■رمان دختر يخي پسر اتش■
خلاصه :دختری از جنس یخ،سنگ.دختری که در ظاهر خونسرد ولی در باطن شکسته،له شده.
پسری از جنس اتش،پرحرارت.در ظاهر شاد و پرانرژی ولی در باطن...........(کسی نمیداند)
میخواد یخ رو با گرمای خودش ذوب کنه.ولی یخی که حدود 10 سال یخ بوده به این راحتی ها ذوب نمیشه.........
-
-
-
-
-
- الیکا
زود سوار ماشین سوزوکیم شدم ودِ برو که رفتیم.با تمام سرعت به سمت دانشگاه می روندم.یعنی عشق من بود سرعت.مسیر نیم ساعته دانشگاه رو تو یک ربع رفتم و رفتم تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم.کیفم رو برداشتم وقبل از اینکه از ماشین پیاده شم رژلبم رو تجدید کردم و از ماشین اومدم بیرون.
با قدم هایی استوار به سمت در دانشگاه رفتم.به در دانشگاه که رسیدم ایسا و راویس اومدن سمتم.خودم رو برای یه دعوای حسابی اماده کردم.ایسا وقتی بهم رسید گفت:الی معلومه کدوم گوری هستی؟3 دقیقه دیرتر از قرار اومدی.
-ایسا به خدا 3 دقیقه دیر کردم.چیکار کنم این ایلیا گیرداده بود.نمیذاشت بیام.
ایسا:به من چه که گیر داده بود وقتی با یه نفر قرار میزاری باید سر ساعت بیایی.
-یه جوری میگی ادم فکر میکنه با دوست پسرم قرار داشتم.
راویس اومد وسط حرف های ما و گفت:اگه به شما باشه که دیر به کلاس میرسیم.وقت واسه وعوا زیاده.زود باشید بریم.
با ایسا و راویس سمت کلاس راه افتادیم.با بچه ها رفتیم و ردیف وسط نشستیم.منم خرخون شروع کردم به ورق زدن جزوه هام.چند دقیقه بعد استاد کریمی، اومد سرکلاس.هنوز 10 دقیقه از کلاس نگذشته بود که صدای در زدن اومد.کل نگاها سمت در چرخید تا ببنین کی جرئت کرده که سرکلاس این استاد اخمو دیر بیاد.ولی تا جایی که من میدونم همه بچه ها امروز حاضر بودن.
در باز شد و یه پسر قد بلند،با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی و دماغ متوسط و لب های کوچیک و ... وارد کلاس شد.کل دخترهای کلاس کپ کرده بودن،البته به غیر از من.استاد با دیدنش اخم هاش باز شد و رفت و به پسره دست داد.
استاد کریمی رو کرد به ما و گفت:بچه ها ایشون اقایِ سامیار راد هستن.و یه مدتی پیش ما هستن.
بعد رو کرد به سامیار و گفت:اقای راد می تونید بشینید.
سامیار داشت دنبال جای خالی تو کلاس میگشت.که بدبختانه تنها جای خالی کنار من بود.اُه چقدر به راویس گفتم بیاد پیش ما بشینه نره پیش اون دوست پسرش.سامیار اومد بالای سرمن و گفت:ببخشید میشه کیفتون رو بردارید تا من بشینم.
نگاهی بهش کردم و با عصبانیت کیفم رو برداشتم و انداختم تو بغل ایسا.تا اخر کلاس اخم هام تو هم بود.این پسرِ به چه جورتی اومده میگه کیفت رو بردار.بیشعور.وقتی کلاس تموم شد کل دخترها ریختن رو سر بدیخت سامیار.منم با ارامش ذاتیم کیفم رو از تو بغل ایسا برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلام.ایسا هم به ریز داشت درباره ی قرار دیروزش با یکی از دوست پسراش صحبت میکرد فکر کنم بهتر باشه بگم فک میزد.راویس و دوست پسرش پدرام اومدن سمتون و باهم از کلاس خارج شدیم. با بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم که یکی صدام کرد.
-الیکا
ناخوداگاه اخم هام رفت تو هم.خب کشمشم دم داره خانمی چیزی اهمی . برگشتم و با دیدن سامیار اخم هام بیشتر تو هم رفت.
روکردم بهش و گفتم:ببخشید اقای راد کسی به شما یاد نداده که یک خانم رو باید با فامیل صدا کنید.
چشمای بدبخت داشت از حدقه میزد بیرون ولی من توجهی نکردم و رومو برگردوندن که برم که سامیار گفت:فکر کرده چه تحفه ای هستش.
روی پاشته پا برگشتم سمتش و گفتم:چیزی گفتید افای راد؟
لبخندی زد و گفت:گفتم فکر کردید کی هستید که دارید با من اینجوری صحبت میکنید.
پوزخندی زدم و گفتم:بهتره یکی از خود شما این سئوال رو بپرسه.
بعدشم سوار ماشینم شدم و گازش رو دادم و دِ برو که رفتیم.گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی ایلیا اخم هام رفت تو هم.دوباره این شروع کردن.
-الو؟
ایلیا:کدوم گوری هستی؟
-بیرون
-زود بیا خونه.میخوایم بریم خونه ی عمو اینا.
-من نمی یام.خیلی ازشون خوشم میاد
-پدر گفته.پس میایی.
و بدون اجازه به هیچ مخالفتی به من تلفن رو قطع کرد.اُه.به این میگن زندگی.که نباید حرف رو حرف پدرت بیاری.یعنی همه ی پدرهای دنیا این شکلی هستن که حتی یک بار بغلت نکرده.اهی کشیدم و مسیر رو به سمت خونه تغییر دادم.
-
پست دوم
-
-
-
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و اومدم بیرون.ساعت 3 بود.پس هنوز وقت داشتم.اکثرا مهمونی عمو اینا ساعت 6 بود.تا در خونه رو باز کردم اِسچتزی(سگم) پرید جلوم و پارس کرد.منم بغلش کردم و رفتم تو خونه.النا اومد سمتم و گفت:این اسچتزی دوباره اومد تو بغل تو بدش من.
-عمرا.سگ خودمه
-خیلی بدی الی.
-النا چند بار گفتم من رو الی صدا نکن من اسم دارم و اسمم الیکا است.حالا هم برو کنار میخوام برم تو اتاقم اماده بشم.
لبش رو اویزون کرد و گفت:اگه نرم؟
-مالدیتو(به اسپانیایی یعنی لعنتی)نگاه کیا رو جلوی ادم میذارن.برو کنار النا کار دارم.
النا:دوباره جو خارجیش گرفت.فهمیدم خارج رفته ای.
دیدم اگه به حال خودش بزارم واسم تا سه ساعت ور میزنه واسه ی همین زدمش کنار که دادش در اومد منم اهمیتی ندادم و رفتم سمت اتاقم.رفتم و پریدم تو حموم داخل اتاقم و یه حموم حسابی رفتم.
داشتم موهام رو خشک میکردم که رویا اومد تو اتاق.یه لباس مجلسی قرمز خوشکلم دستش بود.لباسرو گذاشت روی تختم و گفت:اینو واسه مهمونی امروز میپوشی.فهمیدی؟
خودم رو مظلوم کردم وگفتم:مامان......
وسط حرفم پرید و گفت:چندبار گفتم به من نگو مامان.
دوباره خودم رو مظلوم کردم و گفتم:باشه.رویا جون.تو که میدونی من همچین لباس هایی نمی پوشم.
-الیکا، پسرِپسر دایی ساناز که تازه از فرانسه اومده هم هست و تو باید اونجا بدرخشی،فهمیدی؟
و بدون اینکه منتظر جواب از من بشه از اتاق رفت بیرون.اوه!رویا تا کجا ها رفته به من چه پسرِپسر دایی دخترعموم از فرانسه اومده.چه چیزها میگن.
فرد مذهبی نیستم که جلوی دیگران روسری سرم کنن ولی خب اجازه نمیدم پسرها از یه حدی جلوتر بیان.
بدون توجه به لباسی که رویا برام گذاشته بود کمدم رو باز کردم و به شلوار سفید و به بلوز استین سه ربع ابی اسمونی برداشتم و پوشیدم.که روی یقه اش کار شده بود و خیلی خوشکل بود.یه کفش سفید و ابی عروسکی پوشیدم .موهام کوتاه بود پس فقط با اسشوار حالت دادم بهشون و یه شنل انداختم رو شونه هامو اومدم بیرون.هم زمان با من ایلیا هم از اتاق خارج شد.اخی قربون دادش گلم برم نگاه چه تیپ دخترکشی زده.اصلا خودم میرم براش خواستگاری.نگاه صورتش کردم که دیدم اخم هاش رو کرده توهم داره نگاهم میکنه.بعدشم سرش رو مثل گاو انداخت پایین رفت.بابا غلط کردم عمرا برم خواستگاری برای این.......با یه من عسلم نمیشه خوردش.بدبخت زنش.بی خیال ایلیا شدم و رفتم تو هال پیش ایلیا نشستم.5 دقیقه ای مگس پروندم دیدم داره خوابم میگیره از این ایلیا هم بخاری بلند نمیشه.پس شروع کردم به بازی کردن با اسچتزی.
چند دقیقه بعدهم رویا و پدرم و النا هم پشت سرشون اومدن. با اومدن پدر من و ایلیا از جامون بلند شدیم.رویا رو کرد به من گفت:مگه بهت نگفتم اون لباسرو بپوش.بدو برو عوضش کن.
-رویا من میخوام این طوری بیایم.اینجوری راحت ترم.
رویا:نگاه النا.مثل یه ستاره می درخشه ولی تو چی؟
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.پدرمم که در نقش نخودسیاه بودن.رویا دوباره شروع کرد به سرکوفت زدن به من.که النا از من سرتره.البته من از نظر ظاهر خوشکل تراز النا بودم.من به خانواده ی پدرم رفته بودم و النا به خانواده ی رویا.واسه ی همین رویا بیشتر طرفداری النا میکرد.حالا بی خیال وضغ ظاهری بشیم.
رو کردم به پدرم و گفتم:پدر اگه اشکالی نداره من با ماشین خودم میرم.
پدر هم باشه ای گفت و منم اسچتزی رو سپردم دست صوفیا(خدمتکار خونمون)و رفتم سمت ماشینم و پیش به سوی خونه ی عمو.تا این پسرِپسردایی دخترعموی لوسم رو ببینم که همه واسش دست و پا میشکنن.بابا فهمیدم بچه فرنگ رفته است.منم فرنگ رفته ام،ناسلامتی من تا 12 سالگی تو لاس وگاس بزرگ شدم ولی کسی اینجوری واسم نکرد.اخی گفتم لاس وگاس،دلم برای جازمین و جَک تنگ شده.یادش بخیر اون روزها.
بعد از 5 دقیقه به قصر عمو اینا رسیدم.خودم رو تو ایینه نگاه کردم ،چشم های مشکی که منو شبیه به ایرانیا میکرد و موهای بلوند که تو نور رنگش شبیه طلایی میشه .دماغ خدادادی عملی و لب های کوچیک.با پوست سفید.خیلی بدجور نبود که ادم رو بزنه ولی خوب باعث میشد جذاب تر بشم.
رژلبم رو تجدید کردم و برای خودم یه بوس فرستادم و رفتم تو خونه.
-
-
-
-
-
پست سوم
-
-
-
-
سامیار
من موندم این بابا چه گیری داده به من که این مهمونی بیام.من چرا باید مهمونی نمیدونم چیکاره ام بیام وبابا تازه 1 هفته اس از فرانسه اومدم میخوام استراحت کنم.امروزم فقط به اصرار بابا رفتم دانشگاه.
مامان در رو باز کرد و گفت:بدو عزیزم وگرنه دیر میرسیم.ساناز تاحالا کلی زنگ زده.
-باشه.الان میام.
برای اخرین بار خودم رو تو ایینه نگاه کردم.چشم های عسلی و موهای قهوه ای روشن.با دماغ متوسط.کلا خیـــــــلی خوشکلم.اوه!جای جسی خالی که بگه نگاه چقدر خودش رو تحویل میگیره.اخی گفتم جسی،دلم براش تنگ شد.
دستی به لباس ابی کمرنگم کشیدم و اومدم بیرون و با مامان و بابا راه افتادبم به سوی خونه ی ساناز.یا همون دخترعمه ی بابام.
بابا تو پارکینگ خونه ی عمه اینا پارک کرد و بعد یه سمت در ورودی رفتیم.با ورود ما عمه و شوهر عمه و ساناز و سپهر به سمت ما اومدن.بعد از سلام و کلی قربون صدقه رفتن بالاخره راضی شدن مارو ول کنن و بزارن ما یه نفسی بکشیم و وارد خونه بشیم.
خونه ی بزرگی بود که ته سالن مبل بود که بزرگا نشسته بودن ودور و اطراف میزهای کوچیک بود که جوونا وایساده بودن و باهم حرف میزدن.یه راهرویی داشت که میرفت طبقه بالا.داشتم نگاه اطراف میکردم که چشمم خورد به دو تا دختر که داشتن باهم از پله ها میومد پایین.یکیشون که موهای بلوند داشت، با همه تو اون جمع فرق داشت.لباسش از بقیه پوشیده تر بود و کلا یه جذبه ی خاصی داشت.سپهر یکی زد تو پهلوم و گفت:خوردیش.بسه دیگه.
نگاه تندی بهش کردم که فکر کنم بدبخت سکته رو زد اخه همیشه جسی بهم میگفت چشات سگیه حالا یعنی چی رو منم نمیدونم. بهش و گفتم:این کیه؟
-اونی که لباس دکلته ی کالباسی پوشیده النا است،اون یکی که لباسش پوشیده تر و ابیِ اسمش الیکا خانومه.که با الیکا خانوم دو سال از النا بزگتره.اونم مثل تو های کلاسِ و تا 12 سالگی پیش مامان بزرگش تو لاس وگاس بزرگ شده.
-اها.اون پسره که داره میاد سمتشون کیه؟
سپهر:اون ایلیا برادشونه.یک سال با الیکا خانوم اختلاف سنی داره.حالا اینا رو بی خیال شو میخوای بریم باهاشون سلام و علیک کنیم.
-من مشکلی ندارم.فقط تو اینقدر ور زدی نگفتی اینا چی کارتن؟
سپهر:دخترعموهام.
باهم به سمتشون رفتیم.مارو نگاه به چه روزی به خاطر این فوضولی هام افتادیم.داریم یواشکی درباره ی یه تا ادم پچ پچ میکنیم.دقیقا مثل زن ها. قیافه این دختر مو بلونده که حالا فهمیدم اسمش الیکا است خیلی برام اشنا بود.
قبل از اینکه بهشون برسیم سپهر اروم گفت:این الیکا خانوم خیلی حساسه.باهاش دست نده و اسمشم بدون پیشوند با پسوند صدا نکن وگرنه...
