10-08-2012، 18:14
عاقل ترین مرد دنیا سرش را که پر از موهای سفید بود تکان تکان داد و گفت: "و برای خودت دنبال یک راه میگردی و برای مردم سرزمینت دنبال یک راه دیگر. این کار اصلا خوب نیست.....
تی جونز، کمدین، فیلمنامه نویس، کارگردان، روزنامه نگار و داستان نویس ولزی است. آقای جونز سال 1942 به دنیا آمده . او حالا در لندن زندگی میکند. ادبیات انگلیسی را در دانشگاه آکسفورد خوانده و علاقه زیادی به ادبیات و تاریخ قرون وسطی دارد. جونز بازیگر و کارگردان چند مجموعه طنز تلوزیونی بوده و چندین جلد کتاب هم نوشته که "شاهزاده و سلحشور". " حماسه اریک وایکینگ و ببر دریایی" چند تایی از کتابهای آقای نویسنده است.
آقای جونز در سالهای 1983و 1998 و 2004 در جشنواره کن و جشنواره جهانی فیلم کودکان در شیکاگو و امی نامزد شده و جایزههایی برده است. آدم هر بار که یکی از قصههای او را میخواند، به این نتیجه میرسد که آقای جونز قصه گویی است با هوش، امروزی و تا حد خوبی هم خوشحال.
*******
یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمیکه توش زندگی میکردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی میکرد.
عاقل ترین مرد دنیا پرسید " مشکلت چیست؟"
ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغهایشان گنده است. اولاً که ما نمیتوانیم بلوز بپوشیم چون که دماغهایمان این قدر بزرگ است که کلههایمان از توی یقه بلوز رد نمیشود.
دوماً نمیتوانیم راحت چای بخوریم چون که دماغهایمان فرو میرود توی چای، ما نمیتوانیم روبوسی کنیم چون که دماغهایمان با هم تصادف میکند . از همه بدتر، اصلا نمیتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغهای به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا میشود کمکمان کنیدو دماغهای ما را کوچک کنید؟"
عاقلترین مرد دنیا گفت:" خب، من که نمیتوانم دماغ کسی را کوچک کنم. این کار فقط از جادوگری برمیآید که کنار دریاچه آتش زندگی میکند. تازه خود او هم نمیتواند این کار را برای همه بکند. ولی تو سه روز دیگر برگرد، شاید بتوانم کمکت کنم."
رئیس جزیزه قبول کرد و توی همان سرزمین ماند.
در همین مدت، یک روز تصمیم گرفت سراغ آن جادوگری که کنار دریاچه آتش زندگی میکرد برود و رفت. جادوگر هم وردی خواند و دماغ او یکهو کوچک شد.
روز سوم که رسید، رئیس جزیره برگشت پیش عاقلترین مرد دنیا و از او پرسید" خب، ای عاقل ترین مرد دنیا! راه حلی پیدا کردی؟"
عاقلترین مرد دنیا چند دقیقه ای هاج و واج به رئیس جزیره نگاه کرد، بعد گفت: " واقعاً خودتی؟"
رئیس گفت: " بله، پس چی که خودمم!"
عاقلترین مرد دنیا گفت: " پس دماغت چه شد؟" رئیس جزیره هم تعریف کرد که رفته پیش جادوگر دریاچه آتش.
عاقل ترین مرد دنیا سرش را که پر از موهای سفید بود تکان تکان داد و گفت: "تو برای خودت دنبال یک راه میگردی و برای مردم سرزمینت دنبال یک راه دیگر. این کار اصلا خوب نیست."
رئیس گفت:" شرمنده ام، ولی الان دیگر دیر شده. حالا میفرمائید برای مردم جزیره چه کار باید کرد؟"
عاقل ترین مرد دنیا گفت: " اول باید از کوه آتشفشان که پشت این سرزمین است، بالا بروی تا به دهانه اش برسی و به سرو صورت و همه بدنت، مشت مشت، خاکستر آتشفشان بمالی. بعد این لباسهای بلندی را که الان بهت میدهم بپوشی و برگردی پیش مردم جزیره ات و به آنها بگویی که اسمت چان تانداست."
