امتیاز موضوع:
  • 32 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دوستت دارم

Smile

خواهش ميكنمSmile
پاسخ
آگهی
هرگز نخواب کوروش

دارا جهان ندارد

سارا زبان ندارد

رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

برنام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها بر کام دیگران شد

دارا کجای کاری؟

دزدان سرزمینت بر بیستون نویسند

اینجا خدا ندارد

هرگز نخواب کوروش

ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز

نام و نشان ندارد ...



پاسخ ساماندل زرینی بدین سروده:


کوروش بخواب یارا تا من،در جهانم
نیکی به تن ستانم در دست نامه دارم
قدر وطن تو خورشید نام وطن چو خورشید
خورشید کم بیارد وقتی زبان بیارم
ای ماه چون ستاره،ای خاک چون ترانه
تا من در این دیارم کوروش همی به خواب است
زیرا که در خیالش ایران،نامه دارد
سوزان دلی بدارم تا عرش من برفتم
تا غصه کم ندارد این دل چه ها بدارد
ای هم وطن کجایی ایران در این،دیار است
گلگون کفن نباشی،ایران دگر نداری
دست مرا تو برگیر،مشت مرا گره کن
گرز گران رستم برآر بر سر وی
تا ناگهی نباشد ایران کنام شیران
تا اندکی نباشد اهریمنی در ایران
ای هم وطن کجایی چشمت کجاست یارا
چشمت بشوی یارا آنگون که گفت سهراب
سهراب بگفت آن روز ؛لیکن کجایی یارا
الا یارا کجایی هامان* فردوسی گویم
که سی سالش برفت و که تخم اندر سخن کاشت
که گفت از آن همان دوست همان رستم بگویم
آخر سخن بگویم تا باشدت تو را یار این سخن زر از بار
تا باشدت چو روزی ایران دگر بیارد
ای روزگار توانی ایران دگر بیاری؟
یا که من و چو رستم اندر جهان بیاری
هیچگه نمی توانی؛؛ایران پر از من اوست
دیگر چرا بیاری فردوسی و چو رستم
رستم امروز فهمیده اند اندر دنیا بود یک دنیا آن هم بود روی خوش جان آرا
از همانند همین جان آرا امروز بود هماره ایران برپا

*همان
سروده ای از ساماندل زرینی
درآمدی بر ساماندل زرینی:
ساماندل زرینی (تخلص وی)در زرین دشت استان فارس چشم به جهان گشوده است و از زیباترین اشعار وی می توان مناظره ساماندل و صاحب دل را نام برد
پاسخ
زان یـــار دلنـــوازم شـکـریـســـت بــا شکــایـت

گـر نـکتــه دان عشقی بشنــو تـو ایـن حکـایـت

بــی مــزد بود و منـت هـــر خـدمتـی که کـردم

یـــا رب مبـــاد کـس را مخــدوم بی عـنــایت

رنــدان تشنـه لب را آبـی نمـی‌دهــد کــس

گــویی ولی شنــاسـان رفـتـنــد از ایــن ولایــت

در زلف چـون کمنــدش ای دل مـپـیــچ کـان جـا

سـرهـا بـریــده بیـنـی بی جــرم و بی جنــایـت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جــانـا روا نبــاشــد خــون ریـــز را حمــایت

در ایـن شـب سیــاهـم گـم گـشـت راه مقصود

از گـوشــه‌ای بــرون آی ای کــوکـب هــدایــت

از هــر طــرف کــه رفتــم جــز وحشتـم نیفزود

زنــهار از ایــن بیــابـان ویـن راه بی‌نهــایـت

ای آفتــاب خــوبــان می‌جــوشـــد انــدرونــم

یـک ســاعتــم بــگنـجـــان در ســایه عنــایـت

این راه را نهـــایت صــورت کجــا تـــوان بسـت

کـش صد هــزار منزل بیــش است در بــدایت

هــر چنــد بـــردی آبـــم روی از درت نـتــابــم

جــور از حبـیـب خوشتــر کــز مــدعی رعایـت

عشقت رسد به فریـاد ار خود به سان حـافظ

قــرآن ز بــر بـخـوانـی در چــارده روایــت
. ҉ مـے روے !!!

.::هَـوایـتـ نـیـسـت::.

و بـہـ هـمـیـטּ راحـتـے .:: احـسـاسـات ِ مـטּ خَـفـه ::. مـے شَـونـב...

.::آبـے کـہــ روز آخـر پـشتـ سـرتـ ::. ریـخـتـمـ ؟!

.::آبـروے בلـمـ ::. بـوב... ҉
پاسخ
 سپاس شده توسط mo@mmad
خواب خواب خواب
او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند آفتاب




از میان پلک های نیمه باز

خسته دل نگاه می کند




جویبار گیسوان خیس من

روی سینه اش روان شده




بوی بومی تنش

در تنم وزان شده




خسته دل نگاه می کند

آسمان به روی صورتش خمیده است




دست او میان ماسه های داغ

با شکسته دانه هایی از صدف




یک خط سپید بی نشان کشیده است

دوست دارمش...

مثل دانه ای که نور را

مثل مزرعی که باد را

مثل زورقی که موج را

یا پرنده ای که اوج را




دوست دارمش...




از میان پلک های نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم

کاش با همین سکوت و با همین صفا

در میان بازوان من

خاک می شدی

با همین سکوت و با همین صفا...