دستش رو به علامت مردن روی گردنش کشید.از کارش خندم گرفت.بهشون که رسیدیم دختره الیکا پشتش به ما بود و داشت با یکی حرف میزد.ایلیا با سپهر مردونه دست داد و بعد مارو بهم اشنا کرد.بعدشم با النا.النا خیلی دختر بانمکی بود.ازش خوشم اومد.
و در اخر نوبت رسید به الیکا.
النا برای اینکه الیکا متوجه ما بشه یکی زد پشت پاش که باعث شد الیکا برگرده.
اِه؛اینکه الیکا تو دانشگاه خودمونه.گفتم چرا اینقدر قیافش اشناست.اونم منو به جا اورد ولی اینجور که به نظر میومد اصلا جا نخورد چون نگاهش رو ازم گرفت و عصبانی نگاه النا کرد و به اینگلیسی چند تا فحش بالای 18 سال بهش داد.بدبخت النا. من اگه جاش بودم یکی میخوابوندم تو گ.شش.دختره ی از خود راضی.خیب میخواسته متوجهت کنه که یه ادمی اینجا وایساده.ولی انگار واسه ی النا اینا عادی بود چون وقتی حرفش تموم شد گفت:فهمیدم خارجکی هستی.
ایلیا چشم غره ای به النا رفت.ولی حتی نیم نگاهی به الیکا نکرد.سپهر گفت:الیکا خانوم ایشون سامیار هستن.که گفتم....
الیکا دستش رو اورد بالا به علامت اینکه دیگه حرف نزن.و گفت:اول از همه خودشون زبون دارن و می تونن حرف بزنن و دوم اینکه ایشون رو می شناسم.
با این حرفش ایلیا پوزخندی زد.
دستم رو جلو اوردم و گفتم:خوب خودتون میدونید سامیار هستم.تو هم باید الیکا باشی
یه نگاهی الیکا بهم کرد که نزدیک بود سکته رو بزنم و گفت:کسی به شما ادب یاد نداده؟
بعدشم دستم رو بی پاسخ گذاشت و روشو برگردوند و رفت.
اوه چه گند اخلاقه با یه من عسلم نمیشه خوردش.با خودش فکر کرده کیه؟اروم دستم رو اوردم پایین و خودم رو سرگرم صحبت کردن با ایلیا والنا شدم.
تا شب الیکا رو فقط چندبار دیدم.همشم با ساناز بود.خیلی ها هم بهش رقص دادن ولی اون قبول نکرد و مثل برج زهرمار نشسته بود و داشت جوونا که می رقصیدن رو نگاه میکرد.
منم مهربون گفتم برم بلندش کنم برقصه میترسم بِترشه.رفتم سمتش و دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:افتخار میدین الیکا خانم؟
-
-
-
-
-
پست چهارم
-
-
-
-
-
صبح با صدای پارس اسچتزی از خواب بلند شدم.اخی پایین پام نشسته بود و خودش رو مظلوم کرده بود.حتما میخواست بیاد رو تختم.دستم رو از هم باز کردم.اسچتزی خوشحال شد که بهش اجازه دادم بیاد رو تختم پرید تو بغلم.که باعث شد کلم بخوره تو پشتی تختم.اسچتزی رو گذاشتم پایین تختم و همینجوری که سرم رو می مالیدم رفتم حموم.بعد از یه حموم حسابی رفتم تو اشپزخونه.فقط صوفیا تو اشپزخونه بود.منم یه ساندیچ کالباس برای خودم گرفتم وشروع کردم به خوردن.نگاهی به جزوه هام کردم.امروز ساعت 3 کلاس داشتم.حدودا ساعت های 9 بود که رفتم تو اتاق ورزش و شروع کردم به ورزش کردن و رقصیدن.یعنی عشق من رقص بود.هر وقت عصبی،ناراخت یا خوشحال میشدم میومدم اینجا و خودم رو با رقصیدن خالی می کردم.تو این اتاق یه تردمیل بود و دوچرخه.با یه دیوارش کلا ایینه بود تا بتونم راحت تر خودم رو ببینم.واسه همین بهش می گفتم اتاق ورزش.
نمیدونم چقدر گذشت،صدای در زدن اومد و بعد از اون در باز شد.رو پاشنه پا چرخیدم به سمت در.ساناز وارد اتاق شد.و پشت سرش سپهر و سامیار.این سامیار این جا چیکار میکنه؟
ساناز داشت حرف میزد ولی به خاطر صدای اهنگ صداش رو نمی شنیدم.واسه همین به سمت ضبط رفتم و صداش رو کم کردم و رو کردم به ساناز و گفتم:ساناز بدک نیست یه دری بزنید.
ساناز:من 3 بار در زدم ماشاا... صدای اهنگ اینقدر کمه که صدای در توش گم میشه.
سپهر:الیکا خانوم مگه نمی گن اول سلام بعد کلام.
-اها ببخشید.سلام.
بعدشم رفتم سمت حوله ام که روی تزدمیل بود رو برداشتم.تو ایینه نگاه خودم کردم.به تاپ بندی صورتی کمرنگ تنم بود با یه شلوار مشکی.حالا بدبخت این سامیار میگه نه به دیروز با اون ریختش نه به الان.
با حوله عرقام رو خشک کردم و چرخیدم سمت ساناز و گفتم:بریم؟
ساناز:بریم.
اول ساناز و بعد سپهر و بعد من و بعد سامیار از اتاق خارج شدیم.موقعی که داشتم از کنار سامیار رد میشدم گفت:دیشب با خیلی سئوال ها منو ول کردی.
نگاه ساعت کردم ساعت 1 بود.چقدر ورزش کردم.با یه ببخشید رفتم به دوش سریع گرفتم وبعد یه تی شرت بنفش و شلوار برموداه ی بنفش پرنگم رو پوشیدم و رفتم بیرون.همه باهم نشستیم سر سفره.عمو و زن عمو نیومده بودن.من موندم این سامیار اینجا چیکاره بود؟
مثل همیشه پدر سر میز نشست و ما دورش.من عادت دارم غذا رو خیلی اروم و با اداب و رسوم بخورم، خوب مامان جون بهم یاد داده بود،یعنی برای خوردن سوپ از قاشق مخصوص استفاده کنم و....
داشتم با ارامش ذاتیم غذام رو میخوردم که سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم حس کردم.ولی خودم رو زدم به بی خیالی.بعداز ناهار طبق عادت همیشگی همه دور هم نشستیم و چایی و کیک خوردیم.کلا تو خونه ی ما اداب خاصی وجود داشت.همه داشتن تو سکوت چایی شون رو میخوردن که گوشیم زنگ خورد.نگاه گوشیم کردم شمارش از خارج از کشور بود حتما مامان جون بود.لبخندی زدم و از جام بلند شدم و گوشیم رو جواب دادم و جواب دادم.جازمین بود.باهم یکم حرف زدیم و بعد با جک و در اخر با مامان جون.خیلی دلم براشون تنگ شده بود.من با جازمین و جک از بچگی دوست بودم و باهم همه جا می رفتیم و یه دقیقه هم همدیگه رو ول نمی کردیم.
بعداز اینکه صحبتم باهاشون تموم شد به سمت هال رفتم.تا پام رو گذاشتم تو هال صدای پدر که پشت به من نشسته بود اومد:الیکا مگه من بهت نگفتم نباید با تلفن تو ساعت های اختصاص خانواده صحبت کنی.
اینم یکی دیگه از قانون خونه ی ما.سرم رو انداختم پایین.چی داشتم بگم.
پدر با صدای بلندتری گفت:مگه با تو نیستم؟گفتم یا نه؟
همینجوری که سرم پایین بود گفتم:بله پدر.شما گفتید.ولی مامان جــــ.....ببخشید مادر زنگ زده بودن نمی تونستم جواب ندم وگرنه دلگیر میشدن.
پدر با صدایی هر لحظه بلند تر میشد گفت:به من چه کی زنگ زده بود.تو قانون این خونه رو شکستی.بعد داری حاضر جوابی هم میکنی؟
-ببخشید پدر من همچین قصدی نداشتم.
پدر:همین الان از جلوی چشمام دور شو.
صداش رو اروم تر کرد ولی مطمئنم همه شنیدن و گفت:دختره ی هرزه.
اروم به سمت اتاقم رفتم.ساناز خواست همرام بیاد که پدر اجازه نداد.
دوباره پدر بهم سرکوب گذشته رو زد.دوباره من رو هرزه صدا کرد.من چند بار گفتم که اون یه اتفاق بوده و من هیچ تقصیری توش نداشتم؟اخه چندبار باید بگم؟مامان جون کاشکی اینجا بودی و دست پرمهرت رو روی سرم میکشیدی و میگفتی هیچی نیست.کاشکی هیچ وقت به ایران برنمی گشتم.کاش هیچ وقت با ارمان دوست نمیشدم.کاشکی.....
سرم رو تکون دادم تا این کاشکی ها که از 10 سال پیش همش مثل خوره داره ذهنم رو میخوره بیرون بشه.ولی نمیره بیرون.هر دفعه کسی بهم میگه هرزه یا بد نگام میکنه بازم این کاشکی ها شروع میشه.ارمان نگاه کن با زندگی من چیکار کردی؟
نگاه ساعت کردم،ساعت 2:30 بود.لباسام رو پوشیدم و وارد هال شدم و گفتم:پدر با اجازه من دارم میرم دانشگاه.
با این حرفم همه نگاها به سمت من چرخید به غیراز نگاه ایلیا.پدر سرش رو تکون داد و روشو از من گرفت.منم سرم رو انداختم پایین و از در رفتم بیرون.
تو کلاس اصلا حواسم به درس نبود که چندبارم استاد بهم تذکر داد.وقتی کلاس تموم شد اولین نفر از کلاس خارج شدم.راویس و ایسا هم پشت سرم اومدن.
ایسا:هـــوی،چته تو امروز؟
سرجام وایسادم و برگشتم سمتش و گفتم:دوباره پدرم شروع کردن.
راویس:موندم این پدرت چقدر میخواد به تو سرکوفت یه اشتباه رو بزنه؟
من:خودمم توش موندم.من ناسلامتی دخترشم.
ایسا:خب حالا چی بهت گفت؟
من:امروز ساناز و سپهر و سامیار اومد بودن خونمون.موقع خوردن چایی مامان جونم بهم زنگ زد.اگه جوابش رو نمیدادم دلخور میشد واسه ی همین جوابش رو دادم.وقتی هم که تلفنم تموم شد پدر جلوی همه دعوام کرد و بهم گفت دختره ی هرزه.غرورم رو جلوی سامیار شکوند.
راویس:خودت رو خیلی ناراحت نکن.فکر نکنم اقای راد کسی باشه که به این چیزا اهمیت بده.
ایسا:حالا این اقای راد فقط 1 روزه اومده دانشگاه و شماهم دیدش.
من:حتی اگه اون اهمیت نده من اهمیت میدم.شما خودتون میدونید که من یه هیچ پسری رو نمیدم و نمیزارم غرورم جلوشون خورد بشه.
ایسا:خب حالا انگار غرورش چی هست؟
من:همه چیزم.
خودخواه بودم قبول داشتم،مغرور بودم قبول داشتم،دختره سنگ دلی بودم قبول داشتم.ولی من اینجوری نبودم.من تا 15 سالگی اینجوری نبودم.من دختری شیطون بودم که شیطنت از چشمام می بارید.دختری مهربون و بانمک بودم که همه دوستم داشتن ولی اون ارمان عوضی اون شیطنت چشامم رو ازم گرفت،اون قلب مهربون رو تبدیل کرد به یه تیکه یخ.و منو کرد الیکایی که الان همه ازش بیزارن.
با صدای راویس از فکر بیرون اومدم و نگاه راویس کردم و که پدرام نزدیکش بود و راویسم خودش رو چسبوند به بازوی بدبخت پدرام.راویس گفت:الی ما میخوایم بریم کافی شاپ تو و ایسا هم میاین.
لبخندی به اجبار زدم و گفتم:نه راویس منو و ایسا جمع عاشقانه ی شما رو بهم نمی زنیم.
بعدشم دست ایسا رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین.وقتی رسیدیم به ماشین ایسا دستش رو از تو دستم کشید و گفت:چته دیوونه؟خب دوست داشتم باهاشون برم.
من:به من چه.هر کاری میخوای بکن.
ایسا همینطوری که میرفت سمت در تا در ماشین رو باز کنه گفت:الی تا حالا به این فکر کردی که چرا ارمان هم چون کاری کرد؟وقتی میتونست کل پولت رو ازت بگیره و بره
دزدگیر ماشین رو زدم و سوار ماشین شدم و گفتم:کلا اون پسره ی خر مشکل روحی روانی داشت.پول براش کافی نبود
ایسا همینجوری که داشت کمربندش رو می بست گفت:ولی الی قبول کن که تو اون موقع کور شده بودی و نمی دیدی که باهمه ی بچه ها ی مدرستون هم هست....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:اون فقط یه حماقت بود ایسا.
داشتم ماشین رو از پارک در میاوردم که ایسا گفت:حماقت نبود،به خاطر ساده لوحی تو بود.
ماشین رو به حرکت در اوردم و گفتم:هر جوری میخوای فکر کن.ولی قبول کن که من اون موقع فکر میکردم همه مثل جک و جازمین هستن
ایسا:چون اون موقع خیلی خیال باف بودی.تو نگاهای کثیف ارمان رو روی خودت نمیدیدی؟نمیدیدی هر روز با یکی بیرونه؟
کلافه گفتم:ایسا.......چی شده که تو دوباره شروع کردی درباره ی ارمان صحبت کردن.چرا میخوای دوباره ی خاطره های اون عوضی رو برام یاد اوری کنی؟
ایسا برگشت سمتم و گفت:الیکا به خودت نگاه کن،تو به خاطر اون پسره........خودکشی کردی و تا مرگ رفتی،به خاطر اون کل زندگیت از هم پاشید و همه به چشم یه هرزه به تو نگاه میکنن..........
من:ایسا لطفا دوباره شروع نکن که همه ی حرفات رو از حفظم.میدونم من الان برای خانواده ام یه دختره هرزه هستم،میدونم به خاطر اون اشغال برادرم نزدیک ده سالِ که دیگه حتی اسمم صدا نمی کنه چه برسه به اینکه بخواد نگاهم کنه.
ایسا:الیکا تو به خاطر اون کل شیطنت هات خاموش شد،شدی دختری گوشه گیر و سنگی.جوری که همه ی پسرهای دانشگاه و فامیلتون حتی جرئت ندارن به اسم صدات بکنن.
ماشین رو کنار پارک نزدیک خوننمون نگه داشتم و داد زدم:ایسا بس کن.
و بعد از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت پارک.صدای باز و بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم و بعد صدای قدم های ایسا.در ماشین رو قفل کردم و به راهم ادامه دادم.