رئیس جزیره تعجب کرد چون که چان تاندا اسم همین عاقل ترین مرد دنیا بود. برای همین گفت: "ای عاقل ترین مرد دنیا! چان تاندا اسم شماست! من چرا باید خودم را جای شما جا بزنم؟"
چان تاندا گفت " همین که گفتم. باور کن که یک روز میآیی از من تشکر میکنی."
رئیس هم لباسها را از چان تاندا گرفت. بعد چان تاندا به رئیس جزیره گفت به مردم جزیره چه چیزهایی بگوید.
رئیس جزیره با او خداحافظی کرد و رفت پای کوه آتشفشان و تا قله اش بالا رفت. آن بالا از دهانه آتشفشان دود و آتش بیرون میزد. رئیس جزیره مشت مشت از خاکسترهای دور دهانه را برداشت و به سر و صورت و موها و دست و تنش مالید و مالید تا همه جایش خاکستری شد. حالا دیگر قیافه اش درست شبیه چان تاندا شده بود. لباسهای بلند چان تاندا را پوشید و با قایق پیش مردم جزیره اش برگشت.
وقتی به جزیره رسید، مردم جزیره گفتند "پس رئیس ما کو؟"
رئیس هم که میدانست چه باید بگوید، گفت: "رئیس شما گفته تا وقتی که مردم جزیره آدمهای عاقلی نشوند، دیگر پا به این جزیره نمیگذارد."
مردم فریاد زدند "یعنی چه؟ منظورش چیست؟ درست است که ما دماغ گنده ایم ولی کله پوک که نیستیم! برو به رئیس ما بگو برگردد."
رئیس جزیره گفت"ولی چون رئیس جزیره گفته تا وقتی از چند تا کار احمقانه دست برندارید، برنمیگردد."
گفتند" مثلاً کدام کارها؟"
" رئیس جزیره گفته که اولاً روزهای بارانی نباید بیرون خانه بنشینید کارت بازی کنید."
مردم داد زدند "ولی رئیس جزیره خودش میداند که ما چقدر دوست داریم زیر باران بنشینیم کارت بازی کنیم!"
" بعد هم، رئیس جزیره گفته از این به بعد، دیگر نباید توی کاسه سوپ خوری، چای بخورید."
آنها داد زدند " ما خیلی دوست داریم چای را توی کاسه بخوریم!"
"درضمن، رئیس جزیره گفته وقتی میخواهید روبوسی کنید، باید سرهایتان را کمی کج کنید."
آنها داد زدند "ولی ما همیشه دوست داریم سرهایمان را صاف بگیریم و روبوسی کنیم."
رئیس جزیره گفت" اگر به این حرفها گوش نکنید، رئیس شما هیچ وقت برنمیگردد."
مردم جزیره نشستند باهم جلسه گذاشتند و مشورت کردند تا بالاخره تصمیم گرفتند کارهایی را که رئیس شان از آنها خواسته بکنند تا او برگردد.
طولی نکشید که متوجه شدند وقتی روزهای بارانی زیرباران نمینشینند، بلوزهایشان آب نمیخورد و کوچک نمیشود و آن وقت میتوانند بلوزها را راحت از توی کلههایشان رد کنند بدون اینکه دماغشان به یقه بلوزها گیر کند.
بعد متوجه شدند از وقتی چای را توی کاسه سوپ خوری نمیخوردند، دماغشان دیگر توی چای فرو نمیرود.
بعد هم دیدند وقتی سرهایشان را کج میکنند، میتوانند خیلی راحت روبوسی کنند.
خلاصه طولی نکشید که دیدند چقدر همدیگر را دوست دارند و چقدر از هم خوششان میآید و حسابی شاد و خوشحال شدند و فهمیدند که دماغهایشان اصلا هیچ ایرادی هم نداشته.
ولی حالا رئیس قبیله مجبور بود پیش عاقل ترین مرد دنیا برگردد و از او بخواهد که جادوگر کنار دریاچه آتش را راضی کند که دماغ خود او را به اندازه عادی برگرداند، تا جرات کند که به سرزمین خودش، پیش مردم خودش برگردد.
