19-11-2014، 20:09
«یک جفت چشم مشکی»
-آبي، سبز، قرمز بنفش!رنگ هاي چراغ نئون عينك فروشي مدام تغيير مي كرد و من هم رنگ بعدي رو حدس مي زدم. بي حوصله روي صندلي جلوي ماشين دوستم نشسته بودم.، دوستي كه حد اقل يك ساعت قالم گذاشته بود و منو به كارهاي احمقانه اي مثل حفظ كردن ترتيب عوض شدن رنگ هاي چراغ نئون وا داشته بود!
زاويه ي ديدم رو سي درجه تغيير دادم. نگاهم با نگاه خيره ي يك جفت چشم مشكي تلاقي پيدا كرد. پسري خوش پوش چند قدم اونطرف تر از تابلوي نئون، بدون هيچ حركتي ايستاده بود.
داشتم چيكار مي كردم؟ من هم متقابلا بهش خيره شده بودم؟!! با دست پاچگي سرم رو برگرداندم و خودمو مشغول كردم. شالمو دور انگشتم پيچ دادم، آدامس درون دهانمو با دست كش آوردم و نهايتا CD پلير رو روشن كردم. زير چشمي به پياده رو نگاه كردم. همچنان بدون هيچ تغييري به من خيره شده بود. به آهنگي كه پخش مي شد بي توجه بودم، به اين فكر مي كردم كه چرا اينطور به من زل زده؟
دوست عزيزم رو ديدم كه از طرف ديگه ي خيابون به سمت ماشين مي اومد. همين رو كم داشتم كه در اين اوضاع سر و كله ي اونم پيدا بشه. نمي تونست زودتر يا حداقل كمي ديرتر بياد تا اين مزاحم معصوم از اينجا دور بشه؟ متاسفانه اين دوست من تنش مي خاريد براي پاچه گرفتن و كل كل كردن، نگاه هاي خيره ي اين بنده ي خدا هم كافي بود تا آتيشش شعله ور بشه. نمي دونم چرا ولي به دلم افتاده بود كه اين پسر منظور بدي نداره! چه فكر احمقانه اي، طرف داره با دو تا چشمش قورتت مي ده ولي تو فكر مي كني منظور بدي نداره!!
دوستم سر رسيد، طوري نشستم كه به پسر ديدي نداشته باشه، البته موفق هم شدم، همه چيز خوب پيش مي رفت البته اگه دهنم رو باز نمي كردم:«خوبي؟ چي شد؟ همه چي رو به راه شد؟ بريم خريد؟ واي دختر اين مانتو چقدر بهت مياد؟ چرا تا الآن دقت نكرده بودم؟»
هر چي بيشتر مي گذشت بيشتر چرت و پرت مي گفتم طوري كه صداي دوستم هم در اومد:«ببينم تب نداري؟ چرا داري هذيون ميگي دختر؟ شايدم يه گند ديگه زدي و داري لاپوشوني مي كني آره؟»
من كه دو برابر قبل دست پاچه شده بودم گفتم: نه، نه هيچي نشده!
و خودمو بيشتر جلوي پنجره كشيدم. با اين حركت چشماش تنگ شد. بدون گفتن كلمه اي كنارم زد و به بيرون نگاه كرد. اميدوار بودم پسر لعنتي رفته باشه اما هنوز هم از اونجا و به ما خيره بود. چرا از رو نمي رفت؟
بي مقدمه پرسيد:«مي شناسيش؟»
- «نه از كجا بشناسمش!»
- «پس چرا اونجوري جلوي پنجره رو گرفتي؟»
- «هيچي بابا، چون اخلاقت رو مي شناسم خواستم نبينيش، نمي دونم كيه ولي چند دقيقه است كه زل زده به من!»
از ماشين خارج شد و من هم به دنبالش رفتم. سرش رو به سمت ما برگردوند.
دوستم نرسيده شروع كرد:«هي يارو چشاتو درويش كن، با اون چشاي تخم مرغيت يك ساعت زل زدي به ما كه چي بشه؟ دوست داري جفت چشاتو از كاسه در بيارم؟»
داشت آبرو ريزي مي كرد. در اين بين توجه من به در عينك فروشي جلب شد كه زني نسبتا مسن ازش خارج شد. دو عينك آفتابي كه يكي شكسته بود در دست داشت. وقتي مستقيم به سمت پسر جوان اومد دهان دوستم بسته شد.
زن عينك سالمو به دست پسر داد و گفت: مثل قبلي نداشت، ولي مطمئنم اين يكي هم بهت مياد پسرم.
يعني با سليقه ي مادرش عينك آفتابي مي خريد؟ پسرعينكو به چشم زد، شي سفيدي رو كه تو دستش بود باز كرد كه تبديل به عصايي سفيد شد!!!
چطور متوجش نشده بودم!
همراه مادرش بدون هيچ حرفي راه افتاد. نه اعتراضي، نه توضيحي!
پایان