ایسا از پشت سرم با صدای بلندی گفت:ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی.نکنه الان که بری خونه دوباره رگت رو میزنی با قرص میخوری کدومشون رو؟هردوتاش رو تا حالا تجربه کردی.
صداش رو بلند تر از قبل کرد و ادامه داد:چرا تو اینقدر ضعیف هستی که جرئت نداری حتی جلوی پدرت وایسی و بهش بگی من هرزه نیستم؟در عوضش خودکشی میکنی.چرا نمیری پیش اون به اصطلاح برادرت و بگی و داداش مثل همیشه پیشم باش تا من باور کنم که به تکیه گاه دارم. چرا به.............
رومو برگردوندم سمت ایسا و نگاهش کردم،با صدای بلند تر از خودش طوری که نصف ادم های توی پارک نگاهمون کردن گفتم:ایسا من برای این به پدرم هیچی نمیگم و وقتی که بهم میگه هرزه ساکت میشم فقط به خاطر اینکه پدرمه و احترامش واجبه.من مامان جونم 12 سال زحمت نکشیده که من تو روی پدرم وایسم.شاید من هیچ وقت طعم اغوش پدرم رو تجربه نکردم،شاید هیچ وقت پدرم یا رویا هیچ کدومشون یه بارم به من نگفتن دوستم دارن ولی اونا پدر و مادر من هستن و احترامشون واجبه
انگشتم رو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوی ایسا اومدم حرفم رو بزنم که حرف تو دهنم ماسید و خیره شدم به پشت سر ایسا.باورم نمیشد.اون..........اون........
ایسا رد نگاهم رو گرفت و به پشت سر من نگاه کرد.با دیدنش اونم دهنش باز موند.هردوتامون همزمان به اسم رو گفتیم:سامیار
-
-
-
-
-
پست پنجم
(دختر يخي پسر اتش)
سامیار
بعد از اینکه الیکا رفت،اقای فرهمندفر(بابای الیکا)و خانم فرهمندفر بلند شدن ورفتن تو اتاقشون.ساناز و النا داشت با سگ الیکا که دم در دیدمش بازی میکرد بذار فکر کنم اسمش چی بود،اسچتزی.اگه اشتباه نکنم.سپهر هم داشت با ایلیا درباره ی فیلم جدید اما واستون صحبت میکردن.منم خودم رو با بازی با گوشیم سرگرم کردم.شده بودم فتوکپی بچه ها.داشتم ماشین بازی با کلی شور و هیجان بازی می کردم.که خط فرانسه ام زنگ زد و اسم جسی روش نوشته شد.با شوق گوشی رو جواب دادم.
-الو؟؟
بعد از چند لحظه صدای نازک جسی تو گوشم پیچید که به فرانسوی گفت:سامی بی معرفت.رفتی اون ور اب و دیگه از ما سراغ نمی گیری.
من:سلام.چطوری؟منم خوبم.خانواده خوبن.
جسی نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط یشه و بعد گفت:سلام.اخه سامی چرا بهم زنگ نمی زنی؟خب دلم برات تنگ شده
من:منم همینطور جسیکا.ولی خب میدونی که مامان و بابام رو خیلی وقته که ندیدم و مجبور بودم بیام.
جسی:کی برمی گردی؟
من:نمیدونم.فعلا ببینم چی میشه
جسی:زود برگرد چون کریستین سراغت رو میگیره
من:لپ کریستین رو بکش و بگو سامی زود برمیگرده
توی دلم گفتم:البته امیدوارم
جسی:مزاحمت نمیشم.بای
-بای
گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت بچه ها.یه چند دقیقه نشستم دیدم من اینجا چغندرم.واسه همین تصمیم گرفتم برم بیرون و یه گشتی بزنم.واسه ی همین از جام بلند شدم و روبه سپهر و ایلیا گفتم:بچه ها من میرم بیرون یه گشتی بزنم.
هردوتاشون سرشون رو تکون دادن و دوباره مشغول صحبت کردن شدن.رزشـک!!!اون وقت می گن دخترا خیلی حرف میزنن.
از خونه زدم بیرون.داشتم تو خیابون های اون اطراف قدم میزدم که چشمم به پارکی که اون ور خیابون بود خورد.تصمیم گرفتم برم اونجا تا شاید حالم عوض بشه و از بیکاری در بیام.رفتم سمت پارک.داشتم میرفتم واردش بشم که یه ماشین مثل گاو از جلوم رد شد و جلوتر از من پارک کرد.فاصله مون خیلی کم بود.اگه یکم اون ور تر بودم مطمئنن الان دار فانی رو وادع گفته بودم.نگاه ماشینه کردم که دیدم یه دختر با عصبانیت از توش پیاده شد و به سمت پارک رفت.در سمت کمک راننده هم باز شد و یه دختر دیگه از ماشین پیاده شد من فقط نیم رخ اون ها رو میدیم.در ماشین توسط دختره اولیه بسته شد.
دختره دومیه با صدای بلندی گفت: ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی.نکنه الان که بری خونه دوباره رگت رو میزنی با قرص میخوری کدومشون رو؟هردوتاش رو تا حالا تجربه کردی.
صداش رو بلند تر از قبل کرد و ادامه داد:چرا تو اینقدر ضعیف هستی که جرئت نداری حتی جلوی پدرت وایسی و بهش بگی من هرزه نیستم؟در عوضش خودکشی میکنی.چرا نمیری پیش اون به اصطلاح برادرت و بگی و داداش مثل همیشه پیشم باش تا من باور کنم که به تکیه گاه دارم. چرا به.............
دختره روشو کرد سمت دختره که با دیدنش سرجام میخکوب شدم اون......اون..........الیکا بود.که از عصبانیت قرمز شده بود و دستاشم مشت کرده بود.با صدای بلندتری جواب داد: ایسا من برای این به پدرم هیچی نمیگم و وقتی که بهم میگه هرزه ساکت میشم فقط به خاطر اینکه پدرمه و احترامش واجبه.من مامان جونم 12 سال زحمت نکشیده که من تو روی پدرم وایسم.شاید من هیچ وقت طعم اغوش پدرم رو تجربه نکردم،شاید هیچ وقت پدرم یا رویا هیچ کدومشون یه بارم به من نگفتن دوستم دارن ولی اونا پدر و مادر من هستن و احترامشون واجبه.
دستش رو گرفت طرف دوستش تا چیزی بگه که نگاهش به من افتاد و حرف تو دهنش ماسید و دستش شل شد و اومد پایین.دوستشم روشو کرد طرف من و با تعجب نگاهم کرد.هردوتاشون زیر لب گفتن:سامیار.
ولی من تو شوک حرف های دوست الیکا بودم.اون خودکشی کرده؟؟اونم دوبار؟؟؟؟؟؟چرا دوستش می گفت که ازش فرار کن؟؟مگه اون داره از چی فرار میکنه؟؟
خیلی سئوال ها تو ذهنم بود و دوست داشتم از الیکا بپرسم.نگاهش کردم که دیدم سرش رو انداخته پایین و داره به چمن های زیرپاش لگد میزنه.دوستشم که فکر کنم اسمش ایسا بود هنوز داشت با تعجب نگاه من میکرد.وای قیافه ی دوستش خیلی خنده دار شده بود،دهنش بدبخت 5 متر باز شده بود و رنگشم پریده بود.انگار جن دیده.بابا به خدا من بی ازارم.
داشتم برای خودم فکر میکردم که یکی زد به شونه ام و از کنارم با سرعت رد شد.سرم رو اوردم بالا و دیدم جای الیکا و دوستش خالیه.نگاه پشتم کردم که دیدم بــــــــــله،داره با سرعت میره طرف ماشینش.پس اون بود که زد به شونه ام.یه عذرخواهی خشک و خالی هم نکرد.مگه مامان و باباش بهش ادب یاد ندادن.
سرم رو انداختم پایین و همین طوری که داشتم راه می رفتم به این فکر میکردم که قضیه ی زندگی الیکا چیه؟چرا به هیچ پسری رو نمیده؟در حدی که سپهر که پسرعموشه بهش میگه الیکا خانوم؟
ذهنم خیلی درگیر الیکا بود.باید هر طور شده از زیر زبون سپهر بکشم که قضیه از چه قراره.
با این فکر مسیرم رو به سمت خونه مامان اینا عوض کردم و تو راه به سپهر اس دادم که "فردا تو کافی شاپ....می بینمد.فعلا من میرم خونه."
سپهرم فوری جوابم رو داد"باشه.ساعت 5 میام اونجا."
الیکا
سوار ماشین شدم.ایسا فوری سوار ماشین شد و کمربندش رو بست.ماشین رو روشن کردم و تو خیابون ها بی هدف می روندم.با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم.ایسا دستی روکه روی فرمون بود رو گرفت و گفت:اینقدر با این دستت نزن به فرمون سردرد گرفتم.
دستم رو از دستش کشیدم و تند نگاهش کردم.ایسا دستش رو اورد پایین و گفت:خب من از کجا میدونستم اون سامیار اونجاست؟ببخشید.
با صدای که عصبانیت توش موج میزد گفتم:با ببخشید تو اون سامیار حرف های من و تو رو یادش میره.
ایسا سرش رو انداخت پایین و همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد گفت:نه.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت خونه ی ایسا روندنم.تو راه دیگه هیچ کدوممون صحبت نکردیم.
وقتی رسیدیم ایسا بدون هیچ حرفی رفت.منم به سمت خونه روندم.تو راه به حرف های ایسا فکر کردم.راست میگفت من اون موقع ساده لوح بودم و همه رو مثل جک میدیم.خب حقم داشتم من تو لاس وگاس بزرگ شده بودم و همه چی رو مثل اونجا میدیم.
سرم رو تکون دادم و ریموت در رو زدم تا در باز بشه و رفتم تو پارکینگ.
تو پارکینگ سرم رو گذاشتم روی فرمون و صحنه هایی که با ارمان رفتیم تو خونش جلوی چشمم ظاهر شد.
"ارمان در رو برام باز کرد و گفت:بفرمایید داخل خانمم.
منم لبخندی زدم و رفتم داخل.خونه اش ساده بود،خیـلی ساده بود.البته نسبت به خونه ی ما.روی اولین مبل نشستم و شالم رو از سرم در اوردم.ارمان رفت تو اشپزخونه و دوتا فنجون قهوه اورد.قهوه رو گذاشت روی میز جلوم و نشست روبه روم.با لبخند کجی زل زده بود به من،منم جوابش رو لبخند دادم.فنجونم رو اوردم نزدیک لبم و خواستم بخورمش که دیدم هنوز ارمان داره نگاهم میکنه.فنجون رو اوردم و گذاشتم روی میز و گفتم:ارمان به چی زل زدی؟
ارمان از جاش بلند شد و به سمتم اومد و روی مبل یه نفره ای که من نشسته بودم جا باز کرد و دستش رو انداخت دوره شونه ام.
سرم رو برگردوندم سمتش.ارمان سرش رو اروم اروم اورد جلو و لباش رو گذاشت روی لبام."
سرم رو از روی فرمون برداشتم و از ماشین اومدم بیرون و در رو با تموم توانم کوبوندم به هم.صدای ارمان توی سرم پیچید که وقتی در رو محکم بهم می کوبیدم میگفت:چرا تا وقتی من هستم حرصت رو سر این در بدبخت در میاری؟بزن به من.
دستم رو مشت کردم و کوبوندم به دیوار پارکینگ.بغض کرده بودم.چونه ام می لرزید و مطمئنم پلکم الان تیک داشت.به دیوار تکیه دادم و سرم رو انداختم پایین و با پام رو زمین نقاشی می کشیدم.
"ارمان بلندم کرد و منو برد به سمت اتاقش و منو پرت کرد روی تخت.خودش هم روم خوابید.من شاید تو خارج بزرگ شده بودم ولی دوست نداشتم با یه پسر رابطه داشته باشم بدون اینکه اسمش روی شناسنمه ام باشه.اون موقع من پاکیم رو از دست میدم و لکه ی ننگی روم خواهد بود.با دستام زدم روی سینش و هلش دادم عقب.ولی اون دوباره اومد جلو و گفت:الی تو هم میخوای من میدونم.پس بزار باهم باشیم.
راست میگفت من غریزه داشتم و دوست داشتم باهاش باشم ولی نمی تونستم بزارم این اتفاق بیفته.دوباره با دستام هلش دادم به عقب ولی اصلا تکون نخورد.واسه ی همین با زانو زدم تو شیکمش و از دستش فرار کردم.کیف و شالم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.با تموم سرعتم می دوییدم.حتی نگاه پشتم هم نمی کردم.اشکام خودشون میریختن.من دوستش داشتم ولی الان امادگیش رو نداشتم.من فقط 14 ساله ام بود.چجوری میتونستم با یه پسر رابطه داشته باشم."
سرم رو اوردم بالا و دست از نقاشی کردن با پام برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم.ساناز و النا و سپهر و ایلیا اونجا نشسته بودن.وقتی در رو بستم همه ی نگاها به سمتم چرخید البته به غیر از ایلیا.
ساناز جیغی کشید و دستش رو گذاشت رو دهنش و گفت:الیکا دستت چی شده؟
من و ایلیا هم زمان نگاه دستم کردیم و پوزخند زدیم.پوزخند من از سئوال مسخره ی ساناز بود چون خیلی وقته که دیگه تو این خونه کسی به من اهمیت نمیده.و مال ایلیا هم خدا داند.
سرم رو اوردم بالا و نگاه ساناز کردم و گفتم:چیز مهمی نیست.
با این حرفم پوزخند ایلیا پر رنگ تر شد.داشت زورم رو در می اورد.
ساناز اومد طرفم و گفت:کجا چیزیش نیست.داره خون میاد.
خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب و گفتم:گفتم مهم نیست.چرا داری وانمود میکنی که برات مهمم.
ساناز قطره ی اشکی از چشماش اومد پایین.تو این 10 سال ساناز لحظه به لحظه ی زندگیم همراهم بود و کمکم کرد.بهش اهمیت ندادم و به سمت اتاقم رفتم.سر راه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و به اتاقم رفتم.و به صدا کردن های ساناز گوش نکردم
پست ششم
(رمان دختر يخي پسر اتش)
-
-
-
خودم رو انداختم رو کاناپه ی نزدیک پنجره ی اتاقم.جعبه کمک خای اولیه رو هم انداختم پایین پام.از دستم داشت خون میومد ولی اون کی بود که اهمیت بده،من برای همه تو این ده سال بی ارزش شدم.
دستم رو پانسمان کردم،تموم لحظاتی که با ارمان رو بودم رو یادم میومد و مثل یه فیلم از جلوی چشمم می گذشت.دستم رو گذاشتم رو سرم و روی مبل دراز کشیدم،یاد ارمان حتی به لحظه ولم نمیکرد.لعنت به این زندگی.