تی جونز، کمدین، فیلمنامه نویس، کارگردان، روزنامه نگار و داستان نویس ولزی است. آقای جونز سال 1942 به دنیا آمده . او حالا در لندن زندگی میکند. ادبیات انگلیسی را در دانشگاه آکسفورد خوانده و علاقه زیادی به ادبیات و تاریخ قرون وسطی دارد. جونز بازیگر و کارگردان چند مجموعه طنز تلوزیونی بوده و چندین جلد کتاب هم نوشته که "شاهزاده و سلحشور". " حماسه اریک وایکینگ و ببر دریایی" چند تایی از کتابهای آقای نویسنده است.
آقای جونز در سالهای 1983و 1998 و 2004 در جشنواره کن و جشنواره جهانی فیلم کودکان در شیکاگو و امی نامزد شده و جایزههایی برده است. آدم هر بار که یکی از قصههای او را میخواند، به این نتیجه میرسد که آقای جونز قصه گویی است با هوش، امروزی و تا حد خوبی هم خوشحال.
*******
یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمیکه توش زندگی میکردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی میکرد.
عاقل ترین مرد دنیا پرسید " مشکلت چیست؟"
ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغهایشان گنده است. اولاً که ما نمیتوانیم بلوز بپوشیم چون که دماغهایمان این قدر بزرگ است که کلههایمان از توی یقه بلوز رد نمیشود.
دوماً نمیتوانیم راحت چای بخوریم چون که دماغهایمان فرو میرود توی چای، ما نمیتوانیم روبوسی کنیم چون که دماغهایمان با هم تصادف میکند . از همه بدتر، اصلا نمیتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغهای به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا میشود کمکمان کنیدو دماغهای ما را کوچک کنید؟"
عاقلترین مرد دنیا گفت:" خب، من که نمیتوانم دماغ کسی را کوچک کنم. این کار فقط از جادوگری برمیآید که کنار دریاچه آتش زندگی میکند. تازه خود او هم نمیتواند این کار را برای همه بکند. ولی تو سه روز دیگر برگرد، شاید بتوانم کمکت کنم."
رئیس جزیزه قبول کرد و توی همان سرزمین ماند.
در همین مدت، یک روز تصمیم گرفت سراغ آن جادوگری که کنار دریاچه آتش زندگی میکرد برود و رفت. جادوگر هم وردی خواند و دماغ او یکهو کوچک شد.
روز سوم که رسید، رئیس جزیره برگشت پیش عاقلترین مرد دنیا و از او پرسید" خب، ای عاقل ترین مرد دنیا! راه حلی پیدا کردی؟"
عاقلترین مرد دنیا چند دقیقه ای هاج و واج به رئیس جزیره نگاه کرد، بعد گفت: " واقعاً خودتی؟"
رئیس گفت: " بله، پس چی که خودمم!"
عاقلترین مرد دنیا گفت: " پس دماغت چه شد؟" رئیس جزیره هم تعریف کرد که رفته پیش جادوگر دریاچه آتش.
عاقل ترین مرد دنیا سرش را که پر از موهای سفید بود تکان تکان داد و گفت: "تو برای خودت دنبال یک راه میگردی و برای مردم سرزمینت دنبال یک راه دیگر. این کار اصلا خوب نیست."
رئیس گفت:" شرمنده ام، ولی الان دیگر دیر شده. حالا میفرمائید برای مردم جزیره چه کار باید کرد؟"
عاقل ترین مرد دنیا گفت: " اول باید از کوه آتشفشان که پشت این سرزمین است، بالا بروی تا به دهانه اش برسی و به سرو صورت و همه بدنت، مشت مشت، خاکستر آتشفشان بمالی. بعد این لباسهای بلندی را که الان بهت میدهم بپوشی و برگردی پیش مردم جزیره ات و به آنها بگویی که اسمت چان تانداست."
