15-07-2014، 13:17
حالا كه شده ايد امروزمحرم اسرارمن ،
حالا كه امروز اشكهايتان با خواندن غم نوشته هايم
جاری میکنید...
بگذارید بگویم...
آنكه تور سفيد بر سر كشيد و رفت،
آنكه وقتي از پله ها پايين مي آمد همه اطرافیانش دست ميزدند.
و حالا در فاصله سي سانتي از جسمي چشم ميبندد و ميگشايد،
و حالا در فاصله سي سانتي از جسمي چشم ميبندد و ميگشايد،
برایش...!
"گفته بودم پنهان كردن اشك پشت تلفن سخت است"
ولي نميدانم خفه كردن بغض ،و اشك ريختن بي صدا..
كنار يك جسم به اين نزديكي چقدر سختتر است.
تو در این سوی آیینه ای ..
تو در این سوی آیینه ای ..
و من گمان ميكنم آنسوي آينه ي تو باشم...
گفته بودم:
گفته بودم:
سهمیه هوای من هم برای تو !!!
برای نفس نفس زدن در آغوش او لازمت می شود عزیزم !!!
برای نفس نفس زدن در آغوش او لازمت می شود عزیزم !!!
میدانم که در آغوش او آرامش نداری...
میدانم که قلبی که برای آرامش من می تپید...
ناآرام است...
میدانم که با خود میگویی...
من از این حس ناآرامت هیچ نمی دانم...
اینبار مینویسم از حس تو...
همیشه برای دل خود مینوشتم که آرام شوم...
اینبار برای آرامش دل تو مینویسم ...
از حس تو...
از چیزهایی که میخواهی بگویی برایم...
آری من خیلی چیزها را نمیدانم...
نمیدانم در آغوش او حس غریبگی میکنی یا نه...
ولی...
تو شدي زبان گوياي تمامی دردهايم ...
اینبار فقط گوش میدهم به دردهایت...
گویا دردو دلهای تو از زبان من جاری میشود...
اینبار گوش فرا میدهم و مینویسم از دردهای تو..
به تمام اشكهايي كه شبها روان شد قسم نميداني ،
نميفهمی،
چه سخت است اين نفس نفس زدن، در اين آغوش،
يادگرفته ام كه تنگ در آغوش بكشمش ...
از جان دل برايش مايه بگذارم...
با تمام وجود به عشق بازيش گرما بخشم..
ميداني چرا ،
نميداني،
فقط براي اينكه زودتر تمام شود،..
زودتر رها شوم،از این درد...
و اشك و بغض خفه كننده يكروز را روان كنم...
در تنهایی خودم...
نميداني چقدر سخت است كه
نميداني چقدر سخت است كه
از صبح تا شب لبخند بزني
و چرنديات ببافي و شب با تمام خستگي.
ساعتها نقش بازي كردنت.
باز هم در يك هم آغوشي تمام
همتت را بگماري تا بلكه ثانيه اي زودتر رها شوي..
از عذابی که ....بگذریم...گفتنش هم درد دارد...
خداي من چگونه در اين صبح وهم آلود
شدي زبان جان و دلم
من دارم از اين بغض خفه كننده دق ميكنم
من دارم از اين بغض خفه كننده دق ميكنم
سرم دارد از تورم اشك هاي بر بالش نچكيده ميتركد
و تو شدي زبان گوياي دردهايم
و تو آنسوي آينه تنها و رها درد ميكشي
و تو شدي زبان گوياي دردهايم
و تو آنسوي آينه تنها و رها درد ميكشي
و من اين سو مجبورم لبخندي تصنعي بزنم
و پا به پاي اين زندگي آنقدر بدوم
به اميد اينكه شب خواب در چشمها فرو رود
و من فرصت كنم...
در خفقاني ،مرگبار اشكهايم را روان كنم
نمیدانم کجای زندگی خود قرار دارم...
نمیدانم کجای زندگی خود قرار دارم...
جسمم در یک سوی آیینه...
و قلبم و روحم در سوی دیگر آیینه...
دیگر حتی اشکهاهم امانم نمیدهند...
برای نوشتن دردهایت...
و باز...
در پایان حرفهایم...
اینجا که می آیید آهسته بیایید...
كه مبادا ترك بردارد شيشه نازك تنهاييم...
اگر سری سوم هم خواستید بگید میزارم