با دستم به سرم فشار اوردم و زیر لب گفتم:اخه لعنتی این چه بلایی بود سرم اوردی؟مالدیتو
دستم رو مشت کردم و کوبوندم تو مبل.همون دست زخمیم بود واسه همین دستم خیـلی درد گرفت ولی به دردش اهمیت ندادم،چون این دردبدتر از اون دردی نیست که وقتی ارمان از همه خانواده ام تو گوشی خورد،بدتر از اون دردی نیست که وقتی فهمیدم ارمان فقط من رو برای جسمم میخواسته،نه برای خودم
******
سامیار
باورم نمیشد یعنی این زندگی الیکا بود.یعنی اون به خاطر هوس یه پسر کل ابروش تو خانواده رفته.حالا می فهمم که چرا ایلیا حتی حاضر نیست که اسم الیکا رو صدا کنه.
صدای سپهر تو گوشم می پیچه:بعد از اون اتفاق الیکا دوبار خودکشی میکنه یه بار رگش رو میزنه و یه بار دیگه قرص برنج میخوره.و به خاطر خودکشیش تو خانواده بدنام تر از قبل میشه.بعد از اون اتفاق الیکا خانوم یه دختر جدید میشه؛دختری با قلب سنگ و خونسرد.دیگه اون شیطنت چشم هاش از بین میره؛دیگه به هیچ پسری رو نمیده چون از بعدش می ترسه.الیکا بعد از این اتفاق شکست،بدجور شکست.خواست که برگرده لاس وگاس که عمو بهش اجازه نداد.
نفس عمیقی کشیدم.روی تختم غلت خوردم و به پهلو خوابیدم.شاید دیر باشه،با شایدم غیر ممکن ولی باید این کارو بکنم.باید اونو به زندگی برگردونم.
روی تختم نشستم و چراغ مطالعه ام رو روشن کردم.
یه دختر تا چه حد میتونه قوی باشه،هرکاری کنه اون یه دختره و شکننده است.حرف ایسا تو گوشم پیچید: ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی.نکنه الان که بری خونه دوباره رگت رو میزنی با قرص میخوری کدومشون رو؟هردوتاش رو تا حالا تجربه کردی.
سرم رو بین دستام گرفتم و زانو هام رو توی شکمم جمع کردم.
نمیدونم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد.
"الیکا داشت میدید و گریه میکرد.شالش تو دستش بود و موهای بورش توی باد تکون میخورد.به پشت سرش نگاه کرد و منو رو دید.چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاه سمت چپش کرد.پسری اونجا وایساده بود.موهای مشکی داشت ولب وبینی متوسطی داشت.هیچ چیزیش ادم رو جذب نمی کرد.
الیکا به نگاه به من کرد و بعد به اون پسره.الیکا بعد از چند دقیقه به سمت من دویید.منم دستام رو از هم باز کردم تا بیاد تو بغلم.هر لحظه که به من نزدیک تر میشد پیرتر میشد،اون الیکایی داشت به سمت من می دویید یه بچه 14 ساله بود ولی الان که خیلی به من نزدیکه بهش میاد که 24 رو باشه،داشت بهم می رسیذ که اون پسره دست الیکا رو گرفت و اونو با خودش کشوند به سمتی که هر لحظه داشت روشن و روشن تر میشد و بعد اون دوتا توی اون روشنایی محو شدن و من موندم تنها توی تاریکی."
سرم رو از روی زانوم با عجله برداشتم که باعث شد بخوره به تخت.لعنت به این تخت کلم رو نابود کرد.
تند تند نفس می کشیدم و عرق کرده بودم.اون دیگه چه خوابی بود که من دیدم.از کناز تختم یه مسکن برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم ذهنم رو از هر چی هست خالی کنم.
-
-
-
-
-
-
پست هفتم:hiccp:
-
-
-
-
-
-
-
-
پست هشتم
رمان دختر يخي پسر اتش:hiccp:
خلاصه :دختری از جنس یخ،سنگ.دختری که در ظاهر خونسرد ولی در باطن شکسته،له شده.
پسری از جنس اتش،پرحرارت.در ظاهر شاد و پرانرژی ولی در باطن...........(کسی نمیداند)
میخواد یخ رو با گرمای خودش ذوب کنه.ولی یخی که حدود 10 سال یخ بوده به این راحتی ها ذوب نمیشه.........
-
-
-
-
-
- الیکا
زود سوار ماشین سوزوکیم شدم ودِ برو که رفتیم.با تمام سرعت به سمت دانشگاه می روندم.یعنی عشق من بود سرعت.مسیر نیم ساعته دانشگاه رو تو یک ربع رفتم و رفتم تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم.کیفم رو برداشتم وقبل از اینکه از ماشین پیاده شم رژلبم رو تجدید کردم و از ماشین اومدم بیرون.
با قدم هایی استوار به سمت در دانشگاه رفتم.به در دانشگاه که رسیدم ایسا و راویس اومدن سمتم.خودم رو برای یه دعوای حسابی اماده کردم.ایسا وقتی بهم رسید گفت:الی معلومه کدوم گوری هستی؟3 دقیقه دیرتر از قرار اومدی.
-ایسا به خدا 3 دقیقه دیر کردم.چیکار کنم این ایلیا گیرداده بود.نمیذاشت بیام.
ایسا:به من چه که گیر داده بود وقتی با یه نفر قرار میزاری باید سر ساعت بیایی.
-یه جوری میگی ادم فکر میکنه با دوست پسرم قرار داشتم.
راویس اومد وسط حرف های ما و گفت:اگه به شما باشه که دیر به کلاس میرسیم.وقت واسه وعوا زیاده.زود باشید بریم.
با ایسا و راویس سمت کلاس راه افتادیم.با بچه ها رفتیم و ردیف وسط نشستیم.منم خرخون شروع کردم به ورق زدن جزوه هام.چند دقیقه بعد استاد کریمی، اومد سرکلاس.هنوز 10 دقیقه از کلاس نگذشته بود که صدای در زدن اومد.کل نگاها سمت در چرخید تا ببنین کی جرئت کرده که سرکلاس این استاد اخمو دیر بیاد.ولی تا جایی که من میدونم همه بچه ها امروز حاضر بودن.
در باز شد و یه پسر قد بلند،با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی و دماغ متوسط و لب های کوچیک و ... وارد کلاس شد.کل دخترهای کلاس کپ کرده بودن،البته به غیر از من.استاد با دیدنش اخم هاش باز شد و رفت و به پسره دست داد.
استاد کریمی رو کرد به ما و گفت:بچه ها ایشون اقایِ سامیار راد هستن.و یه مدتی پیش ما هستن.
بعد رو کرد به سامیار و گفت:اقای راد می تونید بشینید.
سامیار داشت دنبال جای خالی تو کلاس میگشت.که بدبختانه تنها جای خالی کنار من بود.اُه چقدر به راویس گفتم بیاد پیش ما بشینه نره پیش اون دوست پسرش.سامیار اومد بالای سرمن و گفت:ببخشید میشه کیفتون رو بردارید تا من بشینم.
نگاهی بهش کردم و با عصبانیت کیفم رو برداشتم و انداختم تو بغل ایسا.تا اخر کلاس اخم هام تو هم بود.این پسرِ به چه جورتی اومده میگه کیفت رو بردار.بیشعور.وقتی کلاس تموم شد کل دخترها ریختن رو سر بدیخت سامیار.منم با ارامش ذاتیم کیفم رو از تو بغل ایسا برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلام.ایسا هم به ریز داشت درباره ی قرار دیروزش با یکی از دوست پسراش صحبت میکرد فکر کنم بهتر باشه بگم فک میزد.راویس و دوست پسرش پدرام اومدن سمتون و باهم از کلاس خارج شدیم. با بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم که یکی صدام کرد.
-الیکا
ناخوداگاه اخم هام رفت تو هم.خب کشمشم دم داره خانمی چیزی اهمی . برگشتم و با دیدن سامیار اخم هام بیشتر تو هم رفت.
روکردم بهش و گفتم:ببخشید اقای راد کسی به شما یاد نداده که یک خانم رو باید با فامیل صدا کنید.
چشمای بدبخت داشت از حدقه میزد بیرون ولی من توجهی نکردم و رومو برگردوندن که برم که سامیار گفت:فکر کرده چه تحفه ای هستش.
روی پاشته پا برگشتم سمتش و گفتم:چیزی گفتید افای راد؟
لبخندی زد و گفت:گفتم فکر کردید کی هستید که دارید با من اینجوری صحبت میکنید.
پوزخندی زدم و گفتم:بهتره یکی از خود شما این سئوال رو بپرسه.
بعدشم سوار ماشینم شدم و گازش رو دادم و دِ برو که رفتیم.گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی ایلیا اخم هام رفت تو هم.دوباره این شروع کردن.
-الو؟
ایلیا:کدوم گوری هستی؟
-بیرون
-زود بیا خونه.میخوایم بریم خونه ی عمو اینا.
-من نمی یام.خیلی ازشون خوشم میاد
-پدر گفته.پس میایی.
و بدون اجازه به هیچ مخالفتی به من تلفن رو قطع کرد.اُه.به این میگن زندگی.که نباید حرف رو حرف پدرت بیاری.یعنی همه ی پدرهای دنیا این شکلی هستن که حتی یک بار بغلت نکرده.اهی کشیدم و مسیر رو به سمت خونه تغییر دادم.
-
پست دوم
-
-
-
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و اومدم بیرون.ساعت 3 بود.پس هنوز وقت داشتم.اکثرا مهمونی عمو اینا ساعت 6 بود.تا در خونه رو باز کردم اِسچتزی(سگم) پرید جلوم و پارس کرد.منم بغلش کردم و رفتم تو خونه.النا اومد سمتم و گفت:این اسچتزی دوباره اومد تو بغل تو بدش من.
-عمرا.سگ خودمه
-خیلی بدی الی.
-النا چند بار گفتم من رو الی صدا نکن من اسم دارم و اسمم الیکا است.حالا هم برو کنار میخوام برم تو اتاقم اماده بشم.
لبش رو اویزون کرد و گفت:اگه نرم؟
-مالدیتو(به اسپانیایی یعنی لعنتی)نگاه کیا رو جلوی ادم میذارن.برو کنار النا کار دارم.
النا:دوباره جو خارجیش گرفت.فهمیدم خارج رفته ای.
دیدم اگه به حال خودش بزارم واسم تا سه ساعت ور میزنه واسه ی همین زدمش کنار که دادش در اومد منم اهمیتی ندادم و رفتم سمت اتاقم.رفتم و پریدم تو حموم داخل اتاقم و یه حموم حسابی رفتم.
داشتم موهام رو خشک میکردم که رویا اومد تو اتاق.یه لباس مجلسی قرمز خوشکلم دستش بود.لباسرو گذاشت روی تختم و گفت:اینو واسه مهمونی امروز میپوشی.فهمیدی؟
خودم رو مظلوم کردم وگفتم:مامان......
وسط حرفم پرید و گفت:چندبار گفتم به من نگو مامان.
دوباره خودم رو مظلوم کردم و گفتم:باشه.رویا جون.تو که میدونی من همچین لباس هایی نمی پوشم.
-الیکا، پسرِپسر دایی ساناز که تازه از فرانسه اومده هم هست و تو باید اونجا بدرخشی،فهمیدی؟
و بدون اینکه منتظر جواب از من بشه از اتاق رفت بیرون.اوه!رویا تا کجا ها رفته به من چه پسرِپسر دایی دخترعموم از فرانسه اومده.چه چیزها میگن.
فرد مذهبی نیستم که جلوی دیگران روسری سرم کنن ولی خب اجازه نمیدم پسرها از یه حدی جلوتر بیان.
بدون توجه به لباسی که رویا برام گذاشته بود کمدم رو باز کردم و به شلوار سفید و به بلوز استین سه ربع ابی اسمونی برداشتم و پوشیدم.که روی یقه اش کار شده بود و خیلی خوشکل بود.یه کفش سفید و ابی عروسکی پوشیدم .موهام کوتاه بود پس فقط با اسشوار حالت دادم بهشون و یه شنل انداختم رو شونه هامو اومدم بیرون.هم زمان با من ایلیا هم از اتاق خارج شد.اخی قربون دادش گلم برم نگاه چه تیپ دخترکشی زده.اصلا خودم میرم براش خواستگاری.نگاه صورتش کردم که دیدم اخم هاش رو کرده توهم داره نگاهم میکنه.بعدشم سرش رو مثل گاو انداخت پایین رفت.بابا غلط کردم عمرا برم خواستگاری برای این.......با یه من عسلم نمیشه خوردش.بدبخت زنش.بی خیال ایلیا شدم و رفتم تو هال پیش ایلیا نشستم.5 دقیقه ای مگس پروندم دیدم داره خوابم میگیره از این ایلیا هم بخاری بلند نمیشه.پس شروع کردم به بازی کردن با اسچتزی.
چند دقیقه بعدهم رویا و پدرم و النا هم پشت سرشون اومدن. با اومدن پدر من و ایلیا از جامون بلند شدیم.رویا رو کرد به من گفت:مگه بهت نگفتم اون لباسرو بپوش.بدو برو عوضش کن.
-رویا من میخوام این طوری بیایم.اینجوری راحت ترم.
رویا:نگاه النا.مثل یه ستاره می درخشه ولی تو چی؟
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.پدرمم که در نقش نخودسیاه بودن.رویا دوباره شروع کرد به سرکوفت زدن به من.که النا از من سرتره.البته من از نظر ظاهر خوشکل تراز النا بودم.من به خانواده ی پدرم رفته بودم و النا به خانواده ی رویا.واسه ی همین رویا بیشتر طرفداری النا میکرد.حالا بی خیال وضغ ظاهری بشیم.
رو کردم به پدرم و گفتم:پدر اگه اشکالی نداره من با ماشین خودم میرم.
پدر هم باشه ای گفت و منم اسچتزی رو سپردم دست صوفیا(خدمتکار خونمون)و رفتم سمت ماشینم و پیش به سوی خونه ی عمو.تا این پسرِپسردایی دخترعموی لوسم رو ببینم که همه واسش دست و پا میشکنن.بابا فهمیدم بچه فرنگ رفته است.منم فرنگ رفته ام،ناسلامتی من تا 12 سالگی تو لاس وگاس بزرگ شدم ولی کسی اینجوری واسم نکرد.اخی گفتم لاس وگاس،دلم برای جازمین و جَک تنگ شده.یادش بخیر اون روزها.
بعد از 5 دقیقه به قصر عمو اینا رسیدم.خودم رو تو ایینه نگاه کردم ،چشم های مشکی که منو شبیه به ایرانیا میکرد و موهای بلوند که تو نور رنگش شبیه طلایی میشه .دماغ خدادادی عملی و لب های کوچیک.با پوست سفید.خیلی بدجور نبود که ادم رو بزنه ولی خوب باعث میشد جذاب تر بشم.
