31-10-2014، 14:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-10-2014، 14:28، توسط banafshe joon.)
..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرگ در میزند...
از سایت خوشگل توکای مقدس
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرگ در میزند...
[rtl]تق...[/rtl]
[rtl]وقتی متوجه سنجاب سیاه شدم که داشت تنهی افرارا رو به پایین میدوید... نفهمیدم در تعقیب رقیبی جوانتر است یا بدنبال دختری زیبا چنان سر از پا نشناخته میدود که با یک جست بلند خودش را از درخت روی جدول سیمانی پیادهرو انداخت و بدون توجه به اتومبیلهایی که بسرعت میگذشتند زیگزاگ وسط خیابان دوید... با مهارت و کمی شانس از بین دو چرخ جلوی اولین اتومبیل گذشت اما همان زیر تغییر عقیده داد، چرخید و خواست تا مسیر رفته را برگردد و تقریباً موفق شده بود که... حس کردم صدای خرد شدن استخوانهای نازک و جیغ کوتاه حیوان را همزمان شنیدهام... بیاختیار فریاد زدم: «له شد!» و پلکهایم را به هم فشردم تا اتفاق بد را نبینم...[/rtl]
[rtl]سنجاب مجروح به همان سرعتی که زیر چرخ رفته بوداز جا بلند شد و با چند قدم سریع خودش را به جدول پیادهرو رساند اما نتوانست بر ارتفاع بلوک سیمانی غلبه کند... هنوز نفهمیده بود که مرده است...[/rtl]
[rtl]تق تق...[/rtl]
[rtl]روزی چند بار از پیادهرویی میگذرم که باریک و طولانیاست و به موازات مجموعهی مسکونی ارزانقیمتی که در آن زندگی میکنم کشیده شده. وقتی به نیمهی راه میرسم، اگر هوا تاریک باشد، دو چراغی که به دیواری نصب شدهاند با شنیدن صدای گامهای من روشن میشوند تا راه را نشانم دهند... دو سال است که برای تشکر به آن دو سلام میکنم و چراغها با همان ادب سرد اما دلنشین کاناداییشان جوابم را میدهند... امشب یکی از چراغها مرده بود و دیگری کمنورتر از همیشه و با اندوه روشن شد... به احترام تنهایی و غم تکچراغ روشن به او دو بار سلام کردم...[/rtl]
[rtl]تق تق تق...[/rtl]
[rtl]سی سال که یک عمر است و شما که جوان هستید تصوریاز آن ندارید اما فکر کنید فقط پنج درصد از این مدت، یعنی هجده ماه را با کسی باشید که دوستتان دارد، درکتان میکند، همیشه همراه و حاضر است و روزبروز بر محبتش اضافه میشود همانطور که روز بروز بر عشق و نیاز شما به او اضافه شده تا به اینجا رسیدهاید که هر ده دقیقه به یادش میافتید و هر کار مهمی را برای دیدن او نیمهکاره رها میکنید... کسی که طعمش را دوست دارید، عطرش را دوست دارید، اسمش را دوست دارید، قد و بالایش را دوست دارید و همه جا با او هستید... کسی که تمام خاطراتتان را شنیده یا شاهد بوده... کسی که با شما سینما رفته، با شما کتاب خوانده، با شما طراحی کرده، با شما عکس یادگاری گرفته، در تمام کافهها از کافه زاقارت تا کافه کچل و کافه چینی با شما چای و قهوه خورده... کسی که با شما افسرده یا شاد شده، کسی که با شما مهاجرت کرده، با شما سفر رفته، با شما خندیده یا گریسته است... کسی که همیشه با شما بوده... با هم... همیشه با هم، هر روز با هم، هر لحظه با هم و... و یک روز بدون اینکه منتظر باشید، بدون آمادگی قبلی، بدون زمینه سازی برای جایگزینی کسی یا چیزی دیگر و نه حتی لزوماً بهتر، به این نتیجه برسید که باید با این عشق همیشگی، عزیزترین عزیزتان، خداحافظی کنید...[/rtl]
[rtl]آن روزچه حالی خواهید داشت؟...[/rtl]
[rtl]این همان حالی است که امروز بعد از ترک سیگاردارم... وقت خداحافظی به چشمهایش نگاه نکردم، به او گفتم که آنقدرها قوی و با اراده نیستم که تا ابد به تو فکر نکنم، شاید سرنوشت دوباره ما را سر راه هم قرار دهد... تا ببینیم چه میشود... نخواستم یا شاید هم او نخواست تا برای آخرین بار ببوسمش و رفت تا آدم جدیدی پیدا کند، کسی جوانتر، کسی بهتر، کسی عاشقتر، کسی با ریهای سالمتر، قلبی قویتر و آیندهای طولانیتر... کسی که هرکسی میتواند باشد بجز من... آخرین ملاقات با اندوه تمام شد، همیشه میدانستم چنین روزی خواهد آمد و نمیخواستم به آن فکر کنم... بالاخره آن روز آمد و ترکش کردم... آخرین پاکت را دور انداختم و یادگارهایش را پنهان کردم...[/rtl]
از سایت خوشگل توکای مقدس