رئیس جزیره تعجب کرد چون که چان تاندا اسم همین عاقل ترین مرد دنیا بود. برای همین گفت: "ای عاقل ترین مرد دنیا! چان تاندا اسم شماست! من چرا باید خودم را جای شما جا بزنم؟"
چان تاندا گفت " همین که گفتم. باور کن که یک روز میآیی از من تشکر میکنی."
رئیس هم لباسها را از چان تاندا گرفت. بعد چان تاندا به رئیس جزیره گفت به مردم جزیره چه چیزهایی بگوید.
رئیس جزیره با او خداحافظی کرد و رفت پای کوه آتشفشان و تا قله اش بالا رفت. آن بالا از دهانه آتشفشان دود و آتش بیرون میزد. رئیس جزیره مشت مشت از خاکسترهای دور دهانه را برداشت و به سر و صورت و موها و دست و تنش مالید و مالید تا همه جایش خاکستری شد. حالا دیگر قیافه اش درست شبیه چان تاندا شده بود. لباسهای بلند چان تاندا را پوشید و با قایق پیش مردم جزیره اش برگشت.
وقتی به جزیره رسید، مردم جزیره گفتند "پس رئیس ما کو؟"
رئیس هم که میدانست چه باید بگوید، گفت: "رئیس شما گفته تا وقتی که مردم جزیره آدمهای عاقلی نشوند، دیگر پا به این جزیره نمیگذارد."
مردم فریاد زدند "یعنی چه؟ منظورش چیست؟ درست است که ما دماغ گنده ایم ولی کله پوک که نیستیم! برو به رئیس ما بگو برگردد."
رئیس جزیره گفت"ولی چون رئیس جزیره گفته تا وقتی از چند تا کار احمقانه دست برندارید، برنمیگردد."
گفتند" مثلاً کدام کارها؟"
" رئیس جزیره گفته که اولاً روزهای بارانی نباید بیرون خانه بنشینید کارت بازی کنید."
مردم داد زدند "ولی رئیس جزیره خودش میداند که ما چقدر دوست داریم زیر باران بنشینیم کارت بازی کنیم!"
" بعد هم، رئیس جزیره گفته از این به بعد، دیگر نباید توی کاسه سوپ خوری، چای بخورید."
آنها داد زدند " ما خیلی دوست داریم چای را توی کاسه بخوریم!"
"درضمن، رئیس جزیره گفته وقتی میخواهید روبوسی کنید، باید سرهایتان را کمی کج کنید."
آنها داد زدند "ولی ما همیشه دوست داریم سرهایمان را صاف بگیریم و روبوسی کنیم."
رئیس جزیره گفت" اگر به این حرفها گوش نکنید، رئیس شما هیچ وقت برنمیگردد."
مردم جزیره نشستند باهم جلسه گذاشتند و مشورت کردند تا بالاخره تصمیم گرفتند کارهایی را که رئیس شان از آنها خواسته بکنند تا او برگردد.
طولی نکشید که متوجه شدند وقتی روزهای بارانی زیرباران نمینشینند، بلوزهایشان آب نمیخورد و کوچک نمیشود و آن وقت میتوانند بلوزها را راحت از توی کلههایشان رد کنند بدون اینکه دماغشان به یقه بلوزها گیر کند.
بعد متوجه شدند از وقتی چای را توی کاسه سوپ خوری نمیخوردند، دماغشان دیگر توی چای فرو نمیرود.
بعد هم دیدند وقتی سرهایشان را کج میکنند، میتوانند خیلی راحت روبوسی کنند.
خلاصه طولی نکشید که دیدند چقدر همدیگر را دوست دارند و چقدر از هم خوششان میآید و حسابی شاد و خوشحال شدند و فهمیدند که دماغهایشان اصلا هیچ ایرادی هم نداشته.
ولی حالا رئیس قبیله مجبور بود پیش عاقل ترین مرد دنیا برگردد و از او بخواهد که جادوگر کنار دریاچه آتش را راضی کند که دماغ خود او را به اندازه عادی برگرداند، تا جرات کند که به سرزمین خودش، پیش مردم خودش برگردد.