رژلبم رو تجدید کردم و برای خودم یه بوس فرستادم و رفتم تو خونه.
-
-
-
-
-
پست سوم
-
-
-
-
سامیار
من موندم این بابا چه گیری داده به من که این مهمونی بیام.من چرا باید مهمونی نمیدونم چیکاره ام بیام وبابا تازه 1 هفته اس از فرانسه اومدم میخوام استراحت کنم.امروزم فقط به اصرار بابا رفتم دانشگاه.
مامان در رو باز کرد و گفت:بدو عزیزم وگرنه دیر میرسیم.ساناز تاحالا کلی زنگ زده.
-باشه.الان میام.
برای اخرین بار خودم رو تو ایینه نگاه کردم.چشم های عسلی و موهای قهوه ای روشن.با دماغ متوسط.کلا خیـــــــلی خوشکلم.اوه!جای جسی خالی که بگه نگاه چقدر خودش رو تحویل میگیره.اخی گفتم جسی،دلم براش تنگ شد.
دستی به لباس ابی کمرنگم کشیدم و اومدم بیرون و با مامان و بابا راه افتادبم به سوی خونه ی ساناز.یا همون دخترعمه ی بابام.
بابا تو پارکینگ خونه ی عمه اینا پارک کرد و بعد یه سمت در ورودی رفتیم.با ورود ما عمه و شوهر عمه و ساناز و سپهر به سمت ما اومدن.بعد از سلام و کلی قربون صدقه رفتن بالاخره راضی شدن مارو ول کنن و بزارن ما یه نفسی بکشیم و وارد خونه بشیم.
خونه ی بزرگی بود که ته سالن مبل بود که بزرگا نشسته بودن ودور و اطراف میزهای کوچیک بود که جوونا وایساده بودن و باهم حرف میزدن.یه راهرویی داشت که میرفت طبقه بالا.داشتم نگاه اطراف میکردم که چشمم خورد به دو تا دختر که داشتن باهم از پله ها میومد پایین.یکیشون که موهای بلوند داشت، با همه تو اون جمع فرق داشت.لباسش از بقیه پوشیده تر بود و کلا یه جذبه ی خاصی داشت.سپهر یکی زد تو پهلوم و گفت:خوردیش.بسه دیگه.
نگاه تندی بهش کردم که فکر کنم بدبخت سکته رو زد اخه همیشه جسی بهم میگفت چشات سگیه حالا یعنی چی رو منم نمیدونم. بهش و گفتم:این کیه؟
-اونی که لباس دکلته ی کالباسی پوشیده النا است،اون یکی که لباسش پوشیده تر و ابیِ اسمش الیکا خانومه.که با الیکا خانوم دو سال از النا بزگتره.اونم مثل تو های کلاسِ و تا 12 سالگی پیش مامان بزرگش تو لاس وگاس بزرگ شده.
-اها.اون پسره که داره میاد سمتشون کیه؟
سپهر:اون ایلیا برادشونه.یک سال با الیکا خانوم اختلاف سنی داره.حالا اینا رو بی خیال شو میخوای بریم باهاشون سلام و علیک کنیم.
-من مشکلی ندارم.فقط تو اینقدر ور زدی نگفتی اینا چی کارتن؟
سپهر:دخترعموهام.
باهم به سمتشون رفتیم.مارو نگاه به چه روزی به خاطر این فوضولی هام افتادیم.داریم یواشکی درباره ی یه تا ادم پچ پچ میکنیم.دقیقا مثل زن ها. قیافه این دختر مو بلونده که حالا فهمیدم اسمش الیکا است خیلی برام اشنا بود.
قبل از اینکه بهشون برسیم سپهر اروم گفت:این الیکا خانوم خیلی حساسه.باهاش دست نده و اسمشم بدون پیشوند با پسوند صدا نکن وگرنه...
دستش رو به علامت مردن روی گردنش کشید.از کارش خندم گرفت.بهشون که رسیدیم دختره الیکا پشتش به ما بود و داشت با یکی حرف میزد.ایلیا با سپهر مردونه دست داد و بعد مارو بهم اشنا کرد.بعدشم با النا.النا خیلی دختر بانمکی بود.ازش خوشم اومد.
و در اخر نوبت رسید به الیکا.
النا برای اینکه الیکا متوجه ما بشه یکی زد پشت پاش که باعث شد الیکا برگرده.
اِه؛اینکه الیکا تو دانشگاه خودمونه.گفتم چرا اینقدر قیافش اشناست.اونم منو به جا اورد ولی اینجور که به نظر میومد اصلا جا نخورد چون نگاهش رو ازم گرفت و عصبانی نگاه النا کرد و به اینگلیسی چند تا فحش بالای 18 سال بهش داد.بدبخت النا. من اگه جاش بودم یکی میخوابوندم تو گ.شش.دختره ی از خود راضی.خیب میخواسته متوجهت کنه که یه ادمی اینجا وایساده.ولی انگار واسه ی النا اینا عادی بود چون وقتی حرفش تموم شد گفت:فهمیدم خارجکی هستی.
ایلیا چشم غره ای به النا رفت.ولی حتی نیم نگاهی به الیکا نکرد.سپهر گفت:الیکا خانوم ایشون سامیار هستن.که گفتم....
الیکا دستش رو اورد بالا به علامت اینکه دیگه حرف نزن.و گفت:اول از همه خودشون زبون دارن و می تونن حرف بزنن و دوم اینکه ایشون رو می شناسم.
با این حرفش ایلیا پوزخندی زد.
دستم رو جلو اوردم و گفتم:خوب خودتون میدونید سامیار هستم.تو هم باید الیکا باشی
یه نگاهی الیکا بهم کرد که نزدیک بود سکته رو بزنم و گفت:کسی به شما ادب یاد نداده؟
بعدشم دستم رو بی پاسخ گذاشت و روشو برگردوند و رفت.
اوه چه گند اخلاقه با یه من عسلم نمیشه خوردش.با خودش فکر کرده کیه؟اروم دستم رو اوردم پایین و خودم رو سرگرم صحبت کردن با ایلیا والنا شدم.
تا شب الیکا رو فقط چندبار دیدم.همشم با ساناز بود.خیلی ها هم بهش رقص دادن ولی اون قبول نکرد و مثل برج زهرمار نشسته بود و داشت جوونا که می رقصیدن رو نگاه میکرد.
منم مهربون گفتم برم بلندش کنم برقصه میترسم بِترشه.رفتم سمتش و دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:افتخار میدین الیکا خانم؟
-
-
-
-
-
پست چهارم
-
-
-
-
-
منم مهربون گفتم برم بلندش کنم برقصه میترسم بِترشه.رفتم سمتش و دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:افتخار میدین الیکا خانم؟
نگاهی بهم کرد و بعد به دستم.نگاه چی جوری نگاهم میکنه.یکی نیست بگه بابا اینجا همه از خداشونه من باهاشون برقصم بعدتو اینقدر واسه خودت افاده میایی.
تو فکر بودم که متوجه شدم دستم سرد شد.نگاه دستم کردم که دیدم الیکا دستش رو گذاشته تو دستم و داره از جاش بلند میشه.چقدر این دختر یخه،فکر کنم از میتم یخ تر باشه.باهم به پیست رقص رفتیم.یکم رقصیدیم.الیکا خیلی خوشکل می رقصید نه خیلی سبک و جلف می رقصید نه خیلی سنگین و بدجور.اهنگ بعدی اهنگ رقص سالسا خوره ی من بود.فقط خدا خدا میکردم که الیکا سالسا بلد باشه.الیکا نگاهم کرد و گفت:شما سالسا بلدین؟
-اره.
بعدم دستم رو گذاشتم رو کمرش اونم دستش رو گذاشت رو شونه هام.سرمای دستش کل بدنم رو مور مور کرد.چرا این دختر اینقدر سرده؟
باهم شروع کردیم به رقصیدن.خیلی حرفه ای می رقصید معلوم بود کلاس رفته.کم کم اطراف تاریک شد و فقط نور لیزر و فلش ها بود که اطراف رو روشن میکرد.کم کم اطرافیانمون ازمون دور شدن ودور ما حلقه زدن و برامون دست میزدن.در اخر اهنگ الیکا یه دور چرخید و در اخر اونو گرفتم و چسبوندمش به خودم.هردومون نفس نفس میزدیم.من از گرما عرق کرده بودم ولی الیکا هم چنان یخ بود.هردومون به هم خیره شده بودیم.با صدای دست و سوت اطرافیان الیکا فوری از من دور شد و به سمت حیاط رفت.سانازم همراهش رفت.این دختره چش شد یهو؟سپهر دستم رو گرفت و منو از جمع دور کرد و برد پیش ایلیا.وقتی رسیدیم پیش ایلیا روکردم به ایلیا و گفتم:ایلیا خیلی خواهر هنرمندی داری.خیلی خوشکل می رقصید.
ایلیا پوزخندی زد و فوری از کنار ما رفت.
سپهر:اون چه حرفی بود به ایلیا زدی؟
-نمی دونستم اینقدر غیرتی.
سپهر:ول کن .داستان داره.
تا اخر شب اصلا الیکا رو ندیدم.فکر کنم رفته بود.شب که میخواستم بخوابم ذهنم درگیر این بود که داستان این دخترچی بود؟چرا جلوی ایلیا تا اسم الیکا میاد اخم هاش میره توهم؟چرا سپهر گفت داستان داره؟یعی داستان الیکا چیه؟چرا اینقدر سرد بود؟نکنه خون اشام باشه؟
با این فکر که الیکا خون اشام باشه خندم گرفت.
الیکانگاهی بهم کرد و بعد به دستم.نگاه چی جوری نگاهم میکنه.یکی نیست بگه بابا اینجا همه از خداشونه من باهاشون برقصم بعدتو اینقدر واسه خودت افاده میایی.
تو فکر بودم که متوجه شدم دستم سرد شد.نگاه دستم کردم که دیدم الیکا دستش رو گذاشته تو دستم و داره از جاش بلند میشه.چقدر این دختر یخه،فکر کنم از میتم یخ تر باشه.باهم به پیست رقص رفتیم.یکم رقصیدیم.الیکا خیلی خوشکل می رقصید نه خیلی سبک و جلف می رقصید نه خیلی سنگین و بدجور.اهنگ بعدی اهنگ رقص سالسا خوره ی من بود.فقط خدا خدا میکردم که الیکا سالسا بلد باشه.الیکا نگاهم کرد و گفت:شما سالسا بلدین؟
-اره.
بعدم دستم رو گذاشتم رو کمرش اونم دستش رو گذاشت رو شونه هام.سرمای دستش کل بدنم رو مور مور کرد.چرا این دختر اینقدر سرده؟
باهم شروع کردیم به رقصیدن.خیلی حرفه ای می رقصید معلوم بود کلاس رفته.کم کم اطراف تاریک شد و فقط نور لیزر و فلش ها بود که اطراف رو روشن میکرد.کم کم اطرافیانمون ازمون دور شدن ودور ما حلقه زدن و برامون دست میزدن.در اخر اهنگ الیکا یه دور چرخید و در اخر اونو گرفتم و چسبوندمش به خودم.هردومون نفس نفس میزدیم.من از گرما عرق کرده بودم ولی الیکا هم چنان یخ بود.هردومون به هم خیره شده بودیم.با صدای دست و سوت اطرافیان الیکا فوری از من دور شد و به سمت حیاط رفت.سانازم همراهش رفت.این دختره چش شد یهو؟سپهر دستم رو گرفت و منو از جمع دور کرد و برد پیش ایلیا.وقتی رسیدیم پیش ایلیا روکردم به ایلیا و گفتم:ایلیا خیلی خواهر هنرمندی داری.خیلی خوشکل می رقصید.
ایلیا پوزخندی زد و فوری از کنار ما رفت.
سپهر:اون چه حرفی بود به ایلیا زدی؟
-نمی دونستم اینقدر غیرتی.
سپهر:ول کن .داستان داره.
تا اخر شب اصلا الیکا رو ندیدم.فکر کنم رفته بود.شب که میخواستم بخوابم ذهنم درگیر این بود که داستان این دخترچی بود؟چرا جلوی ایلیا تا اسم الیکا میاد اخم هاش میره توهم؟چرا سپهر گفت داستان داره؟یعی داستان الیکا چیه؟چرا اینقدر سرد بود؟نکنه خون اشام باشه؟
با این فکر که الیکا خون اشام باشه خندم گرفت.
صبح با صدای پارس اسچتزی از خواب بلند شدم.اخی پایین پام نشسته بود و خودش رو مظلوم کرده بود.حتما میخواست بیاد رو تختم.دستم رو از هم باز کردم.اسچتزی خوشحال شد که بهش اجازه دادم بیاد رو تختم پرید تو بغلم.که باعث شد کلم بخوره تو پشتی تختم.اسچتزی رو گذاشتم پایین تختم و همینجوری که سرم رو می مالیدم رفتم حموم.بعد از یه حموم حسابی رفتم تو اشپزخونه.فقط صوفیا تو اشپزخونه بود.منم یه ساندیچ کالباس برای خودم گرفتم وشروع کردم به خوردن.نگاهی به جزوه هام کردم.امروز ساعت 3 کلاس داشتم.حدودا ساعت های 9 بود که رفتم تو اتاق ورزش و شروع کردم به ورزش کردن و رقصیدن.یعنی عشق من رقص بود.هر وقت عصبی،ناراخت یا خوشحال میشدم میومدم اینجا و خودم رو با رقصیدن خالی می کردم.تو این اتاق یه تردمیل بود و دوچرخه.با یه دیوارش کلا ایینه بود تا بتونم راحت تر خودم رو ببینم.واسه همین بهش می گفتم اتاق ورزش.
نمیدونم چقدر گذشت،صدای در زدن اومد و بعد از اون در باز شد.رو پاشنه پا چرخیدم به سمت در.ساناز وارد اتاق شد.و پشت سرش سپهر و سامیار.این سامیار این جا چیکار میکنه؟
ساناز داشت حرف میزد ولی به خاطر صدای اهنگ صداش رو نمی شنیدم.واسه همین به سمت ضبط رفتم و صداش رو کم کردم و رو کردم به ساناز و گفتم:ساناز بدک نیست یه دری بزنید.
ساناز:من 3 بار در زدم ماشاا... صدای اهنگ اینقدر کمه که صدای در توش گم میشه.
سپهر:الیکا خانوم مگه نمی گن اول سلام بعد کلام.
-اها ببخشید.سلام.
بعدشم رفتم سمت حوله ام که روی تزدمیل بود رو برداشتم.تو ایینه نگاه خودم کردم.به تاپ بندی صورتی کمرنگ تنم بود با یه شلوار مشکی.حالا بدبخت این سامیار میگه نه به دیروز با اون ریختش نه به الان.