در میان بازوان من

زیر سایبان گیسوان من

لحظه ای که می مکد لبان تو

سرزمین تشنه ی تن جوان من

چون لطیف بارشی

یا مه نوازشی

کاش خاک می شدی...

کاش خاک می شدی...

تا دگر تنی

در هجوم روزهای دور

از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

با تن تو خو نمی گرفت




تا دگر زنی

در نشیب سینه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی غنود

نغمه ی دل تو را نمی شنود

از میان پلک های نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم

مثل موج ها تو از کنار من

دور می شوی...

باز دور می شوی...




روی خط سربی افق

یک شیار نور میشوی




با چه می توان

عشق را به بند جاودان کشید؟

با کدام بوسه با کدام لب؟

در کدام لحظه در کدام شب؟




مثل من که نیست می شوم...

مثل روزها...

مثل فصل ها...

مثل آشیانه ها...

مثل برف روی بام خانه ها...




او هم عاقبت

در میان سایه ها غبار می شود

مثل عکس کهنه ای

تار تار تار می شود

با کدام بال می توان

از زوال روزها و سوزها گریخت!

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟




با کدام دست می توان

عشق را به بند جاودان کشید؟




با کدام دست؟...

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند آفتاب...
پاسخ
 سپاس شده توسط mo@mmad
Heart 
پیش از این ها فکر میکردم خدا ...


پیش از این ها فکرمیکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان نقش روی دامن او ، کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او ، آفتاب برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا دز ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه میپرسیدم ، از خود ، از خدا از زمین ، از آسمان ، از ابر ها

زود میگفتند : این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه میپرسی ، جوابش آتش است آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت میکند تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ، سنگت میکند کج نهادی پای ، لنگت میکند

تا خطا کردی ، عذابت میکند در میان آتش ، آبت میکند ...

با همین قصه ، دلم مشغول بود خواب هایم ، خواب دیو و غول بود

خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعره هایم ، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من ، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه میکردم ، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه ، در یک روستا خانه ای دیدم ، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر اینجا کجاست ؟ گفت : اینجا خانه ی خوب خداست !

گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند

با وضویی ، دست و رویی تازه کرد با دل خود ، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش ، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟

گفت : آری خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی

خشم ، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست ، معنی میدهد قهر هم با دوست ، معنی میدهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است ...

تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست

دوستی ، از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی ، نقش روی آب بود

میتوانم بعد از این ، با این خدا دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا

میتوان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد

میتوان درباره گل حرف زد صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره ، صدهزاران راز گفت

میتوان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند

میتوان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت میتوان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا " پیش از این ها فکر میکردم خدا ... "

"قیصر امین پور"
تا سحر شمع و من و پروانه باهم سوختیم انکه نایل شد به مقصد عاقبت پروانه بود pill:492:
پاسخ
 سپاس شده توسط Lordlas
وقتی دل سودایی میرفت به بستان ها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانا
گه نعره زدی بلبل، گه جامع دریدی گل با یاد تو افتادم و ز یاد برفت آن ها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها وی شور تو در سرها،وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد باید که فرو شوید دست از همه پیمانها[font=Verdana]

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبزیز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم[color=#0000CD]

سال و فال حال و مال اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهر یاری برقرار و بردوام
سال خرم،فال نیکو،مال وافر،حال خوش
اصل ثابت،نسل باقی،تخت عالی،بخت رام:89:Smile
خداوندا !

مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم

پس مرا دریاب

و به سوی خویش بازگردان ،

دستان مهربانت را بگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم...
پاسخ
_________
پاسخ
 سپاس شده توسط mo@mmad
شعرهای من کجاست؟
ناهید انوری
پاسخ
من عاشق اين شعر فريدون مشيري ام:
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم



در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد



يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!crying:ess:
اگر احساس رنج کردی، بی حکمت نیست

چیزی در دلت هست که باید بسوزد تا تو پاک شوی
.Angel
پاسخ
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ء ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترين آهنگه
بی تو يك پرنده اسير بی پروازم
با تو اما ميرسم به قله آوازم
اگه تا آخر اين ترانه با من باشي
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا ميسازم
با يك چشمك دوباره منو زنده كن ستاره
نذار از نفس بيفتم تويي تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
اين ترانه تا هميشه تو رو ياد من مياره
تويی كه عشقمو از نگاه من ميخونی
تويی كه تو تپش ترانه هام مهمونی
تويی كه هم نفس هميشه آوازی
تويی كه آخر قصه ء منو ميدونی
اگه كوچه صدام يك كوچه باريكه
اگه خونم بی چراغه چشم تو تاريكه
ميدونم آخر قصه ميرسي به داد من لحظه يكي شدن تو آينه ها نزديكه
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  گوله دوست دارم های دروغو نخورید اجی هاا
  چگونه میتوان دوستت نداشت !!
Star دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌
Bug چرا دوستت دارم؟
Heart دوستت دارم…
Star تو را در روزگاری دوست دارم ...
  ببین چگونه تو را دوست دارم
Star دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
  دختر خانوما و آقا پسرا لطفا بیاین تو چند لحظه باهاتون کار دارم
Heart دوستت دارم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان