07-01-2014، 10:22
سلام میخوام یه داستان در باره ی وان دایرکشن بنویسم الان یکم رو مینویسم بعد اگه خوشتون اومد بقیه اون رو واستون مینویسم این داستان انگیلیسی هست و من میخونم بعد واسه شما ترجمشو مینویسم
پس اگه مشتاق به فهمیدن بقیه داستان هستید نظر وسپاس فداموش نشه
تو وسایلتو جمع کردی از المان به انگلستان رفتی ساعت"6 "به انگلیس رسیدی .
رفتی طرف دانشگاه وقتی رسیدی به دانشگاه نگاه کردی گفتی :باید از هفته ی دیگه اینجا درس بخونم به طرف خوابگاه راه افتادی وقتی رسیدی رفتی طبقه ی سوم در زدی یه دختر درو باز کرد رفتی تو ونشستی رو کاناپه بعد اون دختر سلام کرد وگفت: من "النور"هستم تو هم سلام کردی واسمتو گفتی. النور گفت:من اینجا تنها زندگی میکنم تو از کجا اومدی؟گفتی :من از المان اومدم .النور گفت :من از اشنائیت خوش بختم تو گفتی:من هم همین طور النورگفت:می گم اشکالی نداره دوست پسرم با دوستاش بیان اینجا؟گفتی :نه اشکالی نداره النور گفت :با خودم فکر کردم شاید خوشت نیاد.گفتی نع من مشکلی ندارم. النور خوشحال شدرفت تو فکرتورفتی ونشستی رو"اپن"یه دفعه در باز شد "5"تا پسر اومدن تو النور از جاش پاشد بعدلوئی اومد جلو کمرش رو گرفت و "بوسش"کرد.النوربه توگفت:این دوست پسرم لوئیه تو و لوئی به هم سلام کردین تو نگاهشون کردی وگفتی:ببخشید شما در "زدن "بلد نیستین؟هری اومد جلوت وگفت:نه خانم خانما تواون لحظه یاد حرف النور افتادی که قبل از اومدن پسرا بهت گفته بود:بهتره از هری فاصله بگیری وباهاش قاطی نشی
خب اگه مشتاق به شنیدن ادامش هستید سپاس ونظر بدیدوتوی نظر سنجی شرکت کنین تا بقیه داستانو دوبله کنم
پس اگه مشتاق به فهمیدن بقیه داستان هستید نظر وسپاس فداموش نشه
تو وسایلتو جمع کردی از المان به انگلستان رفتی ساعت"6 "به انگلیس رسیدی .
رفتی طرف دانشگاه وقتی رسیدی به دانشگاه نگاه کردی گفتی :باید از هفته ی دیگه اینجا درس بخونم به طرف خوابگاه راه افتادی وقتی رسیدی رفتی طبقه ی سوم در زدی یه دختر درو باز کرد رفتی تو ونشستی رو کاناپه بعد اون دختر سلام کرد وگفت: من "النور"هستم تو هم سلام کردی واسمتو گفتی. النور گفت:من اینجا تنها زندگی میکنم تو از کجا اومدی؟گفتی :من از المان اومدم .النور گفت :من از اشنائیت خوش بختم تو گفتی:من هم همین طور النورگفت:می گم اشکالی نداره دوست پسرم با دوستاش بیان اینجا؟گفتی :نه اشکالی نداره النور گفت :با خودم فکر کردم شاید خوشت نیاد.گفتی نع من مشکلی ندارم. النور خوشحال شدرفت تو فکرتورفتی ونشستی رو"اپن"یه دفعه در باز شد "5"تا پسر اومدن تو النور از جاش پاشد بعدلوئی اومد جلو کمرش رو گرفت و "بوسش"کرد.النوربه توگفت:این دوست پسرم لوئیه تو و لوئی به هم سلام کردین تو نگاهشون کردی وگفتی:ببخشید شما در "زدن "بلد نیستین؟هری اومد جلوت وگفت:نه خانم خانما تواون لحظه یاد حرف النور افتادی که قبل از اومدن پسرا بهت گفته بود:بهتره از هری فاصله بگیری وباهاش قاطی نشی
خب اگه مشتاق به شنیدن ادامش هستید سپاس ونظر بدیدوتوی نظر سنجی شرکت کنین تا بقیه داستانو دوبله کنم