با حوله عرقام رو خشک کردم و چرخیدم سمت ساناز و گفتم:بریم؟
ساناز:بریم.
اول ساناز و بعد سپهر و بعد من و بعد سامیار از اتاق خارج شدیم.موقعی که داشتم از کنار سامیار رد میشدم گفت:دیشب با خیلی سئوال ها منو ول کردی.
نگاه ساعت کردم ساعت 1 بود.چقدر ورزش کردم.با یه ببخشید رفتم به دوش سریع گرفتم وبعد یه تی شرت بنفش و شلوار برموداه ی بنفش پرنگم رو پوشیدم و رفتم بیرون.همه باهم نشستیم سر سفره.عمو و زن عمو نیومده بودن.من موندم این سامیار اینجا چیکاره بود؟
مثل همیشه پدر سر میز نشست و ما دورش.من عادت دارم غذا رو خیلی اروم و با اداب و رسوم بخورم، خوب مامان جون بهم یاد داده بود،یعنی برای خوردن سوپ از قاشق مخصوص استفاده کنم و....
داشتم با ارامش ذاتیم غذام رو میخوردم که سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم حس کردم.ولی خودم رو زدم به بی خیالی.بعداز ناهار طبق عادت همیشگی همه دور هم نشستیم و چایی و کیک خوردیم.کلا تو خونه ی ما اداب خاصی وجود داشت.همه داشتن تو سکوت چایی شون رو میخوردن که گوشیم زنگ خورد.نگاه گوشیم کردم شمارش از خارج از کشور بود حتما مامان جون بود.لبخندی زدم و از جام بلند شدم و گوشیم رو جواب دادم و جواب دادم.جازمین بود.باهم یکم حرف زدیم و بعد با جک و در اخر با مامان جون.خیلی دلم براشون تنگ شده بود.من با جازمین و جک از بچگی دوست بودم و باهم همه جا می رفتیم و یه دقیقه هم همدیگه رو ول نمی کردیم.
بعداز اینکه صحبتم باهاشون تموم شد به سمت هال رفتم.تا پام رو گذاشتم تو هال صدای پدر که پشت به من نشسته بود اومد:الیکا مگه من بهت نگفتم نباید با تلفن تو ساعت های اختصاص خانواده صحبت کنی.
اینم یکی دیگه از قانون خونه ی ما.سرم رو انداختم پایین.چی داشتم بگم.
پدر با صدای بلندتری گفت:مگه با تو نیستم؟گفتم یا نه؟
همینجوری که سرم پایین بود گفتم:بله پدر.شما گفتید.ولی مامان جــــ.....ببخشید مادر زنگ زده بودن نمی تونستم جواب ندم وگرنه دلگیر میشدن.
پدر با صدایی هر لحظه بلند تر میشد گفت:به من چه کی زنگ زده بود.تو قانون این خونه رو شکستی.بعد داری حاضر جوابی هم میکنی؟
-ببخشید پدر من همچین قصدی نداشتم.
پدر:همین الان از جلوی چشمام دور شو.
صداش رو اروم تر کرد ولی مطمئنم همه شنیدن و گفت:دختره ی هرزه.
اروم به سمت اتاقم رفتم.ساناز خواست همرام بیاد که پدر اجازه نداد.
دوباره پدر بهم سرکوب گذشته رو زد.دوباره من رو هرزه صدا کرد.من چند بار گفتم که اون یه اتفاق بوده و من هیچ تقصیری توش نداشتم؟اخه چندبار باید بگم؟مامان جون کاشکی اینجا بودی و دست پرمهرت رو روی سرم میکشیدی و میگفتی هیچی نیست.کاشکی هیچ وقت به ایران برنمی گشتم.کاش هیچ وقت با ارمان دوست نمیشدم.کاشکی.....
سرم رو تکون دادم تا این کاشکی ها که از 10 سال پیش همش مثل خوره داره ذهنم رو میخوره بیرون بشه.ولی نمیره بیرون.هر دفعه کسی بهم میگه هرزه یا بد نگام میکنه بازم این کاشکی ها شروع میشه.ارمان نگاه کن با زندگی من چیکار کردی؟
نگاه ساعت کردم،ساعت 2:30 بود.لباسام رو پوشیدم و وارد هال شدم و گفتم:پدر با اجازه من دارم میرم دانشگاه.
با این حرفم همه نگاها به سمت من چرخید به غیراز نگاه ایلیا.پدر سرش رو تکون داد و روشو از من گرفت.منم سرم رو انداختم پایین و از در رفتم بیرون.
تو کلاس اصلا حواسم به درس نبود که چندبارم استاد بهم تذکر داد.وقتی کلاس تموم شد اولین نفر از کلاس خارج شدم.راویس و ایسا هم پشت سرم اومدن.
ایسا:هـــوی،چته تو امروز؟
سرجام وایسادم و برگشتم سمتش و گفتم:دوباره پدرم شروع کردن.
راویس:موندم این پدرت چقدر میخواد به تو سرکوفت یه اشتباه رو بزنه؟
من:خودمم توش موندم.من ناسلامتی دخترشم.
ایسا:خب حالا چی بهت گفت؟
من:امروز ساناز و سپهر و سامیار اومد بودن خونمون.موقع خوردن چایی مامان جونم بهم زنگ زد.اگه جوابش رو نمیدادم دلخور میشد واسه ی همین جوابش رو دادم.وقتی هم که تلفنم تموم شد پدر جلوی همه دعوام کرد و بهم گفت دختره ی هرزه.غرورم رو جلوی سامیار شکوند.
راویس:خودت رو خیلی ناراحت نکن.فکر نکنم اقای راد کسی باشه که به این چیزا اهمیت بده.
ایسا:حالا این اقای راد فقط 1 روزه اومده دانشگاه و شماهم دیدش.
من:حتی اگه اون اهمیت نده من اهمیت میدم.شما خودتون میدونید که من یه هیچ پسری رو نمیدم و نمیزارم غرورم جلوشون خورد بشه.
ایسا:خب حالا انگار غرورش چی هست؟
من:همه چیزم.
خودخواه بودم قبول داشتم،مغرور بودم قبول داشتم،دختره سنگ دلی بودم قبول داشتم.ولی من اینجوری نبودم.من تا 15 سالگی اینجوری نبودم.من دختری شیطون بودم که شیطنت از چشمام می بارید.دختری مهربون و بانمک بودم که همه دوستم داشتن ولی اون ارمان عوضی اون شیطنت چشامم رو ازم گرفت،اون قلب مهربون رو تبدیل کرد به یه تیکه یخ.و منو کرد الیکایی که الان همه ازش بیزارن.
با صدای راویس از فکر بیرون اومدم و نگاه راویس کردم و که پدرام نزدیکش بود و راویسم خودش رو چسبوند به بازوی بدبخت پدرام.راویس گفت:الی ما میخوایم بریم کافی شاپ تو و ایسا هم میاین.
لبخندی به اجبار زدم و گفتم:نه راویس منو و ایسا جمع عاشقانه ی شما رو بهم نمی زنیم.
بعدشم دست ایسا رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین.وقتی رسیدیم به ماشین ایسا دستش رو از تو دستم کشید و گفت:چته دیوونه؟خب دوست داشتم باهاشون برم.
من:به من چه.هر کاری میخوای بکن.
ایسا همینطوری که میرفت سمت در تا در ماشین رو باز کنه گفت:الی تا حالا به این فکر کردی که چرا ارمان هم چون کاری کرد؟وقتی میتونست کل پولت رو ازت بگیره و بره
دزدگیر ماشین رو زدم و سوار ماشین شدم و گفتم:کلا اون پسره ی خر مشکل روحی روانی داشت.پول براش کافی نبود
ایسا همینجوری که داشت کمربندش رو می بست گفت:ولی الی قبول کن که تو اون موقع کور شده بودی و نمی دیدی که باهمه ی بچه ها ی مدرستون هم هست....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:اون فقط یه حماقت بود ایسا.
داشتم ماشین رو از پارک در میاوردم که ایسا گفت:حماقت نبود،به خاطر ساده لوحی تو بود.
ماشین رو به حرکت در اوردم و گفتم:هر جوری میخوای فکر کن.ولی قبول کن که من اون موقع فکر میکردم همه مثل جک و جازمین هستن
ایسا:چون اون موقع خیلی خیال باف بودی.تو نگاهای کثیف ارمان رو روی خودت نمیدیدی؟نمیدیدی هر روز با یکی بیرونه؟
کلافه گفتم:ایسا.......چی شده که تو دوباره شروع کردی درباره ی ارمان صحبت کردن.چرا میخوای دوباره ی خاطره های اون عوضی رو برام یاد اوری کنی؟
ایسا برگشت سمتم و گفت:الیکا به خودت نگاه کن،تو به خاطر اون پسره........خودکشی کردی و تا مرگ رفتی،به خاطر اون کل زندگیت از هم پاشید و همه به چشم یه هرزه به تو نگاه میکنن..........
من:ایسا لطفا دوباره شروع نکن که همه ی حرفات رو از حفظم.میدونم من الان برای خانواده ام یه دختره هرزه هستم،میدونم به خاطر اون اشغال برادرم نزدیک ده سالِ که دیگه حتی اسمم صدا نمی کنه چه برسه به اینکه بخواد نگاهم کنه.
ایسا:الیکا تو به خاطر اون کل شیطنت هات خاموش شد،شدی دختری گوشه گیر و سنگی.جوری که همه ی پسرهای دانشگاه و فامیلتون حتی جرئت ندارن به اسم صدات بکنن.
ماشین رو کنار پارک نزدیک خوننمون نگه داشتم و داد زدم:ایسا بس کن.
و بعد از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت پارک.صدای باز و بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم و بعد صدای قدم های ایسا.در ماشین رو قفل کردم و به راهم ادامه دادم.
ایسا از پشت سرم با صدای بلندی گفت:ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی.نکنه الان که بری خونه دوباره رگت رو میزنی با قرص میخوری کدومشون رو؟هردوتاش رو تا حالا تجربه کردی.
صداش رو بلند تر از قبل کرد و ادامه داد:چرا تو اینقدر ضعیف هستی که جرئت نداری حتی جلوی پدرت وایسی و بهش بگی من هرزه نیستم؟در عوضش خودکشی میکنی.چرا نمیری پیش اون به اصطلاح برادرت و بگی و داداش مثل همیشه پیشم باش تا من باور کنم که به تکیه گاه دارم. چرا به.............
رومو برگردوندم سمت ایسا و نگاهش کردم،با صدای بلند تر از خودش طوری که نصف ادم های توی پارک نگاهمون کردن گفتم:ایسا من برای این به پدرم هیچی نمیگم و وقتی که بهم میگه هرزه ساکت میشم فقط به خاطر اینکه پدرمه و احترامش واجبه.من مامان جونم 12 سال زحمت نکشیده که من تو روی پدرم وایسم.شاید من هیچ وقت طعم اغوش پدرم رو تجربه نکردم،شاید هیچ وقت پدرم یا رویا هیچ کدومشون یه بارم به من نگفتن دوستم دارن ولی اونا پدر و مادر من هستن و احترامشون واجبه
انگشتم رو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوی ایسا اومدم حرفم رو بزنم که حرف تو دهنم ماسید و خیره شدم به پشت سر ایسا.باورم نمیشد.اون..........اون........
ایسا رد نگاهم رو گرفت و به پشت سر من نگاه کرد.با دیدنش اونم دهنش باز موند.هردوتامون همزمان به اسم رو گفتیم:سامیار
-
-
-
-
-
پست پنجم
(دختر يخي پسر اتش)
سامیار
بعد از اینکه الیکا رفت،اقای فرهمندفر(بابای الیکا)و خانم فرهمندفر بلند شدن ورفتن تو اتاقشون.ساناز و النا داشت با سگ الیکا که دم در دیدمش بازی میکرد بذار فکر کنم اسمش چی بود،اسچتزی.اگه اشتباه نکنم.سپهر هم داشت با ایلیا درباره ی فیلم جدید اما واستون صحبت میکردن.منم خودم رو با بازی با گوشیم سرگرم کردم.شده بودم فتوکپی بچه ها.داشتم ماشین بازی با کلی شور و هیجان بازی می کردم.که خط فرانسه ام زنگ زد و اسم جسی روش نوشته شد.با شوق گوشی رو جواب دادم.
-الو؟؟
بعد از چند لحظه صدای نازک جسی تو گوشم پیچید که به فرانسوی گفت:سامی بی معرفت.رفتی اون ور اب و دیگه از ما سراغ نمی گیری.
من:سلام.چطوری؟منم خوبم.خانواده خوبن.
جسی نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط یشه و بعد گفت:سلام.اخه سامی چرا بهم زنگ نمی زنی؟خب دلم برات تنگ شده
من:منم همینطور جسیکا.ولی خب میدونی که مامان و بابام رو خیلی وقته که ندیدم و مجبور بودم بیام.
جسی:کی برمی گردی؟
من:نمیدونم.فعلا ببینم چی میشه
جسی:زود برگرد چون کریستین سراغت رو میگیره
من:لپ کریستین رو بکش و بگو سامی زود برمیگرده
توی دلم گفتم:البته امیدوارم
جسی:مزاحمت نمیشم.بای
-بای
گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت بچه ها.یه چند دقیقه نشستم دیدم من اینجا چغندرم.واسه همین تصمیم گرفتم برم بیرون و یه گشتی بزنم.واسه ی همین از جام بلند شدم و روبه سپهر و ایلیا گفتم:بچه ها من میرم بیرون یه گشتی بزنم.
هردوتاشون سرشون رو تکون دادن و دوباره مشغول صحبت کردن شدن.رزشـک!!!اون وقت می گن دخترا خیلی حرف میزنن.
از خونه زدم بیرون.داشتم تو خیابون های اون اطراف قدم میزدم که چشمم به پارکی که اون ور خیابون بود خورد.تصمیم گرفتم برم اونجا تا شاید حالم عوض بشه و از بیکاری در بیام.رفتم سمت پارک.داشتم میرفتم واردش بشم که یه ماشین مثل گاو از جلوم رد شد و جلوتر از من پارک کرد.فاصله مون خیلی کم بود.اگه یکم اون ور تر بودم مطمئنن الان دار فانی رو وادع گفته بودم.نگاه ماشینه کردم که دیدم یه دختر با عصبانیت از توش پیاده شد و به سمت پارک رفت.در سمت کمک راننده هم باز شد و یه دختر دیگه از ماشین پیاده شد من فقط نیم رخ اون ها رو میدیم.در ماشین توسط دختره اولیه بسته شد.
دختره دومیه با صدای بلندی گفت: ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی.نکنه الان که بری خونه دوباره رگت رو میزنی با قرص میخوری کدومشون رو؟هردوتاش رو تا حالا تجربه کردی.
