11-09-2014، 18:31
میخوام بازم از خاطره های دوران بچگیم واستون بگم
وقتی کوچولو بودم حدودا 6-7سالم بود
زمستونا جوجه رنگی رو واسه فروش میاوردن محال بود من نخرم
بابایی واسه اجی وداداشام که بزرگ بودن هم میگرفت خخخخخخ
عاشق جوجه رنگی ام بوخودا.
نیگاه مث ادم عاقل وایسادن عکس دسته جمعی گرفتن
روز اول خیلی برام عزیز بود،قربونش برم
روز دوم رنگ جوجه ام برام تکراری میشد خولاصه به دلم نمینشست،
اما باهاش کاری نداشتم
روز سوم میرفتم جوجه ها رو بادوتا دستام راهنمایی میکردم
یه گوشه خلوت وبا پا این جوجه های بی زبونو
لگد میزدم (خودتون ظالمید خخخخخخ
راستی اینکاررو بعضی وقتا از شدت دوس داشتن هم انجام میدادمااا)
بازم یه نیگاه اینور ،یه نیگاه اونور( تا کسی نبینه دارم قتل انجام میدم )
ویه لگد محکم دیگه،
این جوجه های بدبخت مث توپ گرد میشدن و میرفتن
بیچاره ها بالگد اولی صداشون قطع میشد ومیرفتن رو سایلنت
اینقدر زجر کششون میکردم تا بمیرن،
بعدشم زار زار گریه که نمیدونم کی اومده جوجه منو گشته
چرا باید فقط جوجه من بمیره هان؟
(یه همچین موجودی هستم من)
همش جوجه من میمیره،
حتما گربه اومده خونشو مکیده
خلاصه فرداش بابایی یکی دیگه واسم میگرفت
هنوزم نمیدونم چرا میمیردن جوجه های من،
بنظرتون چرا فقط مال من میمردن؟
شما هم اگه خاطره بچگیتون یادتون بگید؟