26-10-2014، 15:29
همه چـــــــــــی داشت خوب پیش می رفت، تا اینکــــــه
بزرگـــــــــــ شـدیــــــم
بزرگـــــــــــ شـدیــــــم
|
ܓܨبُـ ـغض قلََََـ ــ ـم ܓܨ |
||||||||||||||||||||||||||||||||
26-10-2014، 15:29
همه چـــــــــــی داشت خوب پیش می رفت، تا اینکــــــه
بزرگـــــــــــ شـدیــــــم
27-10-2014، 18:46
یاد گرفته ام که هیچ فرقی نمی کند
چقدر خوب و وفادار باشم زیرا همیشه کسانی هستند که لیاقتش را ندارند !
28-10-2014، 13:41
من از آن روز که دربند توام آزادم...!
28-10-2014، 15:20
چای داغی که دلــم بود به دستت دادم !
آن قدر سرد شدم از دهنت افتــآدم.. !
علیرضا آذر..
28-10-2014، 15:41
فِکر میکردم تو همدردی ..
ولی نه ! تو هَم دردی ..
28-10-2014، 16:14
میپرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش..
خودکشی دسته خودم نیست خدایا تو ببخش..
29-10-2014، 0:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-10-2014، 0:22، توسط دُخــــتـرے از جـלּـس بـُغــض.)
گاهی آنقدر دلم از زندگانی سیر می شود که دلم می خواهد....
شب چراغ ها را خاموش کنم... و تنها دراز بکشم و به سقف اتاق خیره شوم... و جدا شدن روح از بدنم را با لذت تماشا کنم... صدای زیبای باران،موسیقی رویایی شود، برای پرواز من... کمی از دست هایت را برایم بفرست… حالم بد است……….
29-10-2014، 20:58
دلم میخواست تمام آدم های دنیا دلشون صاف بود وطعم عشق را حس میکردن. طعم درد جدایی رو حس میکردن و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه و معشوق را با کس دیگری میبینه چه حالی میشه. خدایا چه کار کنم دردم را به کی بگم؟ به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوانه ام. غم دلم را به کی بگم؟ اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه است. من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم. شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است. ستاره های آسمان را دوست دارم چون نورشان مثل نور کمی است که در اعماق قلبم سوسو میکند و هنوز امید به زنده ماندن دارد. ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند. سرما را دوست دارم چون آوازی غم انگیز به همراه می آورد. گرما را دوست دارم چون نگذاشت قلبم مقلوب و سرد شود. بهار را دوست دارم چون گلهای سرخ به همراه می آورد همان گلی که او دوست داشت. تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد. پاییز را دوست دارم چون به یاد لحظاتی می افتم که او مانند برگهای پاییزی مرا زیر پای خود خرد کرد و من همچنان هنوز عاشقانه دوستش دارم. زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد. خدا را دوست دارم چون مهربان است . چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند. اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم. اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد. و من بعد از رسیدن به این آرزو با خیال راحت چشمهایم را میبندم و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم. هنوز به دیدن او زنده ام چرا؟نمیدانم چون هنوز دوستش دارم. چون دلم برایش تنگ شده. چرا مرا نخواست؟ چرا رهایم کرد؟ چرا مرا کشت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
29-10-2014، 21:07
تو نباشی من و این پنجره ها هم سردیم ! شاید آخر سره پاییز توافق کردیم.. !!
30-10-2014، 10:11
عاشق که باشی
رفتن نمی دانی می مانی... سر حرفت می مانی که گفته بودی : تا ته دنیا کنارش می مانی !
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|