صداش رو بلند تر از قبل کرد و ادامه داد:چرا تو اینقدر ضعیف هستی که جرئت نداری حتی جلوی پدرت وایسی و بهش بگی من هرزه نیستم؟در عوضش خودکشی میکنی.چرا نمیری پیش اون به اصطلاح برادرت و بگی و داداش مثل همیشه پیشم باش تا من باور کنم که به تکیه گاه دارم. چرا به.............
دختره روشو کرد سمت دختره که با دیدنش سرجام میخکوب شدم اون......اون..........الیکا بود.که از عصبانیت قرمز شده بود و دستاشم مشت کرده بود.با صدای بلندتری جواب داد: ایسا من برای این به پدرم هیچی نمیگم و وقتی که بهم میگه هرزه ساکت میشم فقط به خاطر اینکه پدرمه و احترامش واجبه.من مامان جونم 12 سال زحمت نکشیده که من تو روی پدرم وایسم.شاید من هیچ وقت طعم اغوش پدرم رو تجربه نکردم،شاید هیچ وقت پدرم یا رویا هیچ کدومشون یه بارم به من نگفتن دوستم دارن ولی اونا پدر و مادر من هستن و احترامشون واجبه.
دستش رو گرفت طرف دوستش تا چیزی بگه که نگاهش به من افتاد و حرف تو دهنش ماسید و دستش شل شد و اومد پایین.دوستشم روشو کرد طرف من و با تعجب نگاهم کرد.هردوتاشون زیر لب گفتن:سامیار.
ولی من تو شوک حرف های دوست الیکا بودم.اون خودکشی کرده؟؟اونم دوبار؟؟؟؟؟؟چرا دوستش می گفت که ازش فرار کن؟؟مگه اون داره از چی فرار میکنه؟؟
خیلی سئوال ها تو ذهنم بود و دوست داشتم از الیکا بپرسم.نگاهش کردم که دیدم سرش رو انداخته پایین و داره به چمن های زیرپاش لگد میزنه.دوستشم که فکر کنم اسمش ایسا بود هنوز داشت با تعجب نگاه من میکرد.وای قیافه ی دوستش خیلی خنده دار شده بود،دهنش بدبخت 5 متر باز شده بود و رنگشم پریده بود.انگار جن دیده.بابا به خدا من بی ازارم.
داشتم برای خودم فکر میکردم که یکی زد به شونه ام و از کنارم با سرعت رد شد.سرم رو اوردم بالا و دیدم جای الیکا و دوستش خالیه.نگاه پشتم کردم که دیدم بــــــــــله،داره با سرعت میره طرف ماشینش.پس اون بود که زد به شونه ام.یه عذرخواهی خشک و خالی هم نکرد.مگه مامان و باباش بهش ادب یاد ندادن.
سرم رو انداختم پایین و همین طوری که داشتم راه می رفتم به این فکر میکردم که قضیه ی زندگی الیکا چیه؟چرا به هیچ پسری رو نمیده؟در حدی که سپهر که پسرعموشه بهش میگه الیکا خانوم؟
ذهنم خیلی درگیر الیکا بود.باید هر طور شده از زیر زبون سپهر بکشم که قضیه از چه قراره.
با این فکر مسیرم رو به سمت خونه مامان اینا عوض کردم و تو راه به سپهر اس دادم که "فردا تو کافی شاپ....می بینمد.فعلا من میرم خونه."
سپهرم فوری جوابم رو داد"باشه.ساعت 5 میام اونجا."
الیکا
سوار ماشین شدم.ایسا فوری سوار ماشین شد و کمربندش رو بست.ماشین رو روشن کردم و تو خیابون ها بی هدف می روندم.با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم.ایسا دستی روکه روی فرمون بود رو گرفت و گفت:اینقدر با این دستت نزن به فرمون سردرد گرفتم.
دستم رو از دستش کشیدم و تند نگاهش کردم.ایسا دستش رو اورد پایین و گفت:خب من از کجا میدونستم اون سامیار اونجاست؟ببخشید.
با صدای که عصبانیت توش موج میزد گفتم:با ببخشید تو اون سامیار حرف های من و تو رو یادش میره.
ایسا سرش رو انداخت پایین و همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد گفت:نه.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت خونه ی ایسا روندنم.تو راه دیگه هیچ کدوممون صحبت نکردیم.
وقتی رسیدیم ایسا بدون هیچ حرفی رفت.منم به سمت خونه روندم.تو راه به حرف های ایسا فکر کردم.راست میگفت من اون موقع ساده لوح بودم و همه رو مثل جک میدیم.خب حقم داشتم من تو لاس وگاس بزرگ شده بودم و همه چی رو مثل اونجا میدیم.
سرم رو تکون دادم و ریموت در رو زدم تا در باز بشه و رفتم تو پارکینگ.
تو پارکینگ سرم رو گذاشتم روی فرمون و صحنه هایی که با ارمان رفتیم تو خونش جلوی چشمم ظاهر شد.
"ارمان در رو برام باز کرد و گفت:بفرمایید داخل خانمم.
منم لبخندی زدم و رفتم داخل.خونه اش ساده بود،خیـلی ساده بود.البته نسبت به خونه ی ما.روی اولین مبل نشستم و شالم رو از سرم در اوردم.ارمان رفت تو اشپزخونه و دوتا فنجون قهوه اورد.قهوه رو گذاشت روی میز جلوم و نشست روبه روم.با لبخند کجی زل زده بود به من،منم جوابش رو لبخند دادم.فنجونم رو اوردم نزدیک لبم و خواستم بخورمش که دیدم هنوز ارمان داره نگاهم میکنه.فنجون رو اوردم و گذاشتم روی میز و گفتم:ارمان به چی زل زدی؟
ارمان از جاش بلند شد و به سمتم اومد و روی مبل یه نفره ای که من نشسته بودم جا باز کرد و دستش رو انداخت دوره شونه ام.
سرم رو برگردوندم سمتش.ارمان سرش رو اروم اروم اورد جلو و لباش رو گذاشت روی لبام."
سرم رو از روی فرمون برداشتم و از ماشین اومدم بیرون و در رو با تموم توانم کوبوندم به هم.صدای ارمان توی سرم پیچید که وقتی در رو محکم بهم می کوبیدم میگفت:چرا تا وقتی من هستم حرصت رو سر این در بدبخت در میاری؟بزن به من.
دستم رو مشت کردم و کوبوندم به دیوار پارکینگ.بغض کرده بودم.چونه ام می لرزید و مطمئنم پلکم الان تیک داشت.به دیوار تکیه دادم و سرم رو انداختم پایین و با پام رو زمین نقاشی می کشیدم.
"ارمان بلندم کرد و منو برد به سمت اتاقش و منو پرت کرد روی تخت.خودش هم روم خوابید.من شاید تو خارج بزرگ شده بودم ولی دوست نداشتم با یه پسر رابطه داشته باشم بدون اینکه اسمش روی شناسنمه ام باشه.اون موقع من پاکیم رو از دست میدم و لکه ی ننگی روم خواهد بود.با دستام زدم روی سینش و هلش دادم عقب.ولی اون دوباره اومد جلو و گفت:الی تو هم میخوای من میدونم.پس بزار باهم باشیم.
راست میگفت من غریزه داشتم و دوست داشتم باهاش باشم ولی نمی تونستم بزارم این اتفاق بیفته.دوباره با دستام هلش دادم به عقب ولی اصلا تکون نخورد.واسه ی همین با زانو زدم تو شیکمش و از دستش فرار کردم.کیف و شالم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.با تموم سرعتم می دوییدم.حتی نگاه پشتم هم نمی کردم.اشکام خودشون میریختن.من دوستش داشتم ولی الان امادگیش رو نداشتم.من فقط 14 ساله ام بود.چجوری میتونستم با یه پسر رابطه داشته باشم."
سرم رو اوردم بالا و دست از نقاشی کردن با پام برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم.ساناز و النا و سپهر و ایلیا اونجا نشسته بودن.وقتی در رو بستم همه ی نگاها به سمتم چرخید البته به غیر از ایلیا.
ساناز جیغی کشید و دستش رو گذاشت رو دهنش و گفت:الیکا دستت چی شده؟
من و ایلیا هم زمان نگاه دستم کردیم و پوزخند زدیم.پوزخند من از سئوال مسخره ی ساناز بود چون خیلی وقته که دیگه تو این خونه کسی به من اهمیت نمیده.و مال ایلیا هم خدا داند.
سرم رو اوردم بالا و نگاه ساناز کردم و گفتم:چیز مهمی نیست.
با این حرفم پوزخند ایلیا پر رنگ تر شد.داشت زورم رو در می اورد.
ساناز اومد طرفم و گفت:کجا چیزیش نیست.داره خون میاد.
خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب و گفتم:گفتم مهم نیست.چرا داری وانمود میکنی که برات مهمم.
ساناز قطره ی اشکی از چشماش اومد پایین.تو این 10 سال ساناز لحظه به لحظه ی زندگیم همراهم بود و کمکم کرد.بهش اهمیت ندادم و به سمت اتاقم رفتم.سر راه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و به اتاقم رفتم.و به صدا کردن های ساناز گوش نکردم
پست ششم
(رمان دختر يخي پسر اتش)
-
-
-
خودم رو انداختم رو کاناپه ی نزدیک پنجره ی اتاقم.جعبه کمک خای اولیه رو هم انداختم پایین پام.از دستم داشت خون میومد ولی اون کی بود که اهمیت بده،من برای همه تو این ده سال بی ارزش شدم.
دستم رو پانسمان کردم،تموم لحظاتی که با ارمان رو بودم رو یادم میومد و مثل یه فیلم از جلوی چشمم می گذشت.دستم رو گذاشتم رو سرم و روی مبل دراز کشیدم،یاد ارمان حتی به لحظه ولم نمیکرد.لعنت به این زندگی.
با دستم به سرم فشار اوردم و زیر لب گفتم:اخه لعنتی این چه بلایی بود سرم اوردی؟مالدیتو
دستم رو مشت کردم و کوبوندم تو مبل.همون دست زخمیم بود واسه همین دستم خیـلی درد گرفت ولی به دردش اهمیت ندادم،چون این دردبدتر از اون دردی نیست که وقتی ارمان از همه خانواده ام تو گوشی خورد،بدتر از اون دردی نیست که وقتی فهمیدم ارمان فقط من رو برای جسمم میخواسته،نه برای خودم
******
سامیار
باورم نمیشد یعنی این زندگی الیکا بود.یعنی اون به خاطر هوس یه پسر کل ابروش تو خانواده رفته.حالا می فهمم که چرا ایلیا حتی حاضر نیست که اسم الیکا رو صدا کنه.
صدای سپهر تو گوشم می پیچه:بعد از اون اتفاق الیکا دوبار خودکشی میکنه یه بار رگش رو میزنه و یه بار دیگه قرص برنج میخوره.و به خاطر خودکشیش تو خانواده بدنام تر از قبل میشه.بعد از اون اتفاق الیکا خانوم یه دختر جدید میشه؛دختری با قلب سنگ و خونسرد.دیگه اون شیطنت چشم هاش از بین میره؛دیگه به هیچ پسری رو نمیده چون از بعدش می ترسه.الیکا بعد از این اتفاق شکست،بدجور شکست.خواست که برگرده لاس وگاس که عمو بهش اجازه نداد.
نفس عمیقی کشیدم.روی تختم غلت خوردم و به پهلو خوابیدم.شاید دیر باشه،با شایدم غیر ممکن ولی باید این کارو بکنم.باید اونو به زندگی برگردونم.
روی تختم نشستم و چراغ مطالعه ام رو روشن کردم.
یه دختر تا چه حد میتونه قوی باشه،هرکاری کنه اون یه دختره و شکننده است.حرف ایسا تو گوشم پیچید: ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی.نکنه الان که بری خونه دوباره رگت رو میزنی با قرص میخوری کدومشون رو؟هردوتاش رو تا حالا تجربه کردی.
سرم رو بین دستام گرفتم و زانو هام رو توی شکمم جمع کردم.
نمیدونم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد.
"الیکا داشت میدید و گریه میکرد.شالش تو دستش بود و موهای بورش توی باد تکون میخورد.به پشت سرش نگاه کرد و منو رو دید.چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاه سمت چپش کرد.پسری اونجا وایساده بود.موهای مشکی داشت ولب وبینی متوسطی داشت.هیچ چیزیش ادم رو جذب نمی کرد.
الیکا به نگاه به من کرد و بعد به اون پسره.الیکا بعد از چند دقیقه به سمت من دویید.منم دستام رو از هم باز کردم تا بیاد تو بغلم.هر لحظه که به من نزدیک تر میشد پیرتر میشد،اون الیکایی داشت به سمت من می دویید یه بچه 14 ساله بود ولی الان که خیلی به من نزدیکه بهش میاد که 24 رو باشه،داشت بهم می رسیذ که اون پسره دست الیکا رو گرفت و اونو با خودش کشوند به سمتی که هر لحظه داشت روشن و روشن تر میشد و بعد اون دوتا توی اون روشنایی محو شدن و من موندم تنها توی تاریکی."
سرم رو از روی زانوم با عجله برداشتم که باعث شد بخوره به تخت.لعنت به این تخت کلم رو نابود کرد.
تند تند نفس می کشیدم و عرق کرده بودم.اون دیگه چه خوابی بود که من دیدم.از کناز تختم یه مسکن برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم ذهنم رو از هر چی هست خالی کنم.
-
-
-
-
-
-
پست هفتم:hiccp:
-
-
-
-
الیکا
خودم رو روی تختم انداختم و به سقف اتاقم نگاه کردم.دستام رو گذاشتم زیر سرم و چشمام رو بستم.بازم لحظه هایی رو که با ارمان بودم جلوی چشمام رژه می رفت.
وقتی برای اولین بار دیدمش،زل زده بود به من.بین اکیپ 7 نفره مون فقط زل زده بود به من.تو دلم داشت کیلو کیلو قند اب میشد.
دستام رو گذاشتم رو چشمام و فشار دادم تا شاید این صحنه ها پاک بشه.ولی نمی شدن.این خاطره ها تو این ده سال یه دقیقه هم ولم نکردن.بیشتر شب ها خواب اون شب کذایی رو میدیدم.
نشستم روی تخت و سرم رو بین دستام گرفتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
ولی بازم قیافه ی ارمان جلوی چشمام ظاهر میشد که داره با پوزخند نگاهم میکنه.دقیقا مثل همون موقعی که بهش گفتم میخوام باهاش بهم بزنم.
جیغ بلندی کشیدم و بالشتک کنار دستم رو پرت کردم طرف دیوار.ولی بازم قیافه ی ارمان جلوم بود که داشت با تمسخر نگاهم میکرد.دستام رو مشت کردم،نمیخواستم گریه کنم چون خیلی وقته که گریه رو گذاشتم کنار.10 ساله که نه لبخندی زدم که از ته دل باشه و نه گریه کردم تا خودم رو خالی کنم.
