06-07-2014، 18:22
به تو من خیره میگردم؛ به این جنگل.... به این برکه.... به این خط نور.... به این دریا....
به رقص آب.... به این افسوس بی همتا....
چه باید گفت؟ کمک کن واژه ها را بر زبان آرم؛ بگویم لحظه ای از تو....
از این زیبایی روشن، از این مهتاب.... بریزم با نسیم و گم شوم در شب؛ بخندم با تو لختی در کنار آب....
زبانم گنگ و ذهنم کور، تنم خسته، دلم رنجور.... سکوت واژه ها در هم تنیده، مثل یک آوار....
من از پیچیدگی ها سخت بیزارم؛ تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم:
!خدایا دوستت دارم!
به رقص آب.... به این افسوس بی همتا....
چه باید گفت؟ کمک کن واژه ها را بر زبان آرم؛ بگویم لحظه ای از تو....
از این زیبایی روشن، از این مهتاب.... بریزم با نسیم و گم شوم در شب؛ بخندم با تو لختی در کنار آب....
زبانم گنگ و ذهنم کور، تنم خسته، دلم رنجور.... سکوت واژه ها در هم تنیده، مثل یک آوار....
من از پیچیدگی ها سخت بیزارم؛ تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم:
!خدایا دوستت دارم!