمیشه سریع بنویسیم!
آقا زمان کم بود!
آقا ....
- نه نمیشه ، برگه هاتونو بدین!
ما از همون جوابهایی که دادین می فهمیم کی، چه قدر بلد بوده!
برگه ها با نارضایتیِ همه ی بچه ها جمع شد.(الا قلیلا)
و حالا نوبت شهید ضابط است که قصدش را از این کار بیان کند:
- این امتحان برای این بود که شما بفهمید مرگ به همین صورت و بدون اطلاع قبلی سراغتون میاد...
اگه خودتون و آماده کرده باشید ... یا حتی اگه کمی از راه رو رفته باشید ... نشون میده که تلاشتون چه قدر بوده!
ولی اگه هیچ کار نکرده باشی و بگی من میخواستم این کارو بکنم، میخواستم بگم، میخواستم برم، و و و ...
دیگه فایده نداره.... تا وقت دارین به بهترین شکل ازش استفاده کنین.
سکوت همه کلاس رو فرا گرفته بود ...
بچه ها با حالتی بین خواب و بیداری به مربی پرورشی نگاه میکردند.
مربی ای که نیامده بود تا فقط مربی باشد... آمده بود تا روح آنها را پرورش دهد!
برای شادی روح این بزرگوار و همه شهیدان صلوات