حرف های ارمان تو گوشم پیچید:تو فقط یه دختر ضعیفی که با یه مشکل کوچیک فوری گریه میکنی.
صدای ایسا تو گوشم پیچید که گفت: ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی
حرف های ایلیا و پدر تو گوشم زنگ میزد که می گفتن:ازت توقع دیگه ای نداشتم.تو همیشه اینقدر ضعیف بودی
چهرهاشون جلوم بودن که داشتن هم صدا بهم می گفتن:ضعیف
گوشام رو گرفتم و با صدای بلند جیغ زدم.ولی کسی نبود که بیاد سراغم.ولی کسی نیست بیاد بغلم کنه و بهم بگه تو تنها گناهت عاشق شدن بود.ولی کو اون کسی که بیاد و منو اروم کنه.
دست مشت شده ام رو با تمام قدرتم کوبوندم تو قسمت چوبی تختم.زخم روی دستم پاره شد و باعث که خون ازش فوران زد بیرون و کل تختم رو خونی کرد.
اون یکی دستم رو گذاشتم رو زخمم و پانسمان رو برداشتم.دستم رو پانسمان کردم.و روی تختم دراز کشیدم.هنوز چونه ام می لرزید و مطمئنن پلکمم می لرزید.چشم هام رو بستم و ذهنم رو از هر چی بود خالی کردم.خودم رو با جیغ هایی که زده بودم خالی کرده بودم ولی هنوز اون بغض تو گلوم بود که من هیچ وقت نمیذاشتم بشکنه.
نمیدونم کی خواب مهمون چشمام شد و خوابم برد.
"داشتم از می دوییدم و گریه میکردم.درست مثل اون شبی که داشتم از دست ارمان فرار میکردم.دقیقا 13 ساله امم بود.نگاه پشتم کردم که دیدم طرف راستم سامیار وایساده و طرف چپم ارمان.
دوباره نگاه سامیار و ارمان کردم.تو یک تصمیم فوری به سمت سامیار دوییدم.احساس میکردم که هر چه قدر به سامیار نزدیک تر میشدم پیر تر میشد.از یه جوون 14 ساله داشت تبدیل میشد به یه مرد 24 ساله.دستش رو باز کرد تا برم تو بغلش ولی اون ارمان عوضی دستم رو گرفت و من رو کشوند به سمت روشنایی و سامیار رو توی تاریکی ول کردیم."
از خواب پریدم که باعث شد سرم بخوره به تختم.گند بزنن به هر چی تخته.
دوباره کابوس ها اومده بود سراغم ولی این سری سامیار توش بود.سری های قبل فقط ارمان من رو به سمت روشنایی می کشید و کسی نبود ولی چرا الان سامیار بود؟
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و مسکنی از کنار تختم برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.طولی نکشید که خوابم برد.
ولی کاشکی نمی خوابیدم.تا صبح فقط کابوس تکراری دیدم .
خودم رو روی تختم انداختم و به سقف اتاقم نگاه کردم.دستام رو گذاشتم زیر سرم و چشمام رو بستم.بازم لحظه هایی رو که با ارمان بودم جلوی چشمام رژه می رفت.
وقتی برای اولین بار دیدمش،زل زده بود به من.بین اکیپ 7 نفره مون فقط زل زده بود به من.تو دلم داشت کیلو کیلو قند اب میشد.
دستام رو گذاشتم رو چشمام و فشار دادم تا شاید این صحنه ها پاک بشه.ولی نمی شدن.این خاطره ها تو این ده سال یه دقیقه هم ولم نکردن.بیشتر شب ها خواب اون شب کذایی رو میدیدم.
نشستم روی تخت و سرم رو بین دستام گرفتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
ولی بازم قیافه ی ارمان جلوی چشمام ظاهر میشد که داره با پوزخند نگاهم میکنه.دقیقا مثل همون موقعی که بهش گفتم میخوام باهاش بهم بزنم.
جیغ بلندی کشیدم و بالشتک کنار دستم رو پرت کردم طرف دیوار.ولی بازم قیافه ی ارمان جلوم بود که داشت با تمسخر نگاهم میکرد.دستام رو مشت کردم،نمیخواستم گریه کنم چون خیلی وقته که گریه رو گذاشتم کنار.10 ساله که نه لبخندی زدم که از ته دل باشه و نه گریه کردم تا خودم رو خالی کنم.
حرف های ارمان تو گوشم پیچید:تو فقط یه دختر ضعیفی که با یه مشکل کوچیک فوری گریه میکنی.
صدای ایسا تو گوشم پیچید که گفت: ازش فرار کن.کاره همیشگیت.تو همیشه وانمود میکنی محکمی ولی شکننده ای اینو خودت هم خوب میدونی
حرف های ایلیا و پدر تو گوشم زنگ میزد که می گفتن:ازت توقع دیگه ای نداشتم.تو همیشه اینقدر ضعیف بودی
چهرهاشون جلوم بودن که داشتن هم صدا بهم می گفتن:ضعیف
گوشام رو گرفتم و با صدای بلند جیغ زدم.ولی کسی نبود که بیاد سراغم.ولی کسی نیست بیاد بغلم کنه و بهم بگه تو تنها گناهت عاشق شدن بود.ولی کو اون کسی که بیاد و منو اروم کنه.
دست مشت شده ام رو با تمام قدرتم کوبوندم تو قسمت چوبی تختم.زخم روی دستم پاره شد و باعث که خون ازش فوران زد بیرون و کل تختم رو خونی کرد.
اون یکی دستم رو گذاشتم رو زخمم و پانسمان رو برداشتم.دستم رو پانسمان کردم.و روی تختم دراز کشیدم.هنوز چونه ام می لرزید و مطمئنن پلکمم می لرزید.چشم هام رو بستم و ذهنم رو از هر چی بود خالی کردم.خودم رو با جیغ هایی که زده بودم خالی کرده بودم ولی هنوز اون بغض تو گلوم بود که من هیچ وقت نمیذاشتم بشکنه.
نمیدونم کی خواب مهمون چشمام شد و خوابم برد.
"داشتم از می دوییدم و گریه میکردم.درست مثل اون شبی که داشتم از دست ارمان فرار میکردم.دقیقا 13 ساله امم بود.نگاه پشتم کردم که دیدم طرف راستم سامیار وایساده و طرف چپم ارمان.
دوباره نگاه سامیار و ارمان کردم.تو یک تصمیم فوری به سمت سامیار دوییدم.احساس میکردم که هر چه قدر به سامیار نزدیک تر میشدم پیر تر میشد.از یه جوون 14 ساله داشت تبدیل میشد به یه مرد 24 ساله.دستش رو باز کرد تا برم تو بغلش ولی اون ارمان عوضی دستم رو گرفت و من رو کشوند به سمت روشنایی و سامیار رو توی تاریکی ول کردیم."
از خواب پریدم که باعث شد سرم بخوره به تختم.گند بزنن به هر چی تخته.
دوباره کابوس ها اومده بود سراغم ولی این سری سامیار توش بود.سری های قبل فقط ارمان من رو به سمت روشنایی می کشید و کسی نبود ولی چرا الان سامیار بود؟
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و مسکنی از کنار تختم برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.طولی نکشید که خوابم برد.
ولی کاشکی نمی خوابیدم.تا صبح فقط کابوس تکراری دیدم .
-
-
-
-
پست هشتم
رمان دختر يخي پسر اتش:hiccp:
سامیار
باید از الان شروع می کردم به انجام دادن عملیات.حالا یه جوری میگم عملیات که هرکی باشه فکر میکنه دارم تو یه پرونده ی جنایی کار میکنم.با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده.که دیدم مامان و بابا دارن با تعجب نگاهم میکنن.فکر کنم الان دارن پیش خودشون می گن بچشون از دست رفت.
فوری صبحونه ام رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم. از اون روزی که اون خواب رو دیدم حدود2 روز میگذره. امروز میخواستم برم الیکا رو ببینم.سعی کردم بهترین تیپی که میتونم رو یزنم و با به قول سپهر نیپ دختر کش. البته به خاطر اینکه می خواستم برم دانشگاه نمی تونستم زیادی تیپ بزنم.
فقط یه چیزی می مونه که اونم متاسفانه اصلی ترین چیزه.چی جوری من میتونم الیکا رو راضی کنم باهام حرف بزنه با ببینمش؟امروز تو دانشگاه می بینمش ولی حتی نمیشه با اسم صداش کرد چه برسه به اینکه باهاش صحبت کرد.مثل برج زهر مار میمونه.
******
الیکا
داشتم با اسچتزی تو پارک قدم میزدم.و به این دو روز گذشته فکر میکردم.چون بی کار بودم فقط تو خونه بودم یا با استچنزی تو پارک.جواب تلفن های ایسا و رواویس رو هم نمیدادم.من با خودم درگیر بودم ،با گذشته ام درگیر بودم.تو این چند وقت اینقدر به گذشته ام فکر کردم دیگه سرم داشت می ترکید.
با کشیده شدن قلاده ی اسچتزی به خودم اومدم تا ببینم مشکلش چیه.
که دیدم اسچتزی قلاده اش به یه بوته ی خار گیر کرده.رفتم طرفش و اروم از بوته های خار درش اوردم طوری که به اسچتزی اسیب وارد نشه.
بعد از اینکه کارم تموم شد،رو به اسچتزی گفتم:دختر خوب،از این به بعد حواست رو خوب جمع کن.
و بعدشم موهای قهوه ای روشنش رو ناز کردم.سرم رو اوردم بالا که با چهار جفت چشم هیز مواجه شدم.صاف وایساده ام و بی توجه به اون دوتا پسر خواستم به راهم ادامه بدم که یکی از پسرا گفت:مادر شدن خیلی بهت میاد خانوم خشگله.
ازشون نمی ترسیدم،از این می ترسیدم که کسی از فامیلامون من رو اینجا ببینه و اون موقع دیگه کل ابروی نداشتم از بین میره.
بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد میشدم که اون یکی پسره بازوم رو گرفت و گفت:کجا خانوم خوشکله.ما با شما کار داریم.
خوشبختانه کلاس ورزش های رزمی زیاد رفتم و می تونستم از خودم دفاع کنم.اینا هم چیزی نبودن.
بازوم رو از دستش کشیدم.مچ دستش رو گرفتم و با تموم زورم پیچوندمش،خودم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:نی نی تو هنوز دهنت بو شیر میده برو به مامانت بگو پسونکت رو بده.
خواستم یه بار دیگه مچش رو بپیچونم که فوری گفت:تو رو خدا غلط کردم.دستم رو ول کن.
دستش رو ول کردم و گفتم:افرین پسر خوب
و بعد راهم رو کشیدم و رفتم سمت خونه.
تا به اتاقم رسیدم خودم و اسچتزی رفتیم که یه دوشی بگیریم.بعد از اینکه اسچتزی رو کامل شستم بردمش بیرون و شروع کردم با سشوار موهاش رو خشک کردم.بعد از اسچتزی موهای خودم رو سشوار کردم و لباسام رو پوشیدم که باید برای دانشگاه اماده میشدم.
باید از الان شروع می کردم به انجام دادن عملیات.حالا یه جوری میگم عملیات که هرکی باشه فکر میکنه دارم تو یه پرونده ی جنایی کار میکنم.با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده.که دیدم مامان و بابا دارن با تعجب نگاهم میکنن.فکر کنم الان دارن پیش خودشون می گن بچشون از دست رفت.
فوری صبحونه ام رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم. از اون روزی که اون خواب رو دیدم حدود2 روز میگذره. امروز میخواستم برم الیکا رو ببینم.سعی کردم بهترین تیپی که میتونم رو یزنم و با به قول سپهر نیپ دختر کش. البته به خاطر اینکه می خواستم برم دانشگاه نمی تونستم زیادی تیپ بزنم.
فقط یه چیزی می مونه که اونم متاسفانه اصلی ترین چیزه.چی جوری من میتونم الیکا رو راضی کنم باهام حرف بزنه با ببینمش؟امروز تو دانشگاه می بینمش ولی حتی نمیشه با اسم صداش کرد چه برسه به اینکه باهاش صحبت کرد.مثل برج زهر مار میمونه.
******
الیکا
داشتم با اسچتزی تو پارک قدم میزدم.و به این دو روز گذشته فکر میکردم.چون بی کار بودم فقط تو خونه بودم یا با استچنزی تو پارک.جواب تلفن های ایسا و رواویس رو هم نمیدادم.من با خودم درگیر بودم ،با گذشته ام درگیر بودم.تو این چند وقت اینقدر به گذشته ام فکر کردم دیگه سرم داشت می ترکید.
با کشیده شدن قلاده ی اسچتزی به خودم اومدم تا ببینم مشکلش چیه.
که دیدم اسچتزی قلاده اش به یه بوته ی خار گیر کرده.رفتم طرفش و اروم از بوته های خار درش اوردم طوری که به اسچتزی اسیب وارد نشه.
بعد از اینکه کارم تموم شد،رو به اسچتزی گفتم:دختر خوب،از این به بعد حواست رو خوب جمع کن.
و بعدشم موهای قهوه ای روشنش رو ناز کردم.سرم رو اوردم بالا که با چهار جفت چشم هیز مواجه شدم.صاف وایساده ام و بی توجه به اون دوتا پسر خواستم به راهم ادامه بدم که یکی از پسرا گفت:مادر شدن خیلی بهت میاد خانوم خشگله.
ازشون نمی ترسیدم،از این می ترسیدم که کسی از فامیلامون من رو اینجا ببینه و اون موقع دیگه کل ابروی نداشتم از بین میره.
بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد میشدم که اون یکی پسره بازوم رو گرفت و گفت:کجا خانوم خوشکله.ما با شما کار داریم.
خوشبختانه کلاس ورزش های رزمی زیاد رفتم و می تونستم از خودم دفاع کنم.اینا هم چیزی نبودن.
بازوم رو از دستش کشیدم.مچ دستش رو گرفتم و با تموم زورم پیچوندمش،خودم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:نی نی تو هنوز دهنت بو شیر میده برو به مامانت بگو پسونکت رو بده.
خواستم یه بار دیگه مچش رو بپیچونم که فوری گفت:تو رو خدا غلط کردم.دستم رو ول کن.
دستش رو ول کردم و گفتم:افرین پسر خوب
و بعد راهم رو کشیدم و رفتم سمت خونه.
تا به اتاقم رسیدم خودم و اسچتزی رفتیم که یه دوشی بگیریم.بعد از اینکه اسچتزی رو کامل شستم بردمش بیرون و شروع کردم با سشوار موهاش رو خشک کردم.بعد از اسچتزی موهای خودم رو سشوار کردم و لباسام رو پوشیدم که باید برای دانشگاه اماده میشدم.